• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

از خواندن داستان لذت می برید؟

  • بله،عالیه

    رای: 2 40.0%
  • نه زیاد

    رای: 1 20.0%
  • خیلی جالبه

    رای: 2 40.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت بیستم:

برای مثال افرادی که همزمان با او به دنیا می آمدند ۳۶۵ یک و۳۶۵دو و به همین ترتیب نام گذاری می شدند و کسانی که بعد از او به دنیا می آمدند مثل اعداد یکی به آن ها اضافه میشد ۳۶۶،۳۶۷،۳۶۸و...

آنجا حتی در رویاهایش خانه هایی به این زیبایی نمی دید که بخواست آرزوی داشتنش را داشته باشد چون آنجا خانه های همه،نوعی سفینه ی فضایی بودند و آنجا خانه هایی با گچ و سیمان،چوب و آجر...معنایی نداشت ولی الان می توانست خانه ای آرامش بخش ببیند و داشته باشد نمی دانست تا کی ولی مهم این بود که حال می توانست داشته باشد...

دستگیره ی طلایی رنگ را با دستش لمس کرد و سپس کلید را از جیبش خارج و در را با احتیاط باز کرد اول سرکی کشید و بعد به داخل رفت و دستش را برای پیدا کردنِ کلیدچراغ روی دیوار چرخاند و بعد چراغ را روشن کرد.

هالی کوچک با یک دست مبلِ کرمی و سبز رنگ و میزی شیشه ای که قسمت بالای هال قرار داشت، آشپزخانه ای که با اپن به هال وصل بود، دری که کنار آشپزخانه قرار داشت و در هال، باز می شد اتاق خواب بود،با لبخندی دراتاق خواب را باز کرد.

اول از همه تخت دونفره ای که زیر پنجره قرار داشت توجهش را جلب کرد،همه چیزِ این اتاق از دیوارهایش گرفته تا کمد دیواری و کتابخانه و تخت خواب و پنجره اش همه لیمویی و زرد رنگ بودند،رنگش را دوست داشت.

درِ کمد لباس ها را باز کرد انواع لباس های رسمی و غیر رسمی و خواب با رنگ های مختلف در آن گذاشته بودند دیگر مجبور نبود همیشه یک مدل لباس بپوشد حالا با دیدن کتاب هایی که در قفسه ی کتابخانه ی کوچکش قرار داشتند و نقاشی های قشنگ و رنگارنگی روی آن ها بود دلش می خواست خواندن و نوشتن بیاموزد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Twenty:

For example, people who were born at the same time were named 365 one and 365 two, and so on, and those who were born after him were added to them like the numbers one, 366, 367, 368, and so on.

Even in his dreams, he did not see such beautiful houses that he wanted to have, because everyone's house there was a kind of spaceship, and there were houses with plaster and cement, wood and brick ...It did not make sense, but now he could see and have a relaxing house, he did not know how long, but the important thing was that he could have ...

He touched the golden handle with his hand and then took the key out of his pocket and opened the door cautiously And then he went in and turned his hand on the wall to find the key to the light, and then he turned on the light.

A small hall with a handful of cream and green sofa and a glass table that was at the top of the hall, the kitchen that was open to the hall, the door that was next to the kitchen and opened in the hall, was the bedroom, with a smile He opened the bedroom.

He first noticed the double bed under the window, everything in the room from the walls to the closet and the library and the bed and the window were all lemon and yellow, he loved the color.

He opened the closet door. All kinds of formal and informal clothes and different colors of sleep were put in it. He no longer had to always wear the same model Now he saw the books on the shelf of his small library and had beautiful, colorful paintings on them He wanted to learn to read and write.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت بیست و یکم:

بالاخره بعد از کلی فکر کردن به خواب رفت،صبح دوباره مشغول انجام کار ها شد حدودا یک ساعت گذشته بود که رئیسش با لباس هایی رسمی که شامل کت و شلوار مشکیِ اتو خورده،کفش های براق و پیراهن سفید و کلاه دور دار مشکی، کراوات مشکی و عصایی قهوه ای در دستش،از اتاق خارج شد.

شبیه سیاستمداران و اقتصاد دان ها شده بود قد بلند ولاغر اندام و چهره ی استخوانی و سیبیل های قیطانی و چشمان باریک و کشیده ی مشکی که نشان از ریزبین،جدی و همچنین شکاک بودنِ او می داد.

پیت نزدیکش شد و گفت:

- چیزی شده؟جایی می خواهید بروید؟

رئیس: می خواهم به شهر بروم و آگهی ای برای استخدام آشپز در سراسر شهر اعلام کنم،تو هم برو و به نگهبان بگو اسبم را برایم زین کند تا هر چه زودتر بروم و به کارهایم برسم

پیت: چشم الان می روم

پیت به نگهبان گفت و او هم اسب را آماده کرد و در گوشه ای از حیاط نگه داشت،رئیس هم بعد از صرف صبحانه اسبش را تحویل گرفت و به سمت شهر رفت.

نگهبان اصرار داشت خودش به جای رئیس برود اما او می گفت کارهای دیگری هم دارد که می خواهد انجام دهد و اینکه ظاهرا با دوستانش هم قرار ملاقات داشت.

پیت در حالی که به دور شدن اسب آقای بولین نگاه می کرد،از نگهبان پرسید:

- چرا آقای بولین(رئیس) حالا که از فوت همسرش سالهاست که میگذرد به ازدواج مجدد فکر نمی کند؟

نگهبان: خب او معتقد است هر انسانی فقط یکبار می تواند عاشق شود و فقط می تواند عاشق یک نفر باشد پس با اینکه همسرش سالهاست که از دنیا رفته هیچ وقت به خود اجازه نمی دهد جای یک نفر دیگر را به او بدهد

- راستش اصلا به او نمی خورد که اینهمه با احساس باشد

نگهبان درحالی که با صدای مردانه اش قهقه ای بلندی میزد گفت:

- خودم هم قبل از اینکه او را بشناسم همینگونه راجبش فکر می کردم،با آن سیبیل های قیطانی و نگاه جدی اش اصلا شبیه آدم های رمانتیک نبود ولی با اینکه با قیافه اش درتضاد است بسیار آدم با احساسیت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Twenty-one:

Finally, after thinking for a while, he fell asleep, and in the morning, he started working again. It was about an hour ago that That his boss wore formal clothes that included an ironed black suit, Shiny shoes and a white shirt and a black round hat, a black tie and a brown cane in his hand left the room.

He looked like a politician or an economist, tall and thin, with a bony face, a braided mustache, and slender black eyes that showed his meticulousness, seriousness, and skepticism.

Pete approached him and said:

- Is something wrong? Do you want to go somewhere?

Boss: I want to go to town and advertise for hiring cooks all over town, so you go and tell the guard to saddle my horse so I can go and get to work as soon as possible.

Pete: I'm leaving now

Pete told the guard, and he prepared the horse and kept it in a corner of the yard, and the chief picked up his horse after breakfast and headed for town.

The guard insisted that he take the place of the boss himself, but he said that he had other things to do and that he was apparently meeting with his friends.

Pete asked the guard as he watched Mr. Boleyn's horse move away:

Why doesn't Mr. Bolin (the boss) think about remarrying now that his wife has been dead for years?

Guardian: Well, he believes that every human being can fall in love only once and can only fall in love with one person so even though his wife has been dead for years, he never allows himself to be replaced by someone else.

- Honestly, it does not suit him at all to be so emotional

The guard said with a loud laugh in his masculine voice:

- I thought the same about him before I knew him , With those braided sybils and his serious look, he did not look like a romantic person at all, but although he contrasts with his appearance, he is a very emotional person.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت بیست و دوم

در اینجا بود که پیت فهمید هر آدمی می تواند با احساس و عاشق باشد و این موضوع ربطی به ظاهر و قیافه اش ندارد،احساس چیزیست که از درون آدم ها سرچشمه می گیرد...

پیت در حالی که خنده ی ریزی می کرد گفت:

- دقیقا همینطور است...تو چی؟تابحال عاشق شده ای؟زن،بچه یا خانواده ای داری؟

نگهبان کمی چهره اش جدی شد و به گوشه ای خیره شد و گفت:
- می دانی من در یک روستای کوچک که از اینجا بسیار دور است با خانواده ام زندگی می کردم که شامل پدر و مادرم و تنها خواهرم میشد،با اینکه خانواده ی پر جمعیتی نبودیم اما اوضاع مالی خوبی نداشیتم خواهرم در سن کم مجبور به ازدواج با مردی شد که دوستش نداشت و من هم به اینجا آمدم تا کار کنم و برای پدر و مادرم پول و مواد غذایی می فرستم

پیت دستی به روی شانه ی او زد و گفت:

- می دانم برایت سخت است اما زندگی به جاهای خوبش هم می رسد نگران نباش

نگهبان: آری زندگی همیشه یک جور نمی ماند می خواهم وقتی به روستایم برگشتم با دختر خاله ام ماریا که او هم به من علاقه دارد ازدواج کنم و یک زندگی خوب را آغاز کنم

پیت لبخندی به پهنای صورت زد و گفت:

- مبارک باشد،عشق چیز خوبیست شاید من هم روزی تجربه اش کردم

نگهبان:متشکرم...مطمئن باش روزی تجربه اش می کنی

پیت به او لبخندی زد و دوباره به سراغ کارهایش رفت...نگهبان تنها هم صحبت او در آن خانه بود او مهربان بود و بدون آنکه بداند،چیزهای بیشتری را در مورد آدم ها به پیت می آموخت.

ساعت ها از رفتنِ بولین گذشته بود و پیت هم با کهنه ای که برای تمیز کاری در دست داشت روی یکی از صندلی های آشپزخانه خوابش برد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Twenty-two:

It was here that Pete realized that anyone can be emotional and in love, and that it has nothing to do with his appearance, emotion is something that comes from within people ...

"Pete laughed," he said:

- That's right ... what about you? Have you ever fallen in love? Do you have a wife, children or family?

The guard became a little serious and stared into a corner and said:

-You know, I lived in a small village far away with my family, which included my parents and my only sister Although we were not a large family, I did not have a good financial situation. My sister was forced to marry a man she did not like at a young age And I came here to work and send money and food to my parents

Pete put his hand on his shoulder and said:

- I know it's hard for you, but life gets to its good places, don't worry

Guardian: Yes, life is not always the same. When I return to my village, I want to marry my cousin Maria, who also loves me, and start a good life.

Pete smiled broadly and said:

- Congratulations, love is a good thing, maybe I experienced it one day

Guardian: Thank you ... rest assured you will experience it one day

Pete smiled at him and went back to work ... The guard was the only one talking to him in that house. He was kind and unknowingly taught Pete more about people.

Hours had passed since Boolean left, and Pete fell asleep on one of the kitchen chairs with an old man he was cleaning.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت بیست و سوم:

صدای کوبیده شدن عصای آقای بولین بر موزائیک های کف آشپزخانه پیت را از خوابِ شیرینی که از فرط خستگی بود بیدار کرد.

با چشم هایی که هنوز اثر خواب از روی آن ها نرفته بود به بولین نگاه کرد و گفت:

- سِ سلام آقا فِ فقط کمی خسته بودم خوابم...

همینکه خواست ادامه ی حرفش را بگوید بولین دستش را به معنای کافیه! بالا برد و گفت:

- مشکلی نیست، فردا ساعت هشت صبح قرار است خانم های زیادی برای مصاحبه ی آشپزی به اینجا بیایند لطفا بیست صندلی از انبار بیاور آن ها را تمیز کن و به ردیف،جلوی در اتاق من بگذار

پیت: چشم آقا

بولین رفت و صندلی ها را در حیاط گذاشت و تمیز کرد و سپس آن ها را جلوی در اتاق رئیس گذاشت

فردا وقتی که هوا هنوز گرگ و میش بود پیت از خواب بیدار شد آن ورد را خواند و به شکل اولیه ی خودش بازگشت جلوی آینه ایستاد و با دقت به خود نگاه می کرد دلش برای خودش تنگ شده بود دلش برای آدم فضایی بودنش تنگ شده بود ولی حیف که میان آدم ها نمی توانست خودش باشد.

در حالی که با ناامیدی نگاهش را از آینه می گرفت وِرد را خواند و دوباره به پیت تبدیل شد،لباس های خوابش را با یک دست لباس راحتی خانه عوض کرد و به حیاط رفت و کل آن را در طول نیم ساعت جارو زد و مرتب کرد و بعد به آشپزخانه رفت و میز صبحانه را برای رئیسش آماده کرد دیگر کاری برای انجام دادن نداشت.

هوا داشت روشن تر میشد به کلبه ی کوچکش برگشت لباس های رسمی اش را پوشید و دوباره به خانه ی بزرگ رییس برگشت.

به اتاقش که رسید در زد و از پشت در گفت:

- آقا،صبحانه حاضره شما بیدارید؟چون ساعت ۸ مهمان داریم

بولین: بیدارم،بله می دانم الان می آیم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Twenty-three:

The sound of Mr. Bollin beating his baton on the mosaics on the kitchen floor woke Pete from a deep, tired sleep.

He looked at Boleyn with eyes that had not yet lost their sleep and said:

- Hello sir, I was just a little tired, I slept ...

As soon as he wanted to continue his speech, Boolean shook his hand enough! He raised his hand and said:

- No problem, tomorrow at eight o'clock many women are supposed to come here for a cooking interview. Please bring twenty chairs from the warehouse, clean them and put them in a row in front of my room.

Pete: Sir's eyes

Bolin went and put the chairs in the yard and cleaned them, then placed them in front of the chairman's room

The next day, when it was still dusk, Pete woke up, read the word, and returned to his original form, standing in front of the mirror and looking at himself carefully He missed himself, he missed being a space man, but it was a pity that he could not be himself among people.

Desperately looking away from the mirror, he read Ward and turned into Pete again, changing his pajamas with a handful of home comforters And he went to the yard and swept and cleaned it all for half an hour, and then he went to the kitchen and set the breakfast table for his boss, he had nothing to do.

It was getting lighter. He returned to his small hut, put on his formal clothes, and returned to the large house of the chief.

When he reached his room, he knocked on the door and said from behind:
- Sir, are you awake for breakfast? Because we have guests at 8 o'clock

Boleyn: I'm awake, yes I know I'm coming now
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
پارت بیست و چهارم:

پیت صبحانه ی خودش و نگهبان را هم برد و بعد از آن منتظر آمدن مهمان ها شدند،زنان و دختران زیادی یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند بعضی ها با لباس های مجلسی و گران قیمت،بعضی ها با لباس های کهنه و رنگ و رو رفته و بعضی ها با لباس های ساده و تمیز،هر کدام یک مدل بودند.

از میان آنها دختری که ظاهر ساده ای داشت و چشم های درشتِ مشکی اش بیشتر از همه ی اجزای صورتش به چشم می خورد و خالی سیاه که درست وسط چانه اش قرار داشت و این آن را از بقیه متفاوت تر و خاص تر نشان میداد توجه پیت را به خود جلب کرد،پیت مامور چایی بردن برای آن هابود.

آن دختر و حرکاتش از ذهن پیت پاک نمی شدند با اینکه فقط چند دقیقه به او نگاه کرد اما آنقدر خاص و متفاوت به نظر می رسید که تمام ذهنش را به خود مشغول کرد اما او واقعا خاص بود از میان زنانی که همه چشمان رنگی داشتند او چشمانش به رنگ شب بود و ستاره ی مردمکش به زیبایی ماه می درخشید و همه ی آن ها رنگ پوستشان بور و موهایشان زرد و قهوه ای رنگ بود اما آن دختر موهای مجعد مشکی و پوستی سفید و شاداب داشت.

پیت فنجان های چایی را که دیگر خالی شده بودند در آشپزخانه گذاشت و با عجله به باغ بزرگی که حیاط را پوشانده بود پناه برد زیر درخت کهنسالی نشست و در حالی که چشمانش را محکم باز و بسته می کرد تا چهره ی آن دختر از ذهنش پاک شود با لب های آویزان و نگاهی ملتمسانه به آسمان از خدا می خواست که یا آن را از ذهنش پاک کند یا کاری کند که رئیس آن را به عنوان آشپز اینجا قبول کند تا شاید راهی برای نزدیک شدن به او پیدا کند هر چند او یک انسان بود و پیت یک آدم فضایی ولی هر دو عقل داشتند قلب و احساس داشتند این فقط جسمشان بود که با هم فرق داشت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

ماه تی تی

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
64
پسندها
17
دست‌آوردها
8
سن
22
محل سکونت
اهواز
Part Twenty-four:

Pete took his and the guard's breakfast and then waited for the guests to arrive, many women and girls coming and going one after the other Some wore expensive parliamentary clothes, some wore old, faded clothes, and some wore simple, clean clothes.

Among them was a girl who had a simple appearance and her big black eyes could be seen most of all the parts of her face and the black blank that was right in the middle of her chin And this made it different and more special than the others, it caught Pete's attention, Pete was in charge of making tea for it.

The girl and her movements were not erased from Pete's mind, even though he only looked at her for a few minutes, but he seemed so special and different that he occupied his whole mind But he was really special. Among the women who all had colored eyes, his eyes were the color of the night and his pop star shone as beautifully as the moon And they all had blond skin and yellow and brown hair, but the girl had curly black hair and white, lush skin.

Pete put the already empty cups of tea in the kitchen and hurried to the large garden that covered the yard and sat down under an old tree And while he opened and closed his eyes tightly to clear the girl's face from his mind With drooping lips and a pleading look at the sky, he asked God to either erase it from his mind or make his boss accept him as a chef here Maybe he would find a way to get closer to her, even though he was a human and Pete a spaceman, but they both had hearts and felt that it was just their bodies that were different.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین