• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
"سوگند"
راستی مامان حال خاله مریم چطوره بهتر شده؟
_اره خداروشکر بهتر شده
_میخاستم بلند شم برم تو اتاقم که مامان گفت :
سوگند تا یادم نرفته بگم امشب خاله مریمت اینا مهمونی دارن
_مهمونی؟به چه مناسبتی
مامان: نمیدونم والا چیزی نگفتن خودمم نمیدونم
_باشه
رفتم سمت اتاق تصمیم گرفتم یه زنگ به سمیرا بزنم هم جریان این مهمونی رو بپرسم هم حال خاله مریم رو
داخل اتاقم رفتم شماره سمیرا رو گرفتم
قبلا خیلی با سمیرا صمیمی بودم ولی بعد از اون ماجرا خیلی باهم رفت و امد نداشتیم کم پیش میومد همدیگرو ببینیم
الو
الو سلام عزیزم خوبی مامانت خوبه.
_سمیرا: مرسی عزیز دلم خداروشکر مامانمم خوبه چه عجب یادی از ما کردی
_دیگه خودت میدونی با درس و اینا درگیرم والا اصلا وقت نمیکنم
_میگم سمیرا جریان این مهمونی امشب چیه چرا چیزی بهم نگفتی؟
سمیرا: هوم ..چیزه
یهو یه صدای اشنایی که به سمیرا گفت
سمیرا این لباس منو..
دیگه صدایی نشنیدم
سمیرا اینگار هول کرده بود گفت باشه من بعدا باهات صحبت میکنم
وا چش شد این یهو
ولی اون صدای اشنا ..نه نه امکان نداره اون باشه ..امکان نداره برگشته باشه.ولی مطمعنم اشتباه نمیکنم
استرس گرفتم .خدایا خودت کمک کن
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
داشتم اماده میشدم ک بریم خونه خاله مریم
_ سووگند تموم نشدی؟ یه ساعت منتظرتیم
_اومدم مامان
کیف دستیم رو به همراه گوشیم برداشتم و رفتم پایین ک دیدم بابا و مامان و برهان منتظر وایسادن
_من امادم بریم
برهان: چه عجب نمیومدی دیگه
یه چشم غره بهش رفتم میخواستم چیزی بگم که بابا گفت:
کافیه دیگه دیر شده شما هم کل کل میکنید.
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم بابا حرکت کرد
بعد ۲۰ مین رسیدیم
بابا ماشین رو پارک کرد رفتیم داخل
مثل اینکه همه فامیلا اومده بودن شلوغ بود
ولی هنوز دلیل این مهمونی رو نمیدونستم
اول از همه خاله مریم و سمیرا رو دیدم خیلی دلم براشون تنگ شده بود با خوشحالی رفتم سمتشون و خاله رو بغل کردم
سلام خاله خوشگلم حالت خوبه
_سلام عزیز دل خاله الهی فدات بشم چقد دلم برات تنگ شده بود تو که یه سر به ما نمیزنی حتما باید مهمونی چیزی باشه تا ببینمت؟
_خدا نکنه خاله جون این حرفا چیه ببخشید دیگه این مدت اصلا وقت نداشتم با درسا گیر بودم قول میدم از این به بعد بیشتر بهتون سر بزنم
خاله میخاست چیزی بگه که یکی از پشت محکم زد رو شونم
اخمی کردم و برگشتم که دیدم سمیراس
با خوشحالی بغلش کردم
بغض کرد.نامرد که تویی بالاخره افتخار دادی بیایی اینجا
با خنده از بغلش اومدم بیرون
اولا سلام دوما من نیومدم تو که میتونستی بیایی خونمون
میخاستی چیزی بگه که دیدم همه دست زدن و دارن به یه سمتی نگاه میکنن
نگاهشونو دنبال کردم که چشمم خورد به فردی که دوسال بود ندیده بودمش حس کردم ضربان قلبم رفت رو هزار
داشته از پله ها میومد پایین هر لحضه ک نزدیک میشد بیشتر استرس میگرفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
هنوز متوجه من نشده بود و داشت با مهمونا سلام و احوال پرسی میکرد به سمیرا نگاه کردم که شرمندگی رو تو چشماش دیدم
تا وقتی به خودم اومدم دیدم صورتم پر اشک شده
زود خودمو جمع و جور کردم دیدم کسی حواسش نیست رفتم داخل سرویس در رو بستم بغضم شکست
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بیرون نره خدایا باورم نمیشه برگشته باشه
دروغ نمیگم چون هنوزم دوسش دارم ولی هیج وقت اون کارشو فراموش نمیکنم
اشکامو پاک کردم نباید تسلیم بشم باید بفهمه که بعد از رفتنش من هنوز همون دختر قوی هستم
یه نگاه به خودم تو اینه کردم ارایشم خراب شده بود از تو کیفم وسایلی که اورده بودم رو در اوردم و ارایشم رو درست کردم تا کسی نفهمه گریه کردم

بعد از برداشتن کیفم رفتم بیرون که دیدم همه مشغولا
رفتم سمت مامان اینا ک دیدم آرمین هم وایستاده و داره با مامان صحبت میکنه
با دیدنش وایستادم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتشون
سلام!
با صدام سرشو بلند کرد و با تعحب نگام میکرد شاید تعجب کرده چون من تو این دوسال خیلی تغییر کرده بودم
خاله_ارمین پسرم سوگند داره سلام میکنه
ارمین : با خنده گفت هوم سلام سوگند خانم حالتون خوبه؟
مرسی .
قشنگ اون ذوقی که تو چشماش و صداش بود رو حس کردم
صورتمو برگردوندم که مامان گفت
کجا رفتی تو دختر یهو غیب شدی
هیچی مامان همینجا بودم
ارمین هنوز هم تو شوک بود و داشت بهم نگاه میکرد ولی من سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
بعد از چند دقیقه سمیرا اومد کنارم نشست.
نمیخاستم ناراحتیمو بروز بدم که ازش ناراحتم به هر حال طوری وانمود میکنم که داداشش برام مهم نیست.
با خنده شروع کردم.باهاش حرف زدن
داشتم با سمیرا صحبت میکردم که گوشیم زنگ خورد.
دلناز بود بلند شدم تا جواب بدم اینجا شلوغه برم یه جای خلوت
رفتم طبقه بالا گوشیو جواب دادم
_الو سلام عشقمم
یکی از عادتام این بود ک فقط به دلی میگفتم عشقم
_کوفت چرا جواب نمیدی
اومدیم.خونه خالم اینا مهمونی دارن از بس شلوغه متوجه نشدم،کی زنگ زدی
اها باشه پس بعدا بااهات صحبت میکنم
اوکی خداحافظ.
میخاستم،برم پایین که یکی با حرص بازومو کشیدم.و پرتم کرد تو اتاق
عه اینجا ک اتاق سمیراعه.رومو برگردوندم که ارمین رو دیدم با اخم بهش نگاه کردم میخاستم چیزی بگم ولی پشیمون شدم از کنارش رد شدم میخاستم برم بیرون که دوباره بازوم رو کشید.
با اون صدای دو رگش گفت
داشتی با کی حرف میزدی ؟
هیچی نگفتم در واقع نمیخاستم باهاش حرف بزنم هنوزم اخم بودم
_با تو دارم میگم کی بود پشت اون گوشی لامصب ?هاااان
با دادی که زد منم عصبی شدم.
با عصابانیت بازومو از دستش کشیدم. بیرون مثل خودش داد زدم،
به تووو چه که من با کی حرف میزنم
اصلا تو چیکاااره ای؟
تو به حقی میای دنبال من و با پررویی تمام ازم میپرسی که با کی حرف میزنی ؟
تو با خودت چی فکر کردی اقای ارمیییین؟
با مشت زدم به سینش و با صدای بلند تری گفتم بزار بهت رک بگم تو برای من همون دو سال پیش تموم شدی فهمیییدی یا بازم بهت بگم لعنتی
یادت رفت ولم کردی؟ تو اگه یه ذره تو وحودت احساس داشتی تو اگه منو دوس داشتی بی خبر نمیزاشتی نمیرفتییی
الان بازم اومدی دنبالم که چی بشه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
د چرا چیزی نمیگی؟چرا جوابی نداری که بهم بدی؟
از عصابانیت،زیاد نفس نفس میزدم. حرفایی که میزدم دست خودم نبود.ارمین فقط با سکوت بهم خیره شده بود.
میخاستم برم بیرون که با حرفش وایسادم.
_کی گفته من ولت کردم؟
با حرص خندیدم.ورفتم روبروش وایسادم.
ارمین : من اگه رفتم دلیل داشته
و دلیلش این نمیشه،که من دوست نداشتم.پوزخندی زدم.وبا عصابانیت دست زدم.به به عجب دلیل قانع کننده ای توگفتی و منم باور کردم.
_ با جدیت نگاهش کردم.و شمرده شمرده گفتم.ببین .برای بار اخر بهت میگم.توحتی ارزش همون دوست داشتنم رو هم نداشتی بی لیاقت!بعدشم منتظر نموندم.چی میگه و از اتاق رفتم.بیرون ازعصبانیت زیاد نفس نفس میزدم رفتم.پایین سعی کردم،خودمو کنترل کنمیه نفس عمیق کشیدم و با لبخند مصنوعی رفتم سمت مامان اینا،مامان تا منو دید گفت:سوگند کجا رفتی تو؟کی بود بهت زنگ زد؟
_ دلناز بود مامان,مامان انگار قانع شد.دیگه چیزی نگفت!انگار وقت شام بود.چون همه داشتن میرفتن سمت سالن غذاخوری
به همراه مامان و خاله رفتیم.چه تشریفاااتی هم خاله واسه پسرش چیده بودهمه نشستیم.که دیدم ارمین هم اومد
با دیدنش اخم کردم.نگاش به من افتاد. ولی سریع نگاهشو دزدید.ورفت کنار خاله نشست.اشتهام کور شده بود.ولی برای اینکه تابلو نشه یکم برا خودم برنج کشیدم با خورشت فسنجون،بعد از اینکه شام خوردیم.مهمونا کم کم رفتن و ماهم،موندیم. تا یکم به سمیرا کمک کنم.خونه رو جمع و جور کنیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
ارمین هم رفته بود.تو اتاقش تا استراحت کنه از اون موقع که دیگه ندیدمش با فکر بهش لبخندی زدم.قرار بود تا اخرش باهم باشیم قرار بود هیچ وقت همو تنها نزاریم ولی اون رو قولش نموند هعـی
با صدای بابا که گفت:کم کم بریم ما هم بلند شدیم.داشتیم میرفتیم و خاله و سمیرا و باباش هم اومدن تا بدر قمون کنن،که یهو دیدم.ارمین از پله ها داشت میومد.پایین با دیدنش سرمو انداختم پایین.
ارمین:خاله جون دارین میرین.
_اره پسرم بریم.که دیر وقته با خاله وسمیرا خداحافظی کردم.ارمین هم داشت با مامان و بابا خداحافظی میکرد.که نگاهش به من افتاد و گفت خداحافظ سوگند خانم
_خدانگهدار
همه،میدونستن که با پسرا راحت نیستم. بخاطر همین.

نمیخورم مامان،شده باید برم منتظر نموندم که مامان چی میگه،تند رفتم.کفشای ال استارمو پوشیدم.رفتم بیرون از خونه
ای خداا الان باید یه ساعت منتظر بمونم. برای تاکسی امروز اولین روز دانشگاه بود و من مطمعن بودم که دیر میرسم.
داشتم از کوچه میزدم بیرون که یه ماشین کنارم وایستادسرمو گرفتم.پایین و بی توجه بهش رامو کج کردم.که از اون طرف برم.که دیدم نه دست بردار نیست وهمش بوق میزنه با عصاب داغون نگاش کردم و میخاستم.چیزی بهش بگم،که با دیدنش جا خوردم قلبم بدجور با دیدنش،به سینم میکوبید.این اینجا چیکار داره
ارمین بود از همون پنج روز پیش که رفتیم خونشون دیگه ندیده بودمش.با اخم بهش نگاه کردم که از ماشین پیاده شد.
_سلام کجا داری میری؟
_سلام ،باید به شما جواب پس بدم
کلافه نفسش رو فوت کرد.و گفت:سوگند دارم بهت میگم کجا میری؟
دارم میرم،دانشگاه الانم اگه از سر راه برید کنار میخام برم.که دیرم شده
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
باشه پس بشین میرسونمت
اول میخاستم مخالفت کنم ولی چون خیلیی دیرم شده بود قبول کردم ارمین اول رفت سوار شد و در جلو رو برام باز کرد بی حرف رفتم و عقب نشستم که نفسش رو کلافه بیرون داد و اومد نشست و حرکت کرد
داشتم به نیمرخش نگاه میکردم چقد دلتنگش بودم از تو اینه نگاهش به من افتاد که زود نگاهمو دزدیدم .
بعد از چند دقیقه طاقت فرسا بالاخره وایساد دم در دانشگاه.
مرسی.میخاستم پیاده شم
که صدام زد.
سوگند!
سوالی نگاش کردم که گفت:
باید باهات حرف بزنم ...
میخاست ادامه حرفشو برنه که با اخم گفتم ولی من حرفی باهات ندارم خدانگهدار و از ماشین پیاده شدم
رفتم داخل که دلناز رو دیدم
_ معلوم هست کجایی تو دختر یه ساعته منتظرتم
هوووف بیخیال دلی بعدا بهت میگم الان بریم که دیر شده با عجله رفتیم سمت کلاس خداروشکر استادی نیومده بود
یه طرف پسرا نشسته بودن و یه طرف دخترا
میز وسط خالی بود که منو دلناز رفتیم همونجا نشستیم
بعد از چند دقیقا یه مرد حدودا 37 ساله با کت و شلوار توسی وارد شد به احترامش بلند شدیم
وسایل و برگه هایی که دستش بود رو روی میز گذاشت
و شروع کرد معرفی کردن خودش
....

بالاخره اولین روز دانشگاه به خیر و خوشی گذشت
با کلید در رو باز کردم و رفتم داخل خستگی از سر و روم میبارید دیشب هم که اصلا نخوابیده بودم
ماسکم رو دراوردم و انداختمش دور
معلوم نیست کی از شر این کرونای لعنتی خلاص بشیم با صدای مامان که داشت میگفت سوگند تویی گفتم :
جانم مامانم منم
بیا دخترم دستاتو بشور ناهار برات بکشم
دستامو شستم و رفتم داخل اشپزخونه که مامان گفت:
چطور بود دانشگاه
خوب بود مامان
خداروشکر
ناهار مامان لوبیا پلو درست کرده بود که از بس گشنم بود تند تند خوردم و بعد از تشکر از مامان رفتم سمت اتاقم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
وارد اتاقم شدم و در رو بستم بی حوصله روی تختم دراز کشیدم اینقد خسته بودم که فقط میخاستم بخابم
یاد امروز صبح افتادم ارمین گفت باید باهام حرف بزنه .اخه چی میخاد بگه
ای خداا . بغض کردم اگه اونجوری نمیشد مطمعنا الان کنار هم بودیم دقیقا دوسال پیش که من ۱۶ سالم بود و ارمین ۲۳ ارمین ازم خاستگاری کرد و بابا مخالف بود و میگفت سوگند هنوز خیلی کوچیکه و مخالفت کرد ولی ارمین خیلی پافشاری کرد و گفت با سنش مشکلی ندارم میزارم درسش رو بخونه بعد ازدواج میکنم ولی بابا مرغش یه پا داشت و قبول نکرد.درسته منم نسبت بهش بی حس نبودم و میشه گفت دوستش داشتم و عشقمون دو طرفه بود از ۱۵ سالگی با هم در ارتباط بودیم و عشقمون دو طرفه بود ارمین همیشه میفگت مال خودمی خانم خونه خودمی ولی بعد از اون خاستگاری دیگه خبری ازش نشد نه بهم زنگ میزد و نه پیامی میداد
که روز بعدش خاله مریم اومد خونمون و گفت که پسرش رفته خارج وقتی خاله این خبر رو بهمون داد به معنای واقعی نابود شدم شب و روزم شده بود غصه خوردن و دلتنگ بودن براش خلیی نامردی کرد و بدون خبر رفت بهم قول داده بود که تا اخرش باشه ولی رو قولش نموند
سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم اشکامو پاک کردم و بلند شدم خوابم کلا پرید
رو تخت نشسته بودم داشتم تو اینستاگرام کلیپ نگاه میکردم که مامان اومد تو اتاقم
سوگند پاشو بیا کمکم کن امشب مهمون داریم
گوشیو گذاشتم کنار و گفتم کیه مامان؟
_خاله ت اینارو دعوت کردیم
با حرف مامان برق گرفته از جام بلند شدم و گفتم چیی چرا دعوت کردین
_هیییی چی داری میگی دختر یعنی چی چرا دعوت کردی
پاشو کم غر بزن بیا کمکم و بعد از اتاقم رفت بیرون
با قیافه وا رفته ب رفتن مامان نگاه کردم هوووف خدای من .
من همش ازش فرار میکنم نمیخام باهاش روبرو بشم ولی بازم انگار خدا اینو جلو روم سبز میکنه
سووووگند
با صدای مامان از فکر اومدم بیرون تصمیم گرفتم برم تا به مامان کمک کنم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
وای خاله بسه ..دل درد گرفتیم از بس خندیدم با این حرفم دوباره صدای خنده مامان.خاله و سمیرا بلند شد
دور هم نشسته بودیم و خاله داشت از خاطرات مجردیش میگفت و از خاستگاراش واقعا خیلی خنده دار بود خاله و بابای سمیرا چون عاشق هم بودن و خیلی سختی رو گذروندن ک بهم رسیدن از این میگفت که چجوری خاستگارارو از خونه فراری میده از بس خندیدم رو به موت بودم

مامان : بسه دیگه بیخیال میگم ک مریم ارمین نمیاد؟
با شنیدن اسمش دوباره ضربان قلبم رفت بالا و استرس گرفتم نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تابلو نباشم
خاله خواست چیزی بگه که با صدای گوشیش که داشت زنگ میخورد
همه ساکت شدیم
سمیرا:کیه مامان؟
نمیدونم والا ناشناسه یه لحضه جواب بدم
بفرمایید .
....

بله خودم هستم
....
چیییی

وای یعنی چی شده خاله رنگش کلا پربده بود و گوشی از دستش افتاده رفتیم سمتش وای خاله جون چی شد
سمیرا: مامان .مامان چی شده کی بود پشت خط
خاله : ...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Melina rakhshani

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
32
پسندها
124
دست‌آوردها
33
خاله : ارمین ..ارمین و شروع کرد گریه کردن
با حرفش هول شدم یعنی چی شده خیلی نگران بودم.
سمیرا : ارمین چی مامان ؟ این کــی بود ارمین چش شده؟
خاله با گریه گفت:پسرم تصادف کرده جیگرگوشم تصادف کرده الان بیمارستانه
با این حرف خاله حس کردم.نفسم قطع شد.صداهای اطرافم رو نمیشنیدم همه چی واسم گنگ بود جوشش اشک رو تو چشمم حس کردم.
_سوگند سوگند
با صدای مامان که داشت صدام میزد به خودم اومدم.ما با خالت و سمیرا میریم بیمارستان مواظب خودت و برهان باشه
و بدون اینکه منتظر بمونه گذاشت.رفت
اگه چیزیش میشد.دیوونه میشدم خدایا خودت به دادش برس خدایا چیزیش نشه و دوباره هق هقم اوج گرفت

«ارمین»
تو شرکت بابا بودم.داشتم وسایلمو جمع میکردم.که برم خونه خاله مدینه باید یه زنگ به احسان بزنم.کارای اونجارو رو ردیف کنه،چون دیگه نمیرم خارج این دفعه دیگه نمیخام سوگندم رو تنها بزارم خوشحال بودم که سوگندرو امشب میبینم.با فکر کردن بهش لبخندی زدم.اونجا که فرصت نمیشه ولی حتما باید بهش بگم که جدی میخام باهاش حرف بزنم.
زدم از شرکت بیرون و سوار ماشین شدم.با خوشحالی روندم سمت خونشون
توراه بودم.که دیدم گوشیم زنگ میخوره احسان بود.
الو!
سلام داداش خوبی،
قربونت چخبر
سلامتی رفتی اونور یادی نمیکنی از ما انگار ن انگار اینجا کار و زندگی داری همه کارو انداختی رو دوش من بدبخت،
با خنده بهش گفتم:اتفاقا میخاستم.بهت زنگ بزنم بگم .....روبرومو نگا کردم که با یه ماشین با سرعت شاخ به شاخ شدیم.سرم محکم برخوردکرد با فرمون اخی گفتم.و خون رو روی پیشونیم احساس کردم میخاستم بلند شدم.که درد بدی تو کل بدنم احساس کردم.فقط صداهای اطرافم رو میشنیدم کلی ادم دورم جمع شده بودن،میگفتن امبولانس خبرکنید.دیگه چیزی نشنیدم و چشام بسته شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین