• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
ک

کاربر حذف شده 1078

مهمان
مهمان
نام اصلی کتاب
Dark Promise
نام ترجمه شده
تعهد تاریک
نام پدید آورنده
جولیا کرین ، تالیا جاگر
نام مترجم
مریم زاری
ژانر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
نام اصلی کتاب: Dark Promise
نام ترجمه شده: تعهد تاریک
نام نویسنده: جولیا کرین ، تالیا جاگر
نام مترجم: مریم زاری
زبان مبدأ: انگلیسی
خلاصه: آزورا یک مادر بود و فرزند خود را خیلی دوست داشت. علامت تولد ستاره مانند دخترش، که در کنار چشم راست او بود؛ نشان میداد که دخترک یک پری آرورین است. پری های آرورین بسیار کمیاب بودند! یکی از آنها دویست سال قبل به دنیا آمده بود و دیگری دختر آزورا بود. اجنه های تاریکی از طریق نشان تولد دخترک فهمیده بودند که او یک پری است. آنها سعی کردند با یک دسیسه، شوهر آزورا را قول بزنند. به او گفتند که با تسلیم کردن دخترش، او را صاحب قدرت تاریک میکنند. اما آزورا برای نجات فرزند خود، از خانه فرار کرد. او پنهانی به یک بیمارستان رفت؛ و جای دخترش را با جای یک دختر انسان که در شرف مرگ بود، عوض کرد. سپس بغل چشم دخترک مرده یک علامت ستاره مانند ایجاد کرد و بچه را به شوهر و اجنه های تاریکی نشان داد. آنها که این را باور کرده بودند، دیگر دست از سر آزورا و دخترش برداشتند. همسر آزورا شدیدا بابت کار خود پشیمان بود. به همین علت یک شب، به صورت ناگهانی ناپدید شد. 16 سال گذشت. کم کم رایلی، دختر آزورا رو به تغییر، و تبدیل شدن به یک پری بود. آزورا باید اینبار هم از دختر خود در مقابل خطرات محافظت میکرد.
اما چگونه؟....
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
ک

کاربر حذف شده 1078

مهمان
مهمان
✰ فصل اول ✰

با انعکاس تصویرم در آینه، کرم پودر بیشتری را روی علامت تولد ستاره مانند گوشه چشم راستم مالیدم. ولی بی فایده بود. به نظر می‌رسید پوشش آن، روی پوست کمرنگ من ناپدید می‌شود.
- نماد احمق!
بعضی اوقات با کشیدن خطوطی آن را شبیه ستارهٔ دنباله‌دار می‌کردم؛ و یا با خط چشم روشن آن را برجسته تر بنظر می‌رساندم_ نه اینکه قبل از این، در کنار رنگ آبی چشمانم مشخص نبود! ولی وقتی هم که می‌خواستم بپوشانمش؛ انگار با من مخالفت می‌کرد.
با آه حسرت‌باری، به دقت لوازم آرایشی را درون کمد دارو گذاشتم و مطمئن شدم همه چیز به خوبی سرجایش است. بعد جفت تیوب ها را عوض کردم، تا رنگشان یکسان باشد. همه چیز را به صورت منظم عقب جلو کردم که روبروی هم قرار بگیرند. اینکه وسایل سرجای خود نباشند، مرا دیوانه می‌کرد.
به اتاق خود برگشتم و کنار میز سفید کوچکی که پدرم، وقتی دبیرستان را شروع کردم برایم خریده بود، ایستادم. ولی حس اینکه کسی از پشت پنجره نگاهم می‌کند مرا ترساند. با تکیه به میزم، پرده ی فیروزه ای رنگ را کنار زدم و به دقت دنبال منشا ترسم گشتم. اما مثل همیشه چیز غیرعادی ای پیدا نکردم. پرده را ول کردم. به موبایل و هدیه تولد قدیمی ام چنگ زدم_ یک کوله پشتی رنگارنگ ورا برادلی؛ که برای خریدن یکی از آنها، ماه ها به مادرم اصرار کردم.
سریع از پله ها و راهروی بزرگ گذشتم و وارد آشپزخانه شدم. مثل همیشه روشن و دلگشا بود؛ چون نور خورشید سحرگاهی از شیشه های فرانسوی به داخل می‌تابید و همه جا را روشن می‌کرد. البته دیوار های سفید و زرد باعث می‌شدند احساس بهتری با بودن در آنجا داشته باشی. مامانم کنار آیلند( آیلند در زبان انگلیسی همان اپن است) گرانیتی تیره رنگ، ایستاده بود و در حال پوست کندن یک پرتقال بود. از همیشه زیباتر بنظر می‌رسید. موهای بلند بلوطی اش را با کش قرمز به عقب کشیده و بالای سرش بسته بود که با بلوز یقه قایقی تنش مطابقت داشت. حتی در اطراف چشمان قهوه ای روشنش، خط چشم داشت. او به من نگاهی انداخت و لبخند زد.
مامان:
- صبح بخیر رایلی
من:
-صبح بخیر مامان
کیفم را روی میز پرت کردم و لی لی کنان به سمت آیلند رفتم. روی صندلی بلند کنار آن نشستم و آرنج هایم را روی آیلند گذاشتم.
مامام یک تکه پرتقال به من داد. آن را در دهان خود گذاشتم. چند لحظه بعد طعم ملس( شیرین و ترش) آن را روی زبان خود حس کردم.
من:
- اومممم... فوق‌العادس!
مامان:
- بگیرش.
او بشقاب پرتقال را از آنطرف آیلند، به سمت من هل داد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
ک

کاربر حذف شده 1078

مهمان
مهمان
فنجانش را برداشت و قبل از این که پوست موزی را بکند، کمی از چای خود را مزه کرد و به آیلند تکیه داد. حتی با وجود اینکه یک میز ناهارخوری زیبایی داشتیم، مادرم کسی نبود که روی آن صبحانه بخورد. او دوست داشت کنار آیلند بایستد؛ روزنامه ها قبل از آمدنش در آنجا پهن باشند و تلویزیون روشن باشد. او از کسانی بود که همیشه سرش شلوغ بود. تغذیه خوب و تناسب اندام برایش مهم ترین چیزها بودند. ولی برای من نه زیاد... من هر روز یک دونات می‌خوردم. کلیدهای پدرم که برای باز کردن در گاراژ بود، گم شده بودند.
بابا زودتر از اینکه من و مامان از خواب بیدار شویم، سر کار می رفت. در خیلی از صبح ها ما او را نمی‌دیدیم. پدرم در اداره پلیس محلی ما یک کارگاه بود و این بدین معناست که او ساعت‌های زیادی کار می کرد_ حتی بعضی اوقات بصورتی خیلی عجیب و غریب. من از اخلاق کاری پدرم تعجب می کردم! هنوز مسخره است که او زمان هایی را که من در حال رشد بودم را از دست داده باشد. حساب تولد ها و مناسبت هایی که در آن به دلیل یک پرونده حضور نداشت، از دستم در رفته بود.
مامان نگاهش را از روزنامه گرفت و به من خیره شد.
تمام حواسش را روی من متمرکز کرد و گفت:
- برای امروز چه برنامه‌ای داری؟
من:
- چیز زیادی نه؛ فقط بعد از مدرسه با آدام بیرون میرم.
روی صندلی چرخی زدم و به سمت یخچال ضد‌زنگ استیل رفتم. شیر را بیرون آوردم. یک لیوان بلند از کابینت برداشتم و شیر را در آن ریختم.
من:
- یه پروژه رو باید تموم کنیم.
مامان:
- آهان... چه پروژه ای؟
من:
- برای درس فرانسویمون.
یک قرص نان نصف شده، کنار تستر قرار داشت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
ک

کاربر حذف شده 1078

مهمان
مهمان
مامان:
- چرا برای شام دعوتش نمی‌کنی؟ میدونی که ما هم دوسش داریم.
من:
- باشه حتما بهش میگم.
از اینکه خانواده ام دوست پسرم را دوست داشتند، خوشحال بودم. من و آدام خیلی وقت بود که با هم دوست بودیم. تا اینکه چند ماه پیش پیشنهاد دوست دختری به من داد.
هر دو ساکت بودیم؛ که من کره و دارچین روی نان تست خود ریختم و به کنار آیلند برگشتم. قبل از اینکه لقمه ام را بخورم، اشاره ای به روزنامه کردم.
من:
- چیز خاصی توی دنیا اتفاق افتاده؟
مامان:
- نه چیز جدیدی وجود نداره.
نگاه کوتاهی به ساعت انداخت و با خش خش روزنامه را بست.
مامان:
- باید برم.
روزنامه را به من داد. فنجانش را در سینک گذاشت و کیف پولش را از روی میز چنگ زد.
من:
- خوش بگذره!
با فکر کردن به روزی که قرار بود مادرم داشته باشه، پوزخندی زدم. او معلم دبستان بود و کلاس شلوغی داشت. طوری که بعضی اوقات با سر درد از سر کار بر میگشت.
مامان:
- همیشه...
چشمکی زد و از در فرعی به گاراژ وارد شد. نگاه دیگری به آشپزخانه انداخت. چشم های خود را باریک کرد و گفت:
- درست رفتار کن!
من:
- هووووم
با تذکرش چشم هایم را چرخاندم. دختر بدی شناخته نمی‌شدم؛ بلکه در مقایسه با بچه هایی که می‌شناختم، مهربان هم بودم.
در بسته شد، و من تنها ماندم. صبحانه ام را تمام کردم و قبل از اینکه ظرف ها را در ماشین ظرفشویی قرار دهم، با آب پاکشان کردم. صدای بوق بلند نشانگر این بود که سواری ام رسیده است. از جاکفشی، کفش های قهوه ای کانورس خود را پوشیدم و کوله ام را روی شانه ام انداختم. از در فرعی خارج شدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین