• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

داستان کوتاه داستان کوتاه من سربازی میرم|آذرماه کاربر انجمن ناول فور

آذرماه

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
31
پسندها
136
دست‌آوردها
33
به نام خدا

داستان: من سربازی میرم
ژانر: طنز
به قلم: آذرماه


خلاصه:
بعضی وقت‌ها زندگی یه تغییراتی می‌کنه که ما آدم‌ها، مجبوریم پا به پای این تغییرات، تغییر کنیم.
دست به تصمیم‌هایی می‌گیریم که درست و غلطش رو هم تشخیص نمیدیم، دیگه چه برسه بخوایم تفسیرش کنیم...






 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

آذرماه

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
31
پسندها
136
دست‌آوردها
33
با تق ترکیدن آدامس، فرید نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ برم اون تو تمومه‌ها!
کف دستم رو پشت کمرش قرار دادم و درحالی که به جلو هلش می‌دادم با قاطعیت جواب دادم.
_ برو!
جلوی در ایستاد و نگاهی بهم کرد که با دست اشاره کردم بره. دستی به لبه کلاهش کشید و داخل رفت.
نیم ساعتی می‌گذشت جلوی اداره پلیس +۱۰ ایستاده بودم. پوفی کشیدم و سوار موتور شدم؛ درحالی که با گاز و دنده و کلاچ و ترمز بازی می‌کردم، ضربه محکم دستی رو کمرم نشست که کباب شدم، با غضب برگشتم و خواستم هرچی لایقشه نثارش کنم؛ اما با دیدن مرد میان‌سال روبه روم لال شدم.
_صاحب موتور شمایین؟
قبل تکون خوردن زبونم، صدای فرید از پشت سر مرد به‌گوش رسید.
_واسه منِ، چطور؟
مرد با صورت درهم و عنق دهن باز کرد و گفت:
_موتورت رو بردار، می‌خوام ردشم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

آذرماه

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
31
پسندها
136
دست‌آوردها
33
از موتور پیاده شدم؛ مثل خودش اخم کردم و درحالی که به شکمش اشاره می‌کردم.
_تانکر بهت وصله درست؛ ولی خیابون دل بازیه، رد می‌شی.
مرد چشماش رو ریز کرد و خواست چیزی بگه که فرید دهن باز کرد.
_ببخشید، الان جابه‌جا می‌شیم.
مرد سری به فرید تکون داد و با یه چشم غره به من، رفت.
_مردک پررو!
فرید: سوارشو، بریم!
با سوار شدنم، موتور رو روشن کرد و راه افتاد.
_خب، چی شد؟
فرید داد زد.
_چی می‌گی؟ نمی‌شنوم!
مثل خودش صدام رو انداختم پس کلم.
_ می‌گم مشخص شدکجا افتادی؟
_کرج، پادگان(...).
پشت چراغ ترمز زد، شیشه کلاه کاسکت رو بالا بردم و ادامه دادم.
_الان کجا می‌ری؟
_بازار دیگه!
_واسه چی؟
کاغذی از جیب شلوارش در آورد و گردنش رو چرخوند به‌طرفم و گفت:
_باید لباس فرم سفارش بدیم بدوزن!
وقت نداشتم باید می‌رفتم پیش آرزو.
_خودکار بده!
_واسه چی؟
_بده!
خودکار و کاغذ رو بین دوتا کتفش گذاشتم و همون‌جور که می‌نوشتم، گفتم:
_ سایز و اندازم رو نوشتم واست.
پیاده شدم و کاغذ رو دستش دادم.
فرید: می‌رسونمت!
_نه جایی کار دارم، تو برو به‌سلامت!
_مراقب خودت باش.
《چشم》ی گفتم و از هم جدا شدیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین