• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

هلیا فکوری

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
26
پسندها
42
دست‌آوردها
13
آهسته‌آهسته به سمت مقصدی نامعلوم قدم برمی‌دارم.
خاطرات با او بودن مانند سکانس‌های فیلم از جلوی چشمانم گذر می‌کنند!
چرا حس می‌کنم همین نزدیکی هستی؟
چرا حس می‌کنم در همین هوا نزدیک من نفس می‌کشی؟
خنده‌دار است جانا، فراغ دوری‌ات دیوانگی برایم ساخته!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

هلیا فکوری

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
26
پسندها
42
دست‌آوردها
13
جانا دیوانه شده‌ام یا واقعاً عطرت اطرافم را پر کرده؟
تلخی عطرت را از یک فرسخی هم تشخیص می‌دهم اما...
اه! باز هم رویا برایم خاطره ساخته، که وجودت را نزدیک خود حس می‌کنم و برای این وجودِ رویایی ذره‌ذره جان می‌دهم!
بس نیست زجر و دیوانگی؟
چه از این جان بی‌جان می‌خواهی جانا؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Mr.sadr

هلیا فکوری

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
26
پسندها
42
دست‌آوردها
13
اشک می‌ریزم برای وجود نامرئیت!
حِست می‌کنم، آن هم در رویای خام!
دگر تحملم لبریز شده.
تمامش می‌کنم!
آری به این زندگی خاتمه می‌دهم.
زندگی که نه!
به این جهنم خاتمه می‌دهم.
چه مانده برای منِ عاشق که بخواهم بمانم جز زجر عشق!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Mr.sadr

هلیا فکوری

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
26
پسندها
42
دست‌آوردها
13
باد نوازش می‌کند موهایم را!
از سردی باد لرزی بر تنم می‌نشیند.
اواخر عمرم نیز با زجر به اتمام می‌رسد!
قدم بر‌می‌دارم به سمت آخر دنیا.
لبه‌ی پرتگاه می‌ایستم و به سرنوشتم نگاه می‌کنم!
ارتفاعش بلند است همانند بخت سیاه من!
بختی که سیاهی‌اش نگذاشت با رنگ‌های دیگر آشنا گَردم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Mr.sadr

هلیا فکوری

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
26
پسندها
42
دست‌آوردها
13
چشم می‌بندم و تصویری از یک دختر جلوی چَشمانم جان می‌گیرد!
- به نظرت جنون از سر عشق چطوریه؟
- چیزی به نام جنون از سر عشق وجود نداره!
- یعنی می‌خوای بگی من جنون‌وار عاشقت نیستم؟
- حس دوست داشتن و وابستگی بیش نیست... !
***
آری حماقت آن روز‌ها مرا به این روز انداخت!
همان جنونی که تو اِنکارش کردی، مرا به مرگ وادار کرد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

هلیا فکوری

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
26
پسندها
42
دست‌آوردها
13
اَشکانم، دیدگانم را تار می‌کنند.
چه بر سرم آوردی جانا که مرگ را برگزیدم؟
خدا جانم گناهم عاشقی بود؟
یا حماقت؟
قطعاً احمق من بودم که عاشق دیوی چو او شدم!
پروردگارا مگر تو آن نویسنده‌ی سرنوشت نیستی؟
چطور دل به آن بزرگیَت آمد که این‌گونه سیاه نِویسی دفتر زندگی‌ام را؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

هلیا فکوری

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
26
پسندها
42
دست‌آوردها
13
با پای برهنه قدم بر می‌دارم بر سنگ‌ریزه‌ها و به پرتگاه نزدیک می‌شوم.
چشم بر ظُلمت جهان می‌بندم و آماده‌ و با آغوش باز انتظار مرگ را می‌کشم.
قطره اشکی دوباره از چشمانم می‌چکد و صدایش در گوشم زنگ می‌زند!
- مگه نگفتم اون مروارید‌ها رو خرج نکن... !
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Mr.sadr

هلیا فکوری

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
26
پسندها
42
دست‌آوردها
13
نه!
باز هم خیال؟
دوباره رویاست!
این واقعی نیست.
اما باز صدایش مرا از رویا بیرون آورد.
- برگرد!
جانانم همیشه زورگو بود و پر ابهت!
- خواهش می‌کنم!
چه بغضی چنگ می‌زند بر گلویت که ملتمسانه کلمات را کنار هم به خط می‌کنی؟
چه بر سرت آمده جانا که این‌گونه سخن می‌گویی با منِ مجنون؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

هلیا فکوری

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
26
پسندها
42
دست‌آوردها
13
با همان چشمان بسته به سمت صدا برگشتم.
تحمل نگاه به جانانم را نداشتم اما قلبم برای یک لحظه نگاهش بی‌تابی می‌کرد.
نکوب بر من، این همان دیوی‌ست که تو را خرد کرد!
این‌گونه دیوانه‌وار نکوب بر س*ی*ن*ه‌ام!
صدایش در گوشم نجوا کرد:
- دریغ نکن چشم‌های آبیت رو از من!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

هلیا فکوری

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
26
پسندها
42
دست‌آوردها
13
تحملم طاق شد و چشم گشودم، اما اشکانم مانع دیدن جانانم شدن!
بَس است! بُگذارید عشقی که تَب‌دارم کرده را ببینم.
با انگشتانم پسشان زدم و به جانانم خیره شدم.
چقدر شکسته شده بود! مگر خوشبخت نبود با عروس‌اش؟
مگر نباید اکنون وسط مراسم عروسی‌اش باشد؟
این‌جا چه می‌کنی جانا؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین