• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده دلنوشته‌ی خیمه‌شب بازی دهر | حزین کاربر انجمن ناول فور

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,972
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
چه شده‌ است که این‌گونه...
به این سو و آن سو پر می‌کشیم؟

و بال‌های‌مان را بر سر مشکلات دیگران، می‌گشاییم؟
چه به روزمان آمده است که این‌گونه...
سگ‌دو می‌زنیم در دیگ جوشانِ مشکلات‌مان؟
آخ به هنگامی که دیگ، ته بگیرد...!
آن موقع، همه ملاقه‌ به‌دست می‌آیند و هم‌ خواهند زد!
غافل از گردابی که راه خواهد افتاد
و مشکلات‌مان پیچیده‌تر و کورتر خواهد شد!

کاش ظرف می‌آوردیم
و محتوای دیگ جوشان را کم‌تر می‌کردیم...!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Peyman

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,972
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
یاد گرفته‌ایم در کودکی...
هر چه به ما اجبار شد را
نیز به دیگران تحمیل کنیم!
ما کودکی بیش نبودیم
و قاعده بازی را نمی‌دانستیم
آه که چه ظلمی در حق‌های‌مان
شد تا بدانیم از همان سن کم...
عروسک خیمه ‌بازی کردن را آموخته‌ایم...!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Peyman

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,972
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
اين روزها... هر كس از يك چيز
مي‌نالد و شكايت مي‌كند
آن‌قدر مي‌نالد كه خودت خجالت مي‌كشي
از مشكلاتت بگويي و تنها به زدنِ
يك لبخند كوچك، اكتفا و سكوت مي‌كني...!
حرف‌هاي ناگفته، در اعماق وجودت مي‌مانند
و روي هم انباشته مي‌شوند
آخر سر كه نگاه مي‌كني،
مي‌بيني ظرفيتت تكميل شده
اما باز هم كسي نيست كه حرف‌هايت را بشنود
بدان اين تنهايي‌اي كه همدم اين روزهايت
شده است، دوستِ وفاداري نيست!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Peyman

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,972
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
گاهی آن کسی که بالا بالاها نشسته
و پوزخندزنان تماشایمان می‌کند،
خودکاری به دست می‌گیرد
و نمایش‌نامه‌ی دهر را دست کاری می‌کند
ناگه خلائی از جنس نا امیدی
سویمان روانه می‌شود
و ما عروسک‌های دست و پا شکسته‌ی
کهنه را در بر می‌گیرد!
و مثل آب خوردن، امیدمان را می‌بلعد
تا می‌خواهیم اندکی از این خلاء برون آییم،
خداوند جلادش را می‌فرستد
و تکیه گاهمان را به زیر زمین می‌فرستد!
دستان‌مان می‌لرزد و تعادلمان را از دست می‌دهیم
در اقیانوس افسوس خویش، غرق می‌شویم
و غریق نجاتی در کار نیست... .
تا می‌خواهیم به ساحل این اقیانوس اَشکین برسیم،
طوفانی عظیم بر پا می‌شود
مدتی بعد چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم
در صحنه‌ی نمایشی ایستاده‌ایم
و دستان بی جانمان با طنابی
از جنس ظلمت، در حال تکان خوردن است!
و عبوثانه مجبور به تکرّر چرخه‌ی
خیمه‌شب بازی دهر می‌شویم
حکایت زندگیِ خیلی از ما آدمی‌زاد است
صبر کن ببینم... زندگی دیگر چیست؟!
بایستی گفت: مُردگی!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Peyman

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,972
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
روزهای بارانیِ سیل آسا،
به مرز نابودی کشانده ما را
اکنون در غموص خالص روزگار جا مانده‌ایم
سیاهی جای پای خود را استوار نموده
و کوچه‌های امید را برایمان تاریک و تنگ ساخته!
ماندن جایز نیست...
و برای رفتن هم در کوچه‌های بن‌بست،
با دلی مجروح شده راهی پیش رو نیست
امیدهای‌تان را رأس نُه درون زباله‌ی
این دهر لعن شده بیاندازید!
و به آغوش گرفتن نومیدی، عادت کنید
اینجا خبری از همسایه دیوار به دیوار غم،
همان شادی بی وفا نخواهد بود!
او مدتی پیش ما را ترک نمود و گویی
قصد بازگشت به سرزمین ما را نخواهد داشت!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,972
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
خسته‌ام!
از بازکردن چشم‌هایم در طلوع هر صبحی
که گویی فرقی با غروب نارنجی تیره‌ی
غم‌آلودِ عصر جمعه ندارد!
آشفته بازاری‌ست درون مغزم!
پیچیدگی حالم را،
سرآسیمگی منحوسی که وجودم را
به نابودی می‌کشاند، به نمایش می‌گذارد
کاش کلمات ننگین، جمله‌های مُرتَعِش
این مصیبت عظیمی که دل ضعفه‌ای
به جان جسم حزن‌انگیز و نحیفم می‌اندازد،
رهایم می‌کرد... .
همانی‌ام که چیزی شبیه به پوچی در مغزم
رژه می‌رود و تمام واژگان امید
و زندگی را به گند می‌کشاند!
بوی گندی که درست شبیه به جسدی‌ست
که هفته‌هاست تنها در اتاقکی، با طنابی کهنه،
به دار آویخته شده و هیچ‌کسی
حتی سراغ جسد بی‌جانش هم نمی‌گیرد

خسته‌ام!
از شناور ماندن در میان هوا
و خفه از طنابی که دورم تابیده‌اند... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,972
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
چیزی نمانده است
از جسمی که تحلیل می‌رود
چشمانی که آن چه را که باید نمی‌بینند
خودم را نمی‌بینم!
در تمام من، زهری جریان دارد
شکنجه ای پنهان...
ذره ذره جانم را می‌گیرد
فرصت های زیادی را از دست می‌دهم
کاری که می‌کنم را نمی‌فهمم
فکر نمی‌کنم
مهم نیست چقدر مزخرف باشد
مجدد حماقت می‌کنم!
احساس خوبی ندارم
درد می‌کشم
مسیر اشتباه را انتخاب می‌کنم
شاید هم اشتباه هدایت می‌شوم!
هر چه که باشد انجامش می‌دهم
با خود لج می‌کنم
و جنگیدن را کنار می‌گذارم
کوتاه می‌آیم... .
بهتر است از من دور شوی
دور شو!
تمام رویاهایم را فراموش کرده‌ام
حتی اسم خودم را نمی‌دانم
نمی‌دانم چکار می‌کنم... .
ساعت‌ها برهنه، خیره به بدنم می‌مانم
دست می‌کشم
زخم هایم تازگی دارند، فشار می‌دهم
برایم مهم نیست
باید درد بیشتری را احساس کنم
هیچ چیزی حس نمی‌شود!
سعی می‌کنم گریه کنم
هرکاری می‌کنم
خودم را می‌زنم!
تحقیر می‌کنم!
راستش را بخواهی نمی‌دانم
ولی یک قطره اشک هم برایم نمانده
نمی‌دانم از چه دردی‌ست
برایم فرقی نمی‌کند
محکم‌تر می‌زنم
چه بلایی سرم آمده؟
چه‌کار می‌کنم؟
فکر نکن، کارت را انجام بده...!
می‌زنم ولی نمی‌میرم
می‌میرم ولی راه می‌روم
می‌خواهم ولی نمی‌روم
من،
هیچ‌‌چیز نمی‌دانم...!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,972
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
چشم بسته...
در خیابانی سخت، تنگ و تاریک
با هجوم موش‌های کثیف
در لجن زار مغزش غرق می‌شد‌
در افکارش دنبال چیزی می‌گشت
پیدا نمی‌شد!
می‌مُرد، اما باز پیدا نمی‌شد!
راه می‌رفت با چشمانی بسته اما می‌دید!
تلخ بود، مزه‌اش کرد
تف‌اش کرد! مزه مانده بود
همچنان پرسه می‌زد
به ظاهر می‌خندید
خنده قهرش گرفت
خود را دور کرد، رفت... .
نیمه شب بود و تاریکی،
چهره‌‌ی ترس‌آلودی به خود گرفت
مسیر نامعلوم بود
بوی فاضلاب از خود‌،
بی‌خودش کرد و هنوز در راه بود!
چشم بست
دلش نمی‌خواست بشنود
اما این حقیقتِ باتلاق‌گون،
بر سرش نه، بر دلش آوار شده بود... .
این حقیقت در مغزش زنگ می‌زد
و تمام وجودش را متلاشی ساخته بود!
فریاد کشید، هق زد
فریاد کشید، اما نبود!
آن کس که پشت و پناه باشد
و دستش را بگیرد
و از این باتلاق بیرون کشاند
نبود و این حقیقتِ عریان را،
حتیٰ دیوارهای سخت و سردخانه
که می‌بایستی به جای شانه‌های جانانی،
مأمن‌گاهِ شانه‌هایش باشند،
بر سرش فریاد می‌کشیدند
و این حقیقت را همچون پتک
بر سرش می‌کوبیدند و به دلش طعنه میزدند!
تنش بوی گریه گرفته...
مغزش بوی خون...
دلش بوی لجن اما...
هم‌چنان دلش بوی
خاک باران خورده را می‌خواست!
خاکی که از جنس احساس باشد
و بارانی که «پشت و پناه» باشد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,972
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
حالش به هم می‌پیچید
سرش از هجومِ افکارِ زهرگون،
سنگین شده و تابِ سر پا ایستادن نداشت!

دلش، چیزی برای چشم بستن طلب می‌کرد!
چیزی مثل مُردن!
شاید هم یک اغمای خودخواسته
که راحتش می‌کرد از این سرگیجه‌های تنهایی!
رگ پیشانی‌اش برجسته شده و داشت می‌ترکید!
از چشمانش خون فواره می‌کرد
و اما، نفسی نبود که بکشد!
اصلاً حیاتی در بدنش بود که سر پا بماند؟!
خودش بود و یک دنیا تاریکی و سرگیجه!
تیغ را میهمانِ رگ‌هایش کرد
و تنها دلش می‌خواست از این خواری،
از این نفس‌ها، از این تاریکی و بوی لجن،
خلاص شود!
اما چیزی مانع می‌شد!
کاش چیزی هم بود که قلبِ بی‌قرارش را آرام کند!
حتی دلش مردن را هم نمی‌خواست
چه بسا که مرگ هم او را پذیرا نبود!
حتی نمی‌دانست به راستی دلش می‌خواهد
تاریکی و بوی لجن از او گرفته شود؟
می‌توانست بی آن، با خود کنار بیاید
ادامه دهد زنده ماندن مضحکش را؟
در خیال خود می‌دوید و به جایی نمی‌رسید
می‌خواست کمی حالش بهتر شود
اما نمی‌توانست خودش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌را گول بزند
و مانند آدمی، آن چه را که تنها
یک توهم است زندگی کند
آرامش در جهانش مجهول بود!
اصلاً انگار او به دنیا آمده بود
تا نمیرد و تنها زجر بکشد...!
زجرهایی که یک دنیا هم نمی‌تواند آن را تاب بیاورد!
همه چیز مجهول بود!
خودش هم...
زیر یک علامت سوأل بزرگ قرار گرفته بود
و هویتش مجهول بود
اما تنش... ذهنش... دلش...
رو به فروپاشی می‌رفت!
هر که گفته این روح لایزال است،
بی‌شک متوهمی بیش نیست
زیرا که روح او مدت‌ها بود که رو به انحطاط رفته بود!
نه آرامشی بود و نه حالِ خوشی...
تنها در تاریکی قدم میزد و بوی خون،
نفس‌هایش را در خود حل کرده بود!

و آه از این تاریکی!
خودش را هم از خودش گرفته بود!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,972
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
چه بر سرت می‌آید؟
حال روزهایت که تو را به باد فراموشی
سپرده و هر لحظه تو‌ را از یاد خود می‌برد،
از درد‌های شبانه‌ی زیر پتو با طعم هق هق
و بالشتی خیس
که هیچ‌گاه، کسی متوجه آن نشد
ضجه‌های یواشکی و پنهانیِ مغزت
که تا دندان مسلح خرخره‌ی آن را می‌جود
خیال کردم...
گورستانی از خیال، در سرم دور خود می‌پیچد
طنابی باریک‌تر از مو روبرویم
چشمانی درنده پشت سرم
راهی که وجود ندارد!
کجاست خیال‌هایم؟
صدایی هم به گوش می‌رسد ولی دل نبند
آن هم سراب است...!
در میان هیچ،
آرزویت شوخی سنگینی‌ست
احساست به درمان کمکی نمی‌کند
گربه‌های این مملکت، بوی سگ می‌دهند!
بین خودمان بماند
فرهنگش نیز مزه‌ی نیستی می‌دهد!
اصلاً قانونی وجود ندارد، چه برسد که پایمال شود!
اتفاق می‌افتد
یک آن، هر روز می‌میری!
حتی مردنت هم مضحک است
قبرت را با غم پر می‌کنند
به جای خاک، عذاب رویت می‌پاشند
ذره ذره همچو بازیِ دندان تا نهایت استخوانت... .
صدایت را ببُر پاک‌ دامن!
یک گوشه بنشین و با لذت به تماشای
شبانه‌ات که روز است، خیره شو
خیره بمان و خیال نکن که خیالی بر سر داری... .
تو چه بر سرت می‌آید؟!

به جرم نفس کشیدن، به دار آویخته می‌شوی...!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین