• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده دلنوشته عصیان نسیان | حزین کاربر انجمن رمان فور.

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
نام اثر
عصیان نسیان
نام پدید آورنده
حزین
درجه دلنوشته
  1. منتخب
ژانر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
به نام قلم و قلم‌دار.
0s0w_p7tg_negar_۲۰۲۰۱۲۱۴_۱۰۱۵۲۹.png




مقدمه:

به نظرم در همان عنوان جملات بسیاری نهفته، به همین دلیل مقدمه‌ای نمی‌نویسم.
اصلا می‌خواهم بی‌مقدمه بروم سر اصل مطلب! شما خدایی ناکرده با این موضوع مشکلی دارید؟ اگر پاسختان «بله» است، ایرادی ندارد؛ کمی که گذشت، اشک نوشته‌های این نیمچه انسان بی ارزش را هم فراموش خواهید کرد!


پ. ن: نسیان در عربی به معنای فراموشی هست.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
خردسال که بودم، با هر اتفاق کوچکی، با هر زمین‌خوردنی، برای بند آوردن هر چکه اشکی تنها یک چیز می‌شنیدم:

- بزرگ که شدی فراموش می‌کنی.

بزرگ‌ شدم، اما زمین‌خوردن‌های کودکی از یادم نرفت، بزرگ شدم اما نه تنها فراموش نکردم، بلکه به اندوه‌هایم افزوده شد.

دروغ بود!
من چیزی را فراموش نکردم، زمان هم چیزی را تغییر نداد؛ گذشت و گذشت، سال‌ها در خفا و عذاب گذشت و زمان ذره‌ای از اندوه‌هایم کم نکرد. آری من حاضرم سوگند بخورم که زندگی، این زندگی که از پسِ نقابِ افسونگرش به سردرگمی ما انسان‌ها نیشخند می‌زند، چیزی به جز تکرار روزها و تکرّر تاریخ نیست!

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
من کشتم. تو کشتی. او کشت. ما کشتیم. شما کشتید. آن‌ها کشتند. یک مشت قاتل تشکیل اجتماع داده‌ایم و ول می‌چرخیم. دادگاه‌ها، قاضی‌ها، وکلا... همه سراب‌اند. سایه‌اند. آدمیزاد عادت دارد برای دلخوش کردن خویش، یک لامپ کم مصرف که مال عهد قاجار است، را بردارد و سایه‌ها را ایجاد کند. آخر تا زمانی که سایه باشد یعنی نور هست، پرتو هست، یک مثقال امید هست و تا زمانی که امید باشد، خوشبینی هست. کوری هست. مثلا من دیروز رفتم و از سر کوچه، یک کیلو سیب خریدم؛ از کنار چند نفری رد شدم اما هیچکدام نفهمیدند من قاتل هستم‌. کورند دیگر! یا من نفهمیدم آن‌ها نیز قاتل هستند. کورم دیگر! من امروز به مادرم دروغ گفتم و اعتماد او را کشتم‌. تو دیروز برای فریب دادن دختری گلی را از شاخه چیدی و آن را کشتی. او آن روز، جان فلانی را که همرنگ جماعت نشد گرفت و کشتش. هیچکداممان ندیدیم. اگر هم دیدیم، خودمان را به کوچه علی چپ زدیم. کوریم دیگر!
انسانیم و بنا بر گفته‌ها، انسانیت‌ را نباید زیر پا گذاشت، هر روز در مقابل چشمانتان قتل ‌هایی رعب‌آور رخ می‌دهد و فرامششان می‌کنید، آلزایمر که ندارید احیانا؟! چه قتل‌ها که با گذشت چند روز به دیار فراموشی سپردید؛ اما من نکردم، من با گذشت هر لحظه، تک تک قتل‌های انسان‌های به ظاهر عاقله این جهان را در تک تک مویرگ‌های مغزم ذخیره کردم، نترسید درست است کمی کینه‌ای به نظر می‌رسم و چیزی را فراموش نمی‌کنم، اما قول می‌دهم زمانی می‌رسد که من هم پس از کشتنتان فراموشتان کنم، درست همانند خودتان.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
بعضی از شما، مثلا انسان‌ها، خیال کرده‌اید اگر زبان بیگناهان را ببُرید، صدایشان در گلو خفه خواهد شد و از ترس هم که شده، ظلم‌هایتان را فراموش می‌کنند. خبر ندارید که آن‌ها خودشان، مخترع زبان اشاره هستند!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
آسمان منزجر شد. صورتش از خشم سیاه شد. ستاره‌ها سر تأسف تکان دادند. بار و بندیلشان را جمع کردند. گورشان را گم کردند و رفتند؛ اما آسمان نمی‌توانست برود. چه کند که پایش به زمین زنجیر بود؟ بیکار ننشست. با نفرت بر آن چند نفر تُف کرد. اما خیال کردند باران است.
آسمان کاسه‌ی صبرش واژگون شد. اسلحه کشید. ماشه‌اش را فشرد. بنگ! صدای آذرخش داد قیامِ گلوله. صاف رفت داخل پیشانیِ اَبر. پوستِ سفیدش پاره شد. خونِ بی‌رنگش باریدن گرفت. شُر شُر صدا می‌داد. آسمان لعنت فرستاد بابت چشمان ضعیفش. هدف گیریِ داغونش. نوک اسلحه را گرفت به سمت آن‌ها. دستانش لرزید. بنگ! آن‌ها جاخالی دادند. گلوله خورد به زمین و برگشت. اَبرِ دیگری پاره شد. خونش شُر شُر بارید. وانگهی آسمان دیوانه شد. طاقتش طاق شد. با دست راستش اسلحه را گذاشت روی شقیقه‌ی خویش. بی‌درنگ شلیک کرد. سرش به سمت چپ پرتاب شد. آسمان پاره شد. تگرگ بارید، مثل مُشت، مثل پتک! اما آن‌ها باکشان نبود. زدند، کشتند، دویدند، گرفتند، خون پاشید بر روی رخسار آسفالت خیابان، روی پیراهن سفید دیوار، روی جنازه‌ی برگِ افتاده‌ی کنار جوب؛ صداها قطع شد. سوزن زد پس کله‌ی حباب. قیچی، نخِ بادبادک را بُرید. خیابان‌ها خالی شد. خانه‌ها پُر شد. ظرفیت قبرستان‌ها تکمیل شد. تختی در بیمارستان‌ها خالی نماند.
در خیابان‌ها سگ پر نمیزد. در جسد آسمان و ابرها، خونی باقی نمانده بود. باران تمام شد. ستاره‌ها، چمدان به دست، باز گشتند. به چشمانشان باور نداشتند. به زمینی که دیگر سبز و آبی نبود بلکه قرمز بود. سدِ اشکشان شکست. نورشان صدای پت پت داد و خاموش شد. قطره آبی از گونه‌هایشان لیز خورد. برف باریدن گرفت. زمین مداد رنگی سفیدش را برداشت. کاغذِ قرمز را به سفید رنگ‌آمیزی کرد. یک لایه برف نشست روی شانه‌ی خیابان. کمی که گذشت، خانه‌ها خالی شد. خیابان‌ها پُر شد. مثل کبک راه رفتند. سرشان را فرو بردند داخل برف. چندی که گذشت، ابرها آب شد، دوباره، بخارهای برف‌های آب شده ابر تشکیل دادند، آسمان دوباره شکل گرفت، و انسان‌ها حتی یادشان نبود چندی پیش برفی باریده بود و باز سکوت مرگبار شهر را صدای رعد و برقی شرهه شرهه کرد!

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
گاهی وقت‌ها لازم نیست داد بزنم،
تا از دست افکار غمناکم راحت بشوم.
گاهی وقت‌ها لازم نیست گریه کنم،
تا دست‌های ترحم انگیز به سمتم بیایند!
گاهی وقت‌ها لازم نیست ثابت کنم،
من هم نفس می‌کشم.
من هم زنده‌ام.
من هنوز نمرده‌ام...
این، فقط یك بازی‌ست.
بازی‌ای که دیگر حتی قاعده‌ی خودش را هم ندارد.
و هرکس ساز خودش را خواهد زد.
چه بخواهم چه نخواهم، فراموش خواهم شد، حالا چه دو روزه فراموشم کنند، چه دویست سال بعد، بالاخره روزی خواهد رسید که کسی یادش نباشد منی وجود داشته، اما سکوت نمی‌کنم، حداقل تا زمانی که طراوته باران را بر روی گونه‌هایم حس می‌کنم و نفس می‌کشم سکوت نمی‌کنم و اجازه نمی‌دهم قاتل‌هایم فراموشم کنند، جهان را برایشان منزلگاه عذاب می‌کنم.
«سکوت»
بهترین کلمه در زندگی من نبود!
آری نبود، اگر بود؛ کار به این‌جا نمی‌رسید.
سکوت را بر لبانم مهر کردم
و فرصت جولان به سودجویان را دادم.
سکوت، عجب کلمه‌ای است!
گاهی ما را به اشتباه کردن
وادار می‌کند؛
و گاهی بر خود جفا کردن را...
جفایش خوردن چوب نامردان است
در این دیار، تو همانند من سکوت نکن.
اجازه مده جهان بر مدار نسیانِ ظلم‌ها بچرخد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
من هم دلم می‌گیرد.

اما نه مثل بقیه!

من دلم می‌گیرد،

اما نه از اتفاق‌ها!

من دلم می‌گیرد به وسعت دریا!

در آن شناورم همانند ماهی‌ها...

من دلم می‌گیرد از آدم‌ها!

اما نه از همه‌ی آن‌ها،

از آدم‌های اشتباهی، که به اشتباه با من همسفر شده بودند.

اشتباه با من هم صحبت شده بودند

و در اشتباه،

کمر به نابودی‌ام زده بودند.

آری دلم این‌گونه می‌گیرد!

این‌گونه می‌شکند

و در سکوت اینگونه فریاد می‌زند.

گه‌گاهیست که دلم تمنای دوری می‌کند.

چون پرنده‌ای رها در فراز آسمان‌ها...

خیال پرواز دارد.

به‌راستی اگر دلم بالی چون پرنده را دارا بود.

منِ پرتمنای خسته را، کدامین سوی پرواز می‌داد؟!

شاید آن سوی فرسنگ‌ها...

شاید هم جایی دور از این دنیا!

هر جا و مکانی که باشد،

یقین دارم جایی وجود ندارد که در آن ظلم قانون زیستن نباشد!

و جایی نیست که مردمانش بدون نسیان گنه‌های خویش سر روی بالشت نگذارند.

ای‌کاش دلم در رویای پرواز پرنده...

مرا از بند مداره فراموشی‌ها رهایی می‌داد.

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
دلم عجیب آشفته‌حال است!

همچون خانه‌ای خاک خورده که مدت درازیست کسی دست بر سر و رویش نکشیده!

عنکبوت بر در و دیوار قلبم آزادانه تار آویخته...

و گرد و غبار بر سر و رویش خاک بی‌مهری فرو ریخته!

حال دلم همچون خانه‌ای خاک خورده...

از زمانی که به یاد دارم، هیچگاه عشق دست محبت بر سر و رویش نکشیده!

دیگر دارم به مرز دیوانگی می‌رسم، آیا کسی هست که رخی نمایان کند و بگوید:« این هم می‌گذرد، فراموششان کن.» اصلا مگر انسانی در این کره‌ی خاکی مانده که من رخسارش را نظاره کنم.

گویی خودِ جهان نیز مرا فراموش کرده.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
این روزها زیاد می‌نویسم و بیشتر دنبال کلماتی هستم تا حس درونم را توصیف کند.

نمی‌دانم چه بلایی سرم آمده، هیچ جمله‌ای حس درونی‌ام را توصیف نمی‌کند، شاید دوباره عاشق شده‌ام!

البته مرا از جمعِ عاشقان، بیرون انداخته اند!

من به چيزهایی معتقد بودم كه آن‌ها با خنده از كنارش می‌گذشتند.

آری ديگر...

حقيقت تلخ است!

شايد می‌خواهند به روي خود نياورند. شاید هم فراموش کرده‌اند، هر چه باشد برایشان آسان‌ترین کار دنیاست! بگذار هر چه می‌خواهند فكر كنند.

من هنوز هم به اين معتقدم كه عشق، با نرسيدن هم زيباست، من هر روز میان اوراق نوشته‌هایم عشقم را به آغوش می‌کشم، در سکوت و آرامش، بیهیچ مانعی!

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
بايد سياه پوشيد...

بايد در خاك سپاری‌اش چنان زجه بزنی كه گوش‌های مردمان كر شود.

او را كه دفن می‌كنند، زمزمه می‌كنی:

- هيچ وقت نبودی، هيچ وقت حس نشدی، هيچ كس نفهميد تو می‌توانی يك دنيا را هم تغيير دهی!

پسر بچه‌ی كناری‌ات می‌پرسد:

_كيو ميگی عمو؟

و تو پاسخ می‌دهی:

- انسانيتی كه مرده، در ذهن بعضی‌ها نیز دیگر فراموش شده. انسانيتی كه ديگر نيست. البته، وقتي بود هم كسی حسش نمی‌كرد، فكر كن چقدر كمرنگ بوده!

پسر بچه غمگين لب می‌زند:

- دلم براش می‌سوزه!

عزيزكم!
دلت برايش نسوزد. تو در آينده، به انسان‌های اطرافت ياد بده كه انسانيت داشته باشند و آن را مجددا زنده كنند.
تو می‌توانی، اگر بخواهی!

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:
بالا پایین