• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
Negar_۲۰۲۰۱۰۱۲_۱۶۴۲۲۴.png

نام اثر: بچرخ تا بچرخیم
نام نویسنده: گل سرخ
ژانر: طنز؛ عاشقانه؛ اجتماعی
خلاصه:
داستان از این قراره که مریسا، دختری شیطون و بازیگوش با دوست‌هاش وارد شرکت سارته میشه. دوتا دوست خل و چل هم داره که خیلی با هم رفیقند؛
از اون‌ور هم نویان و داداش‌هاش، با داداش های مریسا با هم دوست هستند و می‌خوان دخترها رو آزار بدن؛ ولی ماهان و ماکان که نمی‌دونن مریسا همون آبجی کوچولوشونه و وقتی می‌فهمن که مریسا توی دردسر می‌افته.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

araliya

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
166
پسندها
338
دست‌آوردها
63
«به نام نویسنده زیبایی ها»

ضمن عرض سلام و خوش‌آمد گویی به همه شما صاحبان قلم عزیز از شما بابت انتخاب انجمن وزین رمان فور برای نشر آثار زیباتون بسیار سپاسگزاریم و از این بابت به خود می‌بالیم!

برای نگاشتن رمان در انجمن و در نهایت انتشار اثر خود، ابتدا باید در انجمن عضو شوید. برای عضو شدن، اینجا کلیک کنید. سپس وارد تاپیک زیر شده و با قوانین تالار رمان آشنا شوید.

قوانین - قوانین جامع تالار رمان


پس از تایید رمان، تیم مدیریت برای شما یک ویراستا.ر همراه مشخص می کند که پا به پای شما، پارت های رمانتان را از نظر علائم نگارشی(، ؛ ؟ ! .) و اصول درست نویسی(درست نویسی دیالوگ‌ها، نیم فاصله‌ها، کشیده نویسی و ...) اصلاح خواهد کرد.

برای پارت گذاری، وارد تاپیک رمانتان بشوید و در قسمت "پاسخ خود را بنویسید" پارت رمان رو قرار بدید و بعد گزینه ارسال پاسخ را بزنید. توجه کنید یا در انتهای هر پارت ویراستاران را تگ کنید و یا در گفتگویی که با شما ایجاد کرده، به او اطلاع دهید.
@81negin


پس از تایید رمان، مکالمه ای خصوصی با شما با عنوان «تست قلم» توسط مدیر مربوطه و یکی از منتقدین انجمن زده خواهد شد که تیم نقد انجمن شما را در جهت درست نویسی رمان‌تان راهنمایی می‌کنند و به شما در رفع ایرادهای رایج‌تان کمک می‌کنند.
@Medris

در آخر باز هم از شما بابت اعتمادتان و انتخابتان سپاس‌گزاریم و برای شما آرزوی موفقیت و درخشش در حیطه نویسندگی می کنیم!

در صورت داشتن هرگونه سوالی با مدیر مربوطه @araliya یا مدیریت کل @mobina..a ارتباط بگیرید.

چیزی که نمی تواند گفته شود نوشته می شود؛ زیرا که نویسندگی عملی خاموش است...
اقدامی از سر تا دست!


| تیم مدیریت انجمن رمان فور |

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
[ سخن نویسنده: سلام دوستان! این اولین رمان بنده است؛ سعی کردم با بقیه متفاوت باشه، اگر تکراری بود به بزرگی خودتون ببخشید، این اولین تجربه من هست. ممنون میشم که نظراتتون رو بگید.
با تشکر]
***
معانی اسم شخصیت‌های رمان:
مریسا: مهربان، شیطون
نویان: پادشاه‌زاده
لیدی: نام کشوری از آسیای صغیر
نوید: خبر خوش
فاطمه: نام دختر پیامبر(ص)
نومود: نوید دهنده
نازلی: نام یک شهر در ترکیه
ماهان: زیبا و روشن مثل ماه
نازین: معشوق لطیف و ظریف

ماکان: بشارت دهنده
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
***
مقدمه:
من آب و آتشم؛ با من بازی نکن!
می‌گویند از باد باران، از بازی جنگ،
من همبازی خوبی نیستم!
سرم که بشکند، میدان بازی را خالی می‌کنم.
تو عاشق رمز و راز و روباه بازی؛
من عاشق رمز گشایی‌ ام!
بشناسمت، ترش می ‌شوم که نتوانی با صد من عسل مرا هم بخوری!
من بدم،
بد بَد!
کاری می‌ کنم شوره بزنی، ترک برداری و بعد در بخار خودت حل شوی!

حالا خودت می‌دانی؛ اگر می‌ خواهی، بچرخ تا بچرخیم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
***
مریسا
اَ بابا جونم! این چه شرکتی هست؛ فکر کنم رئیس شرکت پیر و خرفت باشه؛ چون معمولا رئیس‌ های این شرکت‌ ها، پیرن، خرفتن یا نق نقو هستن. والا! با لیدی و فاطی وارد شرکت شدیم. دوباره دهنم کف که چه عرض کنم تاید داد بیرون؛ بس که خوشگل و جیگر بود. من که دلم نمی‌اومد توش قدم بردارم چه برسه به کار کردن. برگشتم سمت اون چلغوزا که دیدم اون ‌ها هم دهن و چشم ‌هاشون از حدقه بیرون زده. با دست هام یک پس‌گردنی مشتی نثارشون کردم که به خودشون اومدن و یه جیغ فرابنفش رو رد کردن و رسیدن به آبی. وقتی جیغشون تموم شد، گذاشتن دنبالم و منم فرار رو به قرار ترجیح دادم و الفرار. حالا من بدو و اونا بدو از پله‌ها بالا رفتم؛ رسیدم به طبقه آخر که یک فضای باز داشت. چنان می‌ دویدم انگار مدال و جام قهرمانی می‌ دادند. به یکی برخورد کردم؛ ولی همچنان می‌ دویدم. برگشتم و دیدم با فاصله دو متر از من دارن میان و منم غافل از جلو یه دفعه پام به اون یکی گیر کرد و خواستم بیوفتم که دست‌هایی قدرتمند دورم پیچید و مانع شد. منم اسکل و جوگیر، چشم‌ هام رو محکم به هم فشار می‌ دادم و جیغ می‌کشیدم. یه دفعه به خودم اومدم و یکی از چشم‌ هام رو باز کردم و دیدم یه پسره با بهت و تعجب داره نگاهم می‌کنه. منم نامردی نکردم و گفتم:
- ها؟ چیه آدم ندیدی؟!
یکمی نگاهم کرد و گفت:
- چرا دیدم؛ ولی خر انسان ‌نما ندیده بودم که دیدم!
قشنگ با خاک یکسانم کرد که منم پوکر نگاهش کردم.
اَه، چلغوز یالغوز ایش برو بمیر عامو کیلو چندی. دیدم داره بر و بر من رو نگاه می‌کنه. چیه من و نگاه می‌کنی؟! آهان، بهترین فرصت واسه انتقام، آروم آروم یکی از پاهام رو بردم نزدیک پاش دیدم هنوز غرقه. یک، دو، سه، بگیر عمو که اومد. پاش رو له کردم چنان جیغی زد که ایمان آوردم پسر دختر نماست:
- دختر خیره‌ سر چه غلطی کردی؟
لبخند حرص‌ دراری زدم و گفتم:

- اونی که غلط می‌کنه تویی.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
بعدش هم یه لبخند حشره‌ کش زدم و از کنارش رد شدم. لحظه آخر شنیدم که گفت:
- هنوز هم مثل قبل شیطونی، فنچول.
تعجب کردم؛ ولی به راهم ادامه دادم. رسیدم به بچه‌ها که پشت یه در ایستاده بودن و به یک بنر نگاه می‌کردن. منم پا تند کردم که برسم بهشون؛ اما قبل از اینکه به اونا برسم دوباره پام به اون یکی پام گره خورد و من یه دور با عزرائیل ملاقت حضوری داشتم و شاتالاپ پخش زمین بودم. لیدی و فاطی برگشتن سمتم و با دیدن من توی اون وضعیت زدن زیر خنده. خودمم خندم گرفت و شروع به خندیدن کردم؛ دلم رو گرفتم و بلند شدم. با دیدن صحنه رو به روم دوباره زدم زیر خنده؛ سه تا پسر از زور تعجب چشم‌ هاشون شده بود نعلبکی، با دهن باز به ما نگاه می‌کردن و دهنشون مثل ماهی باز و بسته می‌ شد. خندم که تموم شد دیدم دخترا هنوز دارن می ‌خندن بلند شدم و به سمت اون دوتا رفتم. با دوتا لگد بلند شدن و ایستادن. خیره نگاهم کردن که از هاشی ناروهای معروفم بهشون زدم تا آپدیت بشن و بالا بیان. بعد گذشت چند دقیقه سرخ شدن و کله‌ هاشونم پایین انداختن و هم زمان باهم گفتن:
- خیلی ببخشید (باز این دو تا کانالاشون بهم‌ ریخت و هماهنگ شدن)
منم رو به اون سه تا گفتم:
- خیلی ببخشید باعث آزارتون شد... .
چشم‌ هام گرد شد؛ این این‌جا چیکار می‌کرد؟! اَه شانس ندارم که الان آبروی چندر غازم رو هم میبره باید دست به کار بشم.
دیرین دیرین دیریرین.
[اه چه فازیه من برداشتم؟!
وجدان: خدا یک عقلی به این بده یه پولی به من آمین.
- خفه وجی وگرنه با جفت پاهام که سابقه خوبی هم دارن میام توی دهنت! خب حالا خودت می‌ بندی یا خودم ببندم؟!
- می ‌بندم خداحافظ.

- خداحافظ.]
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
***
لیدی
ای خدا ازت نگذره مری، ببین چه بلایی سرم آوردی؟! اون از نشیمنگاه مبارکم، اینم از سرم، وای خدا سرم داره میترکه. از فکر و خیال اومدم بیرون. به دور و برم یه نگاه انداختم دیدم مریسا، داره با یکی از اون پسرا دعوا می‌کنه؛ اگه دست به کار نشم باید پسره رو با برانکارد جمعش کنند. اوه اوه مری خشمگین می‌شود پرندگان خشمگین! یه دفعه پریدم وسط مری و اون پسره دیدم مری چشم‌ هاش کاسه خونه. وایی خدا به داد همه برسه، الانه که زلزله هشت ریشتری بیاد. بی ‌توجه به اونا، دست مریسا رو گرفتم و به سمت گوشه ‌ترین جای ممکن بردمش. از توی کیفم بطری آب رو در آوردم و به سمتش گرفتم؛ لاجرعه خورد. یکم از عصبانیتش کم شده بود و چشم‌ هاش دیگه اون قرمزی اول رو نداشت و آروم ‌تر شده بود. شروع به حرف زدن کردم:
- چی‌شده مریسا؟
با یه نفس کشیدن گفت:
- هیچی بابا.
منم با حرص گفتم:
- آره منم گوشام مخملیه؟
دستش رو زیر چونش گذاشت، و با حالت فکر گفت:
- شاید هست، شاید نه حتما!
یه جیغی کشیدم که یکی از هاشی ناروهای معروف خودش و زد که با کله تو زمین رفتم و ملاج بنده متلاشی شد. اومدم یه جیغ دیگه بزنم که گفت:
- جیغ بزنی به ولا بدترش رو می‌زنم.
با خباثت گفتم:
- باشه، فقط کمکم کن بلند بشم.

تا اومد دستم رو بگیره، یه زیر پایی بهش دادم که زمین خورد. حالا جفتمون داشتیم می‌خندیدیم. وای خدا جون این شادی‌ ها رو از ما نگیر، آمین.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
***
فاطمه
اَه این دو تا قوزمیت کجا رفتن؟ حالا من بین این آقایون چیکار کنم؟ [دوستان! فاطمه، یکم خجالتی هستش.] هوف، ولش باو. منم با سوت رفتم سمت دخترا دیدم مری داره کمک می‌کنه که لولو یک زیر پایی خوشگل بهش میده که با کله روی زمین فرود میاد. از خنده ولو میشن، منم که دیگه از خنده قرمز شده بودم؛ زرتی زدم زیر خنده. حالا نخند پس کی بخند؟!
***
مریسا
بعد از کلی خندیدن بلند شدم؛ دیدم اون دوتا ماتم زده پشت رو نگاه می‌کنند. برگشتم، ای کاش بر نمی‌گشتم. وای خدا، ماهان رو کجای دلم بزارم؟! یا خود خدا، یه دفعه دستم رو گرفت و با خشم فشار داد و از زیر دندون‌ های چفت شده غرید:
- اینجا چیکار می‌کنی مریسا؟ ها؟
با ترس گفتم:
- هیچی به جان خودم؛ اومدم برای آگهی استخدام.
با نگرانی گفت:
- مگه عمو چیزیش شده؟!
با لبخند گفتم:
- نه؛ ولی نمیشه که بابا همش کار کنه، منم باید تکونی به خودم بدم.
لبخندی زد و گفت:
- آفرین دختر خوب! کمک خواستی بگو.
یه لبخند پسر و دختر کش زدم و گفتم:
- چشم؛ ولی تو اینجا چیکار می‌کنی؟
با همون لبخند گفت:
- اینجا شرکت دوستامه.
تندی گفتم:
- آهان؛ باشه، فعلا بای.
بیا باید به ماهی هم جواب پس بدم. وقتی ماهان رفت، رفتم پیش بچه‌ ها که داشتند از استرس ناخن‌ هاشون رو می‌جویدن رسیدم بهشون و گفتم:

- خطر از بیخ گوشمان رد شد. [خخ، چه لفظ قلمی گرفتم.]
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
باهم گفتن:
- واقعا؟!
با غرور کاذب گفتم:
- باو من رو دست کم گرفتین؟!
لیدی گفت:
- به دعای گربه سیاه، بارون نمیاد!
با حرص گفتم:
- نکنه از هاشی ناروهای معروفم می‌خوای؟!
دست ‌هاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:
- من غلط بکنم بخوام از هاشی ناروهات نوش جان کنم!
با لبخند گفتم:
- آفرین! بریم دیر شد به ولله.
فاطمه حرصی گفت:
- راست میگه، اون‌ قدر حرف زدید که زمان از دستمون رفت اَه.
با خونسردی رو به فاطی گفتم:
- فاطی! انقدر حرص نخور!
بعد روبه لولو کردم و گفتم:
- توام راه بیوفت!
لیدی مثل بچه‌ها گفت:
- باشه بریم.
راه افتادیم سمت مدیریت، وقتی رسیدیم، دیدیم همه پشت در هستن و صدای جیغ و صدای عربده میاد. تند رفتم جلو و دیدم؛ 6_7 تا مرد پشت در هستند و نمی‌ تونند در رو باز کنند. با دست هام کنار زدمشون و با یه حرکت پا قفل در رو شکوندم و بی توجه به نگاه ‌های متعجب همه در رو هل دادم و جلو رفتم. چیزی که می‌ دیدم رو باور نمی‌کردم. نازلی؛ وای خدا جونم، یه دستم رو گذاشتم روی دهنم و یه جیغ بلند کشیدم. دویدم سمتش، اون انگار من رو فراموش کرده بود، چون مبهوت نگاهم می‌کرد. اونقدر محکم بغلش کردم که خودم نابود شدم. آروم ازش جدا شدم که دیدم داره با بهت نگاهم می‌کنه؛ گفتم:
- خیلی نامردی نازلی، خیلی بی‌ معرفتی، نگفتی ۶ سال میرم خارج دوستم چی میکشه؟!
با بهت و تعجب گفت:
- خانم! من اصلاً شما رو نمی‌شناسم!
با ناراحتی گفتم:

- منم مریسا؛ مریسا محمّدی؛ دوست شش سالت، با هم درس می ‌خوندیم، بعد تو معماری آوردی بورسیه گرفتی رفتی خارج!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
با بهت و ناباوری نگاهم کرد، بعد از گذشت چند لحظه، چنان پرید بغلم که از صد جا قطع نخاع شدم. گفت:
- وای مری کجا بودی؟ می‌دونی چقدر دنبالت گشتم؟
با خوشحالی گفتم:
- من باید بگم چقدر دنبالت گشتم.
- اَه اَه، بس کنید احساسات رو به گند کشیدید.
نازلی با خشم برگشت سمت نومود و گفت:
- مگس هر چی وز وزش بیشتر بی ‌ارزش‌ تر.
بعدش هم زبونش رو در آورد و با دو خودش رو از اتاق بیرون پرت کرد. تا به خودم بیام دیدم همراه نازلی داریم می‌ دوییم و ماکان و ماهان و نومود و نوید هم دنبالمون، حالا ما بدو اونا بدو آخرشم از شرکت زدیم بیرون. هورا، پشت سرمون گذاشتیم‌ ایول به خودم و نازلی، ای وای فاطی و لولو هنوز داخلند. ای خدا حواسم به این نبود. یه دفعه شنیدم صدای جیغ میاد. برگشتم دیدم یکی دست نازلی رو گرفته و میکشه، پا تند کردم سمتشون و گفتم:
- این‌جا چه خبره؟!
رو به نازلی که مدام سعی در جدا کردن دست طرف از دستش بود، گفتم:
- تو چرا هی جیغ می‌کشی نازلی؟!
با عصبانیت گفت:
- این... .
با دستش اشاره به روبه روش کرد و گفت:
- مزاحمم شده.
مثل این چاله میدونی‌ ها شدم و گفتم:
- چی؟ دآش دست رفیقم رو ول کن تا چالت نکردم!
با همون لحن گفت:
- مال این حرفا نیستی ضعیفه.
دیگه داشت اعصابم رو خط خطی می‌کرد. آستین‌ هام رو زدم بالا و دکمه آخری مانتوم رو باز کردم و گفتم:
- بیا تا نشونت بدم ضعیفه کیه دآش.

اون هم دست نازی رو ول کرد و آستین‌ هاش رو زد بالا و دستاش رو به نشونه بیا تکون داد. منم حس جکی‌ چانی بهم دست داد، رفتم تو کار کونگ فو هیا هویی اَه، ولکن بابا، چندشش رو در آوردم. اوه اوه دیدم یارو کیک بوکس رو گرفته ننه غلط کردم. رفتم تو کار کونگ فو، با دو به سمتش رفتم و تا خواستم یک مشت بزنم جا خالی داد؛ منم مثل حشره‌ ای که با پشه کش زدن روش پخش زمین شدم؛ اونم زد زیر خنده.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین