• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
***
مریسا
در حال حرکت بودیم که جلو یه لباس فروشی ایستادم و به لباساش نگاه کردم. ایول، راست کار خودمه. دست نازلی رو گرفتم و وارد مغازه شدیم. مغازه‌ دار یه دختر بسیار بسیار جلف بود که من بهش محل ندادم و نازلی چنان دستم رو ول کرد که گفتم الانه که از جا درآد. والا! وحشی بی ‌ادب، ایش ایش چیپس بی ‌معرفت. می‌خواستم دلیلش رو بپرسم که با دیدن صحنه رو به روم دهنم و چشمام اندازه غار علی‌ صدر شد، چنان دختر رو بغل می‌کرد که انگار خواهر برادرن، اهم اهم اشتب شد، انگار خواهرن. اه اه، چندش‌ ها، نگاهم رو از صحنه به وجود آمده گرفتم، و به سمت رگال‌ های لباس رفتم. صداشون رو می‌شنیدم. البته آروم بود، من چون فضولم قوه‌ی گوشم خیلی بالاست.
نازلی گفت:
- سلام عزیزم کجا بودی این همه وقت؟
عوق عوق بابا گند زدید به احساسات.
وجی گفت:
- این جمله رو از نومود یاد نگرفتی؟
من هم کم نیاوردم و گفتم:
- نچ.
وجدان:
- خیلی ضایعی.
من:
- می‌دونم.
وجدان:
- پس زر نزن.
من:

- باشه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
بعد از اتمام حرفم با وجدان عزیزم به ادامه حرف‌ های اون دو تا گوش دادم. اون دختره گفت:
- سلام، هیچی بعد از خارج اومدم ایران و این بوتیک رو باز کردم و شروع به کار کردم.
نازلی گفت:
- من هم یک ماهی هست اومدم ایران.
دختر با تعجب گفت:
- چی؟ تا یه ماه پیش هنوز لندن بودی نازی؟
نازلی گفت:
- آره، چرا تعجب کردی، موندم، چون می ‌دونستم ماهان برای دیدنم داره له له میزنه برای همین بیشتر موندم تا حسرت به دل بمونه.
دختر خنده بلندی کرد و گفت:
- من رو دست کم گرفتی؟ یه کاری کنم کارستون حالا گوشیت رو بده.
من هم اعلام موجودیت کردم و گفتم:
- سلام چطوری؟ خوبی؟
هنگ کردم این اون دختره نبود که پس کجاست اون دختره؟
اون هم با یه لبخند خیلی قشنگ گفت:
- سلام عزیزم، خوبی؟ شما باید مریسا باشی.
تعجب کردم اون از کجا می‌ دونست با تعجب پرسیدم:
- اسم من رو از کجا می‌دونی؟
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- این لندهوری که این‌جا می‌بینی... .
به نازلی اشاره کرد و گفت:

- من رو کچل کرد، هی می‌ گفت باید سریع‌ تر برگردم و مریسا رو ناراحت نکنم که از دستم شاکی بشه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
لبخند خجولی زدم وگفتم:
- ببخشید دیگه، آخه ما دوست های خیلی صمیمی بودیم.
لبخندی زد و گفت:
- ایراد نداره، بالاخره گذشت و رفت، حالا رو بچسب.
از این دختر خوشم میاد، خیلی باحاله. رفتم جلو باهاش دست دادم که به گرمی فشرد و گفت:
- خب خب، بریم سر کارمون چه کمکی از دستم برمیاد؟
***
نویان
با عصبانیت به سمت نومود رفتم که گفت:
- اوش کجا میای؟
من هم گفتم:
- میام تو رو بزنم آدم بشی.
نومود گفت:
- فرشته ‌ها که آدم نمیشن.
گفتم:
- یکی تو فرشته ‌ای، یکی شیطان.
گفت:
- بله دیگه، شرمندم نکن.
دستم رو به نشونه برو بابا تکون دادم و به سمت میز توالت رفتم و سشوار رو جمعش کردم و داخل کشوی میز گذاشتم و برس هم سر جاش گذاشتم و برگشتم سمت نومود که نومود یه سوت زد و گفت:
- جوون بخورمت من، خوشگل کی بودی تو؟
یه پس گردنی زدم بهش وگفتم:
- زر نزن بابا.
دستش رو گذاشت رو سرش و سرش رو مالوند و گفت:

- بشکنه دستت که این‌ قدر سنگینه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
من هم گفتم:
- بارون به دعای گربه سیاه نمیاد.
یه نگاه به من کرد و گفت:
- الان یعنی من گربه سیاهم دیگه، نه؟
من هم سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم.
یه نگاه خبیث انداخت و گفت:
- باشه، خودت خواستی.
بعدش شروع به داد و فریاد کرد:
- مامان، نازین، ماکان، بیاید که پسرتون افلیجم کرد.
یه دفعه در به شدت باز شد و آسمان دهن باز کرد و مریم دختر عموی فوق لوسم که از من به شدت خوشش می ‌اومد؛ ولی من حتی نگاهش هم نمی ‌کردم وارد شد.
***
مریسا
- بله من می‌ خواستم یه تونیک خوب انتخاب کنم؛ پس میذارم به عهده‌ خودتون.
خنده ‌ای کرد و گفت:
- باشه، بریم اون سمت مغازه که تونیک‌ ها اون قسمت هستن.
با سر به نشونه باشه سر تکون دادم. من، با تنظیم کردن صدام گفتم:
- ببخشید، اسم شما چیه؟
تک خنده ‌ای کرد و گفت:

- بنده بیتا رحیمی هستم 23 ساله همسن شما و با نازلی معماری خوندم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
من هم گفتم:
- بنده هم مریسا محمّدی هستم 23 ساله و عکاسی خوندم با دو تا از دوست ‌هام که الان تو پاساژ دارن خرید می‌کنن.
برگشت عقب و گفت:
- پس شما چهار شمشیر زنید؟
گفتم:
- نه خواهر اینم... .
اشاره به نازلی که مثل مجسمه زل زده بود به ما کردم و گفتم:
- هست تو اکیپمون و اعلام می‌ کنم که از الان تو هم توی اکیپ مایی.
با خنده گفت:
- ایول، پس شدیم شیش شمشیر زن؟
من هم با خنده گفتم:
- آره دیگه، قبل از اینکه نازلی بیاد، ما سه تفنگ دار بودیم. بعد اومدن اون و خواهرش، شدیم پنج شمشیر زن، حالا هم شیش شمشیر زن.
زرتی زدیم زیر خنده که صدای آشنایی به گوشم خورد.
- ببخشید خانوما! این‌جا مغازه‌ ست نه خونه خاله.
چشم‌ هام رو باز کردم. چیزی که می‌ دیدم رو باور نمی‌کردم. کیارش پسرعموم اون انگار من رو یادش رفته بود. برگشتم سمتش که با ناباوری زل زد بهم و بعد با لکنت گفت:
- مر...یس...سا!
با خنده گفتم:

- جونم؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
***
ماهان
نازلی دیگه داشت روی اعصابم می‌ رفت با این کاراش، اون از دیر اومدنش این هم از این‌ که محل نمیده بهم. خسته شدم از دست نازلی باید یه درس حسابی بهش بدم. یه‌ دفعه صدای زنگی من رو از فکر آورد بیرون.
دیدم روش نوشته:
[عشقم نازلی]
با خوشحالی جواب دادم:
- الو.
دیدم صدای گریه میاد داد زدم:
- نازلی!
به جای نازلی، مریسا با بغض جواب داد:
- ماهان، ناز... لی.
با ترس گوشی رو جلوی صورتم گرفتم تا ببینم واقعاً شماره‌ نازلیه یا نه که با دیدن نوشته روش و عکس نازلی ایمان آوردم نازلیه، تندی جواب دادم:
- مریسا نازلی چی؟ نازلی چی؟
با بغض نالید:
- تصادف کرده!
با ترس و عصبانیت گفتم:
- یاخدا! کدوم بیمارستان؟
با بغض گفت:
- بیمارستان(...) .
سریع گفتم:
- خودم رو سریع می‌ رسونم.
تلفن رو قطع کردم و تند خودم رو رسوندم به ماشینم و سوار شدم فقط دعا دعا می‌کردم که
چیزیش نشده باشه. نمی‌دونم چند تا چراغ قرمز رو رد کردم تا به بیمارستان رسیدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
***
مریسا (قبل از تصادف)
کیارش گفت:
- خودتی مریسا؟
گفتم:
- آره، خودمم.
از هپروت بیرون اومد گفت:
- بعد از خریداتون بیایید تا برسونمتون.
گفتم:
- باشه.
بعد حرف من از مغازه بیرون زد که ما مشغول خرید شدیم. من یه تونیک دو تیکه برداشتم به رنگ قرمز، مشکی و کپی همون رو نازلی برداشت با رنگ کرمی و سفید و بعد حساب و کتاب از بیتا خداحافظی کردیم و زدیم بیرون. گوشیم رو در آوردم و به فاطمه زنگیدم و گفتم بریم بیرون پاساژ. کیارشم با ما اومد و دم در پاساژ ایستاد، تا دختر ها بیان. وقتی دختر ها اومدن، کیارش گفت:
- من مریسا رو میارم، شما با نازلی برید.
دختر ها هم گفتن:
- باشه.
بعدشم نازلی حرکت کرد به سمت ماشینش که یه ماشین با سرعت زد بهش و در رفت. من هم یه جیغ کشیدم و با دو خودم رو رسوندم به نازلی که خوابیده رو زمین بود. وقتی که بهش رسیدم با گریه جیغ زدم و گفتم:
- نازلی بیدار شو، آجی جون بیدار شو!
از پشت سرم صداهایی شنیدم:

- دخترم، خواهرت میشه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
بدون چشم برداشتن از نازلی غریدم:
- بله آقا، از خواهر نداشته ‌ام به من نزدیک تره.
بلندتر گفتم:
- تو این خراب شده تلفن نیست یکی زنگ بزنه آمبولانس؟
دوباره همون پیرمرد جواب داد:
- آره دخترم.
همون لحظه، صدای آژیر آمبولانس اومد و بعد خود آمبولانس جلو پای من نگه داشت، دو نفر ازش پیاده شدن و نازلی رو معاینه کردن و بعد چند دقیقه رو به من گفتن:
- چیکارش میشی؟
گفتم:
- از اقَوامشم.
یکی از اون دوتا که چشماش عسلی بود، گفت:
- فعلاً بی‌هوشه، باید ببریمش بیمارستان، با ما میایید؟
گفتم:
- بله.
آخه دختر الان وقت تصادف کردن بود. حالا من جواب عمو و زن عمو رو چی بدم؟ داشتم با خودم کلنجار می‌ رفتم که صدای همون یارو چشم عسلیه رو شنیدم:
- چه خبرته دختر؟ یه دقیقه آروم بگیر.
با گریه گفتم:
- نمی‌تونم، حالا جواب مامان باباش رو چی بدم؟ امروز تولدش بود.
اونی که چشماش خاکستری بود، گفت:

- واقعاً متاسفم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
هیچی نگفتم و گوشی نازلی رو از کیفش در آوردم و اولین شماره رو گرفتم نگاهم نکردم. ولی یه لحظه با خودم فکر کردم اگه خانواده ‌اش باشن چی؟ گوشی رو از گوشم دور کردم دیدم نوشته:
- ماهی جوون.
خخ ماهانه، بهتر اون به خانوادش خبر میده. بعد چند لحظه جواب داد:
- الو؟
یهو زدم زیر گریه که صدای ماهان رو شنیدم:
- نازلی؟
به جای نازلی جواب دادم وگفتم:
- ماهان، ناز...لی... .
چند لحظه هیچ صدایی نیومد؛ ولی یهو صدای دادش بلند شد:
- مریسا نازلی چی؟ نازلی چی؟
با بغض نالیدم:
- تصادف کرده.
با ترس و عصبانیت گفت:
- یا خدا! کدوم بیمارستان؟
با بغض گفتم:
- بیمارستان(...) .
سریع گفت:
- خودم رو سریع می ‌رسونم.
بوق بوق بوق
اگه الان در این موقعیت نبودیم آش و لاشش می‌کردم. شانس آورد این دفعه رو. یهو حس کردم کسی دستم رو گرفت، سریع به طرف اون فرد برگشتم. باورم نمیشه، نازلی بیدار شده بود. با بغض گفتم:

- عزیزم، خوبی درد نداری؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
با حرکت سر بهم فهموند که یه کم درد داره.
رسیدیم بیمارستان و نازلی رو با برانکارد بردن داخل. وقتی از ماشین پیاده شدم دیدم ماهان مثل مرغ داره دور خودش می‌ چرخه. وقتی من رو دید مثل ببر خشمگین به سمتم اومد و یه کشیده خوابوند تو گوشم و با داد گفت:
- چیکار کردی نازلی رو؟ چرا از عمد زدی بهش؟
جوابی جز نگاه کردن بهش نداشتم. دست راستم رو روی گونه ‌ام گذاشتم و یه پوزخند زدم و به سمت بیمارستان رفتم. دیدم توی سالن دارن دستش رو باند پیچی می‌کنن یه نگاه به اسم بیمارستان انداختم:
- بیمارستان(...)
اِ، این که بیمارستان بابای منه ایول، پارتی بازی در حد لالیگا. به سمت دکتر سمیعی رفتم دوست بابام بود. راحت می‌ تونستن تمام امکانات رو در اختیار ما بزارن چون من یه مدت پرستار اینجا بودم، اون هم به خاطر این‌ که بابام گفت. وقتی رسیدم به آقا مسعود که سخت مشغول باند پیچی دست نازلی بود. دستم رو روی شونش گذاشتم که متعجب برگشت سمت من با دیدن من یه لبخند زد و دست از باند پیچی دست نازلی برداشت و محکم بغلم کرد.
صدای بابا رو از پشت سرم شنیدم:
- مسعود، خوب با دختر من جور شدی‌ ها دارم غیرتی میشم.
با خنده از آقا مسعود جدا شدم و برگشتم پشت سرم با دیدن ماهان کنار بابا عصبانی شدم. انگار اون خیلی تعجب کرده بود، چون چشماش شده بود نعلبکی و به من زل زده بود. با صدای بابا چشم از ماهان برداشتم:
- ماهان، این ‌هم خواهر کوچولوت که شش ساله دنبال‌ شین.
با حرف بابا چشمام اندازه نعلبکی شده بود. یهو دیدم ماهان داره به سمتم میاد. دستاش رو باز کرد تا منو بغل کنه با یادآوری صحنه جلوی بیمارستان یه قدم به عقب برداشتم که به آقا مسعود رسیدم، بابا و ماهان تعجب کردن؛ ولی من اخم کرده بودم. ماهان به حرف اومد:

- آبجی کوچولو، نمیای بغل داداشت؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین