• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
البته این ‌ها رو با بغض گفت؛ ولی من اخم کردم و گفتم:
- یادت نیست یا به یادت بیارم جلوی در چجوری زدی زیر گوشم؟
دیدم که قیافش پشیمون شد. یه لحظه از حرفی که زده بودم پشیمون شدم. به سمتش رفتم و بغلش کردم. اول جا خورد از کارم؛ ولی به خودش اومد و سخت و سفت بغلم کرد. کنار گوشم گفت:
- خوشحالم که آبجی کوچولوم رو بالاخره پیدا کردم.
من هم خوشحال گفتم:
- من هم خوشحالم که داداشام رو پیدا کردم.
***
وای خدا جون، بالاخره داداشام رو پیدا کردم. از بغل ماهان بیرون اومدم که دیدم نازلی یه جور خاصی زل زده به من و ماهان. به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:
- حالا برات یه خواهر شوهر بازی در بیارم که اون سرش ناپیدا.
بعد حرفم زرتی زدم زیر خنده که نازلی با خشم یه نیشگون از بازوم گرفت. ناسزا، دارم برات نازلی خانم هاهاها. به سمت ماهان رفتم و گفتم:
- داداش ماهان، یه چیزی بگم؟
ماهان با خنده گفت:
- هان، تا دیروز ماهی ماهی می‌ کردی، حالا شدم داداش ماهان؟ بگو چی میگی کوچولو!
با اخم لبام رو غنچه کردم و گفتم:
- اصلاً خوبه همون ماهی صدات کنم حالت جا بیاد ها؟
ماهان به حالت تسلیم دستاش رو بالا آورد و گفت:
- من تسلیمم بگو چی می‌ خواستی بگی؟
آروم طوری که نازلی نفهمه گفتم:
- داداش خبر دست اول دارم برات چه خبری، نازلی دوستت داره برای همین داره بازیت میده تا آدم‌ بشی، اهم اهم اشتب شد مرد بشی.
ماهان متعجب زل زد بهم بعد کنار گوشم گفت:

- جایزت پیش منه دختر خوب.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
من هم که عاشق جایزه، مثل بچه ‌ها بالا پایین می ‌کردم که صدای خنده کل افراد داخل بیمارستان در اومد. من هم مثل بچه ‌هایی که بستنیش رو ازش گرفتن گوشه‌ گیر شدم که بابا با خنده اومد کنارم و گفت:
- دختر بابا چرا گوشه ‌گیر شده؟
با دلخوری گفتم:
- من نمی‌ خواستم این ‌جوری بشه.
بابا با اخم گفت:
- دختر من قویه نه این‌که گوشه‌ گیر باشه، بلند شو ببینم باید بری یه درس درست و حسابی به ماهان بدی.
حس کرم آسکاریسم دوباره فعال شده بود. با لبخند خبیثی به سمت ماهان رفتم که ماهان با ترس ساختگی بلند گفت:
- یا امام زمان! الان چالم می‌ کنه!
خنده ‌ام گرفته بود بدجور؛ ولی جلوی خودم رو گرفتم تا نزنم زیر خنده. یه لبخند زدم. وقتی بهش رسیدم بغلش کردم. فکر کرده عاشق چشم و ابَروشم، نه آقا، یه بلایی به سرت بیارم که اون سرش ناپیدا، هاهاها. وقتی بغلش بودم با کمک بابا یه تیکه ذغال گیر آوردم و روی کتش جمله ‌های که تو ذهنم بود رو بر عکسش کردم و نوشتم. حالا حالت جا میاد. هر کی با مریسا در افتاد ور افتاد. ازش جدا شدم که صدای خنده همه بالا رفت. ماهان متعجب زل زده بود بهشون که بابا با خنده گفت:
- پسرم، تو که می‌ خواستی بگی خری چرا خودت نگفتی؟
ماهان سریع کتش رو در آورد و روش رو نگاه کرد:
- من خرم.
ماهان یه نگاه به من انداخت که تو افق محو شدم. یه دفعه یه دادی زد که پرده گوش ناقصم، ناقص‌ تر شد:
- می‌ کشمت مریسا!
من هم فرار رو به قرار ترجیح دادم و الفرار. حالا من بدو، ماهان بدو آخرشم جلو دم در گرفتم و با لبخند عریضی نگاهم کرد. یا خدا من مامانم رو می‌ خوام. یه دفعه دیدم صورتش داره میاد جلو وایی مامانی چشمام رو بستم. حس کردم گونه ‌ام خیس شد. چشمام رو باز کردم
. قربون داداش خودم برم با این ابراز علاقش.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
ازم جدا شد و گفت:
- من که رو خواهرم دست بلند نمی‌ کنم که اون هم که روت دست بلند کردم نمی ‌دونستم خواهرمی وگرنه از گلم نازک تر بهت نمی‌ گفتم.
واقعاً با داشتن همچین داداشی کی دیگه بقیه رو می‌خواد؟ با هم وارد بیمارستان شدیم. همه نگران زل زده بودن به من، من هم لوس اومدم خودم رو لوس‌ تر کنم که پام پیچ خورد و پخش زمین شدم. اولین کسی که خندید بابا بود. چی؟ بابا به من می‌ خندی؟ حالا اگه من یه حالی از تو و اون مامان خانم نگرفتم اسمم مریسا نیست کاکتوسه، حالا ببین. با کمک ماهان بلند شدم و به سمت نازلی رفتم و کمکش کردم بلند بشه. به سمت درب سالن رفتیم. ماهانم از بابا خداحافظی کرد و اومد تا اومدم پاهام رو از در بزارم بیرون صدای بابا رو شنیدم:
- قبلاً دختر ها یه خداحافظی از بابا هاشون می‌ کردن.
من هم با بغض که جزئی از نقشه‌ هام بود گفتم:
- قبلاً بابا ها هم روی دختراشون حساس بودن.
***
محمد (بابای مریسا)
دیدم مریسا داره بدون خداحافظی میره گفتم:
- قبلاً دخترها یه خداحافظی با باباهاشون می‌کردن.
یه لحظه ایستاد، ولی بعد دوباره حرکت کرد و گفت:
- قبلاً باباها روی دختراشون حساس بودن.
و از در زد بیرون. ناراحتش کرده بودم. اون هم با خندیدنم بهش. به سمت اتاقم رفت و درش رو باز کردم. ماهان گفت که امشب تولد نازلیه و من هم بیام چون مریسا میره و من هم برای دیدن دوباره‌ی مارال به این جشن میرم. تندی کتم رو برداشتم و از بیمارستان زدم بیرون و به سمت مازاراتی
مشکی رنگم رفتم و سوارش شدم و به سمت خونه نازلی اینا رفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
***
مریسا
ناراحت و بغض کرده خواستم از جوب رد بشم که پاهام لیز خورد و افتادم توی جوب. شانس باهام یار بود و جوب بدون آب بود، از جوب که اومدم بیرون مچ پام تیر کشید و شروع کرد به خون اومدن، تند باندی که همیشه همراهم بود رو در آوردم و دور مچ پام پیچیدم و شلوارم رو کشیدم پایین. راه رفتن برام سخت بود؛ ولی باید بتونم جلوی این‌ ها خوب باشم. به سمت ماشین رفتم و صندلی عقب نشستم و منتظر ماهان و نازلی شدم. دیدم از دور دارن میان و ماهان، یه نیمچه لبخند رو لبشه؛ ولی نازلی یه لبخند عریض زده و به سمت ماشین میان. تا سوار شدن با شیطنت گفتم:
- به به کیفتون کوکه بگید کی عمه و همچنین خاله میشم.
صدای معترض نازلی با صدای خنده ماهان یکی شد. بعد از کلی خندیدن به راه افتادیم، به مقصد که رسیدیم نازلی با دیدن اون همه ماشین چشماش شیش تا شد و رو به من گفت:
- اینجا چه خبره؟
من هم خیلی ریلکس گفتم:
- مال همسایه روبه رویی‌تونه.
با کمی تردید پیاده شد. من هم پشت سرش پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتیم. چراغ‌ها خاموش بودن این نشونه این بود که همه حاضرن ایول، همه چی درسته، جز پای فلک زده‌ی من، با زور به سمت ساختمون رفتیم. نازلی در رو باز کرد و وارد شد تا برگشت چراغ ‌ها رو روشن کردن و شروع به خوندن کردن:
- تولد؛ تولد؛ تولدت مبارک!
نازلی با اشک برگشت سمتم و با یه قدم خیلی بزرگ خودش رو به من رسوند و محکم بغلم کرد. زیر گوشش گفتم:
- تولدت مبارک خواهری.
با صدایی که از بغض دو رگه شده بود گفت:

- به خاطر همه چیز ازت ممنونم خواهری.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
و بعد از هم جدا شدیم، نازلی به سمت بقیه رفت و سلام احوال و پرسی کرد من هم که دیگه این لامصب امَونم رو بریده بود نشستم روی صندلی و یکم پام رو ماساژ دادم.
هووف، من چه جوری این رو تا آخر مهمونی تحمل کنم. با حس نشستن کسی کنارم تند برگشتم ببینم کیه؟ که با دیدن بابا چشم ‌هام شیش تا شد. بابا اینجا چیکار می‌ کرد. سوالم رو پرسیدم:
- سلام بابا اینجا چیکار میکنی؟
بابا گفت:
- سلام ماهان گفت بیام.
گفتم:
- آهان، باشه خوش بگذره.
با سختی بلند شدم. یه لحظه سر گیجه گرفتم. تلو می ‌خوردم و افتادم توی بغل یکی، دیگه چیزی یادم نبود و به سمت دنیا ی خاموشی رفتم.
***
نویان
داشتم به نازلی نگاه می ‌کردم که چه جوری خوشحاله، با حس اینکه یکی نزدیکم شد نگاه از نازلی گرفتم تا برگشتم متعجب شدم. مریسا بود، با صدای خماری گفت:
- هوی خوشگله اتاق خواب کجاست؟
با تعجب گفتم:
- با منی مریسا؟
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- به نظرت کس دیگه ‌ای هم اینجا هست؟
با خودم گفتم بهترین فرصته واسه این‌که بفهمم دوسش دارم یا نه گفتم:

- نه اینجا نیست؛ ولی برای چی می‌ خوای بری اتاق خواب؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
با کلافگی گفت:
- به نظرت توی اتاق خواب، به جزء خواب چیکار می‌کنن؟
اومدم چیزی بگم که از حال رفت. به خودم اومدم و سریع گرفتمش. وزنی نداشت مثل پر کاه بلندش کردم و به سمت پله‌ های پشت سالن پذیرایی رفتم. چقدر ناز می‌ شد توی خواب، اومدم پیشونیش رو ببوسم که به خودم اومدم و به سمت اتاق خودم رفتم. با باز شدن در اتاق دست‌ هاش رو دور گردنم حلقه کرد. وا این دختره چرا این‌ طوری می‌کنه؟ چرا مثل بقیه نیست برام؟ یه طوری خاصه و همیشه چیز های خاص مال منه. آروم روی تخت گذاشتمش و خواستم بلند بشم که توی خواب و بیداری گفت:
- نرو عشقم.
یه لحظه از شنیدن کلمه‌ عشقم خوشحال شدم؛ ولی با خودم گفتم:
- اگه اون فرد من نباشم چی؟
- قطعا تو نیستی.
- خفه وجی جان.
- چشم بای.
- بای.
از فکر و خیال بیرون اومدم یه اخم کردم و گفتم:
- من عشقت نیستم.
با تعجب گفت:
- مگه تو نویان نیستی؟!
بیخیال گفتم:
- آره که چی؟
چشماش رو باز کرد و گفت:

- خیلی اسکلی، برو بیرون.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
من هم که عصبانی فکش رو توی دستم گرفتم و اون یکی دستم روی مچ پاش نشست. یه دفعه یه جیغی کشید که سریع ازش فاصله گرفتم. اول فکر کردم فکش آسیب دیده، ولی دیدم دستش رو روی مچ پاش گذاشت و غرید:
- گمشو بیرون.
با ترس گفتم:
- من نمی‌خواس... .
با لحن تندی پرید وسط حرفم گفت:
- تو چی؟ هان! تو چی؟
با عصبانیت گفتم:
- اصلاً به درک!
و از اتاق خارج شدم.
***
مریسا
اسکلش کردم؛ ولی جدا از اسکل کردنش من دوسش داشتم. اون رو نمی‌ دونم. ولش بابا! تا شلوارم رو بالا زدم. تقه ‌ای به در خورد، هول کردم و یادم رفت پاچه شلوارم رو پایین بکشم. گفتم:
- بله؛ بفرمایید.
در باز شد و خانمی که بی ‌شباهت به من و ماهان و ماکان نبود اومد تو و در هم پشت سرش بست تا برگشت دستش رو روی گونه ‌هاش کوبید و با جیغ گفت:
- چت شده تو دختر؟
با تعجب گفتم:
- هیچی نیست.

تا این رو گفتم در به شدت باز شد و ماهان و ماکان اولین نفراتی بودن که وارد شدن. تا چشمشون به پای من افتاد ماهان با دو اومد سمتم و پام رو توی دستش گرفت که یه جیغی زدم که خودم کر شدم. با هول دست انداخت و بلندم کرد و به سمت در دویید. نازلی رو دیدم که گریه می‌کرد و دنبال ماهان می ‌دوید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
وقتی رسیدیم به ماشین، نازلی در عقب ماشین رو باز کرد و خودش هم اولین نفر نشست. ماهان هم با احتیاط من رو روی صندلی گذاشت. تند ماشین رو دور زد و سوار شد. این ‌قدر تند می ‌روند که نمی‌ دونم چند تا چراغ قرمز رو رد کرد. نازلی مثل ابر بهار گریه می ‌کرد؛ با عصبانیت گفتم:
- بسه دیگه نازلی اعصاب نذاشتی برام، این‌قدر گریه نکن یه زخم ساده‌ست.
ماهان از اون ور دخالت کرد و گفت:
- به نظرت این یه زخم ساده‌ست؟
با بی‌خیالی گفتم:
- آره ساده‌ست.
ماهان زیر لب گفت:
- خدایا خودت به خیر بگذرون.
من هم بلند گفتم:
- آمین.
نازلی دیگه گریه نمی‌کرد و به جاش می‌ خندید. یه هاشی‌ نارو بهش زدم که خنده اش قطع شد. حالا نوبت من و ماهان بود بخندیم. این‌ قدر خندیده بودیم که از چشم هام اشک می ‌ریخت.
***
مارال (مامان مریسا)
از دیدن اون دختر توی اون وضعیت گریه ‌ام گرفته بود. پاش بدجور ورم کرده بود و سیاه شده بود. با گریه دنبال ماهان راه افتادم که با کشیده شدن دستم ایستادم. برگشتم، از دیدن محمد خیلی تعجب کردم. با تعجب پرسیدم:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
با عصبانیت گفت:
- من باید از تو همچین سوالی بپرسم.
با تخسی گفتم:

- آخه تو رو سننه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
با اخم دستم رو فشرد و گفت:
- راه بیوفت.
با لجبازی گفتم:
- اون ‌وقت چرا باید با تو بیام؟
با لبخند خبیثی گفت:
- چون من میگم.
بعدش هم دستم رو کشید و به سمت در خونه رفت. از در که رفتیم بیرون ماکان رو دیدم که با اخم داره میاد سمت ما. تا رسید به ما اخم‌ هاش باز شد و دست محمد رو فشرد و بغلش کرد و کنار گوشش یه چیزی زمزمه کرد که محمد با سرعت عقب کشید و تند به ماکان گفت:
- ماکان بدو بریم که اگه بلایی سرش بیاد همتون رو به خاک سیاه می ‌نشونم.
ماکان هم جدی گفت:
- باشه بابا.
از کلمه بابا تعجب کردم ماکان از کجا می‌ دونست محمد باباشه؟ ولش بابا بعداً ازشون می‌ پرسم. محمد دستم رو گرفت و کشید سمت ماشین. درش رو باز کرد و من نشستم. بعدش هم خودش تندی سوار شد. تا خواستم باهاش دعوا کنم ماکان هم در رو باز کرد و سوار شد. محمد هم پاش رو تا جا داشت گذاشت روی پدال گاز و سمت بیمارستان گاز داد. تا رسیدیم محمد کلید رو طرف ماکان پرت کرد و از ماشین پیاده شد و با دو خودش رو به بیمارستان رسوند. رو کردم و از ماکان پرسیدم:
- بابات چرا این‌ قدر هول بود؟
ماکان با من و من گفت:
- مامان اونی که دیدی توی اتاق خواب نویان... .
با گیجی گفتم:
- خب؟
با نفس عمیقی گفت:

- اون دختر مریسا دختر شماست.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Chika

ابر مدیر کل انجمن
کاربر رمان فور
سطح
9
 
ارسالات
906
پسندها
1,683
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
8
سن
18
با جیغ گفتم:
- چی؟ اون دختر من و محمد؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟
بعد این جمله تندی از ماشین پیاده شدم و به سمت بیمارستان دویدم. تا رسیدم چنان در رو محکم هل دادم که تق خورد توی دیوار و برگشت. به سمت پذیرش رفتم. تا خانم من رو دید گفت:
- چه خبرتون خانم محترم؟ اینجا بیمارستان آروم لطفاً.
به اون خانم که خودش رو با آرایش خفه کرده بود نگاهی انداختم و گفتم:
- اتاق مریسا محمدی کجاست؟
با بی‌حوصلگی گفت:
- به من چه.
با اخم اومدم جوابش رو بدم که صدای ماهان از پشت سرم اومد:
- خانم شیخی‌ مقدم کاری نکنید که مجبور بشم به پدرم بگم اخراجتون کنه.
با عشوه رو به ماهان گفت:
- آقای محمدی این خانم... .
با دستش به من اشاره کرد و گفت:
- با مریسا خانم چیکار دارن؟
دیگه نذاشتم ماهان بگه، خودم گفتم:
- من مادر مریسا هستم.
دیدم که چشماش گرد شد و با تته پته گفت:
- ببخشید خانم محمدی نشناختمتون احوال شما؟
با غرور گفتم:
- خیلی ممنون لطفاً شماره‌ اتاق مریسا رو بدید.
با کمی چک کردن گفت:
- اتاق 2.16 .
با غرور گفتم:

- ممنون.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین