• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
نوید:
- سلام دارن خدمت‌تون نگفتی؟! شما احیانا بلند فکر می‌کنید؟
-‌ نخیر اتفاقا گفتم که هم تو هم خودش بشنوید.
نوید:
- دست شوما گل، خواهش می‌کنم قابلی نداشت... .
-‌ ببخشید ولی قبول کن با حرف‌هاش تا فیها خالدون آدم رو می‌سوزونه!
دستش رو کشید پشت گردنش، با سر کج شده آروم گفت:
-‌ حالا یه وقت اینا رو جلو خودش نگی!
-‌ چرا نگم؟ اتفاقا قبلا گفتم.
متعجب خیره شد تو چشم‌هام، منم بی‌حرکت زل زدم بهش؛ یکم که گذشت دیدم چیزی نمیگه، خودم سکوت رو شکستم گفتم:
-‌ نباید می‌گفتم؟
خنده عصبی و دستپاچه‌ای زد حین این‌که رد می‌شد گفت:
- دیگه گفتی دیگه... ،چند روز دیگه اون بیرون می‌بینمت.
بعدم جلو در، دستش رو بلند کرد لبخندی زدم:
-‌ خدافظ.
***‌
بعد از تحویل وسایلم تو حیاط بزرگ زندان وایسادم یه حس عجیب داشتم؛ یه حس دلتنگی، یه حس رهایی که انگار هزاران سال اسیر غربت بودم!
نفس عمیقی کشیدم و شدیدا سعی کردم به گذشته فکر نکنم و هم‌چنین نذارم چشم‌هام ببارن.
وقتی داشتم حیاط طویل زندان و تا دم در طی می‌کردم به این فکر کردم که اون بیرون قراره هستی رو با شکم برآمده و مامان و یه مرد غریبه ببینم! و البته اون‌طور که نوید می‌گفت بابا بزرگ حسابی پیر و شکسته شده بود.
نوید و مریلا ازدواج کرده بودن و دو تا دختر دو قلوی یک ساله داشتن!
روزی که هستی گفت منتظر می‌مونم تا بیای بعد ازدواج می‌کنم، یه خوشحالی ته دلم بود حس می‌کردم یکی پشتمه تنهام نمی‌ذاره، فراموشم نمی‌کنه.
امّا درکمال تعجب همه به راحتی توی این سه سال من رو فراموش کردن... .
تنها کسی که من و از یاد نبرد "دیان" بود.
اون بود که پونزده روز یه بار، به بهانه تماس با خانواده‌ام میومد و بهم سر میزد خبر از حال مامانم میداد... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
هعی، یه بدرک نثار همشون کردم و نفس عمیق کشیدم، با قدم‌های بلندی خودم رو رسوندم جلو در بزرگِ رنگ و رو رفته زندان؛ نگاهی به سرباز اسلحه به‌دست انداختم چهره‌اش گیج خواب بود:
- اوقات خواب بخیر.
با اخم‌هایی توهم در و باز کرد و رفت کنار وایساد سریع رفتم بیرون انگار یک لحظه بیشتر اون تو می‌موندم دوباره بازداشتم می‌کردن.
حس عجیبی داشتم، انگار با این شهر و آدماش حسابی غریب بودم‌.
یک جاده نسبتاً خلوت و دو طرف جاده برهوت بود.
مسیر بین در زندان و کنار جاده رو شِن و سنگ ریزه پر کرده بود با سر زیر افتاده رفتم کنار جاده وایسادم.
دیان گفته بود یکی از مامور‌های اداره رو می‌فرسته دنبالم امّا نگفته بود ماشینش چیه و کی میاد.
چقدر آدم‌ها خرنن! نه حالا دیان رو فاکتور بگیرم... نه‌نه مامانمم فاکتور بگیرم دیگه همه آدما خرن.

***
حدود چهل و پنج دقیقه‌ای می‌شد که جلو در زندان منتطر بودم و اون شاسکولی که قرار بود بیاد نیومده بود.
یه آقای مسن با قد کوتاه و کله کچل و شکم گنده هم اونجا وایساده بود و هر پنج دقیقه یک‌بار می‌‌اومد و می‌گفت: خانم برسونم‌تون؟
جواب منم هربار یه "نه" قاطع بود که انگار راضیش نمی‌کرد.
دیگه داشت دود از کلم بیرون میزد:
دوباره همون کچله دیدم داره میاد نزدیک اینبار از اومدنش خوشحال شدگ چون می‌تونستم عصبانیتم و سرس خالی کنم!
آقا: انگار نیومدن می‌گم بیا سوار شو برسونمت لج می‌کنی.
- بیا بو گمشو مر*تیکه دیـ... سگ آشـ*غال عو*ضی، به مولا پنج ثانیه دیگه جمع نکنی نری، قید آزادی رو میزنم شکمت و سفره می‌کنم گردو.
با اخم داد زد:
- خیله خوب بابا شورشو درآورده انگار چه گو***یه!
همین که خواستم سمتش خیز بردارم و دو سه‌تا مشا حواله صورتش کنم یه جوون دیگه که قیافش عین مرغ پوست کنده بود گفت:
- خانم... خـــانم؟
- هـان چه مرگته؟ برو مزاحم نشو تا...
- شما خانم شمیم فرجام هستید؟
- فرض کن اره امرت چیه؟
- از طرف آقای فرجام اومدم.
- خوش اومدی سگ! حالا این راهی که اومدی و برگرد...
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- برگردم؟
- نه وایسا اینجا بندری بزن، معلومه تو کدام گوری هسی دوساعته؟
- خانم مواظب حرف زنت باش، درست نیست با مامور قانون این‌طوری حرف زد!
- خوش‌بحالت که مامور قانونی اتفاقا منم مفسد این جامعه‌ام!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
- خانم بفرمایید سوار شید من جایی کار دارم.
به ناچار جدال و پایان دادم و دنبالش راه افتادم رفتم سمت ماشین، در عیب و باز کردم نشستم؛ تمام مدت ذهنم درگیر این بود که قراره بقیه چه برخوردی باهام داشته باشن یا من باید چه برخوردی باهاشون داشته باشم؟!
نگاهم رو از پنجره نمی‌گرفتم یه جورایی از اینکه باهاش بد حرف زدم پشیمون بودم امّا سعی می‌کردم خودم و توجیح کنم که تقصیر خودش بوده... .
***
بعد از ده دقیقه‌ای رسیدیم به شهر یکم پیچ و خم خیابون ها رو از سر گذروند و در آخر هم رفت تو خیابون نسبتاً خلوت جلو یه آپارتمان شیک با نمایه سورمه‌ای رنگ و آبی وایساد و بدون اینکه برگرده عقب یا چیزی بگه در همون حال یه کلید آورد سمت عقب و گفت:
- بفرمایید خانم، این کلید واحد بیست و چهارم هست می‌تونید برید اونجا بمونید تا جناب فرجام اطلاع بدن.
کلید و گرفتم در باز کردم کوله‌ام رو انداختم رو دوشم، بدون خدافظی رفتم سمت آپارتمان.
صدای لاستیک‌های ماشینش که بدجور رو آسفالت کشیده شد نشون میداد خیلی عجله داشته!
جلو استیشن نگهبانی وایسادم، پیرمرد قد بلندی با چشمای سبز و موهای بور و هیکل لاغری با فرم آبی و اخم‌هایی درهم اومد جلو سرتا پام رو آنالیز کرد. منم خیره زل زدم بهش و گفتم:
- خب؟ اگر دید زدنت تموم شد بکش کنار از سر راهم برم بالا.... .
نگهبان: بری بالا؟ مهمونی؟
- نخیر!
کلید و نشونش دادم گفتم:
- می‌خوام برم واحد بیست و چهارم.
نگهبان: اون واحد متعلق به جناب فرجام هست!
- میدونم کلید و خودش داده، اگر بیست سوالیت تموم شد بکش کنار برم بالا.
نگهبان با تردید رفت سمت تلفن گفت:
- صبر کن هماهنگ کنم.
خسته و درمونده تکیه دادم به بدنه‌ی استیشن، قرار بود امروز تا شب استراحت کنم و یکم خودم و اطراف و پیدا کنم بعد با بقیه رو‌به‌رو بشم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
***
ساعت پنج عصر بود که آماده شدم تا برم فرودگاه، استرس زیادی تو وجودم بود بالاخره چیز کمی نبود سه سال دوری از خانواده!
پالتو آبی نفتی بلندی که تو کمد بود رو پوشیدم و جلو آینه وایسادم.
از رژ و کرمی که جلو آینه بود، برای مخفی کردن چهره‌ی درب داغونم استفاده کردم، فقط در عجبم که چرا باید تو خونه‌ی دیان رژ و پالتو زنونه پیدا بشه؟
حتما دوست دختراشو میاره خونه، امّا بهش نمی‌خوره درست دختر داشته باشه!
چم! ولکن اصن، این روزا بدجور خودرگیر شدم همش با خودم کلنجار میرم.
بعد از برداشتن چمدون بزرگی که داخلش رو از سوغاتی پر کرده بودن رفتم سمت در اتاق، خونه‌ی نقلی شیکی بود با دکور زرد و نقره‌ای دوتا اتاق و یک سرویس.
دوباره نگاهی به ساعت انداختم و پوفی کشیدم، همزمان هم استرس روبه‌رو شدن و داشتم هم عجله واسه رفتن!
کلا این روزا انفافات خاص عجیبی با سرعت زیاد برام رقم می‌خوره که هضمش سنگیه.
دل و به دریا زدم رفتم سمت در خونه و بازش کردم، کتونی‌های چرم و شیکم و پام کردم؛ همین که کمر راست کردم یه ایل و لشکر از آسانسور ریختن بیرون؛ یکم معذب شدم وقتی نگاه خیره‌اشون و دیدم یه سلام کردم، ولی فکرشم نمی‌کردم انقدر تحویلم بگیرن.
انقدر هول شدم که نتونستم همه رو آنالیز کنم!
انگار چند سال دور بودن از جامعه باعث شده بود که اون پروئی و بی‌خیالی قبل رو از دست بدم.
سریع خودم و پرت کردم تو آسانسور و خداروشکر کردم که کسی چیزی در مورد نسبتم با دیان نپرسید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
ظهر که نگهبان زنگ زد به دیان، دیان بهش گفته بود که عصر برام ماشین بگیره و آدرس یه فرودگاه رو بهش داده بود فقط شانس بیارم که این یکی هم مثله راننده ظهری معطلم نکنه!
از آسانسور پیاده شدم رفتم سمت استیشن نگهبانی، پیرِمرده با دیدنم اخم غلیظی کرد منم متقابلا اخم کردم وگفتم:
- سلام قرار بود یه ماشین بیاد دنبالم!
نگهبان: صبرکن.
با تلفن سبز رنگش که مشخص بود قدیمیه شماره‌ای رو گرفت بعد از چندتا بوق بلند بالااخره شخص پشت خط جواب داد:
نگهبان: الو سلام آقای کریمی احوال شما؟
-....
- ممنون، چه خبر؟
-....
هوف مرد حساب مگه نمی‌بینی مریض رو به موت جلوت نشسته تو نسستی چاق سلامتی می‌کنی؟
بعد از تموم شدن حرفش با اخم دوباره یه نگاه کوتاه بهم انداخت، منی که عادت نداشتم کسی چپه بهم نگاه کنه چشم غره بدی بهش رفتم و گفتم
- چیه چیزی طلب داری که امروز هربار چشمت به من افتاد اخم کردی؟
نگهبان: برو رد کارت، قوم خویش آقای فرجامی نمی‌خوام چیزیت بگم!
دستم و محکم کوبیدم رو استیشن و نعره کشیدم:
- حالا فرض کن هیچ‌کارش باشم می‌خوای چه گوهـ*ـی بخوری؟
دوباره اخمی کرد و چیزی نگفت، کم‌کم داشت از کلم دود میزد بیرون.
انگار از وقتی که پام و گذاشتم تو دنیا برام بد بیاری نوشته شده بود که یه روز خوش تو عمرم ندیدم!

***

بعد از چند دقیقه‌ای که جلوی در ساختمون وایساده بودم بالاخره آژانس سبز رنگی جرو پام زد رو ترمز سریع سوار شدم تا از اون ساختمون و آدمای منحوسش فرار کنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
در طی مسیر داشتم با خودم تکرار می‌کردم که چی بگم؟
استرس داشتم، طبیعی بود! می‌خواستم بعد از چهارسال خانوادم و ببینم، از همه مهم‌تر قرار بود با مرد جدیدی رو‌برو بشم که حالا اومده و جای بابام و گرفته.
واقعا مسخرس که تو این سن دوباره به فکر افتادن از تنهایی در بیان البته این عقیده تا زمانی میشد اسم مسخره روش گذاشت که من نرفته بودم زندان.
وقتی رسیدیم به فرودگاه، کرایه رو حساب کردم و سریع پیاده شدم تا مبادا کسی از آشناها ببینتم.
وارد سالن شلوغ انتظار شدم و یکم چرخیدم وقتی فهمیدم هیچ‌کس اینجا آشنا نیست با خیال راحت خواستم بشینم که از دور چهره‌ی آشنایی توجهم رو جلب کرد.
نم‌خیز بودم که بشینم سریع بلند شدم و عینک دودی رو از رو چشمم برداشتم نگاهی به دور دست انداختم، اون چهره‌ی آشنا در آنی از لحظه محو شده بود.
خیلی عجیب بود که با این سرعت بالا رفت بین جمعیت گم و گور شد.
نتونستم بشناسم کیه امّا آشنا بود.
دیگه نتونستم اونجا بند بشم، سریع چمدونم و برداشتم راه افتادم تو سالن تا شاید دوباره ببینمش!
با نگرانی و وحشت و البته استرس و چشمایی که به هر سو دو دو میزد.
یک لحظه نگاهم با نگاهی تلاقی پیدا کرد و ... .
زانو‌هام سست شد!
این مامان من بود؟ محاله... محاله ممکنه!
زنی با موهای بلوند شده مانتو و صورتی که هیچ فرقی با دختر بیست ساله نداره... محاله این مادر من باشه، پرده‌ی اشکی چشمام رو پوشوند...
خدایا... خدایـــا... .
یعنی مادر من در عرض سه‌سال خودش‌و گذشت‌شو و همه رو فراموش کرد؟
اون مرد قد بلند و هیکلی که دستشو دور شونه‌ی مامانم حلقه کرده بود به راحتی جای بابام گرفت؟
چرا به من نگفته بودن قضیه اونی نیست که من فکر می‌‌کردم؟
مامانم و اون مرد غریبه‌ و دیان و بابابزرگ و هستی... خدای من هستی! هستی اصلا اون چیزی نبود که می‌شناختم.
اونا با شوق میومدن سمتم، امّا من داشتم می‌مردم... این آدما اونایی نیستن که من می‌شناختم.
چیزی تو دلم فرو ریخت، انگار یکباره از همه متنفر شدم.
پشیمون شدم از زندان برگشتم، لعنت به حسی که نذاشت دوریشون رو تحمل کنم!
نابودی من... پرپر شدن من... سرخورده شدن من این روز در این ساعت در این مکان بود... من دیگه اون آدم سابق نمی‌شدم!

....


"پایان فصل اول"
با تشکر از تمامی کسانی که تا انتهای رمان همراه بودند.
تاریخ پایان: ۱۴۰۰/۷/۳۰

این داستان ادامه دارد...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین