• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
به همه گفتن اون شب قاچاقی از مرز رد شدم و حالا هم دارم تو ترکیه تحصیل می‌کنم، دیان می‌گفت پدربزرگ هرماه یه پولی واسه خرج و مخارجم تو یه حساب می‌ریزه که اونم باز دیان برای پنهان موندن قضیه بازش کرده. تنها لطفش تو این قضیه همین بود که آبروم رو جلو خانواده و دوست و آشنا نبره!
در اتاق باز شد و من دست از فکر کردن برداشتم، دوباره این ماموره شیرین مغز که اسمش نوید بود، وارد شد. از حق نگذریم خیلی باهام نرم رفتار می‌کرد و همیشه کارش با شوخی همراه بود. گاهی دیان و اخم معروفش می‌اومد واسه بازجویی و گاهی سرهنگ و گاهی این نوید خل و چل!
-‌ سلام.
با لبخند جواب سلامم رو داد، از نظر شخصی خودش من بیگناه بودم، تو تمام قضایا. نشست رو به روم و اونم به تبعیت از من دستش رو مشت گره زد و روی میز گذاشت.
-‌ خب شمیم‌خانم! چیز جدیدی واسه گفتن نداری؟
-‌ والا الان یک ماهه که هربار می‌آیید سوال تکراری می‌پرسید و جواب تکراری می‌شنوید. مسلماً تا اخر عمرمم بازجویی بشم، چیزی جز حقیقتی که قبلاً گفتم، ندارم بگم.
-‌ تو واقعاً نقشه خوبی کشیده بودی؛ ولی هیچ وقت فکر نکردی که ما قیافه هستی رو تو بازار شناسایی کردیم و ردش رو زدیم تا اونجایی که جنتلمن بازی در آوردی و با موتور رفتی سوارش کردی.
-‌ من چیز جدیدی برای گفتن ندارم تا کی قراره اینجا بشینم؟
-‌ راستش من چیز جدیدی واسه گفتن دارم.
-‌ خب؟
-‌ هستی، دوستت آزاد شده.
بلند با خوشحالی داد زدم:
-‌ واقعاً؟
-‌ آره، واقعاً امّا خبر مهمم این نیست!
-‌ چیه؟ جون به سرم کردی، بگو خب؟
- ‌ راستش، راستش... .
- بگو دیگه.
- فردا صبح دادگاه داری و حکم نهایی صادر میشه.
ترسیده و پر استرس گفتم:
-‌ بنظرت؛ چی میشه؟
-‌ بنظرم یکی هفت هشت سال زندان واست ببرن.‌
-‌ هفت هشت سـاال؟
-‌ نمی‌دونم، شاید کمتر و شایدم بیشتر.
استرس بدی به جونم افتاد، تا فردا هزار بار پوست می‌اندازم. با پاهای بی‌جونی تو سلول خودم برگشتم، رو تخت دراز کشیدم و جنین‌وار تو خودم جمع شدم. تمام تنم سرد شده بود. از وقتی که بهم اتهام قتل حدیث رو زدن، اینجا همه من رو قاتل می‌دونن؛ وقتی هم بی‌گناهیم ثابت شد، خیالم راحت شد. اونوقت بود که بهم می‌گفتن قاتل خونسرد!
یکی از زنای زندان که خیلی ادعا داشت و همه ازش حساب می‌برد، همیشه با من لج بود و منم خیلی نسبت به همشون بی اهمیت بودم، اصلاً با کسی حرف نمی‌زدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
چند روز یه ‌بار با مامان تلفنی خارج از فضای زندان با پارتی دیان حرف می‌زدم تا به چیزی مشکوک نشه، هرچند مشکوک شده بود؛ امّا وقتی چند بار زنگ زدم و کلی دروغ گفتم، کمی باور کرد. فقط از وضعیت اسی زیاد خبر نداشتم.
هستی هم که خداروشکر داره آزاد میشه. این وسط رفتارهای دیان خیلی متعجبم می‌کنه! گاهی سختگیر و عصبی هست و گاهی هم مثله دیروز که هماهنگ کرد تا هروقت خواستم به مامانم زنگ بزنم.
از غرورش خوشم میاد، یعنی یه جورایی نسبت به اوایل که خیلی ازش متنفر بودم، الان دیگه حسم نسبت بهش تنفر نیست! نمی‌دونم چیه؟! ولی خب هرچی! سعی می‌کنم که ازش متنفر باشم، عصبی باشم، نمیشه!
هربار که‌ می‌بینمش حالم عوض میشه، انگار معتاد اون اخمش شدم؛ انگار عادت کردم هربار که میاد، سرزنشم کنه. با اون غرورش من زو بچه خطاب کنه! خیلی واسه خودم عجیبه، قطعاً اگر کس دیگه‌ای جای اون بهم می‌گفت تو هنوز بچه‌ای، اولین واکنشم شکستن تمام دندون‌هاش بود؛ امّا در مقابل دیان انگار لازم دارم که سرزنشم کنه؛ پس غرورم کجا رفته؟ این اعتیاد چیه؟ من آدم خطاکاری بودم؛ امّا انگار خوشحالم که دست به خطا زدم و حالا اسیر دیان شدم. حس جدیدی هست؛ مثل وابستگی...!
هربار که با اون اخم و لباس فرمش سمت اتاق بازجویی میاد، حال تشنه‌ای رو دارم که به آب رسیده. این افکار و این اعتیاد غلطه! من نباید وابسته‌اش بشم. اون یه آدم اشتباهی هست؛ شایدم من اشتباهی باشم! اون هیچ وقت قرار نیست که بفهمه من بهش وابسته شدم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
صدای بلند و طلبکارانه‌ی زینب همون زن پر ادعا باعث شد که با خشم چشمام رو باز کنم و سریع از تخت پایین بیام، روبه‌روش وایسادم و اخمام رو درهم کشیدم و غریدم:
- بهت نگفته بودم؟
پوزخندی زد و دست به کمر با تمسخر گفت‌:
- چیو؟
عربده کشیدم:
- اینکه خوش نعرم که کسی خلوت و سکوت اینجا رو بهم بریزه؟ می‌دونی که اگر عصبی بشم، واسه تسکین اعصاب خوردم، هرکاری می‌کنم؛ حتی قتل! جرم یه قتل اعدامه، جرم دوتا سه تا چهارتا قتل هم، اعدامه! پس سعی کن پا رو دمم نذاری.
اونم صداش رو برد بالا و گفت:
- فکر کردی کی هستی، هان؟؟؟ فکر کردی که من نمی‌تونم قتل کنم؟
- بیا، یالا بیا اینجا تا ببینم که چطوری می‌خوای قتل انجام بدی؟ جراتش رو داری؟
خیز برداشت سمتم و یقه‌ام رو گرفت، اینکارش باعث شد که خونم به جوش بیاد و موهای سرش رو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم. اون از سر درد فریاد می‌کشید، من از سر خشم فریاد می‌کشیدم! مشت و لگد‌هام رو تو سینه و کمرش‌ خالی می‌کردم و اون فقط می‌تونست دستش رو سپر کنه. عربده می‌کشیدم و با هر ضربه می‌گفتم:
- ها! چی شد؟ چرا نمی‌کشی، هان؟ تو که عرضه دفاع از خودت رو نداری، می‌خولی منو بکشی لا*شی؟
تمام افراد فقط تماشا می‌کردن و کسی برای جدا کردن ما اقدام نمی‌کرد تا آخر اینکه سربازا داخل ریختن و با فریاد مارو جدا کردن، دیان رو دیدم که از دور با پوزخند نزدیک می‌شد؛ الان برعکس همیشه دلم می‌خواست که اصلاً سرزنشم نکنه! جلوتر که رسید، پوزخندش عمیق‌تر شد. دستش رو وارد جیبش کرد و گفت:
- دنبالم بیا، باهات کار دارم.
پشت سرش راه افتادم سمت بیرون از زندان، رو یه سکو نشست با فاصله کنارش نشستم، چشمام رو ریز کردم و خیره به سیاهی آسمون شب شدم.
- خب بفرما، با من چیکار داری؟
- نمی‌دونستم بزن بهادری!
- از حالا به بعد بدون.
- عوم! فکر خوبیه، باید بگم برات قلاده اماده کنن...!
با حرص غریدم:
- آره، بهتره یه قلاده اماده کنی تا دهن تو رو هم جر ندادم!
اینبار اون با چشمای ریز شده نگاهم کرد و آروم گفت:
- خیلی بی‌شعوری‌ها!
- همینه که هست.
- می‌دونی که فردا روز دادگاهت هست.
- آره.
- آخرین مرحله هست، قراره حکمت صادر بشه، سعی کن که اصلاً نترسی و استرس نداشته باشی، محکم حرف بزن تا از قدرت کلامت پی به بی‌گناهیت ببرن، درضمن حقیقت رو بلند و محکم‌تر بگو، از چیزی نترس... .
شکه شده نگاهش می‌کردم؛ این دیان بود که اینطوری حرف میزد؟ نه! محاله! حرف زدن ما همیشه با جر و بحث و دعوا همراهه؛ امّا اینبار اومده اینجا که فقط این حرفا رو بزنه؟ انگار که از سکوتم پی به سوالم برده باشه، گفت:
- خب، مثل تف سربالا می‌مونی، بالاخره دختر عموم هستی و ابروی تو، ابروی منم هست!
آها! پس دردش اینکه جلو بقیه ضایع نشه!
- نه جناب، خیالت راحت! طلا که پاکه؛ چه منتش به خاکه؟ درضمن خیلی از آبروت می‌ترسی، لازم نیست که بگی دختر عموت هستم.
بدون معطلی بلند شدم و سمت ورودی زندان رفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
***
جلو در سلول همه با اخم نگاهم می‌کردن، انگار ارثیه ننشون رو بالا کشیدم؛ از نگاهشون دوباره عصبی شدم:
- کسی جلو در سلول من واینسته، می‌خوام استراحت کنم.
رفتم سمت تخت رو تخت یه نامه دیدم! نگاهی به دور و اطراف انداختم کسی نبود، نامه رو باز کردم.
- شمیم عزیزم! سی و پنج روز از ندیدنت می‌گذرد و بیتابانه مشتاق دیدارت هستم؛ امّا کسی اجازه دیدن و ملاقات کردن تو را ندارد. ازت ممنونم که من رو لو ندادی؛ امّا اگر اعتراف می‌کردی، محال بود که پشتت را خالی کنم و جا بزنم، از نوید ممنونم که قبل از بازجویی به من گفت چیزی از همکاریم با تو نگویم، امروز دو روز است که من آزاد شده‌ام، شروین با خانواده‌اش خواستگاری آمد و جوابم مثبت بود، قرار است که فردا برای عقد به محضر برویم؛ امّا تا تو نیایی، محال است که ازدواج کنم. شمیم دوستت دارم!
هستی.

هی مردشور خودت و لفظ قلم حرف زدنت جلبک! چقدر سریع با شروین ریختن روهم اصلاً باورم نمیشه. پریدم رو تخت دراز کشیدم؛ حداقل کاش می‌گفت چطوری نامه رو روی تخت گذاشته.
همون لحظه یاد موقعی افتادم که نوید و دیان وارد زنان شدن، حتماً دیان الکی منو بیرون کشیده تا اون چرت و پرتا رو بهم بگه و بتونن نامه رو جاساز کنن. افرین برخودم که انقدر باهوشم! ولی باز یاد فردا افتادم و دلهره به جونم نشست. انگار قرار نیست یه روز خوش ببینم.
هیچ وقت فکر نمی‌کردم که پام به زندان باز بشه؛ ولی حالا تو زندان دارم به عنوان قاتل شتر می‌پرونم. سعی کردم که بخوابم، نشد. از زیر بالشت کتابم رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن.

***
تو راهرو دادگاه با دیان و نوید و چندتا سرباز دیگه، منتظر نشسته بودیم تا نوبت من بشه. نوید دائم جلو چشمم بالا می‌رفت و پایین میومد. انگار که قراره حکم اون و صادر کنن. دیان هم تکیه به دیوار با اخم جوری به روبه‌روش زل زده بود که انگار ننه‌ی اونو کشتم!
دادگاه پر از زن و مردایی بود که واسه طلاق اومده بودن یا کسایی که جر و بحث داشتن. خیلی کم می‌دیدم، کسایی باشن که مثله من متهم به قتل باشن!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
خیلی وقت بود که عید گذشته بود و من تو زندان بودم. امسال عید کنار خانوادم نبودم؛ بلکه کنار یه مشت خلافکار و بدهکار بودم. این یعنی اینکه تا آخر سال تو همچین وضعیتی هستم، خدا بخیر کنه. اصلاً دلم نمی‌خواد هر روز با زینب دعوا بگیرم که جرمم سنگین‌تر بشه؛ ولی خودش رو اعصابه، نمی‌ذاره آدم آروم بمونه؛ همش قلدر بازی در میاره... رشته افکارم با صدا زدن نگهبان پاره شد. ترسیده و پر استرس به همراه دیان و نوید و هفت، هشتا دیگه رفتیم داخل، همه جا ساکت بود. پیرمردی با موهای نقره‌ای نشسته بود و چیزی می‌نوشت. سالن پر از آدمایی بود که حتی یکیشونم من نمی‌شناختم!
صدای نوید رو شنیدم که داشت به دیان می‌گفت که چرا وکیل نیومده؟ امّا مگه من وکیلم دارم؟ چرا به خودم چیزی نگفتن؟ انگار نه انگار قاتل منم و این دردسرا بخاطر منه. خاک برسرت شمیم که حتی اینجام آدم حسابت نکردن! تمام مدت ساکت بودم و حدود یک دقیقه‌ای جز سلام کسی چیزی نگفت، رو به دیان آروم گفتم:
- پس چرا شروع نمی‌کنن؟
- منتظر شاکی پرونده هستند.
بلند و متعجب پرسیدم:
- مگه پرونده شاکی داره؟!
نگاه همه چرخید سمتم، یه جوری نگاهم کردن که انگار همین الان اعتراف کردم، قتل کار منه!
دیان اخمی کرد و بدوچ اینکه بچرخه سمتم تو همون حال گفت:
- بچه‌های حدیث فرجام!
با این حرفش دنیا رو سرم خراب شد. وای اگر اونا فهمیدن من زندانم، حتماً تا الان به همه گفتن. وای نه! مگه میشه اونا خبر داشته باشن؟ مگه ثابت نشد که قتل کار من نیست؟ سرم مدام گیج می‌رفت، دیگه اعتماد به نفس قبل رو نداشتم. ذهنم حول یه چیز می‌چرخید؛ اینکه تا الان آبروم و همه جا بردن.
چند دقیقه بعد ضربه‌ای به در خورد و شیش نفر داخل اومدن، به راحتی تونستم چهره‌ی به اخم نشسته و زار دوقلوها رو تشخیص بدم. وای خدا! بدجور دارم می‌ترسم، نکنه دوباره بخوان پرونده قتل و به جریان بندازن؟
یه لحظه نگاهم با نگاه یه فرد آشنا گره خورد، حس می‌کردم جایی دیدمش؛ امّا یادم نمیومد که کجا؟ بیشتر از این نتونستم نگاهشون کنم، برگشتم جلو که قاضی شروع به خوندن متن پرونده کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
با هرکلمه که می‌خوند، دهنم اندازه غار باز میشد. یا خدا! یه جوری میگه متهم به تهدید مقتول انگار رفتم و بهش گفتم؛ اگر نمیری، می‌کشمت! دیگه کم‌کم داره حرصم می‌گیره، دستام رو مشت کردم تا تو صورت بغل دستیم نکوبم؛ پس این وکیلی که ازش حرف میزدن، کجاست؟ چرا نمیاد؟ هی خدا! من از وکیلم شانسی نیاوردم. قاضی ادامه می‌داد، منم دندونام رو روهم فشار می‌دادم تا دهن باز نکنم و چهارتا فحـ*ـش بهش بدم.
قاضی: خلاصه‌ی پرونده سرکارخانم شمیم فرجام متهم به تهدید مقتول... .
بلند جوری عربده کشیدم که همه متعجب نگاهم کردن.
- قتل چی؟ تهدید چی؟ چرا چرت و پرت میگی؟ توهم زدی مرد حساب؟ شما اصلاً مدرک دارید که اون روز من رفتم و برای اون زنیکه‌ی بی‌شرف پاپوش بسازم؟
اینبار صدای عربده‌ی پسر حدیث بلند شد.
- حرف دهنتو بفهم، دختری عو*ضی! بی‌شرف تویی و هفت جد و آبادت.
دیان برگشت سمت عقب.
- خفه شو... .
ادامه حرفش با صدای قاضی قطع شد.
- ساکت باشید، چه وضعشه؟ اینجا دادگاهه یا میدون جنگ شما؟
- خب جناب قاضی شما منصفانه رفتار نمی‌کنید! تو مدرک داری که من اونجا رفتم و واسش پاپوش بدوزم؟ تو مدرک داری که من تهدیدش کردم؟ من اصلاً حتی یه بارم پام به اونجا باز نشده!
قاضی: امّا شما تو بازجویی اعتراف کردید که ... .
- آره، من اعتراف کردم که رفتم اونجا تا زهرمو بهش بریزم، من رفتم اونجا تا براش پاپوش بدوزم؛ امّا نه کارم رو انجام دادم؛ نه تهدیدش کردم؛ نه چیزی... من فقط جلو ورودی بازار وایساده بودم، بعدم تو پارک رفتم که مامورا عین خر ریختن رو سرم.
قاضی با تشر گفت:
- خانم؟ لطفاً به مقامات توهین نکنید!
خواستم جواب دندون شکنی بهش بدم، دیان استینم رو کشید و گفت:
- بگیر بشین و حرف نزن.
قاضی عینکش رو جابه‌جا کرد، دوباره صدای در بلند شد، همه به عقب برگشتیم. یه مرد میانسال وارد شد و بعد از گرفتن اجاز اومد و کنار نوید نشست. صدای نوید رو شنیدم که با حرص رو به مرده غری.
- چه عجب اومدی! می‌خواستی نیای، هنوزم زوده... .
دیان محکم تو بازوی نوید کوبید.
- حرف نزن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
این روزا جای اینکه از حرفای دیان ناراحت بشم، خوشحال می‌شدم. یعنی اینکه هرچی بیشتر توجه می‌کرد، یه حس خوشایندی تو وجودم سرشار می‌شد.
بحث بالا گرفت هرکی یه چی می‌گفت. پسر و دختر حدیث فح*ش می‌دادن وقاضی دائم داد میزد، ساکت! دیان هن مدام رو به وکیله عربده می‌کشید و می‌گفت که چرا دیر رسیده؟! قاضی وقتی دید که کسی به حرفش اهمیت نمیده، دستور داد که همه رو بیرون کنن و حکم رو جلسه بعد، با حضور افراد اصلی پرونده اعلام کنه.

***
جلو در زندان وایسادم، نگاهی به دختره انداختم که با اخم بهم خیره ‌شده بود. ابروم و انداختم بالا و بهش اخم کردم. از جاش بلند شد و غرید:
- برو داخل، منتظر چی هستی؟
- منتظر خبر مرگت...!
- برو داخل ببینم، یالا!
پوزخندی بهش زدم و داخل رفتم. دنیا رو ببین! دختره نصف منم نیست، اونوقت بهم امر و نهی می‌کنه! اگر مجبور نبودم که بهش احترام بذارم، اول از همه دندون‌هاش رو تو دهنش خورد می‌کردم. بچه پرو! چه قیافه‌ای هم واسم می‌گیره! کاش هستی اینجا بود و با هم شر درست می‌کردیم، والا حاضرم هستی اینجا می‌بود و من تا آخر عمر این تو به‌جرم بی‌احترامی و فح*اشی و ضرب و شتم زندانی می‌شدم!
جلو در سلول چندتا زن نشسته بودن و برای هم فال می‌گرفتن، اینا یا انقدر این تو موندن که مغزشون کپک زده، یا واقعاً به این چرت و پرتا علاقه دارن و وقتشون و با اینا می‌گذرونن!
با قدم‌های بلندی سمت حیاط کوچیک زندان رفتم. هنوز پام رو بیرون نذاشته بودم که از بلندگو اعلام کردن، ملاقاتی دارم. کنجکاو و خوشحال سریع رفتم و جلو میز دختره وایسادم
- ملاقاتی دارم؟
- آره، برو تو اون اتاق بغلی منتظرتن.
سری تکون دادم و رفتم سمت در اتاقی که نشونم داده بود. باز یه سرباز دیگه اونجا بود که در رو باز کرد. همین که وارد شدم، شکه شده سرجام وایسادم. خدای من! اصلاً باورم نمیشه... شک ندارم که رنگ از صورتم پریده! این... این اصلاً اون آدمی نبود که می‌شناختم؛ چقدر عوض شده، خدای من اینجا چیکار می‌کنه؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
چند دقیقهٔ اول رو محو صحنه‌ی روبه روم بودم. اصلا نمی‌تونستم باور کنم این آدمی که جلوم با لبخند وایساده، اسی هست! کت و شلوار مشکی براقی پوشیده بود؛ موهایی که همیشه ژولیده بود، حالا خیلی مرتب و تمیز به سمت بالا شونه زده شده بود. کمر خمیده‌اش حالا صاف و قدش استوار شده به‌نظر میرسید! (حتماً تو این مدت ورزش کرده که بدنش ورزیده بنظر می‌رسه!). ته ریش مرتبی روی صورتش بود که باعث شده بود فک مربعی شکلش، بیشتر به چشم بیاد.
برعکس همیشه که آنالیز کردنم فقط چند لحظه طول می‌کشید، اینبار سه‌چهار دقیقه‌ای طول کشید.
- خدای من!
اسی:
- سلام آبجی.
من:
- اسی... اصلا باورم نمیشه!
اسی:
- هیچ کس باورش نمی‌شد، الان به لشکر پشت در این قفس، منتظرن آزاد بشی تا بیان دست بوسی.
با تعجب گفتم:
- دست بوسی؟ دست بوسی کی؟
اسی:
- هیچ وقت فراموش نمی‌کنم دوباره باعث شدی زندگی کنم؛ خودم رو از اون لجن بکشم بیرون!
من:
- اشتباه نکن اسی! تو خودت اراده‌ی قویی داشتی که تونستی تو این زمان، کم انقدر خوب روی پای خودت وایسی!
اسی:
- البته؛ نمی‌شه کمک‌های جناب سرگرد و نادیده گرفت.
- سرگرد؟ کدوم سرگرد؟
- دیان فرجام!
توی یه لحظه هزارتا حس مختلف به‌سمتم هجوم آورد.
باورم نمی‌شد دیان به اسی کمک کرده باشه! دلیل این‌ کاراش چیه؟! متعجب خیرهٔ اسی جدید شدم که هیچ شباهتی به اوت معتاد نداشت.
اسی با دستش صندلی رو نشون داد:
-‌ نمی‌شینی؟
رفتم سمت صندلی پلاستیکی وسط اتاق... هنوز هم نمی‌تونستم باور کنم، کسی که روبه روم نشسته اسی هست.
من:
-‌ چه خبر اسی؟ از هستی خبر داری؟
اسی:
-‌ اره اتفاقا اون نامه رو هم هستی داد به من، منم دادم به نوید. یکی از سرگردا خودش گفت بهت میرسونه؛ مگه هنوز به‌دستت نرسیده؟
من:
-‌ چرا رسید. فقط مونده بودم چطوری رسیده به دستم!
اسی:
-‌ خوب دیگه فکر کردی ما ولت می‌کنیم تنهایی فسیل بشی؟
خنده‌ی آرومی کردم. دستام رو قلاب کردم تو هم و گفتم:
-‌ اسی؟
اسی:
- جونم آبجی؟
من:
-‌ قول بده هیچ وقت سمت لجن نری!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
-‌ به قرآن قسم، به جون مادرم؛ اگر بمیرم هم دیگه سمت ناسزا نمیرم. راستی تو یکی از مکانیکی ها کار پیدا کردم! قراره چند وقت دیگه که تونستم حسابی رو پای خودم وایسم، برم سرکار.
با خوشحالی و ذوق جیغ کشیدم:
- راست میگی؟؟؟
مردونه و محکم خنده‌ای کرد و گفت:
- اره
من:
-‌ وای اسی داری میشی همون مسیح قبل!
نگاهش رو دوخت به دیوار. انگار که غرق خاطره ها شده باشه...
وقتی کوچیک بودیم با هم بازی می‌کردیم؛ چون همیشه نقش اسطوره و قهرمان رو بازی می‌کرد، همیشه پشت ما بود و خرابکاری های ما رو گردن می‌گرفت.
یه روز که تو یه فیلم جنگی دیدم اسم قهرمان "اسی" هست؛ از اون روز به بعد به مسیح گفتیم اسی. هیچ وقت نشد بهش بگیم مسیح... تا امروز که دوباره شده همون مسیح خوشتیپ و جنتلمن‌! تو دلم یه حسی داشتم، یه حس عجیب.
فکر می‌کردم حالا که مسیح اومده دیدنم، دیان دیگه کمتر بهم توجه می‌کنه. این روزا سخت تشنه‌ی محبت، سرزنش و توجه دیان شده بودم. دیانی که یه روز آرزوی مرگش رو داشتم! حالا اگه یه روز نمی‌اومد ملاقاتم، یا نوید، صمیمی ترین رفیقش ازش خبری برام نمی‌آورد... به جنون می‌رسیدم!
-‌ مسیح!
مسیح با تعجب نگاهم کرد. یهو چشماش رو تو حدقه چرخوند و با حیرت زمزمه کرد:
-‌ دیگه نگی مسیح ها! مسیح... خیلی غریبه واسم.
من:
-‌ یادته قدیما، یه روز عصر، یهویی دویدم تو کوچه؛ رو به تو و هستی که داشتید گل بازی می‌کردید... بهت گفتم اسی؟
اسی:
-‌ اره...
من:
-‌ اون روز هم مثله الان با تعجب نگاهم کردی و گفتی، اسی دیگه چیه؟ اسی اسم لات‌ها و خلافکارا هست! ولی حالا داری بهم میگی... مسیح چیه؟
اسی:
-‌ خب...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
-‌ تو برام شدی مسیح چندین سال قبل؛ همونقدر جذاب و خیره کننده. قول میدم اومدم بیرون، اول واسه تو آستین بالا بزنم! تو هم تا اون موقع حسابی باید زندگیت رو جمع کرده باشی.
لحن صدام آخرای حرفم بغض‌آلود شد! انگار خودم به حرفی که میزدم زیاد اعتماد نداشتم... یه حسی بهم می‌گفت تو این زندان کارم تمومه!
انگار مسیح هم حس منو داشت که با بهت نالید:
-‌ چیزی هست که من خبر ندارم؟
نخواستم نگرانش کنم‌؛ نخواستم خوشی تمام اتفاقات رو ازش بگیرم؛ بخاطر همین لبخندی زدم و گفتم:
-‌ میترسم مسیح!
-‌ از چی؟
-‌ مسیح تو سال‌هایی که تو دچار اعتیاد بودی، من تو رو فراموشت کردم. فراموش کردم... تا هفده سالگیم تو بودی که سرکار و خیابون و شب و اینور انور همراهم بودی؛ تا احساس ترس نکنم... اما من فراموشت کردم!
با هیجان، بلند گفت:
-‌ نه، نه شمیم! اشتباه نکن! تو به من یه زندگی دوباره دادی. اون روزی که اومدی دم در خونه، پونزده روز می‌شد، مواد نکشیده بودم. دیگه داشتم درد می‌کشیدم، داشتم می‌مردم! می‌خواستم اراده ام رو زیر پا بذارم و برم مواد بگیرم..
اما وقتی تو اومدی... وقتی بعد چند سال اومدی و ازم کمک خواستی؛ با خودم گفتم حتما منم مفیدم که دوباره واست شدم همون اسطوره ای که همیشه می‌گفتی. وقتی گفتی کمکم می‌کنی ترک کنم؛ با خودم گفتم حتما اگر ترک کنم می‌تونم هم واسه خودم هم تو مفید باشم! من بهت مدیونم شمیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین