• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن رمان فور

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
داخل پذیرایی هر چهار نفر نشسته بودند و ساکت بودند. یوسف این سکوت را شکست و گفت:
- دیگه زنگ نزد. یعنی چی شده؟
سیامک نفس عمیقی کشید و گفت:
- لابد فهمیده نباید ضعف نشون بده.
موبایلش زنگ خورد شماره را نگاه کرد و گفت:
- سیاوشه.
و جوابش را داد:
- الو سلام داداش.
- سلام، کجایی؟
سیامک نگاهی به یوسف انداخت و گفت:
- با عمو یوسف اومدیم خونه‌ی هیوا.
سیاوش شاکی گفت:
- نامردا، شما رفتید شام خوشمزه بخورید اونوقت من باید اینجا نون خشک سق بزنم.
سیامک خندید و گفت:
- کجایی مگه؟
- خونه، بابا و مامان هم نیستن. فک کنم باز بابا یه چیزی گفته مامان ناراحت شده شام بردتش بیرون از دلش دربیاره.
یوسف اشاره کرد که بخواهد بیاید آنجا، سیامک خطاب به سیاوش گفت:
- می‌خواهی بیا اینجا.
- نه بیام دیگه چیکار؟ شام یه چیزی می خورم.
- پاشو بیا عمو باهات کار داره. راستی شیدا کجاست؟
- چه میدونم؛ عصری بهش زنگ زدم بریم بیرون گفت سردرد داره می‌خواد استراحت کنه.
سیامک مشکوک شد و گفت:
- حرفی بینتون پیش اومده.
- نه چه حرفی؟
سیامک مدتی دیگر با سیاوش صحبت کرد و بعد وقتی تلفن را قطع کرد گفت:
- انگاری حالش گرفته بود.
یوسف نگاهش را به او داد و گفت:
- میادش.
- آره.
هیوا که این را شنید از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. رها هم بعد از مدتی برخاست و به دنبالش رفت. هیوا داشت داخل یخچال را نگاه می کرد که رها نزدیکش شد و گفت:
- از پارپادلا که یه کمی مونده، همون گرم کن واسه ش.
هیوا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- اونقدری نیست که یه مرد سیر کنه. بهتره یه چیز دیگه درست کنم.
رها دست به سی*نه به کابینت تکیه زد و گفت:
- حالا چی می خواهی درست کنی؟
هیوا چشم غره اش را به جانش ریخت و گفت:
- رها یه چیزی بهت می گما. حالا انگاری من نمی‌فهمم چرا جلو چشم دایی من یه جوری لباس می پوشه جلو چشم بقیه یه جور دیگه .
هیوا که این را گفت، رها نگاهش را به سرامیک های کف آشپزخانه داد و به فکر فرو رفت. هیوا مشغول کار شد و خطاب به رها گفت:
- یه کم میوه ببر رها.
ظرف میوه را با چند پیش دستی به پذیرایی برد. یوسف تلفنی مشغول صحبت با کسی بود و داشت ماجرا را برایش توضیح می داد و سیامک متفکرانه به میز خیره بود. وقتی رها ظرف میوه را روی میز قرار داد سر بلند کرد و گفت:
- ممنونم، امشب حسابی بهتون زحمت دادیم.
- خواهش می کنم.
و روی مبلی نشست. سیامک نگاهی به سمت آشپزخانه انداخت و گفت:
- هیوا داره چیکار می کنه؟
- یه شامی درست می‌کنه برای سیاوش.
- طفلی دوباره به زحمت افتاد.
رها با لبخند گفت:
- هیوا آشپزی رو دوست داره.
و سرش را نزدیک سیامک برد و گفت:
- با کی صحبت می کنن؟
- آقای حسنی، وکیل بابا.
صحبت های یوسف با آقای حسنی تقریبا نیم ساعتی طول کشید. وقتی تلفن را قطع کرد سیامک بالافاصله گفت:
- چی می‌گفت؟
یوسف نفس بلندی کشید و گفت:
- میگه چون دستمون خیلی پر نیست باید نقش بازی کنیم تا شیدا فکر کنه مدارک زیادی داریم. همون کاری که هیوا و رها می گن انجام بدیم. هر طوری شده بکشونیمش پای قرار، هر چقدر می شه ازش مدرک جمع کنیم. می گفت اینکه مدام تماس می گرفت ترسیده بوده و نمی خواسته خبر به گوش اون یارو شایان برسه.
و صدایش را کمی بالا برد و هیوا را صدا زد که رها گفت:
- داره آشپزی می کنه، تمرکزش رو به هم نزنید.
- آشپزی می کنه، واسه چی؟
- واسه پسر داییش که داره میاد.
یوسف ابروی بالابرد و گفت:
- سیاوش حتمی شام خورده.
رها باز گفت:
- بذارید درست کنه، اونقدری استرس و اضطراب داره که فقط آشپزی می تونه ارومش کنه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
لحظات به کندی سپری می‌شد. سیامک و یوسف موضوع صحبتشان این بود که چطوری شیدا پای قرار ببرند هر دفعه‌ یک جور نقشه می‌ریختند. رها داخل آشپزخانه پیش هیوا بود و با هم صحبت می‌کردند تقریبا کار هیوا تمام بود که زنگ در زده شد. سیامک در را برای برادرش باز کرد. هیوا از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- می‌گم میشه هیچی بهش نگید.
یوسف اما گفت:
- نه، باید بدونه.
هیوا هر چند مردد بود اما باز گفت:
- حداقل بذارید بعد از اینکه شامش رو خورد بهش بگید.
یوسف لحظاتی همینطور هیوا را نگاه کرد و بعد گفت:
- باشه.
سیامک که به استقبالش بیرون رفته بود با سیاوش وارد شدند. سیاوش یک لباس اسپورت مخصوص موتورسواری تنش بود و کلاه کاسکتی که به دست داشت نشان از این داشت که با موتور آمده است تا وارد شد با صدای بلند هیوا را خطاب قرار داد و گفت:
- هوی سرآشپز بی‌معرفت چرا من رو دعوت نکرده بودی داغون؟
هیوا که نزدیک گاز ایستاده بود با شنیدن صدای سیاوش ذوقی به قلبش چنگ زد و لبخندی به لبش نشست. اما به خود تشری زد و جواب او را داد:
- دایی و داداشت رو من دعوت نکردم، داغون هم خودتی!
سیاوش وارد آشپزخانه شد و گفت:
- معلومه داغون کیه؟ خب اینطور که پیداست هنوز شام نخوردید.
و به رها سلام داد، رها جوابش را داد و گفت:
- ما شام خوردیم، هیوا فهمید شما دارید میاید دست به کار شد واسه‌تون شام درست کنه.
سیاوش با شوق به سمت گاز رفت و گفت:
- خوشم میاد حساب کار دستت اومده ازم حساب می‌بری.
و نزدیک هیوا ایستاد و با دیدن محتویات داخل ماهیتابه گفت:
- ظاهرش که خوبه.
هیوا جنگی به سمتش برگشت و گفت:
- هم ظاهرش خوبه، هم باطنش. مثل بچه‌ی خوب برو بشین پیش داداشت تا اماده بشه واسه‌ت بیارم.
سیاوش دستانش را بالا گرفت و گفت:
- هوش چرا افسار پاره می‌کنی.
هیوا عصبانی نمکدان کنار گاز را برداشت و فریاد زد:
- الاغ هم خودتی بیشعور.
سیاوش با خنده از کنارش فرار کرد و با خنده خودش را به پذیرایی رساند اما نمکدانی که پشت سرش شوت شد از کنارش گذشت و وسط پذیرایی افتاد اما خوشبختانه نشکست. سیاوش متعجب گفت:
- گوسفندی‌‌ها!
سیامک با خنده و اخم شیرینی گفت:
- با کی بودی؟
سیاوش نزدیکش نشست و با لبخند آرام گفت:
- با زن داداش آینده‌م.
این حرف به مذاق سیامک خوش آمد که لبخندی به لبش نشاند اما یوسف مات شد با شنیدن این حرف. سیاوش سرش را نزدیک سیامک برد و گفت:
- تا کجا پیش رفتی؟
- هنوز هیچی. تو نگفتی چرا دمغ بودی؟
سیاوش با گفتن موضوعی نبود نگاهش را به یوسف که حسابی توی فکر بود داد و گفت:
- دایی اتفاقی افتاده؟
- نه، هیچی.
سیاوش باز صدایش را بالا برد و گفت:
- غذای ما چی شد خانم، اصلاً رستوران خوبی نیست، دیر سرویس می‌دید به مشتری.
هیوا از همانجا جوابش را داد:
- اگر نمکدونه خورده بود تو سرت زبونت کوتاه می‌شد.
سیامک هم گفت:
- فقط امر کن هیوا، اینجا زیر دست خودمه، تا می‌خوره می‌زنمش‌.
سیاوش با تاسف سری تکان داد و گفت:
- برادر فروش خائن.
هیوا با سینی که دستش بود به همراه رها از آشپزخانه بیرون آمدند. هیوا سینی را به سمت سیاوش گرفت و گفت:
- بگیر کوفت کن.
سیاوش با خنده از دستش گرفت و گفت:
- خیلی بی‌ادبی اما چون شمایی می‌بخشمت.
و نگاهی به محتویات سینی انداخت و گفت:
- به به، دو مدل غذا.
هیوا که در کنار رها نشسته بود گفت:
- اون پارپادلاست غذایی که ما خوردیم اون یکی هم یه مدل غذای چینیه که مخت کشش نداره اسمش رو بهت بگم.
سیاوش با دهان پر سری تکان داد و وقتی لقمه‌اش را قورت داد گفت:
- ببین دختر یه چیزی بهت می‌گم هم آبت بشه هم نونت.
- شما نون و آبت رو بخور نمی‌خواد به فکر نون و آب من باشی.
و کنترل تلویزیون را برداشت و آن را روشن کرد.یک فیلم سینمایی هندی در حال پخش بود. همه نگاهشان را به فیلم داده بودند اما فکرشان جای دیگری بود. سیاوش هم ضمن شام خو*ردن زیر چشمی همه را می‌پاید. غذایش را کامل نخورده سینی را روی میز گذاشت و گفت:
- خب بگید این‌جا چه خبره؟
یوسف نگاهش را به او داد و گفت:
- چه خبری باید باشه.
هیوا متعجب گفت:
- خوب نبود؟
سیاوش پا روی پا چرخاند و گفت:
- عالی بود دختر عمه. من هم سیر شدم.
سیامک نگاهی به یوسف انداخت و گفت:
- شیدا کجاست؟
سیاوش عصبی به سیامک نگاه کرد و گفت:
- گفتم که خونه‌شونه‌.
یوسف گفت:
- حرفتون شده؟
سیاوش سری تکان داد و گفت:
- چند روز دیگه خودش آشتی می‌کنه.
اما یوسف باز گفت:
- برای چی قهر کردید؟
- دعوا زن و شوهریه دیگه، درست می‌شه.
و یه دفعه بشکنی زد و گفت:
- فهمیدم، شیدا زنگ زده از شماها خواسته پادرمیونی کنید تا من ببخشمش.
و خندید و گفت:
- می‌دونستم، می‌دونستم نمی‌تونه دوریم تحمل کنه. دختره‌ی دیوونه. کافی بود به خودم زنگ بزنه.
و موبایلش را از جیبش بیرون کشید و گفت:
- الان زنگ می‌زنم بهش می‌گم بخشیدمش.
یوسف گفت:
- سیاوش صبر کن.
سیاوش نگاهش را به یوسف داد و گفت:
- چرا؟
سیامک گفت:
- موضوع در را*بطه با شیدا هست اما اون چیزی که تو فکر می‌کنی نیست.
سیاوش نگران گفت:
- یعنی چی خب؟ واسه شید اتفاقی افتاده؟
هیوا با زهرخندی باز نگاهش را به تلویزیون داد و یوسف در جوابش گفت:
- نه، شیدا طوریش نشده ولی... .
و باز نتوانست حرفش را بزند که سیاوش کلافه و عصبی گفت:
- ولی چی؟
سیامک گفت:
- ببین سیاوش، شیدا اونجور که فکر می‌کنی نیست... .
و باز او هم سکوت کرد، سیاوش از کوره در رفت و با تندی گفت:
- یعنی چی؟ چرا درست حرف نمی‌زنید؟
یوسف نفس عمیقی کشید و گفت:
- ازت می‌خوام همه‌ی حرفامون رو گوش کنی، داد بیداد راه ننداز و به کسی زنگ نزن.
- چشم عمو، حرفتون بزنید. جون به لبم کردید.
یوسف به سیامک نگاه کرد و گفت:
- تو بگو سیامک.
سیامک سری تکان داد که هیوا گفت:
- اه چرا دارید عصبیش می‌کنید، مرگ یه بار شیون هم یه بار. سیاوش، شیدا بهت خیا*نت کرده، با یه پسره‌ی خلافکار به اسم شایان که توی کار تولید مواد مخ*در واسه‌ت نقشه کشیدن. عشق و عاشقی و ازدواجش با تو هم تمومش نقشه بوده تا با گرفتن مهریه پولی به جیب بزنن.
سیاوش نگاهش در دهان هیوا خشک مانده بود و ناباور چشمانش بی‌حرکت در نگاه هیوا قفل شده بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
مدتی طول کشید تا سیاوش به خودش آمد، اخمی به پیشانی نشاند و انگشتش را به حالت تهدید به سمت هیوا گرفت و گفت:
- ببین هیوا، قبلا هم یه بار بهت گفته بودم. من و تو با هم شوخی داریم درست، اما قرار شد دیگه در مورد شیدا با من شوخی نکنی. این حرف‌های مسخره‌ات هم نشنیده می‌گیرم.
هیوا از جا برخاست و عصبی و عصبانی گفت:
- شوخی؟ هه چقدر تو ساده‌ای! حتما باید عکس‌های خیانتش رو ببینی تا باور کنی .
سیاوش عصبانی زیر سینی که جلویش روی میز عسلی بود کشید و فریاد زد:
- خفه شو!
با این حرکتش تمام محتویات سینی به سمت هیوا پرت شد و ته مانده‌ی غذاها به سر و روی لباسش ریخته شد و یکی از بشقاب ها هم پشت پایش خورد. سیامک هم بعد از اینکه حرکت بالافاصله بر سر سیاوش فریاد زد:
- چیکار می کنی احمق؟
سیاوش به سمت سیامک برگشت و فریادش هم بر سر برادرش ریخت:
- این دختره‌ی دیوونه نمی‌دونه تو هم نمی‌دونی من چقدر روی این موضوع حساسم، که این بازی رو راه انداختید، من دست بندازید.
یوسف هم با داد خواست بهتر حالیش کند:
- کسی نمی‌خواد تو رو دست بندازه، توی غیرتی دیوونه رو خوب می‌شناسیم. چیزی که داریم می‌گیم متاسفانه حقیقت داره.
سیاوش باز ساکت شد؛ بهت زده سر به زیر انداخت. نگاهش روی عصبانیتی که حالا روی زمین و میز ریخته شده بود نگاه می کرد. هیوا که به سختی داشت بغضش را کنترل می کرد. با گریه از کنارشان گذشت و خود را به تنها اتاقشان رساند. به دنبالش رها هم رفت. سیامک بشقاب ها و سینی را از روی زمین برداشت و به آشپزخانه برد و با یک لیوان آب برگشت.نزدیک سیاوش که حالا وا خورده روی مبلی افتاده بود نشست و لیوان آب را به سمتش گرفت و گفت:
- داداش.
چشمان پر اشک سیاوش در نگاه برادرش نشست:
- موضوع چیه؟
یوسف در جوابش گفت:
- من و سیامک هم همه چیز رو همین امشب فهمیدیم و مثل تو واقعا شوکه شده بودیم. حقیقتش اینه که یه بار اتفاقی هیوا مکالمه ی شیدا رو با یه نفری که نمی شناخته می شنوه. گویا موضوع مکالمه ش در مورد مهریه ش و اینکه می خواد بعد از مراسم عروسی درخواست طلاق بده و ازت جدا بشه بوده. هیوا و دوستش رها پیگیر ماجرا می شن و یه چیزهای دیگه رو می فهمن.
و کم کم تمام آن چیزی که می دانست برای سیاوش گفت و سیاوش تمام مدت بهت زده به میز عسلی خیره بود.
بعد از مدتی سیامک از جا برخاست و به سمت اتاق هیوا و رها رفت. ضرباتی به در زد که در اتاق توسط رها برایش باز شد.
- بله.
- هیوا چطوره؟
- خوبه، طوریش نیست.
- می تونم باهاش صحبت کنم.
رها از ورای شانه ی سیامک به یوسف که نگاهش به سمت آنها بود انداخت و از سر راهش کنار رفت. از اتاق بیرون آمد. سیامک وارد اتاق شد. هیوا با لباسی دیگر نزدیک پنجره ایستاده بود و گویا داشت گریه می کرد. سیامک در را پشت سرش بست و گفت:
- هیوا.
نگاه هیوا به سمتش برگشت، سیامک با لبخندی گفت:
- خب یه کمی بهش حق بده عصبانی بشه. البته نباید سینی رو پرت می‌کرد ولی خب وقتی عصبانی می شه دیگه هیچی حالیش نیست.
و نزدیک هیوا شد، آنقدر نزدیک که هیوا به شدت معذب شده بود؛ نگاهش را به سمت پنجره برگرداند. از بودن سیامک آنجا ناراضی بود اما سیامک آمده بود تا به جای سیاوش از دلش دربیاورد. سیامک خیره مانده بود به نیم رخ ناراحت و دوست داشتنی هیوا بعد آرام موهای سیاه هیوا را خواست پشت گوشش براند تا چهره اش را بیشتر و بهتر ببیند اما هیوا عصبانی به سمتش برگشت و نگاه پرخشمش را به چشمان سیامک ریخت. سیامک با لبخند دستانش را با حالت تسلیم بالا برد و گفت:
- ببخشید.
و به پنجره نزدیک تر شد و به خیابان نگاه کرد و گفت:
- سیاوش خیلی حال خوبی نداره.
هیوا با تردید و نگرانی گفت:
- خیلی شیدا رو دوست داره؟
- خیلی... اونقدری که به خاطرش تا مدتها با پدر سر شیدا کل کل کرد.
هیوا ناامید رد نگاه سیامک را به خیابان دنبال کرد و بر روی موتور سیاوش که جلوی خانه پارک شده بود نشست. قلبش در تلاطم بود و شاید کمی به شیدا حسودی می کرد که سیاوش تا این حد او را دوست دارد که نمی خواهد حتی خیانتش را باور کند. سیامک پشت به پنجره به لبه ی پنجره تکیه داد و این کار او را کمی پایین آورد تا هم قد هیوا شود.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟
هیوا آب دهانش را به سختی قورت داد انگار که بغضی که سر راه گلویش بود مانع از این می شد که چیزی از گلویش پایین برود.
- من حالم خوبه، احتیاجی هم به دلداری ندارم.
ضرباتی به در خورد و رها با موبایل هیوا که در حال زنگ خو*ردن بود وارد اتاق شد و گفت:
- هیوا موبایلت؟
هیوا ترسیده گفت:
- شیداست؟
رها سری تکان داد و گفت:
- محمد.
سیامک این اسم را که شنید نگاهش رنگ پرسش گرفت اما حرفی نزد. هیوا به سمت رها رفت و گوشی را از دستش گرفت. رها سرش را نزدیک گوش هیوا برد و چیزی گفت. هیوا مدتی متعجب نگاهش کرد و بعد گوشی را گرفت و جواب داد:
- الو سلام محمد.
سیامک که نگاهش میخ زمین مانده بود بعد از لحظه ی اتاق را ترک کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سیامک که از اتاق بیرون آمد، کمی توی فکر بود و چیزی که فکرش را مشغول کرده محمد نامی بود که با هیوا تماس گرفته بود. سیاوش به کل داغون شده بود. سیگاری بین انگشتانش روشن بود و مبهوت خیره به تلویزیونی که صدای نداشت بود. یوسف هم ساکت بود و هر چند از سیگار کشیدن سیاوش راضی نبود اما در آن شرایط نمی‌خواست چیزی بگوید.
رها هم از اتاق بیرون آمد و داشت به سمت آشپزخانه می‌رفت که یوسف طلبکارانه از او سوال کرد:
- محمد کیه؟
رها متعجب ایستاد و گفت:
- بله.
- پرسیدم محمد کیه؟
رها دستانش را از حرص مشت کرد اما آرام در جوابش گفت:
- می‌تونید از خود هیوا این سوال رو بپرسید.
و وارد آشپزخانه شد. سیاوش ته سیگارش را داخل زیر سیگاری خاموش کرد. چشمانش به خون و اشک نشسته بود و خشمی چهره‌اش را در بر گرفته بود که از غیرت و تعصب بود. سیامک هم ساکت و توی فکر بود و به وضوح رنگ چهره‌اش تغییر کرده بود. هیوا هم بالاخره از اتاق خارج شد و زیر نگاه پر خشم یوسف به سمت آشپزخانه رفت. نزدیک رها که در حال درست کردن یک دمنوش آرامبخش بود ایستاد و گفت:
- اینا چرا اینطوری من رو نگاه می‌کنن؟
رها با لبخند آرام گفت:
- خودت چی فکر می‌کنی؟ گوشیت روی میز بود محمد که زنگ زد داییت اسمش رو دید. حالا فکر می‌کنه رو این پسر کرا*ش داری.
هیوا با حرص گفت:
- ببینم تو حرفی زدی که دایی همچین فکری کرده.
رها نیم نگاهی با لبخند به او داد و گفت:
- من فقط بهش گفتم هیوا علاقه‌ی به سیامک نداره.
هیوا سر به زیر انداخت و توی فکر بود که باز گوشی‌اش زنگ خورد. با دیدن اسم شیدا آرام گفت:
- شیداست، چیکار کنم؟
رها کمی صدایش را بالا برد و گفت:
- باز تماس گرفته، چیکار کنیم؟
تا رها این را گفت، سیاوش عصبانی و بر افروخته برای گرفتن موبایل هیوا خودش را به آشپزخانه رساند و هم‌زمان فریاد زد:
- بده به من جواب بدم اون آشغال رو.
به دنبالش سیامک و یوسف هم راه افتادند. هیوا گوشی را پشت سرش گرفت اما سیاوش به او رسیده بود و سعی می کرد گوشی را بگیرد و در این گیر و دار هیوا را این‌طرفت و آن‌طرف می‌کشید. تا بالاخره مچ دستش را گرفت و خواست موبایل را بگیرد که موبایل را یوسف از دستش قاپید و بر سر سیاوش داد زد:
- باز که وحشی بازی راه انداختی، گفتم آروم باش ببینم چیکار باید بکنیم.
و صندلی را عقب کشید و گفت:
- بشین.
سیاوش بهت زده روی صندلی رها شد. سرش را میان دستانش گرفت و بغضش شکسته شد. بقیه هم ساکت او را نگاه می‌کردند. یوسف تماس را رد داد و گوشی هیوا را توی جیب شلوارش گذاشت. هیوا طاقت این گریه‌ها را نداشت برای همین روی صندلی‌ای در ضلع دیگر میز که نزدیکش بود نشست و دل‌دارانه گفت:
- به خدا من قصد نداشتم زندگیت رو خر*اب کنم، من فکر کردم نباید این اتفاق بیفته.
حرف‌هایش به قدری ساده و مهربان بود که سیاوش سر بلند کرد. نگاه سبزش در هاله‌ی از اشک محصور شده بود. اشک‌هایش را گرفت و گفت:
- معذرت می‌خوام سرت داد زدم.
یوسف هم در ضلع دیگر میز نشست و گفت:
- سیاوش به این فکر کن اگر بعد از مراسم عروسی و وقتی ازت طلاق می‌گرفت و دستت به هیچ جا بند نبود این چیزها رو می‌شنیدی چقدر بد بود. تو الان دستت پره، باید نشونش بدیم، غلطی که با زندگی سیامک کردن نمی‌تونن با زندگی تو بکنن.
سیاوش آهی کشید و گفت:
- امروز ظهر سر قضیه‌ی این‌که چرا با هیوا شوخی دارم با من دعوا کرد. بهش گفتم ما خانوادگی اینجوری هستیم. قرار نیست حالا اگر من با هیوا شوخی داشتم، منظوری داشته باشم. بعدم یه خورده چرت و پرت گفت و قهر کرد گذاشت رفت.
هیوا نگاهی به رها انداخت و بعد سر به زیر انداخت. سیامک مقابل سیاوش نشست و گفت:
- برنامه اینه که هیوا با شیدا تماس می‌گیره، باهاش قرار می‌ذاره. باید مدارک بیشتری ازش داشته باشیم و توی صحبت‌های که قراره ضبط بشه یه جوری شیدا رو وادار به اعتراف کنه. بعد بهش میگه اگر می‌خوای اتفاقی واسه شایان نیفته باید از سیاوش جدا بشی.
سیاوش با زهرخندی گفت:
- اون‌که از خداشه، مگه برنامه‌ش همین نبود؟
یوسف گفت:
- درسته ولی باید خودش بره مهریه‌ش رو تماماً ببخشه و کارهای طلاقش رو انجام بده.
سیاوش در جوابش گفت:
- به همین سادگی، بذارم بره.
سیامک گفت:
- نه بعد از اون باهاشون کار داریم. آقای حسنی گفت در را*بطه با این موضوع با افسر آگاهی صحبت می‌کنه تا پیگیری کنن. اعلام جرم می‌کنیم و پدرشون در میاریم. نه تنها خودش بلکه خانواده‌ش هم باید جواب پس بدن.
سیاوش باز به عقب تکیه زد و نگاهش مات میز ماند. رها سینی دمنوش را وسط میز گذاشت و خودش فنجانی برداشت و عقب ایستاد. یوسف نگاهش را به رها داد و گفت:
- ممنون.
- خواهش می‌کنم.
سیاوش فنجانی از آن دمنوش را برداشت و گفت:
- هیوا این چیه؟
اما هیوا به قدری توی فکر بود که صدایش را نشنید. نگاه همه حالا معطوف هیوا شده بود. سیاوش دستی جلوی صورتش تکان داد که هیوا به خودش آمد. سربلند کرد نگاهش اول در نگاه سیاوش و بعد روی بقیه چرخید و از همانجا نگاهی به ساعت دیواری پذیرایی که در دیدش بود انداخت و گفت:
- ساعت یک شب، شما نمی‌خواهید برید خونه تون؟
این حرفش نه شوخی بلکه خیلی جدی بود. دستش را به سمت یوسف گرفت و گفت:
- دایی موبایل من رو بده.
یوسف با اخمی گفت:
- صبح بیشتر بخواب.
سیامک با دلخوری که در صدایش مشخص بود گفت:
- راست می‌گه امشب خیلی بهشون زحمت دادیم.
- زحمتی نبود پسر دایی. ولی خب بهتره شما برید استراحت کنید. فردا بیشتر در مورد این مسائل صحبت می‌کنیم.
رها باز با شیطنت خطاب به هیوا گفت:
- هیوا؛ محمد چی می‌گفت؟
هیوا خشم در نگاهش را به جان رها ریخت و گفت:
- فضولی تو مگه؟
رها سر به زیر انداخت و لبخندی به لبش نشست. یوسف حرصی نگاهی به رها و بعد به هیوا انداخت و گفت:
- راستی، محمد کیه؟
هیوا با حرص نگاهش را به چشمان یوسف داد و گفت:
- چرا من باید برای هر چیزی به شما توضیح بدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یوسف عصبی چنگی به موهایش زد و گفت:
- چرا تو همیشه باید توی شرایط بد بری روی عصاب من؟
هیوا تلخ‌خندی به ل*ب زد و گفت:
- دایی موبایل من رو بده.
یوسف موبایل را از جیبش بیرون کشید و به سمت هیوا گرفت. هیوا هم بعد از گرفتن موبایلش از آشپزخانه بیرون زد و ضمن اینکه به سمت اتاق خوابش می‌رفت شب‌بخیری گفت.
بعد از شنیدن صدای بسته شدن در اتاق، یوسف نگاه تندش را به رها دوخت و گفت:
- محمد همونیه که گفتید؟
رها نیم‌نگاهی به سیامک که حرصی بود و نگاهش را به میز دوخته بود داد و در جواب یوسف با شیطنت گفت:
- خب من فقط این رو می‌دونم هیوا علاقه‌ی زیادی به محمد داره اما...
سیامک این را که شنید نگاهش به رها دوخته شد. سیاوش هم نگاهش قفل میز بود اما از چیزی که می‌شنید کمی حالش دگرگون بود. سیامک برخاست و خطاب به یوسف گفت:
- دایی، با اجازه من برم!
یوسف خطاب به سیاوش گفت:
- پاشو با سیامک برو.
سیاوش اما به قدری توی فکر بود که صدای یوسف را نشنید، یوسف دستی به شانه‌اش زد و او را متوجه خودش کرد. سیاوش با شنیدن حرف یوسف گفت:
- با موتور اومدم.
- یه درصد فکر کن بذارم با این حال داغونت با موتور بری.
سیامک اما گفت:
- موتورش رو نمی‌تونه بذاره بره ممکنه بدزدن. سوییچ موتورت رو بده من می‌برم. سیاوش هم با شما بیاد دایی. ماشین من همینجا باشه فردا میام می‌برم.
تصمیماتشان را که گرفتند. سیاوش سوییچش را به سیامک داد و سیامک قبل از رفتن نگاهش را به رها داد و گفت:
- امشب خیلی بهتون زحمت دادیم، ممنون بابت شام.
- شام رو که هیوا درست کرده بود، پارپادلای که هیوا درست می‌کنه غذای موردعلاقه‌ی محمد هم هست.
سیامک حرصی سوییچ را توی مشتش فشرد یوسف عصبی بر سرش غر زد:
- حالا گفتن این حرف چه لزومی داشت.
رها اما پر شیطنت‌تر از قبل گفت:
- همینجوری، آخه هر دفعه محمد می‌اومد به هیوا سر بزنه مجبورش می‌کرد واسه‌ش پارپادلا درست کنه.
این‌دفعه یوسف عصبانی و جنگی برخاست و چون فاصله‌اش با رها کم بود به سمتش خیز برداشت و با چشمانی دریده بر سرش فریاد کشید:
- چه قصدی داری از عصبانی کردن ما؟
رها که ترسیده نگاهش را به زیر انداخته بود بدون اینکه سر بلند کند به گریه افتاد و گفت:
- بدم میاد از آدمایی که با توهمات کثیف ذهنشون همه رو قضاوت می‌کنن بدون اینکه چیزی بدونن. محمد برادر هیواست.
این را گفت و از کنار یوسف دور شد و از آشپزخانه بیرون زد. جمله‌ی آخر آبی بود بر آتشی که به جان سیامک نشسته بود. با خیالی راحت به دیواره‌ی اپن تکیه زد و گفت:
- خب چرا باید یکی رو زجر بدن، این رو همون اول می‌گفتن.
یوسف عصبانی مشتی روی کابینت کوبید که از شدت ضربه صدای فریاد دردش درآمد. سیاوش و سیامک هردو خودشان را به کنار او رساندند اما یوسف خم شده بود و سر روی کابینت گذاشته بود و با نفس‌های بلند پی در پی سعی در خاموش کردن عصبانیت خود داشت. از دست شیدا عصبانی بود و رها و هیوا این عصبانیت او را بیشتر کرده بودند و از طرفی حرف رها مبنی به علاقه نداشتن هیوا به سیامک او را به هم ریخته بود چون سیامک واقعاً به این دختر علاقه داشت و به او دلخوش کرده بود.
رها تا وارد اتاق شد. در طرف دیگر تخت دراز کشید. هیوا همینطور که نگاهش را به سقف داده بود گفت:
- باز داییم اشکت رو درآورد.
رها به سمتش چرخید، اشکش را گرفت و گفت:
- مهم نیست.
- رفتن؟
- هنوز اینجان.
نگاه هیوا به سمت رها چرخید و گفت:
- شنیدی سیاوش چی گفت؟
رها چشمانش را بست و گفت:
- گفته بودم که من و تو از عشق هم شانس نداریم.
هیوا پتو را روی صورتش کشید. دقایقی بعد صدای بسته شدن در آمد، رها گفت:
- فکر کنم رفتن.
مدتی دیگر صبر کرد و بعد از جا برخاست. لباس‌هایش را از تن کند و بعد از پوشیدن یه تاپ و شلوارک موهاش را هم باز کرد و برای رفتن به دستشویی از اتاق بیرون زد. از دستشویی که بیرون آمد برای خاموش کردن چراغ آشپزخانه به سمت آشپزخانه آمد اما با دیدن یوسف که هنوز آنجا نشسته بود جیغی کشید ولی زود دستش را جلوی دهانش گذاشت و به سمت اتاق فرار کرد. اما لبخندی روی ل*ب یوسف بود از این‌که او را با آن لباس‌ها دیده بود. از جا برخاست سوییچ ماشینش را برداشت و از آشپزخانه بیرون آمد.هیوا که از جیغ رها از اتاق بیرون آمده بود با دیدن یوسف نفس راحتی کشید و گفت:
- ای درد نگیری رها، فکر کردم دزد اومده.
یوسف رو در رویش قرار گرفت و سوییچ ماشینش را به سمتش گرفت و گفت:
- من با موتور سیاوش می‌رم، سیاوش و سیامک هم با هم رفتن. شما دوتا هم فردا با ماشین من بیاید به اون آدرسی که واسه‌تون اس ام اس می‌کنم.
هیوا سوییچ را گرفت و سری تکان داد. یوسف شب بخیر بلندی گفت و از خانه بیرون زد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
ساعت دوازده بود به آدرسی که یوسف داده بود رسیدند. ساعت یازده صبح بود و یوسف از ساعت هشت یک بند تماس گرفته بود تا آنها را از خانه بیرون کشیده بود. رها تا از تاکسی پیاده شد غرغرکنان گفت:
- می گم زورگوه می گی نیست. از ساعت هشت صبح یه ریز رفته روی مخ ما. هزار بار گفتم تلفنت خاموش کن بذار بخوابیم.
هیوا به سمت ساختمان بلند و زیبایی که اکثر طبقات و واحدهای آن در اختیار وکلا بود به راه افتاد و در جواب رها گفت:
- اونوقت پا می شد می اومد دم سوئیت دعوامون می کرد.
- نمی خوای بگی که ازش حساب می بری.
وارد ساختمان شدند، مقابل آسانسور به انتظار ایستاده بودند. در آسانسور که باز شد متوجه سیاوش و سیامک شدند که وارد ساختمان شدند. سیامک صدایش زد:
- هیوا آسانسور نگه دار.
هردو وارد آسانسور شدند اما رها بر خلاف حرفشان کلید را زد. رها خواست در را نگه دارد اما هیوا دستش را گرفت و با آنها بای بای کرد و در بسته شد. سیاوش و سیامک تا رسیدند دیر شده بود. سیامک با حرص گفت:
- اینطوریاست هیوا خانم، دارم واسه ت؟
سیاوش به سمت آسانسور دیگری رفت و گفت:
- بیا انقدر حرص نزن برادر. این دختر غیر این رفتار می‌کرد باید شک می‌کردی.
سیامک به شماره انداز آسانسور نگاه کرد و گفت:
- نمی دونی سیاوش دیشب چه حرصی خوردم از دست رها. همچین اومد به هیوا گفت محمد زنگ زده دلم از جا کنده شد. بعدم که اونطوری گفت هیوا علاقه ی زیادی به محمد داره دلم می خواست بمیرم.
سیاوش نیم نگاهی به برادرش انداخت؛ قلبش به تلاطم افتاده بود اما او دیگر این موضوع را پذیرفته بود و باید با آن کنار می آمد. درب آسانسور باز شد و هردو وارد آسانسور شدند. سیامک کلید طبقه ی هشتم را فشرد و گفت:
- به نظرت کی در این مورد باهاش صحبت کنم؟
سیاوش لحظاتی مردد نگاهش کرد و بعد گفت:
- راستش نمی دونم، خودت باید این موضوع رو بفهمی.
سیامک نگاهش را به سوییچش که توی دستش بود داد و گفت:
- می ترسم حرفی بشنوم که تحملش رو نداشته باشم.
و دوباره نگاهش را به نگاه سبز سیاوش داد:
- فکرش رو هم نمی کردم به این زودی اینظوری دلبسته ش بشم.
- مطمئنم ایندفعه زندگی خوبی خواهی داشت.
ناراحت سر به زیر انداخت. سیامک؛ جلو رفت و سیاوش را در آغو*ش گرفت و گفت:
- غصه نخور داداشی؛ درست می شه.
- بدجور خوردم کرد. بدجور.
درب آسانسور باز شد. هیوا و رها مقابل در بودند که هیوا با دیدن آنها در آغو*ش هم به کنایه گفت:
- اوه اوه نه بابا، نکنید حسودیمون می شه.
سیاوش از آغو*ش سیامک بیرون آمد و سیامک آغوشش را به سمت هیوا باز کرد و گفت:
- چرا حسودی عزیزم، بفرما.
هیوا با گفتن برو بابا، راهش را به سمت واحدی در پیش گرفت. رها هم به دنبالش رفت. سیامک و سیاوش هم با خنده به دنبالشان رفتند.
هیوا و رها زودتر وارد دفتر کار آقای حسنی شدند. هیوا نزدیک میز منشی شد و گفت:
- سلام خانم روزتون بخیر...
منشی سربلند کرد و گفت:
- روز شما هم بخیر، بفرمایین؟
- دایی من تماس گرفت که بیاییم...
تا سیاوش و سیامک وارد شدند، منشی بی توجه به هیوا که داشت حرف می زد سریع برخاست و خطاب به آنها گفت:
- سلام آقا سیامک، سلام آقا سیاوش، خیلی خوش اومدید.
هیوا که حرفش با این حرکت منشی در دهانش ماسیده بود، شاکی خطاب به منشی گفت:
- هوی خانم دارم با شما حرف می زنم ها. هویج خورد نمی کنم که وسط حرف من پریدی اونطرفی می گی
و با ادا ادامه داد:
- سلام اقا سیامک، سلام آقا سیاوش.
منشی که از دستش عصبانی شده بود چشمان عصبانیش را به چشمان هیوا دوخت گفت:
- مودب باش خانوم.
هیوا که گویا خیلی ناراحت بود بر سرش داد زد:
- مودب نیستم چون آدم مودب نمی بینم.
و با حرص به لیوانی که پر از مداد و خودکار بود کشید. منشی خواست جنگی تر حرف دیگری بزند که سیامک جلو آمد گفت:
- خانم من معذرت می خوام، هیوا جان خواهش می کنم. چرا عصبانی میشی؟
هیوا از کنار میز دور شد و پشت به آنها ایستاد. با خشم دستانش را می فشرد و نگاهش را میخ زمین دوخته بود. سیامک داشت با منشی حرف می زد. سیاوش هم نگاهش به هیوا بود و رها آنها را زیر نظر داشت. در اتاق کار آقای حسنی باز شد و یوسف بیرون آمد. با دیدنشان دلخور گفت:
- چرا انقدر دیر کردید؟ چه خبره اینجا؟
سیامک جوابش را داد:
- هیچی نشده عمو جان، سیاوش برو داخل.
رها و سیاوش وارد اتاق وکیل شدند. سیامک هم نزدیک هیوا شد و آرام گفت:
- هیوا جان چرا انقدر عصبانی هستی؟ موضوعی پیش اومده.
موضوع همین جان گفتن های سیامک و بی توجهی سیاوش بود که او را اینگونه عصبانی کرده بود. اما هیوا قدرت گفتنش را نداشت. سری تکان داد. سیامک با لبخندی نزدیک گوشش گفت:
- ولی خوشم اومد خوب این منشی پررو رو ادب کردی. بریم داخل؟
هیوا فقط نگاهش کرد و بعد در حالی که خشم در نگاهش را به جان منشی می ریخت با سیامک وارد اتاق آقای حسنی شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
یک ساعت بعد هر پنج نفر از دفتر وکیل بیرون آمدند. توی آسانسور بودند که باز موبایل هیوا زنگ خورد و همه ی نگاه ها به سمتش رفت. یوسف پرسشگر پرسید:
- کیه؟
و هیوا خیلی جدی گفت:
- موبایل شما زنگ می خوره من می‌پرسم کیه؟
یوسف باز اخم مهمان پیشانی اش شد و گفت:
- منظورم این بود شیداست؟
هیوا تماسش را جواب داد و با لهجه ی زیبایی خوزستانی مشغول صحبت شد. وقتی تلفن را قطع کرد رها گفت:
- اومده تهران؟
هیوا سری تکان داد. با باز شدن در آسانسور همگی بیرون رفتند. هیوا دست رها را گرفت و از بقیه دور شد. سیامک و یوسف و سیاوش منتظرشان بودند و به آنها چشم دوخته بودند. یوسف انگار از رفتار هیوا ناراضی بود. سیامک نگران گفت:
- عمو فکر می‌کنی چی شده که برادرش اومده تهران؟
- از کجا باید بدونم سیامک؟
دخترها بدون اینکه به آنها توجهی داشته باشند به سمت خروجی ساختمان به راه افتادند و آنها هم به دنبالشان رفتند. هیوا به شدت به هم ریخته و عصبی بود. وقتی یوسف و بقیه به آنها نزدیک شدند سوییچ ماشین یوسف را به سمتش گرفت و گفت:
- دایی ما باید بریم.
یوسف سوییچ را گرفت و گفت:
- کجا؟ هیوا موضوع چیه؟ انگاری حالت خوب نیست.
هیوا نیم نگاهی به سیاوش انداخت و دوباره نگاه مستقیمش به یوسف داد و گفت:
- محمد اومده تهران و می خواد همین الان من رو ببینه.
یوسف باز تاکیدا گفت:
- پرسیدم موضوع چیه؟
هیوا این بار کمی بی ادبانه جوابش را داد:
- دایی واقعا نمی دونم چرا فکر می کنید هر موضوعی به شما هم مربوط می شه. من توی دفتر آقای وکیل هم گفتم این کار رو برای شما انجام می دم. اگر شیدا زنگ زد جوابش رو می دم و باهاش قرار می ذارم و بهتون خبر می دم. این ماجرا هم که تموم شد. من و رها گورمون رو گم می کنیم و از تهران می ریم. خداحافظ .
این را گفت و به سمت خیابان به راه افتاد. رها لحظه ای ایستاد و بعد گفت:
- درضمن ماشینتون جلوی خونه ست، ما با تاکسی اومدیم. خداحافظ.
و به دنبال هیوا رفت. یوسف و سیامک و سیاوش هم بهت زده ایستاده بودند و رفتن آنها را نگاه می کردند. یوسف همینکه آنهاسوار تاکسی شدند به سیامک گفت:
- بریم، من باید بفهمم این دخترها چه مرگشونه؟ زود باشید.
و هر سه نفر به سمت ماشین سیامک به راه افتادند و خیلی زود حرکت کردند. هیوا ساکت نشسته بود و به خیابان چشم دوخته بود. رها آرام دست روی دستش گذاشت و گفت:
- چرا اینجوری بی قراری می کنی؟ چیزی نشده که هنوز؟
نگاه سیاه و بارانی هیوا به سمتش برگشت و گفت:
- از دست خودم عصبانیم. از اینکه نمی تونه به سیامک بگم انقدر به من نگو هیوا جان، نگو عزیزم. از اونطرف اون سیاوش. دیدی چطوری از عشقش به شیدا حرف می زنه. انگار نه انگار که دختره بهش خیا*نت کرده.
و عصبی خندید و گفت:
- تو تعجب نمی کنی از رفتارش. یه کاره برگشته می گه هیچکی رو اندازه شیدا دوست ندارم. لیاقتش همون شیدای خائن .
و اشک روی گونه اش دوید. رها سرش را نزدیکش برد و گفت:
- آروم باش هیوا، راننده تاکسی داره نگامون می کنه.
هیوا اشکش را گرفت و باز نگاهش را به بیرون داد. رها نگاهش به بیرون بود به میدان آزادی که رسیدند رها با دیدن پژوی سفید رنگی که جوان قد بلندی در کنارش به ماشین تکیه زده بود خطاب به راننده گفت:
- ممنون آقا پشت اون ماشین سفیده نگه دارید.
کرایه را دادند و پیاده شدند. هیوا نفس عمیقی کشید و به سمت همان جوان به راه افتاد. محمد جوانی تقریبا بیست و چهارساله ی قدبلند و خوش هیکلی بود. پوستش کمی تیره بود اما خوش چهره بود. یک شلوار لی آبی و تی لباس مشکی جذب به تن داشت. اخمی که به چهره داشت نشان از این بود که از موضوعی دلخور است. هیوا و رها نزدیکش شدند و هیوا صدایش زد:
- محمد.
سربلند؛ نگاه پرخشمش به سمت هیوا برگشت. زیر چشم راستش کبودی کهنه ای بود که نشان از درگیری و کتک کاری داشت. سرزنش گر هردویشان را نگاه کرد و بعد با نیشخندی با همان لهجه ی زیبای خوزستانی گفت:
- وقتی شنیدم چیکار کردی به خودم گفتم آ باریکلا به آبجیم، خوش غیرت، شیرزنیه برای خودش. اما حرفهای بعدی که شنیدم پریشونم کرد. از اهواز تا اینجا یه کله پام تو گاز بود بیام از خودت بپرسم. چون یه بار گفتی اگر حرفی در موردم شنیدی بیا از خودم بپرس. حالا هیوا اومدم از خودت بپرسم. تو... تو...
و گویی گفتنش برایش سخت بود که سر به زیر انداخت، مدتی سکوت کرد. هیوا پرسید:
- من چی؟ چی شنیدی که اینجوری برزخ شدی؟ یه کلمه هم که پشت تلفن حرف نمی زنی؟
محمد سر بلند کرد و گفت:
- تو... از محمودی پول گرفتی که زنش بشی؟
هیوا این را که شنید عصبی خندید و گفت:
- کی این مضخرفات رو گفته؟
- وکیل محمودی می گفت. می گفت یه میلیارد بهت پول داده. یه حرف های مفت دیگه هم می زد که باهاش دعوام شد. آدمای محمودی ریختن سرم و این بلا رو سرم آوردن.
رها گفت:
- محمد، اون محمودی اول می خواست با هیوا ازدواج کنه. هیوا جواب منفی بهش داد بعدم که اومد سمت من. ما برای این از دست محمودی فرار کردیم که کتکش زدیم اونم آدماش رو مامور کرده که ما رو پیدا کنن. ما هم از ترسمون اومدیم تهران پیش عمو بامداد.
محمد که نگاهش به رها بود بعد تکیه اش را از ماشینش برداشت. به سمت هیوا رفت تا او را در آغو*ش بگیرد که هیوا یه قدم به عقب برداشت و گفت:
- من بخوام پول دربیارم واسه م راحته. هنری که من دارم اونقدری خریدار داره که مجبور نباشم به خاطرش تن فروشی کنم و با یه پیرمرد خرفت پولدار ازدواج کنم. تو این چیزها رو نمی دونستی؟
و اشک روی گونه اش دوید. محمد شرمنده گفت:
- هزار بار بهت گفتم اگر ازدواج کنی شر این آدم ها از سرت کم می شه.
هیوا اما عصبانی سرش داد زد:
- نمی خوام ازدواج کنم. یه بار اون بابات واسه م شوهر پیدا کرد واسه هفت پشتم بسه. حالا دوباره تو شروع کردی.
محمد ابروی در هم کشید و با تشر گفت:
- صدات رو بالا نبر وسط خیابون.
هیوا نگاهش را به رها داد و گفت:
- می بینی، مهربونه ها. ولی یکیه لنگه ی بقیه شون. بیا بریم.
- کجا؟ من کجا باید برم؟
- برگرد برو اهواز.
محمد خنده ی عصبی زد و گفت:
- اول اینکه من خیلی خسته م و گرسنه هم هستم. بهتر نیست بریم ناهار بخوریم بعد بیشتر با هم صحبت کنیم.
هیوا عصبی دستانش را مشت کرد و گفت:
- محمد من خیلی کار دارم.
محمد به سمت ماشینش به راه افتاد و گفت:
- خب باشه بریم هم به کارهای تو می رسیم هم اینکه صحبت می کنیم.
هیوا با حرص پایش را زمین کوبید. رها بلند خندید و گفت:
- من جلو می شینم.
هیوا ناچارا صندلی عقب نشست. محمد ماشین را از جا کند و گفت:
- خب رستوران عمو بامداد کجاست بریم یه دلی از عزا دربیاریم.
رها که در کنارش نشسته بود گفت:
- رستورانش بالا شهره، یه رستوران معرکه و بی نظیر.
محمد نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- تو هم کم آتیش نمی‌سوزونی ها.
- نه به اندازه ی تو.
و هردو بلند و بی‌پروا خندیدند. موبایل هیوا به صدا در آمد که رها به سمت عقب چرخید و گفت:
- کیه؟
- شیداست.
رها نیم نگاهی به محمد انداخت و گفت:
- جواب بده توی رستوران عمو بامداد برای ناهار باهاش قرار بذار.
هیوا با حرص اما با اشاره ی ابرو به محمد اشاره کرد که رها با لبخند گفت:
- محمد با من.
محمد باز نگاهی به انداخت و گفت:
- ها قضیه چیه؟ شما دوتا یه جورای مشکوک می زنید ها.
رها به سمت جلو چرخید و گفت:
- بذار تلفنش رو جواب بده بهت می گم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هیوا آب دهانش را قورت داد و تماس را وصل کرد.
- الو.
منتظر شنیدن صدای تند شیدا بود اما به جای آن بغض شیدا در پس تلفن شکست و گفت:
- الو، هیوا. چرا جوابم رو نمی دی؟ تو رو خدا. تو رو خدا به سیاوش حرفی نزن. بذار واسه ت توضیح بدم.
گیج بود از شنیدن آن گریه ها؛ ساکت بود که باز شیدا گفت:
- هیوا صدام رو می شنوی؟ به خدا مجبور بودم. نمی خواستم به سیاوش خیا*نت کنم. من خیلی دوستش دارم. کمکم کن نذار از دستش بدم. هر چی که بخواهی بهت می دم فقط بهم مهلت بده باهات حرف بزنم.
هیوا فقط یک جمله گفت:
- تا یه ساعت بیا به این رستورانی که آدرسش رو واسه ت اس ام اس می کنم.
- باشه میام، میام همه چیز رو واسه ت توضیح می دم. فقط بگو به سیاوش که حرفی نزدی.
- نه.
این را گفت و تلفن را قطع کرد. رها باز به سمت عقب چرخید.
- چی می گفت؟
هیوا نگاهش را به بیرون داد. ناراحت بود از چیزی که خودش نمی دانست. رها دوباره پرسید و هیوا در جوابش گفت:
- فقط گریه می کرد. ترسیده بود. گفتم بیاد رستوران عمو بامداد حرفاش رو بزنه.
رها متعجب گفت:
- گریه می کرد؟ برای چی؟
- چه میدونم؟
محمد گفت:
- نمی خواهید بگید اینجا چه خبره؟
رها اخمش را به جان محمد ریخت و گفت:
- یه دقیقه دندون سر جیگرت بذار پسر خوب واسه ت می گم. می گم هیوا به داییت هم زنگ بزن بگو موقعی که داریم باهاش حرف میزنیم تماست رو باهاش وصل می ذاری که صداش رو بشنون.
محمد ایندفعه عصبی تر گفت:
- هیوا بگو ببینم قضیه چیه؟ تو اومدی تهران رفتی پیش خانواده ی داییت؟ بابا می گفت باورم نشد. گفتم هیوا به قدری از این آدما متنفره که حتی نمی خواد باهاشون حرف بزنه اونوقت تو....
صدای بلندش را رها با داد زدن سرش برید:
- بسه دیگه محمد. یه ریز داره مواخذه می کنه. گفتم دندون سر جیگرت بذار واسه ت می گم.
مدتی به سکوت گذشت. هیوا بعد از اینکه آدرس رستوران عمو بامداد را برای شیدا فرستاد. موضوع را با پیامک به یوسف اطلاع داد. رها داشت برای محمد حرف می زد و ماجرا را می گفت اما محمد گویی از شنیدن آن ماجراها اصلا خشنود نبود که با شنیدن هر کلمه ابروانش در هم گره می شد وقتی هم حرف های رها تمام شد شاکیانه گفت:
- من می خوام بدونم اصلا به شما چه مربوط خودتون رو قاطی کردید؟
هیوا در جوابش گفت:
- خب گناه داشت.
محمد بر سرش داد زد:
- خب گناه داشت که داشت. این خانواده تا امروز کجا مرده بودن که یه دفعه سر و کله شون پیدا شده. تو هم اصلا غلط کردی بدون اجازه ی من اومدی پیوند مغز استخوون دادی.
- محمد سر من داد نزن. من از تو بزرگترم.
محمد عصبانی گفت:
- این دلیل می شه که سر خود هر کاری خواستی بکنی . ببینم اون موقع که می خواستی از حمید جدا بشی کی پشتت بود. کی حمایتت کرد؟ کی واستاد تو روی خانواده ی حمید. هان؟ جواب من رو بده؟ اون موقع من برادرت بودم حالا نبودم. تا سه روز رفتم کیش و برگشتم دیدم نیستی. تلفن هم می زنم به دروغ می گی با رها رفتیم دبی برای مصاحبه کاری. من خرم باورم شد. بعدش گندش در میاد که خانوم از دست یه عده عو*ضی فرار کردن اومدن تهرون.
رها سعی کرد آرامش کند:
- محمد یه دقیقه آروم باش . اونطوری که تو فکر می کنی نیست.
اما محمد در جوابش گفت:
- خفه شو رها. حیف که کتک زدن زن توی مرام من نیست وگرنه یه جوری جفتتون رو کتک می زدم که یکی از من بخورید یکی از دیوار.
با این حرفش رها خندید و باز محمد عصبی سرش داد زد:
- ببند نیشت رو دختره ی چشم سفید.
رها نگاهش را به بیرون داد اما همچنان داشت می خندید. محمد عصبی از آینه به هیوا نگاه کرد و گفت:
- حالا این کارها رو واسه شون می کنید چی بهتون می رسه؟
- هیچی.
محمد ادایش را در آورد:
- هیچی. باز تو دست و دلباز بازی در آوردی.
هیوا سعی کرد قانعش کند:
- دایی یونسم مرد خوبیه، خیلی هم من رو دوست داره.
- آره خب منم باورم شد. دختره ی خر دیدن کارشون پیشت گیره، دوتا قربون صدقه ت رفتن تو هم محبت ندیده وا رفتی.
هیوا عصبانی از عقب موهایش را چنگ زد و گفت:
- با من درست حرف بزن جونور بی شعور.
رها در حالی که می خندید مداخله کرد. هیوا و محمد به هم ناسزا می دادند تا بالاخره رها موفق شد و دستان هیوا را از موهای محمد کند. محمد شاکی گفت:
- هیوا می کشمت اگر یه تار مو از سرم کم شده باشه. آخ آخ... وحشی بیابونی.
و به آینه به خودش و موهایش نگاهی انداخت؛ موهایش را مرتب کرد. هیوا عقب نشسته بود و از حرص نفس نفس می زد. رها نگاهی به عقب انداخت و گفت:
- چرا دیوونه می شی تو؟
و نگاهش به پشت سرشان افتاد و ماشین سیامک را دید و گفت:
- اینا از کی دارن دنبال ما میان؟
تا این را گفت هیوا چرخید پشت سر را نگاه کرد. محمد هم از آینه به عقب نگاهی انداخت و گفت:
- کی داره دنبالمون میاد؟
رها چرخید صاف نشست و گفت:
- هیچکی، تو راه خودت رو برو
- الان معلوم می شه.
و ماشینش را به حاشیه ی خیابان راند و توقف کرد. تا او ایستاد کمی بالاتر سیامک هم توقف کرد. دست محمد به دستگیره رفت که از یه طرف رها بازویش را گرفت و از طرفی هیوا از عقب دستش را محکم دور گردنش قفل کرد و سرش را به کنار صورتش کشاند. چندبار بوسیدش و بعد گفت:
- جون ننه ت دعوا راه ننداز.
محمد به سختی گفت:
- خفه شدم هیوا.
هیوا که دستانش را شل کرد. محمد چندباری سرفه کرد و بعد گفت:
- چقدرم خاطرشون رو می خوای.
- جون هیوا، بذار این کار تموم کنیم بعد هر کجا تو بگی میایم.
رها هم گفت:
- خودمون هم قصد داشتیم بعد تموم شدن این ماجرا بریم دبی.
- فکر کردید من خرم.
هیوا باز گفت:
- اصلا خودت هم باهامون بیا. یه مرد باهامون باشه بهتره.
محمد نگاهی به هردو انداخت و باز دستش به دستگیره رفت که دوباره هیوا روی سر و گردنش افتاد و گفت:
- تو رو خدا.
- دیوانه ولم کن، نمی رم دعوا کنم فقط می خوام برم با داییت آشنا بشم.
و عصبی دست هیوا را از دور گردنش کند و از ماشین پیاده شد. هیوا و رها هم سریع پیاده شدند. یوسف و سیامک و سیاوش هم وقتی دیدند محمد به سمت ماشین آنها می آید از ماشین پیاده شدند. محمد نزدیک ماشینشان که رسید ایستاد. نگاهش روی هر سه نفرشان چرخید و هیوا را با خشم صدا زد:
- هیوا!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هیوا نزدیکش شد و گفت:
- هان؟
اخم محمد به جانش نشست و گفت:
- کدوم از این آقایون داییته؟
قبل از اینکه هیوا حرفی بزند یوسف به سمتش به راه افتاد و گفت:
- من داییش هستم، یوسف از آشناییت خوشوقتم
و دستش را به علامت دست دادن به سمت محمد گرفت. محمد بدون اینکه دستش را جواب بدهد از ورای شانه اش به سیامک و سیاوش نگاه کرد و گفت:
- و اون آقایون
ایندفعه هیوا جواب داد:
- پسر دایی‌هام هستن.
محمد عصبی به سمتش چرخید و گفت:
- منم خرم نه؟ اون دوتا پسر این آقان؟
یوسف دست به شانه اش نشاند و گفت:
- بذار توضیح بدم بعد عصبانی... .
اما محمد دستش را پس زد و گفت:
- هوی نمی خوام توضیح بدی، خودش زبون داره توضیح می ده.
و باز به هیوا نگاه کرد که هیوا گفت:
- این اقا دایی یوسف من هستن، اون آقایون پسرای دایی یونس من هستن. در ضمن داییم و پسر داییم همسن و سال هستن. مثل خواهرت مروه و خاله تون راضیه که همسن هستن.
محمد انگار که قانع شده بود؛ نگاهش به سمت یوسف برگشت و ایندفعه موضوع دیگری را پیش کشید:
- ببینم آقا شما بیست و شش سال کجا بودید که یادتون نبود یه خواهرزاده هم دارید؟ حالا تا اون یکی بچه ی خواهرتون مریض شد یادتون افتاد هیوا هم زنده ست.
هیوا پوفی کرد و گفت:
- محمد، من با تو حرف زدم.
- بیخود باید قبل از اینکه بیایی اینجا مغز استخوونت رو بفروشی با من حرف می زدی.
یوسف که خون خونش را می خورد و سعی می کرد آرام باشد گفت:
- ببین آقا محمد هیوا اونقدری بزرگ شده که خودش بتونه برای زندگیش تصمیم بگیره.
محمد با تمسخر گفت:
- نه بابا. اون موقع که نمی تونست خودش برای زندگیش تصمیم بگیره شما کجا بودی؟ در ضمن اصلا خوش ندارم قاطی این ماجراهای خانوادگی شما بشه. من و خواهرم و البته رها فردا برمی گردیم اهواز. شما خودتون می دونید و مشکلاتتون.
هیوا با حرص گفت:
- محمد، تو قرار بود هیچی نگی.
رها هم جلو آمد و گفت:
- من این همه توی ماشین حرف زدم کشک بود.
- شما دوتا اگر عقلتون می کشید وقتی اون محمودی بی همه چیز دنبالتون بود یه کلام به من می گفتید خودم حسابش رو می رسیدم. راه نمی افتادید بیاید تهرون.
رها با حرص گفت:
- محمد...
محمد تند نگاهش کرد و گفت:
- هان؟ راه بیفتید ببینم، میریم ناهار می خوریم بعدم برمی گردیم.
و به سمت ماشینش راه افتاد. یوسف نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- محمودی کیه؟
هیوا دو دستی به سر کوبید و گفت:
- حالا باید جواب شما رو بدم. هیچکی نیست.
محمد که داخل ماشینش نشسته بود سرش را از پنجره بیرون آورد و داد زد:
- هیوا، رها.
هیوا با تندی گفت:
- درد سه ساعته؛ الان میام.
رها به خنده افتاد و گفت:
- همیشه این اعتماد به نفسش رو دوست داشتم. خودم باهاش صحبت می کنم.
و به سمت ماشین محمد رفت. بعد از رفتن رها؛ هیوا نگاهش را به یوسف داد که با چشمان به خون نشسته اش رها را دنبال می کرد. هیوا لبه ی کت یوسف را گرفت و گفت:
- اقا دایی.
نگاه پر خشم یوسف به سمت چشمان هیوا برگشت و هیوا با لبخند پهنی گفت:
- محمد هارت و پورت زیاد داره، ولی پسر خوبیه. در ضمن همونطوری که شما؛ من و رها رو مثل خواهرزاده تون می دونید. محمد هم من و رها مثل خواهر می بینه.
و خواست برود که یوسف بازویش را چنگ زد و گفت:
- یه بار دیگه به من گوشه و کنایه بزنی، من می دونم و تو ؟ شیر فهم شدی.
هیوا با زهرخندی بازویش را از دست یوسف بیرون کشید و به طرف ماشین محمد رفت.
بعد از مدتی یوسف هم به سمت ماشین سیامک برگشت و عصبی داخل ماشین نشست و در را به هم کوبید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
مدتی به سکوت گذشت تا سیاوش این سکوت را شکست و گفت:
- کارم به کجا کشیده که گوه خو*ردن زن من رو همه خبردار شدن؟ لعنت به من ، لعنت به دل من.
و موبایلش را از جیب بیرون کشید و گفت:
- لازم نیست هیوا برای من کاری بکنه، خودم می‌دونم چطوری باهاش برخورد کنم.
یوسف به سمت عقب چرخید و موبایل را از دستش بیرون کشید.
- صبر داشته باش. آبی که ریخته، پس بذار یه جوری جمعش کنیم که بیشتر از این خسارت ندی.
سیاوش حرصی هه زد و گفت:
- خسارت گنده آبروی من بود که ریخت.
سیامک از آینه نگاهش کرد و گفت:
- می فهممت داداش، می فهمم چون این درد کشیدم ولی تو رو خدا صبر داشته باش.
سیاوش نگاهش را به بیرون داد و باز اشک از چشمانش روی صورتش سرید. یوسف چندباری نفس عمیق کشید و گفت:
- باید بفهمم محمودی کیه؟ئ چرا هیوا و رها از دستش فرار کردن؟
سیامک سری تکان داد و گفت:
- به نظرم مشکلات زیادی توی زندگیشون دارن.
- وقتی رفته بودیم دنبالشون یه آدمی به اسم گودرز دنبالشون بود. با چاقو رها رو زده بودن.
سیامک متعجب گفت:
- چی؟
یوسف ماجرای آن اتفاق را برای سیامک تعریف کرد و بعد گفت:
- هیوا از دوتا رستوران توی دبی پیشنهاد کار داره. نباید بذارم برن دبی؟
سیامک که کمی نگران شده بود آرام و با تردید گفت:
- یعنی فکر می کنید ممکنه جوابش به منم منفی باشه.
یوسف نیم نگاهی به سیامک انداخت و گفت:
- خب باید خودت رو برای هر جوابی آماده کنی و اصلا هم نباید بابتش ناراحت بشی.
سیامک دستی به صورت و پشت گردنش کشید و آرام با خودش گفت:
- نمی تونم ازش بگذرم.
این حرفش را هم یوسف شنید هم سیاوش. اما هیچ کدام حرفی نزدند.
نزدیک به رستوران که رسیدند، یوسف با موبایل هیوا تماس گرفت که خیلی زود جوابش را داد:
- جانم دایی.
- چی شد؟
- برنامه اوکیه.
یوسف نگاهی به سیامک انداخت و گفت:
- وقتی شیدا بیاد محمد هم با شماست.
هیوا بعد از مکثی گفت:
- نه، باهاش صحبت کردم. وقتی بهتون زنگ زدم فقط تماس وصل کنید ولی حرفی نزنید.
- باشه.
تلفن را قطع کرد و گفت:
- سیامک یه جای واستا که ماشینمون توی دید نباشه، ممکنه شیدا از این مسیر بیاد ما رو ببینه.
سیامک داخل یک پارکینگ طبقاتی پیچید. جای خوبی بود برای دیده نشدن.
***
هر سه نفر وارد رستوران که شدند محمد با تحسین گفت:
- آفرین به عمو بامداد، عجب رستورانی به هم زده.
جوانی خوش قامت و خوش لباس نزدیکشان شد و بعد از خوش آمد گویی آنها را به سمت میز چهارنفره ی راهنمایی کرد. هنوز ننشسته بودند که رها گفت:
- محمد.
محمد هم با تندی گفت:
- د زهرمار، هنوز که نیومده، بذار چند دقیقه بتمرگم بعد می رم یه جا دیگه می شینم.
هر سه نفر نشستند. هیوا سراغ عمو بامداد را از همان مردی که نزدیکشان ایستاده بود گرفت، قبل از اینکه مرد جوابی بدهد محمد گفت:
- برو به عموبامداد بگو ممد عربی اومده، داداش سرآشپز هیوا.
رها از زیر میز به پایش کوبید که محمد با آخ گفت:
- ای بمیری دختره ی ماست.
مرد جوان با لبخندی از کنار میزشان دور شد. بعد از رفتن او هیوا گفت:
- قشنگ بزن آبروی عمو بامداد نابود کن، باشه؟
- گفتم بهش بگن ممد عربی اومده آبروش می ره. برو دختر عاقل شو. گول رنگ و لعاب اینا رو نخور. اصل و اصالت همینه که خودت باشی.
و بعد نگاهش را به رها داد و گفت:
- تو بگو ببینم این یارو دایی هیوا چرا انقدر حرصی نگات می کرد، یه جورای انگاری خیلی تو نخته.
- نه بابا اینجوریا نیست.
محمد با تشر گفت:
- غلط کردی، تا همینجاش هم به اندازه ی کافی خرم کردید. بسه دیگه.
هیوا پوفی کرد که محمد باز گفت:
- د زهرمار. هزار بار بهت گفتم با مادرم حرف می زنم بیا پیش خودمون زندگی کن اگر کسی جرات کرد بهت نازکتر از گل بگه، اما تو قبول نکردی. گفتی من می خوام مستقل باشم ، من می خوام ال باشم و بل باشم. دیدم چطوری مستقل بودید. هزار بار بهت گفتم قبول دارم مردها گندن ولی یکیشون تو زندگیت لازمه تا بقیه شون به تو که می رسن ماستشون رو کیسه کنن. بعد تو چی گفتی؟ من خودم یه پا مردم، از پس زندگیم بر میام. دلم می خواد همچین بزنم تو دهنتون که جفتتون تا آخر عمر نطقتون کور بشه.
رها سر به زیر داشت و آرام می خندید. هیوا اطراف را نگاه می کرد. محمد به عقب تکیه زد. نفسش را پر حرص بیرون داد و گفت:
- آدمتون می کنم.
رها با دیدن شیدا که وارد رستوران شد گفت:
- اوه اوه اومد، محمد پاشو برو.
محمد ناچارا برخاست و پشت میزی که نزدیک آن میز بود نشست. خیلی نزدیک به آنها. رها دستی برای شیدا تکان داد. رها موبایلش را زیر میز برد و شماره ی یوسف را گرفت که سریع تماس را وصل کرد. رها هم گوشی اش را روی ضبط صوت قرار داد و به صورت برعکس روی میز گذاشت. شیدا نزدیکشان که شد از دیدن چشمان ورم کرده اش فهمیدند که حسابی گریه کرده است. رها برخاست اما هیوا همانطور نشسته بود و نگاهش می کرد. رها تعارف کرد و شیدا بعد از نشستن خطاب به هیوا گفت:
- چرا اینطوری نگام می کنی؟
هیوا در جوابش گفت:
- چطوری نگات می کنم؟
- هیوا، من گرفتار شدم. گرفتارم. من هیچ وقت نمی خواستم به سیاوش خیا*نت کنم. من توی بازی افتادم که دو سر باخت. هر دو سر باختش هم از دست دادن سیاوش.
رها دستمال کاغذی از داخل جعبه ریز شیشه ی وزیبای روی میز بیرون کشید و به سمتش گرفت. شیدا دستمال را گرفت و اشک هایش را گرفت و گفت:
- می دونی توی این مدت چندبار به خودکشی فکر کردم. بارها نامه نوشتم و همه چیز برای سیاوش گفتم و خواستم خودم رو بکشم اما باز نتونستم. اگه ترسو نبودم تا حالا اینکار رو کرده بودم.
هیوا قصد نداشت حرفی بزند فقط با چشمان پر از نفرت نگاهش می کرد. شیدا رقیب عشقی او بود و او از این بابت از او نفرت داشت و اشک هایش هیچ تاثیری روی او نداشت . رها سوالی را پرسید که شاید سیاوش و بقیه هم که صدایشان را می شنیدند دنبال جوابش بودند.
- ماجرا چیه؟ از چی حرف می زنی؟ تو گرفتار چی شدی؟
شیدا نگاهش را به رها داد و گفت:
- قبل از اینکه با سیاوش آشنا بشم. دو سال قبلش با شایان تو را*بطه بودم. قصدمون ازدواج بود ولی شایان فقط به منافع خودش فکر می کرد. بعد از یه بی آبرویی و معتاد کردن من، رهام کرد و رفت. فقط برادرم شهریار می دونست چه بلایی سرم اومده. کمکم کرد تا به زندگی عادی برگشتم. یه سال و نیم تحت درمان بودم. از نظر روحی روانی خیلی به هم ریخته بودم. وقتی سیاوش رو دیدم عاشقش شدم. اونم دوستم داشت. اشتباه من این بود که همه چیز رو ازش پنهان کردم. شایان از طریق یکی از دوستای قدیمیون فهمید با سیاوش آشنا شدم و قصد ازدواج داریم. سرو کله ش پیدا شد. تهدیدم کردم اگر اونکاری رو که اون می خواد نکنم هر عکس و فیلمی که از گذشته داریم برای سیاوش می فرسته. ترس از دست دادن سیاوش باعث شد حرفاش رو گوش کنم. یکی دوباری ازم خواست یه محموله ی رو جابه جا کنم می دونستم مواد مخ*در ولی اینکارو کردم. اما نمی دونستم دارم مدرک بیشتر به دستش میدم. بعدم یه بار به بهانه ی اینکه یه بسته ی دیگه بهم بده که واسه ش جابه جا کنم من رو کشوند توی خونه ش ....
و باز بغضش ترکید. رها سرش را میان دستانش گرفت. خاطرات تلخ گذشته برای خودش داشت زنده می شد. هیوا نگاهی به او انداخت و گفت:
- رها حالت خوبه؟ رها، رها با توام.
شیدا اشکش را گرفت و گفت:
- چی شد؟ رها جان، رها.
اما رها بی هوش شد و از روی صندلی افتاد. این اتفاق توجه همه را به آن سو کشاند. محمد هم خودش را به کنار رها رساند و صدایش می زد. یوسف هم نگران شده بود. خواست پیاده شود که سیامک گفت:
- صبر کن عمو، آروم باشید.
یوسف نگران گفت:
- باید ببینم چه بلایی سرش اومده.
سیامک نگاهی به سیاوش که وا رفته و ماتم زده روی صندلی عقب بود انداخت. سیامک باید این شرایط را مدیریت می کرد. یوسف مدتی صبر کرد و بعدگفت:
- سیاوش شماره ی عموبامداد داری.
سیاوش فقط گوشی اش را به سمت یوسف گرفت. خودش اما خورد شده سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهش را به سقف ماشین دوخت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara
بالا پایین