• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

در حال تایپ رمان ودادی از جـنس درد| Delroba.R.Morovati کاربر رمان فور

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
لبخندی به رویم پاشید و همانطور که نگاه نافذ و خیره‌اش عمق چشمانم را به لرزه می‌انداخت، گفت:
- باورت نمی‌شه چقدر منتظر این لحظه‌هامون بودم!
انگشتانم تارهای موهایش را نوازش کرد:
- بزار بخوابم، اینطوری نمی‌تونم خب.
دستی روی گونه‌ام کشید:
- تو بخواب، با من چیکار داری؟
لب برچیده و مظلوم گفتم:
- نمی‌تونم جناب وکیل.
ای بابایی گفت و بلند شد. به سمت کمدش رفت و بعد از باز کردن آن، چندتا برگه بیرون آورد و بر روی صندلی میزش کارش نشست.
مشغول پرونده‌هایش شد و من هم در حالی که حرکاتش را زیر نظر گرفته بودم، نتوانستم چشمانم را باز نگه دارم و زودتر از آنچه فکر می‌کردم، خواب چشمانم را گرفت و دیگر متوجه‌ی چیزی نشدم...
در فضای آشنایی چشمانم را گشودم، گویا اتاق خودم بود.
با نگاه کردن به اطراف و دیدن وسایل‌های خودم، متوجه شدم که در خانه‌ی خودمان هستیم؛ اما مگر من دیشب در اتاق سامان نبودم؟
فعلا بی‌خیال این موضوع شدم؛ درد استخوان‌های بدنم ندا از پوزیشن ناهنجار خوابم را می‌داد... لباس دیشب هنوز در تنم خودنمایی می‌کرد، آن را با نیم‌تنه بنفش یقه اسکی و شلوارلی یخی تعویض کردم و بعد از شستن صورتم به سمت آشپزخانه قدم گذاشتم.
مادر و پدرم را دیدم که روی میز نهارخوری نشسته و مشغول صحبت و خوردن صبحانه بودند؛ هر دویشان با دیدن من لبخندی ازجنس مهربانی زدند.
مادرم درحالی که لیوانش را به سمت لبش نزدیک می‌کرد، گفت:
- صبحت بخیر مامانم. بیا یه چیزی بزار دهنت ضعف نکنی.
چشمی گفتم و بوسه‌ای روی گونه‌ی پدرم مهر کردم:
- حالتون خوبه بابا علی؟
پدرم هم با نهایت مهربانی و همراه با داشتن لبخندی بر روی لب، بوسه‌ای روی پیشانی‌ام نشاند:
- خوبم عروس خانوم. از چشمات معلومه هنوز خستگیت در نرفته!
خنده‌ی کوتاهی کردم:
- از خستگیِ زیاد تموم استخون‌های بدنم زُق‌‌زُق می‌کنه.
مادرم توصیه‌های خود را که شامل قرص و دمنوش خوردن بود، آغاز کرد و من هم با نهایت حوصله‌ای که در بدن خسته‌ام بی‌نظیر بود، به گوش سپردم.
سوالم را به زبان آوردم:
- ام من مگه دیشب خونه‌ی سامان اینا نبودم؟ بعد الان چطور از اینجا سر در آوردم؟
مادرم در حالی که لقمه‌ی کوچک دهانش را می‌بلعید، دستش را برای رعایت ادب جلوی دهانش گذاشت:
- سامان گفت خیلی خسته بودی، بیدارت نکرد و یه دفعه دیدیم تو بغلش اومدی خونه.
آهانی زیر لب گفتم و خجل زده و سر به زیر مشغول خوردن ادامه‌ی صبحانه‌ام شدم.
یعنی من متوجه‌ی تکان خوردن‌های بدنم نشده بودم؟ کمی عجیب بود!
بعد از جمع کردن وسایل‌های روی میز، با شنیدن صدای گوشی‌ام که ندا از مخاطبی پشت خط را می‌داد، به سمت اتاق هجوم برداشتم.
با دیدن اسم مخاطب روی گوشی که آقای ارجمند را نشان می‌داد، استرسی از جنس ترس در وجودم نشست که باعث لرزش دستانم شد.
تماس را برقرار کردم و در حالی که سعی داشتم لرزش صدایم را مخفی کنم، جواب دادم:
- بله، بفرمایید؟
صدایی دورگه و آرام به گوشم خورد:
- می‌شه ببینمت؟
روی تختم نشستم. دستم را تکیه‌گاه سرم قرار دادم:
- دلیل دیدنم چیه؟
پوفی کشید:
- می‌خوام باهات حرف بزنم، دلیلی از این محکم‌تر؟
مکثی کرد و با لکنت ادامه داد:
- اگه... اگه نگران شوهرتی، بخدا کاری ندارم! بیشتر از نیم ساعت وقتت رو نمی‌گیرم.
مصمم گفتم:
- نه علی آقا، من واقعا نمی‌تونم! شما فقط چندماه پیش لطف کردید و به من کمک کردید و من اون لطفتون رو در آینده به نحوی جبران می‌کنم...
میان حرفم پرید، استرسش را از لرزش صدایش می‌شد تشخیص داد:
- مائده... یعنی مائده خانوم، به جون مادرم که یکی ازعزیزترین کسایی هست که دارم قصد آزار ندارم! نمی‌خوام رابطه‌تونو بهم بزنم، الانم شوهرت سرکاره و کاری باهات نداره. اگر هم می‌خوای جبران کنی، این قرار همون جبرانت می‌شه...
همانند خودش، میان صحبتش با لحنی عصبی گفتم:
- انگار شما درکی از شرایط من ندارین! آقای ارجمند من واقعا توانایی بحث و جدل دوباره رو ندارم و نمی‌خوام ملاقات بی‌دلیلی صورت بگیره.
چند ثانیه‌ای مکث کرد؛ مکثی عمیق که وقتی بیشتر به آن دقت می‌کردی، متوجه‌ی کلمه‌های نهفته‌ی بسیاری می‌شدی!
- تو شرایط من برات مهمه؟ یه دو دقیقه پا نمی‌شی بریم یه خراب شده‌ای بشینیم من حرفای آخرمو با تویی که فقط چشمت اون شوهر لامصبتو گرفته بزنم. به جان مادرم باعث بهم زدن بینتون نمی‌شم، فقط بیا!
گویا در یک جاده‌ای که دو راه، آن جاده را از مستقیم بودن جدا می‌کرد، سردرگم مانده بودم... انتهای آن دو راه مشخص نبود و این موضوع گرفتارم کرده بود!
در یک تصمیم آنی گفتم:
- کجا ببینمتون؟
شادیِ صدایش مشهود بود:
- همون پارکی که اولین بار همدیگه رو دیدیم.
سری تکان دادم:
- من یک ساعت دیگه اونجام.
بعد از خداحافظی کوتاه و مختصری، به سمت کمد برای پوشیدن لباس پا تند کردم.
شلوار لی قد نود صبحم در تنم ماند، کت کبریتیِ طوسی‌ام را همراه با شالی که زمینه‌ی آن طوسی بود و رنگدانه‌های سرخابی و بنفش در آن پخش شده بود، روی سرم انداختم.
استفاده‌ای مختصر از خط چشم و ریمل حجم دهنده، جلوه‌ی زیباتری به چشمان سبز رنگم بخشید.
ماسک سفیدم نصف صورتم را پوشانده بود و در زیباتر نشان دادن چشمانم، به کمک ریمل و خط چشم شتافته بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
به خانواده‌ام اطلاع دادم که برای دیدن یکی از آشناها بیرون می‌روم.
قبول کردن آن‌ها همانا، استرسِ رفتن سر قرار که در تک‌تک سلول‌هایم رخنه کرد نیز هم همانا!
اسنپی گرفتم و به سمت همان پارکی که بعد از نه ماه چهار الی پنج بار هم برای کمک به آنجا رفته بودم، راه افتادم.
راننده‌ی اسنپ که مرد سالخورده‌ای بود، آهنگی از هایده را در فضای ماشین پخش کرده بود و گویا در زمان گذشته‌ی خود غرق شده بود.
سرم را به پنجره‌ی ماشین چسبانده بودم و در فکری عمیق که حول و محور تمام افراد خانواده‌ام می‌چرخید، جولان می‌دادم.
بعد از دقایقی که برای من به سال‌ها انجامید، رسیدم و بعد از حساب کردن کرایه‌ی ماشین، روبه‌روی پارک پیاده شدم.
نام پارک را که روی تخته‌ی بزرگ سیاهی بر سَر در ورودی پارک جا خوش کرده بود، زمزمه کردم و راه‌روی مستقیم که انتهای آن به پیچ و تاب ختم و وسایل بازی نمایان می‌شد، قدم گذاشتم.
در این هوای سرد، افراد کمی بودند که قدم زدن را می‌پسندیدند...
در هر دو طرف مسیر، درختانی برهنه کاشته شده بودند که ندا از زمستانی سرد و یخبندان را می‌داد.
کمی که جلوتر رفتم، علی را دیدم که با چشمان قهوه‌ایش قصد پیدا کردن مرا داشت؛ به سمتش رفتم و روی صندلی آهنی نشستم.
سرمایش تنم را به لرزه انداخت که دستانم بازوانم را در حلقه‌ی خود اسیر کردند.
سبزه‌های نم‌دار روبه‌رویم را نگاه می‌کردم که نم‌ناک بودنش خبر باران باریدن صبح را می‌داد.
علی خیره به نیم‌رخ من بود، دستانش را در هم گره کرده بود گویا نمی‌دانست سر صحبت را چگونه آغاز کند!
موهای فرم را به به داخل شالم هدایت کردم، سرمای هوا حتی داخل چشمانم هم نفوذ کرده بود.
ماسکم را پایین کشیدم:
- گفتین می‌خواین صحبت کنین، خب منتظرم!
دوباره دستی در موهایش کشید؛ گفتم که گویا از اجدادشان این حرکت را به ارث برده بودند.
- خیلی خوشگل شدی تو.
هوفی کشیدم:
- علی آقا الان بحث چهره نیست، لطفا حرفتون رو بزنید.
به دیواره‌ی صندلی تکیه داد:
- خب همین چهرته که منو اسیر کرده!
شوکه نگاهش کردم:
- نمی‌خوام بگم خوشگلم ولی اگه چهره‌ام جور دیگه‌ای بود، پا پس می‌کشیدید؟
متوجه‌ی صحبت کردن نابجایش شد و دستپاچه گفت:
- نه، نه؛ من کلا دوست دارم! نه به خاطر قیافت ولی خب چهرتم توی علاقم بی‌تاثیر نیست مائده.
همان‌طور چهره‌اش را از زیر نظر می‌گذراندم و به صحبتی که اگر به زبان می‌آوردش، فکر می‌کردم.
- مائده خانوم؟
نگاهم چشم‌هایش را هدف گرفت:
- بله؟
زمین را نگریست:
- نمی‌تونم تو چشمات نگاه کنم و حرف بزنم، کلافم می‌کنه! می‌خوام از اول همه‌چیز رو بگم... از اول.
همانند خودش چشمانم را به درخت برهنه‌ی روبه‌رویم دوختم و شنوای صحبت‌های دردناکش شدم...
- اون موقعی که سمیرا اومد برگه‌ی آدرسشون رو داد، کنجکاو شدم ببینمت چون وقتی پرسیدم که خاله مائده کیه، گفت یه خاله‌ی خیلی مهربون و خوشگل.
وقتی هم که دیدمت، از گفته‌هاش هم خوشگل‌تر بودی و هم خانوم‌تر... نمی‌دونم واقعا اسمش عشق تو نگاهه اوله یا نه ولی می‌دونم انقدری دوست دارم که هیچی برام مهم نیست جز خودت!
اولین بار که چشمات رو دیدم، عجیب‌ترین رنگی بود که داشت... سبز، خاکستری، آبی! نمی‌دونم فهمیدی یا نه ولی سریع به حلقه‌ی توی دستت نگاه کردم؛ تو یک لحظه انگار یه دبه آب یخ ریختن رو سرم! اهمیت داشتنت تو چند ثانیه حتی خودم رو هم متعجب کرده بود.
وقتی گفتی ازدواج نکردی، بخدا انگار دنیا رو دادن و از همون لحظه سعی کردم حالا هر کاری کنم تا دلتو که خیلی مهربون و خوش قلب بود، به دست بیارم؛ ولی تو انگار دست نیافتنی‌ترین آدم زندگیم بود!
بعد از اینکه همون شب از هم جدا شدیم، رفتم خونه و فقط به تو فکر می‌کردم! بعد از چندوقت به خانوادم گفتم و انقدر ازت تعریف می‌کردم که خیلی مشتاق بودن از نزدیک باهات برخورد داشته باشن.
همه‌ی اینا تا موقعی خوب بود که بی‌خیال خواستگار سمجت بودی! وقتی بهت پیام دادم و گفتی درگیر نامزدی‌ای، دیگه هیچی نفهمیدم... هیچی جز حس پوچ و تهی بودن.
اون‌موقع که بهت پیام دادم، می‌خواستم بگم می‌خوایم بیایم خواستگاریت ولی همه‌چیز داغون شد. می‌گن مرد نباید گریه کنه ولی من شب تا صبح فقط می‌مردم و زنده می‌شدم!
راستش رو بخوای، می‌خواستم زودتر بیام خواستگاریت ولی ترس جواب منفیِ تو و خانوادت وادارم می‌کرد تا عقب بندازمش.
من همیشه عقب می‌مونم، اما هیچ عقب موندنی انقدر پشیمونم نکرده بود...
الان نمی‌دونم چرا این حرفا رو دارم موقعی بهت می‌گم که کار از کار گذشته ولی فقط خواستم سبک بشم! می‌دونم نه سامان از تو دست می‌کشه و نه تو از سامان؛ اما هر موقعی هر چیزی شد و کسی رو پیدا نکردی تا باهاش درد و دل کنی و خواستی یه وقت برگردی، می‌تونی به عنوان
مکثی کرد، بغضی که دامن‌گیرش کرده بود، دست بردار نبود:
- به عنوان برادر روم حساب باز کنید! من همیشه هستم و خوشحال می‌شم خواهر خوبی مثل شما رو داشته باشم.
بدون اینکه صحبت‌های مرا بشنود، بلند شد و سر به زیر گفت:
- امیدوارم به قدری توی خوشبختی غرق بشی که یادت بره یه علی بود! یا علی.
قطره اشکی که از چشمش چکید را دیدم و دلم هزار تکه شد برای درآوردن اشک کسی!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
به رفتنش خیره شده بودم، چهره‌اش داد می‌زد که در حال خودش نبود! تلو‌تلو خوران به سمت ماشین پژویش رفت؛ ناحیه آرنج تا مچش را روی سقف ماشین گذاشت و سرش را روی دستش، از همان دور نگاهم می‌کرد... ناگهان سوار ماشین شد، حرکاتش عصبانی بودنش را نشان می‌داد! با گازی که داد، تقریبا نیمی از مردم حواسشان را به سمت او و ماشینش دادند.
بعد از چند ثانیه، از کوچه محو شد و هیچ ردی از خودش به جای نگذاشت...!
همان‌طور خیره به راهی که رفته بود، مانده بودم.
نمی‌دانستم چه کاری مناسب این موقعیت بود، حتی علی چند لحظه‌ای برای شنیدن جواب از جانب من صبر نکرد!
من فقط سراغ دلم رفته بودم، حرف دلم را گوش داده بودم؛ همین!
من حتی از زندگیِ خودم مطمئن نبودم و نمی‌دانستم آخر و عاقبت این پنهان کردن‌ها، این دردهای از سر رنج و عذاب چه خواهد شد...
فقط خوشبختی آخر عمری را می‌خواستم؛ منی که وقتی با بودن او، درد قلب کم‌تر از قبل شده بود، حمله‌های قلبی یادم نمی‌کردند، چطور از او دست می‌کشیدم؟!
سرم روی دستانم سنگینی کرد و اولین قطره‌ی اشکم، روی زمین نم‌ناک افتاد. دومین قطره از چشم دیگرم، زمین را هدف قرار گرفت.
سرم را بالا آوردم و اشک‌هایم را پاک کردم.
اگر خوب بودن حالم را می‌خواستم، باید بی‌توجه می‌بودم! این موضوع کمکی نبود که توان انجامش را داشته باشم و علی را هم از غم رها سازم.
به اطراف نگاهی انداختم و بدون توجه به اتفاقی که افتاده، با گرفتن تاکسی‌ای به سمت خانه روانه شدم...
•••
سه ماهی از نامزدی‌امان گذشته بود و تنها چیزی که می‌توانم از گذشتن این سه ماه یاد کنم، فقط خوشبختی بود... خوشبختی‌ای از جنس آرامش، از جنس عشق!
اواخر ماهِ فروردین بودیم و درست یک سال و چهار ماه از آشنایی من و سامان می‌گذشت.
پفیلا در دست، مشغول دیدن سریال انگلیسی Friends بودم؛ برای تقویت زبان و یاد گرفتن اصطلاحات جدید بسیار مناسب بود.
گوشی‌ام که روی میز بود، با زنگی که زد، ندا از مخاطبی پشت خط را می‌داد.
با دیدن نام خواهریم که تیام بود، تماس را وصل کردم و صدای پر شور و شلوغش پشت گوشی پیچید؛ کشیده گفت:
- سلام ماهی جونم؛ حال و احوال عروس خانم ماهمون؟
شور و ذوقی که داشت به من هم نفوذ کرده بود:
- سلام دورت بگردم... خداروشکر می‌گذرونیم، خودت حالت چطوره؟
جیغ کوتاهی کشید:
- عالی، عالی! فقط چیزه...
کنجکاوانه گفتم:
- چیزه؟ چیشده؟
شور و ذوق اولیه از صدایش کاسته شد:
- داداشم از آلمان برگشته؛ امشبم یه جشن خودمونی گرفته و بهم گفت که بهت بگم امشب با سامان بیاین خونمون!
مگر در حین تحصیل می‌توانست به کشور خود باز گردد؟
سوالم را پرسیدم:
- مگه برادرت برای تحصیل نرفته بود؟ پس چطور شد...
میان سخنم گفت:
- منم جدیدا بهش شک کردم! ولی آخه شماره‌هاش از آلمان بود.
مشکوک گفتم:
- یعنی امکانش بود که برادرت تو این تقریبا یک سال ایران بوده؟
می‌توانستم حالت چهره‌اش را تصور کنم:
- آره شاید!
خواستم حرفی بزنم که گفت:
- مائده من می‌گم امشب نیا یا اگه میای با سامان نیا و بهش نگو... من ذهن خراب و پوکه داداشم رو‌ می‌شناسم؛ معلوم نیست چی تو فکرش می‌گذره!
نباید گذشته‌ای که من در آن قرار داشتم را فراموش می‌کرد؟
چشمانم را بستم:
- کیا رو دعوت کردین؟
سرفه‌ای کرد:
- ببخشید؛ خاله، عمو، عمه، دایی، دوستاش، تو و سامان و مامان بابات.
ابروانم را به سمت بالا بردم:
- برای کسی که معلوم نیست آلمان رفته یا نه، این همه آدم؟
هوفی کشید:
- مائده بخدا انقدر گنگ و مبهم شده! دیروز رسید؛ من شب می‌خواستم بهت بگم، اما انقدر درس خونده بودم که مخم تاب برداشته بود. اصلا خلقیاتش عوض شده؛ چندتا سوال از تو و سامان کرد، بعد از هر جوابی که من می‌دادم چند دقیقه فکر می‌کرد... نمی‌دونم چش شده ولی این رو می‌دونم که داداشم هر چی فکر داره، مربوط به تو و شوهرت و خراب کردن رابطه‌ی بین‌تونه!
سوالی که ذهنم را در بر گرفته بود، پرسیدم:
- خب چرا فراموشم نمی‌کنه؟ ما رابطه‌ای نداشتیم که اذیت بشه، فقط حسی که داشت یک طرفه بود و خب حق دارم خودم شریک زندگیم رو انتخاب کنم؛ نباید با این انتخابم بقیه به فکر خراب کردن رابطه‌مون بیفتن که.
گویا عصبی شده بود، چون تن صدایش بالا رفته بود و نفس نفس می‌زد:
- مائده انگار نمی‌فهمی که عشق چیه! با ازدواج کردن تو و شوهرت می‌دونی چند نفر شبانه روز به خاطر داشتن تو یا سامان زار زدن؟ چرا فقط علاقه‌ی خودت رو می‌بینی؟ بقیه‌ی عشق و عاشقیا کَشکن؟ داداش من الان هم مثل دیونه‌ها عاشقته! تو که بقیه برات مهم بودن و نمی‌ذاشتی خم به ابروشون بیاد، اما الان که پای منفعت خودت وسطه بی‌خیال رفتار مردم دوستانت شدی؟ داداشم تا چیزی رو به دست نیاره ولکُن نیست... یا تو برای اون می‌شی و یا نمی‌ذاره با سامان روز خوش داشته باشید، حالا هم که برگشته و هیچ‌چیز و هیچ‌کس جلودارش نیست چون این‌قدری جدی هست که پای تصمیماتش بایسته. من فقط وظیفه دونستم به عنوان یه رفیق ده یازده ساله، بهت بگم همه‌چیز رو؛ ناراحتم شدی یه لیوان آب نوش جان کن! مهمونی اومدی من پیشنهاد می‌کنم با همسر گرامیت تشریف نیاری چون داداشم خطرناکه... تنها بیا و به سامان نگو که داداشم برگشته؛ منم اینجا مثل کوه پشتتم و در ضمن، مامان باباتم اینجان و حواسشون بهت هست.
متحیر از صحبت‌های ضد و نقیض و به ظاهر دوستانه‌اش، تمام کلمات و جمله‌هایش با همان صدای عصبی در ذهنم اِکو می‌شد. پس هنوز به سامان علاقه داشت...!
خنجرش بسی برنده و زهرآگین بود، ذهن و قلب آشوبم نمی‌دانستن به سمت کدام اتفاق بروند و کنی فکر کنند؛ در گردش بودند.
دل نازک شده بودم و با هر حرف، بغضی همانند سنگ بزرگ و سفت میان گلویم خود را جای می‌داد و حرف زدن را سخت‌تر می‌کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
می‌داد و حرف زدن را سخت‌تر می‌کرد.
با همان بغضی که داشتم، آرام گفتم:
- من اگه می‌دونستم هنوز هم سامان رو دوست داری، به خدایی که می‌پرستم قسم، یه جوری از زندگیش محو می‌شدم که یادش می‌رفت مائده‌ای وجود داره! تو خودت گفتی سامان رو نمی‌خوای و یه دوست داشتن یک طرفه بوده؛ من هم بر مبنای همون حرفت،‌ به حسی که داشتم اجازه‌ی گسترش دادم. من اگه به فکر مردم نبودم، الان همه متوجه‌ی همه‌چیزم شده بودن... حتی سامان از نارسایی قلبیم! تیام من انقدری که به مردم اهمیت می‌دم که خودم و وجودم برای خودم مهم نیست؛ خودت که بیشتر از هر چیزی خبر داری.
من حتی الان به خاطر تو، می‌کشم کنار! از رابطه‌ای که سر و تهش با این وضعیت من مشخص نیست. آره، من همین رفیق ده یازده سالم به قدری برام مهمه که حاضرم از عشق و علاقه‌ای که با چنگ و دندون نگهش داشتم، بگذرم... اگه پای علاقه‌ی تو وسط نباشه، به برادرت اجازه نمی‌دم بین من و سامان جولان بده و به فکر خراب کردن رابطه‌مون باشه! من امشب تنها میام؛ حواست باشه برادر گرامی‌تون به همسر من چیزی در مورد برگرشتنش نگه تا امشب به خیر و خوشی بگذره...!
منتظر جواب صحبت‌هایم شدم که این‌گونه گفت:
- نه تنها من، خیلی از آدما هستن که می‌شناسمشون و تو‌ حسرت تو و شوهرتن! خدا بی‌جواب نمی‌ذاره و خودِ آدما هم انتقام می‌گیرن، مطمئن باش... تو این مورد خیلی کار اشتباهی می‌کنی. اوکی من حواسم هست، منتظرتم.
کلمه‌ی «انتقام» گواه خوبی نمی‌داد...
با گفتن خداحافظی، تلفن را قطع کردم.
سعی کردم نسبت به صحبت‌هایش بی‌خیال باشم، اما مگر می‌شد؟ رج به رج حروف در مغزم دوباره تکرار می‌شد، خصوصا کلمه‌ی انتقام! ولی مگر منی که سراغ علاقه‌ای که داشتم، رفته بودم، کار بدی بود؟ خواستار انتقام بود؟ یا به خاطر مردم باید از علاقه‌ام هم می‌گذشتم؟ پس حق خودم در زندگی به کجا می‌رفت؟ کدام قاضی‌ای مجرم زندگی مرا پیدا می‌کرد و برای آن حکم می‌برید؟ جرم من چه بود؟ عاشقی یا بیماری؟
چشمانم را بستم و با کشیدن نفسی عمیق، برای درست کردن نهار دست به کار شدم.
بغضی که داشتم مرا به حال خود رها نمی‌کرد...
در حال دم گذاشتن برنج بودم که صدای گوشی‌ام در فضای خلوت آشپزخانه پخش شد و سکوت را شکست.
به سمتش رفتم با دیدن مخاطب پشت‌ِخط، گل از گلم شکفت و سریع تماس را برقرار کردم:
- سلام قربونت برم، خسته نباشی.‌
صدای خنده‌اش قلبم را از جایش کند:
- سلام خانوم خوشگلم؛ فداتشم تو هم همین‌طور! چخبر؟ چیکار می‌کنی؟
ذوق‌زده گفتم:
- عه خدانکنه دیگه سامان؛ داشتم برنج دم می‌ذاشتم که زنگ زدی.
نفس عمیقی کشید:
- مگه می‌شه برای تو نمُرد؟ دلم برای صدات تنگ شده بود!
لبخندی زدم و سرم را به زیر انداختم:
- من که دلم برای خودت تنگ شده چی؟
خنده‌ی بلندی سر داد:
- دیشب پیش هم بودیما؛ امشب بعد دوازده میام پیشت... باورت نمی‌شه چقدر کار ریخته رو سرم! به قدری حجم‌شون بالاست که نمی‌دونم از کجا شروع کنم به انجام دادنش.
زیر برنج را کم‌تر کردم:
- الهی بگردم... کمکی می‌تونم انجام بدم؟
- نه خانومم، خب امروز کجا می‌خوای بری؟
نفس عمیقی کشیدم، نمی‌خواستم به او دروغ بگویم:
- درس می‌خونم و بعد از ظهر می‌خوام برم پیش تیام.
صدای کسی که آقای مردایی می‌گفت، خیلی آرام به گوشم رسید و ندا از رفتنش را می‌داد:
- خب خوبه؛ تدریس نداری؟ برگه‌های مترجمیت رو تحویل دادی؟
روی صندلی میز نهارخوری نشستم:
- امروز معافم و روز تعطیلمه، نه هنوز... وقت نکردم برم شرکت؛ البته تاریخ تحویلش فرداست.
آهانی گفت و ادامه داد:
- خب مائده انگار قصد دارن منو از این قسمت بکشن بیرون، من برم بعدا بهت زنگ می‌زنم.
لبخندی زدم:
- خیلی مواظب خودت باش آقای مائده.
آرام و پِچ‌مانند گفت:
- دلبری نکن دیگه، دیدی جلو درتونما! تو هم مراقب خودت باش خانوم سامان.
حتی صدایش را هم می‌شنیدم، شرمی در وجودم هویدا می‌شد که ندا از شخصیت خجالت‌زده‌ام را می‌داد.
بعد از خوردن نهار همراه با مادرم که بعد از پختن کامل غذا از منزل خواهرش برگشته بود؛ کمی استراحت کردم و ساعت شش، مشغول آماده شدن، شدم.
شلوار جذب قد نود کرم رنگ همراه با مانتوی کِرِم جلو باز که بغل‌هایش چاک داشت و خیلی ساده بود، بر تن کردم؛ شال مشکی‌ای بر موهایم که فقط نصف وقتم برای صاف کردن آن‌ها هدر رفته بود، انداختم و همراه با بستن پابند، کیف مشکی‌ام را برداشتم.
بعد از خداحافظی با مادرم، کفش پاشنه‌ی نازک مشکی‌ام پاهای سفیدم را در حصار خود گرفت.
پیاده‌روی را به سوار ماشین شدن ترجیح دادم و به سمت خانه‌ی آن‌ها حرکت کردم.
بعد از دقایقی رسیدم و پس از زدن زنگ در، به انتظار باز شدن در حیاط ایستادم.
خانه‌شان را عوض کرده بودند و خانه‌ای حیاط دار که البته حیاط آن‌چنان بزرگی نداشت، اما با همین کوچک بودنش دل‌باز و جذاب به نظر می‌رسید.
دو درخت که یکی از آن‌ها سیب و دیگری خرمالو بود، با قرار گرفتن در دو سمت حیاط فضا را بسیار دلنشین کرده بودند؛ از عطری که در فضا منتشر شده بود، دست کشیدن بسیار سخت بود!
جلوتر که رفتم، ماشین BMW جلوی چشمانم نمایان شد که آشنا نبود.
برادر تیام در خانه‌شان را باز کرد و همان‌طور که از سر تا پایم را ارزیابی می‌کرد، به من رسید.
چهره‌اش افتاده‌تر شده و بود و از او مردی سی ساله ساخته بود، در حالی که بیست و چهار سال بیش نداشت!
پیرهن آستین کوتاه چهارخانه‌ای به تن کرده بود، گویا در این مدت عضلاتش ورزیده‌تر شده بودند...
دست از نگاه کردن برداشت و با لحنی که تا به الان از اون نشنیده بودم و برایم عجیب بود، گفت:
- به‌به؛ پارسال دوست امسال آشنا! آفتاب از کدوم طرف در اومده که نگاهمون به جمال نورانی جنابعالی روشن شد؟ ازدواج بهت ساخته ماشاالله هیکلت بهتر شده.
چشم از او گرفتم و خواستم به سمت خانه قدم بردارم که بازویم را گرفت؛ دستم را کشیدم و فقط سعی کردم آرام بمانم و ناسزایی از دهانم خارج نشود.
عقب‌تر رفت:
- پس شوهرت کو؟
همان‌طور که نگاهم را به حیاط دوخته بودم، گفتم:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
- فرصت صحبت کردن نمی‌دین که! رسیدن بخیر... ایشون کار داشتن نتونستن بیان.
تیام را دیدم که به حالت دویدن به سمتم می‌آید.
تا رسید هول‌زده و با لکنت گفت:
- اِ... اِ اوم... اومدی. خوش اومدی.
لبخند کوتاهی زدم:
- آروم باش، ممنونم.
دستم را در دست سردش قرار داد:
- بیا بریم خونه دیگه، سردت می‌شه.
برادر تیام مشکوک مانند هر دوی‌مان را از زیر نظر گذراند و با نگاه که معنی «خودتی!» را می‌داد، گفت:
- وسط بهار که دسته کمی از چله‌ی تابستون نداره و داریم آب‌پز می‌شیم، سردش بشه؟ مطمئنی رِوالی؟
تیام چشم‌غره‌ای رفت:
- بابا به تو چه آخه! بچه مردمو جلو در نگه داشتی و سوال پیچش می‌کنی. خیر سرم مهمونه، مهمونو جلوی در نگه می‌دارن؟
برادر تیام که گویا جوابی برای تیام نداشت، گوشی‌اش را در آورد و رو به من گفت:
- من به شوهرت می‌گم بیاد، یعنی دو ساعت وقت نداره کنار زنش تو مهمونیِ من باشه؟
تیام نگاه به من انداخت، مانده بود چگونه موضوع را جمع و جور کند.
استرس به یک باره سراغم را گرفت؛ حتما قصد انجام کاری را داشت، اگر نداشت پس این حجم از اصرار از کجا نشأت می‌گرفت؟!
سعی کردم متقاعدش کنم تا از زنگ زدن به او منصرف شود:
- آقا سامان این حجم از اصرار برای چیه؟ اومدنشون چه فایده‌ای داره براتون؟ کارشون زیاد بود نتونستن بیان... کارشون مهم‌تر از چندتا مهمونی هست!
نگاهی به لبانم کرد:
- حتی کارش مهم‌تر از زنشه؟ اون‌جور که شوهرتو شناختم، غیرتش یه دقیقه هم اجازه نمی‌ده تو‌ با من یه جا باشی...
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم، یعنی سخنی برای گفتن نداشتم! حرفش حقیقتی بیش نبود و حتی اگر سامان متوجه می‌شد، ادامه‌ی زندگی حی علی خیر العمل...
تیام که تا این لحظه سکوت کرده بود، زبان گشود:
- داداش تو چه گیری به سامان دادی؟ بیاد که چی بشه؟ بعد مگه قراره مائده رو بخوری؟ فقط تو و مائده نیستین که غیرتی بشه، کلی آدم هست!
دوباره نگاهی عمیق به من انداخت که تا عمق وجودم نفوذ کرد و مرموز گفت:
- من که می‌دونم اصلا بهش نگفتی! چیه ترسیدی که نگفتی؟ خیلی شوهرت تُحفه‌ست؟ می‌ترسیدی ازش چرا باهاش ازدواج کردی؟ که چی مثلا؟
عصبی شده بودم و توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم:
- واقعا به شما مربوط نیست! من صلاح ندیدم که تشریف بیارن و حق دخالت تو زندگیه شخصیه من رو ندارین.
منتظر جوابه حرفم نشدم و همراه با تیام وارد خانه شدیم.
افراد کمی حضور داشتند و هنوز بقیه نیامده بودند.
با همان افرادی که در جمع حضور داشتن، احوال‌پرسی کوتاهی کردم و کنارِ مادرم که تقریبا دقایقی بعد از من رسید، روی مبل طوسی دو نفره نشسته بود، جا خوش کردم.
تیام بالای سرم ایستاده بود، در حالی که اطراف با با چشمان تیزش می‌پایید و به هر کس می‌آمد، خوش آمدگویی می‌گفت، خم شد و کنار گوشم گفت:
- دیدی گفتم یه فکرایی تو‌ مغزشه؟ امیدوارم به سامان زنگ نزنه فقط.
حرف او را با سر تایید کردم که گفت:
- تو بمون همینجا، برم ببینم به سامان زنگ زده یا نه!
باشه‌ی آرامی زمزمه کردم و مشغول دید زدن با استرس اطراف شدم.
با پوست ناخن‌های دستم بازی می‌کردم و مدام پایم را تکان می‌دادم.
دو اتاق چسبیده به هم روبه‌رویم قرار داشت که مادر تیام همراه با دختر خواهرش که کوچک بود، از یکی از اتاق‌ها بیرون آمدند و با خنده و بازی به سمت آشپزخانه که بغل جایی که من نشسته بودم، بود؛ رفتند.
نیم ساعت گذشته بود، اما خبری از تیام و برادرش نبود! استرس همانند خوره به جان قلبم افتاده بود و درد آن را بیشتر می‌کرد...
تصمیم گرفتم به حیاط بروم تا نکند مبادا اتفاقی افتاده باشد.
بلند که شدم، در خانه باز شد و چهره‌ی عصبی سامان همراه با برادر تیام و خود او، نمایان حضورم شد.
قلبم را در دهانم حس می‌کردم؛ به قدری استرس داشتم که پاهایم و دستانم می‌لرزید!
سامان با نگاهش دنبال من می‌گشت که مرا کنار مادرم دید؛ با همان اخمی که بین ابروانش نشسته بود و چهره‌ی جدی‌اش را ترسناک‌تر می‌کرد، به سمتم آمد.
قدم‌هایش بلند و محکم بود به طوری که با حرکت کردنش زمین به لرزه در می‌آمد!
جلویم ایستاد؛ از ترسم سرم را نمی‌توانستم بالا ببرم و چهره‌ی غضبناکش را نگاه کنم...
سلامی به مادرم داد و گفت:
- عزیزم چند دقیقه میای حیاط؟
لحن عصبی‌اش با عزیزم گفتن او هیچ سنخیتی باهم نداشتند و همین موضوع، استرسم را بیشتر می‌کرد!
نفس عمیقی کشیدم و از جایم بلند شدم، دستم را چنان محکم فشرده بود که ناخواسته «آی» از زیر زبانم خارج شد.
محکم‌تر فشرد و همان‌طور که داشتیم از در خارج می‌شدیم، کنار گوشم گفت:
- این تازه اوله آی گفتنته! فقط صدات در نیاد.
بغض کرده بودم؛ درست بود این لحن صحبت کردنش اولین بار نبود، اما دلخور شده بودم.
همانند بچه‌های کوچک که والدینشان از دست آن‌ها عصبی بود و شده بودم و دنبال کار بدی که کرده بودم، می‌گشتم.
پشت درخت سیب ایستاده بودیم؛ من تکیه به تنه‌ی آن و او غضبناک روبه‌رویم!
دستش را در انبوه موهای مشکی‌اش فرو برد:
- چرا نگفتی سامان اومده؟ چرا نگفتی برای چی داری میای اینجا؟
فریاد کشیدنش مصادف با سر باز کردن اشک‌های من شد!
چانه‌ام را محکم گرفت:
- مائده به قرآن اشکات بریزن، بود و نبودت با خودته!
نمی‌توانستم جلوی آن‌ها را بگیرم؛ فریاد سامان مانند پتک در سرم فرود می‌آمد، درد قلبی که دوباره به سراغم آمده بود هم منشأ اشک‌هایم بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
چانه‌ام زیر دستانش در حال خورد شدن بود!
به سختی گفتم:
- و... ولم کن.
صدای برادر تیام به گوشمان رسید:
- چه غلطی داری می‌کنی؟
دندان‌هایش مماس یکدیگر بود، غرید:
- گوه خوریش به تو یکی نیومده!
برادر تیام که این کلمه به مذاقش خوش نیامده بود، جلوتر آمد و پوزخندی رو به من زد:
- با این نفهم اومدی ازدواج کردی؟ ارزش گریه‌هاتو داره؟ یا عشق کورت کرده؟
بین حرف‌هایشان خورد می‌شدم... لحظه‌ای دلم به حال خودم سوخت!
سامان مرا رها کرد و به سمت برادر تیام رفت؛ یقه‌اش را گرفت:
- گریه‌های زنِ من به تو ربطی نداره! یه بار دیگه تو زندگی‌مون دخالت کنی وای به حالت.
یقه‌اش را رها کرد، در حال آمدن به سمت من بود که با حرف برادر تیام، من شوکه و میخکوب سخنانش شدم، چه برسد به سامانی که الان دنبال مقتول می‌گشت!
- سنگ زنی رو به سینت می‌زنی که قبلا با من بوده؟ یا اینم از ترسش بهت نگفته؟!
اشک‌هایم روی گونه‌هایم همانند آبشاری سرازیر از صخره‌های بلند بود.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- چه زنی داری که از هیچیش خبر نداری! فکر می‌کنی اولین مردِ زندگیشی؟ نه وکیله ملت؛ نه وکیله جامعه؟
رو به من چهره‌ی شیطان صفتش را انداخت:
- ای بابا؛ رابطه‌ای که داشتیم رو‌ نگفتی؟ می‌دونه دختر نیستی؟
این حجم از تهمت را نمی‌توانستم تحمل کنم... دستم را روی قلبم گذاشتم و از درد چنگی به آن انداختم؛ فریاد زدم:
- با بهم زدن رابطه‌مون چی بهت می‌رسه لعنتی؟ چرا تهمت می‌زنی؟ من تو رو نگاه نمی‌کردم چه برسه به رابطه باهات!
به سمت سامان رفتم، چشمان به خون نشسته‌اش دلم را می‌لرزاند! دو دستم را روی صورتش گذاشتم و لب زدم:
- حرفای اینو باور نمی‌کنی، حق نداری سامان! فقط می‌خواد زندگی‌مون رو به گند بکشه.
در یک آن گویا سامان را برق گرفت، چنان نگاه تندی به من انداخت و به سمت سامان هجوم برد که فقط توانستم فریاد بزنم تا بتوانند آن دو را از همدیگر جدا کنند!
با چشمان اشکی و تارم فقط گلاویز شدن آن‌ها را می‌دیدم و نمی‌توانستم جدایشان کنم...!
تیام دَوان‌دَوان به سمت من آمد و بقیه پسرهای جوان جمع به سمت آن‌ها رفتند.
روی سرامیک‌های حیاط افتاده بودم و دستم روی قلبم بود.
بازوانم را در حصار خود گرفت و بوسه‌ای روی سرم زد:
- قلبت خوبه؟ قرصاتو آوردی؟
سر تکان دادم که تیام به سمت خانه برای برداشتن قرص‌هایم و آوردن یک لیوان آب رفت.
سامان به قدری خشمناک مرا زیر نگاه خود گرفته بود که کم مانده بود قالب تهی کنم...
پیشانی‌اش زخم‌ کوچکی برداشته بود و روی گونه‌اش کبود شده بود؛ کنار لب پایینش پاره شده بود و خون آن خشک شده بود.
از درخت برای بلند شدن کمک گرفتم و به سمت سامان که به دیوار تکیه داده بود و مرا زیر نظر داشت، رفتم.
گوشه‌ی شال مشکی‌ام را با دستان لرزانم روی پیشانی‌اش فرود آوردم که اخم ابروهایش از درد بیشتر شد. به مادرم که کنارمان ایستاده بود و چشمانش نم‌ناک بود، با لحن آرامی گفتم:
- مامان زهرا می‌ری تو مشمبا فریزر یخ بیاری؟
سری تکان داد و به قصد یخ آوردن دور شد.
سرم را پایین انداخته بودم و آرام لب زدم:
- خوبی؟ درد داری؟
کلافه گفت:
- مائده باور نمی‌کنم... تو این‌طوری نیستی!
دستم را روی گونه‌ی کبودش کشیدم و نگاهی به لبان زخم شده‌اش انداختم:
- باور نکن، خواهش می‌کنم. فقط می‌خواد رابطه‌مون رو بهم بزنه! به نظرت چرا بهت نگفتم؟ چون خودِ تیام گفت که داداشم یه فکرایی تو سرش هست. حتی گفت منم امروز نیام، اما بدون تو اومدم.
زمین را نگاه کرد و زمزمه‌وار گفت:
- فقط ساکت شو مائده! کارایی که می‌کنم دست خودم نیست، یه چیزی می‌گم ناراحت می‌شی.
مادرم یخ قالب مربعی‌ای را در مشمبا فریزر آورد و با چشم‌های نگرانش به دستم داد.
یخ را روی گونه‌اش مالش دادم که اخم‌هایش بیشتر درهم رفت و به اشک‌هایی که روی گونه‌هایم روان شده بود، می‌نگریست.
لب زد:
- نریز اونا رو، تموم کن تو هم... برو کیفتو بردار از این خراب شده گورمون رو‌ گم کنیم.
باشه‌ای زیر لب زمزمه کردم و کیف و قرص‌هایم را از تیام گرفتم.
شوکه گفت:
- دارین می‌رین؟
غمگین سرم را تکان دادم:
- اوم، بمونیم که چی بشه؟ بدتر از این؟
سرش را به طرفین تکان داد و شرمنده گفت:
- فکرشم نمی‌کردم داداشم اون حرفای چرتو بزنه! فقط خداروشکر خانواده‌ها دلیل اصلیه دعواشونو نفهمیدن.
نگاهی گذرا به چشمانش انداختم با خداحافظی از او، همراه با سامان خانه را ترک کردیم.
سوار ماشینش شدیم؛ سرش را روی فرمان گذاشته بود و سکوت عمیقی بین‌مان بود!
کیفم را بغل کرده و سرم را به شیشه چسبانده بودم و جاده را از زیر نگاهم می‌گذراندم...
- می‌ری خونتون؟ کلید داری؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
نگاهم را به نیم‌رخش که خیره به روبه‌رویش بود، انداختم:
- کلید دارم، نمی‌دونم.
سری تکان داد و با روشن کردن ماشین، راه خانه‌مان را پیش گرفت...
کلافه بود! مدام با اجزای صورتش ور می‌رفت؛ گاه با ته ریشش، گاها با انبوه موهای مشکی‌اش.
نگاهش را به صورتم نمی‌انداخت، گویا چشم دیدن مرا نداشت و من از این موضوع چه بغضی گلویم را می‌فشرد!
جلوی درمان رسیدیم؛ ماشین را خاموش کرد و کف دستش را روی چشمانش گذاشت.
بند کیفم را روی دوشم انداختم و با حرفی که زد، دستم روی دستگیره‌ی ماشین ثابت ماند.
- مائده بزار حرف بزنم، خالی شم؛ داره خفم می‌کنه... دارم به جنون می‌رسم.
چشمانم را آرام باز و بسته کردم:
- می‌شنوم.
بالاخره نگاهم کرد:
- حقیقت نداره دیگه، نه؟
پوزخندی زدم:
- حرف یه مشت آدم وقیح رو باور می‌کنی، حرف منی که زنتم رو باور نداری؟ انقدر بی‌اعتمادی که با حرف سامان عوض شدی؟
منتظر جوابش نشدم با کشیدن دستگیره‌ی ماشین به سمت خودم، از ماشین پیاده شدم و به مائده گفتن سامان هم توجه‌ای نکردم.
قلبم همچون گنجشکی هراسان به در و دیوار سینه‌ام می‌کوبید.
پرنده خیالم بی‌پروا در آسمان وقایع تلخ فراموش نشدنی و سکرآور امروز پرواز می‌کرد... دست‌های لرزانم را قلاب کردم. تمام واژه‌ها به سرعت از ذهنم می‌گریختند. تپشی بی‌اراده که از لحظه‌ی ورودم به خانه‌ی تیام قلبم را به تلاطم انداخته بود، هنوز هم ادامه داشت!
تهمتی که جسم و روحم را آزار می‌داد، دیوانه‌ام کرده بود.
مشت مشت آب سرد صورت بی‌جانم را زنده می‌کرد، چند قرص که برای آرام شدنم استفاده می‌کردم، خوردم و روی تخت دراز کشیدم.
چشمانم را بستم و سعی کردم کمی بخوابم، اما مگر می‌شد؟!
مدام در جایم غلت می‌خوردم و جابه‌جا می‌شدم تا بلکه خواب به سراغم بیاید و شبی آرام و بی‌دغدغه را بگذرانم! بعد از ساعاتی چشمانم گرم خواب شد و خوابی تلخ عمیق روحم را در حصار خود فشرد...
•••
روزها می‌گذشت و من و سامان رابطه‌مان بعد از آن دعوای عظیم و بزرگ، همانند قبل شده بود و توانسته بودیم با موضوع دخالت‌های دیگران کنار بیاییم.
کرونا در اوج خود قرار داشت و تمام مردم را به دلهره و استرس انداخته بود؛ من هم با داشتن دو ماسک بر صورت از دو آموزشگاه که به ترم‌های بالا تدریس می‌کردم، برمی‌گشتم.
خیابان‌ها شلوغی خود را داشتند و مردم گویا روزهای عادیشان را سپری می‌کنند، ماسکی هم نداشتند.
بی‌خیال موضوع شدم، به هر حال هر کس تا همان‌جایی که تلاش کرده است، مزد زحماتش را می‌بینید.
به خانه رسیدم، به شدت خسته شده بودم و فقط دلم خوابیدن و استراحت می‌خواست.
با سکوتی که در خانه بود، متوجه شدم که پدر و مادرم برای کاری بیرون رفته بودند و تا پاسی از شب، قصد آمدن نداشتند.
بعد از تعویض لباس‌هایم با تاپ بنفش و شلوار پارچه‌ایِ مشکی، خودم را روی تخت پرت کردم و مشغول چک کردن گوشی‌ام شدم.
قصد خوابیدن داشتم، به همین دلیل گوشی را کنار گذاشتم و چشمانم را روی هم فشردم.
صدای اعلان پیام باعث شد تا گوشی را دوباره به دستم بگیرم؛ پیام از تیام بود...
با پیامش ناخواسته استرس در دلم رخنه کرد:
- مائده می‌خوام یه چیزی بهت بگم؛ دیگه نمی‌تونم توی سینم پنهون نگهش دارم! منم آدمم.
تایپ کردم:
- جانم؟ می‌شنوم.
در صفحه‌ی چتش منتظر ماندم، اما حدود ده دقیقه طول کشید.
پیامش را فرستاد و من با خواندن هر کلمه‌اش، لرزشی محسوس، دست‌هایم را به رقص واداشت:
- نمی‌دونم با دیدن و خوندن این پیام چه برداشتی می‌خوای بکنی و راستشو بخوای برام مهم نیست، مثل تو که نادیدم گرفتی... مائده من سامانو که الان شوهره توعه، دوست دارم! از همون موقع که اومد خواستگاریت تا الان من نتونستم فراموشش کنم، به خدا نمی‌تونم.
خیلی سعی کردم این حسو بریزم دور، اما با هر دیدن‌تون دیونه می‌شم.
من به سامانم یه هفته پیش گفتم که دوسش دارم و قبول کرد! گفت کارایی که دارم می‌کنم و با مائده بودنم از سرِ اجباره...
گفت منتظر فرصتم تا طلاقش بدم و از هم جدا شیم، اما مائده از زندگیم بیرون نمی‌ره.
مائده تا وقتی تو هستی، ما هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم پس لطفا از زندگیه من و سامان برو بیرون!
رفاقت من و تو هم تا وقتی سامان هست، مثل قبل نمی‌شه و تو با دیدن سامان کنارِ من نمی‌تونی رفیقم باشی.
الانم برو بیرون، می‌دونم خونه‌ای؛ بذار حالت بهتر شه و واقعا متاسفم! امیدوارم با یکی دیگه خوشبخت بشی... خداحافظ.
کنترل کردن اشک چشمانم، سخت بود... خیلی سخت! تنها پیامی که چشمانم رویش مانور می‌داد، این بود:« با مائده بودنم از سرِ اجباره...»
بغضم در گلویم سنگینی می‌کرد و نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود.
زانوهایم را بغل گرفته و در خود مچاله شده بودم.
آرام آرام به طرفین تکان می‌خوردم و به دیوار سفید خیره شده بودم.
غمی که بر دلم چنگ انداخته بود، باعث حالت تهوع‌ام شده بود! چشم‌هایم را بستم و با صدایی که از بغض می‌لرزید، گفتم:
- من این مدت بازیچه‌ی دست چه آدم‌هایی شده بودم؟
با صدای بلند به گریه افتادم... گویا این حقیقتی بود انکار ناپذیر که باعث شد غمی گنگ تمام وجودم را فرا بگیرد. نه قادر بودم این حقیقت تلخ را کتمان کنم و نه می‌توانستم خیانتی که از سوی هر دوی آن‌ها به من شده بودم را نادیده بگیرم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
با حالی آشفته و قلبی آکنده از غم، آهسته و بی‌صدا به طرف کوله‌ی مشکی بزرگم رفتم.
هیچ کدام از آن‌ها در باورم نمی‌گنجید! ناگهان به سرم زد که نکند شوخی جدیده تیام باشد؟ لحظه‌ای دلم گهواره‌وار تکان خورد... به سمت گوشی هجوم بردم، اما با دیدن ساعت آفلاین شدنش، تازه متوجه‌ی اتفاقی که برایم افتاده بود، شدم.
دو دست مانتو و شلوار مشکی را در کوله‌ام جای دادم؛ نگاهی به قرص‌هایم که زیر لباس‌هایم مخفی شده بود، انداختم. امیدی برای خوردنشان داشتم؟
اشک‌هایم یکی پس از دیگری روی گونه‌هایم فرود می‌آمدند و همان دردها، همان رنج‌ها باعث شد تا قرص‌هایم را همان‌جا بگذارم و بدون آن‌ها راهی خیابان بشوم.
کاغذ کوچکی برداشتم و با خودکار آبی روی آن، خداحافظی مختصری برای خانواده‌ام نوشتم... اشک‌هایم نامه را نم‌ناک کرده بود.
گوشی‌ام را خاموش کردم و کوله را روی دوشم انداختم. نگاهی به آینه کردم؛ چهره‌ی مغموم و در خود مچاله شده‌ام، حکایت از درد مبهمی داشت که در سینه‌ام می‌جوشید و علاجی بر آن نبود.
تمام افکارم بی‌تابانه به سویش پرمی‌کشید...
باز هم نمی‌توانستم باور کنم که همه‌ی عشق و علاقه‌هایش از روی اجبار بود! صورت بی‌روحم را با دست‌هایم پوشاندم. بغضی راه تنفسم را مسدود کرده بود، به زحمت آن را فرو دادم.
تمام خاطراتم با تیام همانند فیلمی سریع جلوی چشمانم رژه می‌رفت؛ بدترین خنجری بود که از اعتمادم به او خورده بودم!
قلبم از همین الان بی‌تابی‌اش را شروع کرده بود، من می‌توانستم دور از همه‌ی آن‌ها بمانم؟
لبخندی تلخ زدم و همان‌طور که اشک از چشمانم می‌غلتید و روی گونه‌هایم روان شده بود؛ از خانه بیرون آمدم...
باور نمی‌کردم چند ساعت پیش چقدر خوشحال در این کوچه و خیابان‌ها قدم می‌گذاشتم و الان...
دنیا دور سرم می‌چرخید! خب جایی برای ماندن نداشتم، کجا می‌رفتم؟!
ولی تیام گفت از زندگی‌شان طوری محو شوم که ردی از من بر جای نماند؛ کلمه به کلمه‌ی این جمله را نگفت، اما منظورش غیر از این هم نبود.
پیاده به سمت تهران قدم برداشتم، اما توانایی پیاده‌روی را نداشتم... پاهایم از درون می‌لرزید.
برای ماشینی دست بلند کردم ولی کسی توجه‌ای نکردم!
چرا گریه‌ها و اشک‌هایم تمام نمی‌شدند؟ چرا نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم؟
حتی خوشبختی‌ام به چهار ماه هم نکشید...
گویا پیرمردی دلش به رحم آمد و ماشین را نگه داشت؛ شیشه‌ی جلوی ماشین را پایین کشید و در حالی که اجزای صورتم را از زیر نظر می‌گذراند، گفت:
- دخترم این وقت شب تنهایی تو‌ خیابون چیکار می‌کنی؟ برگرد خونتون.
دست سردم را روی گونه‌ام به قصد پاک کردن اشک‌ها کشیدم، از زور بغض توان ادا کردن کلمه‌ای را نداشتم:
- می... می‌شه م... منو بب...ببرید تهران؟
حتی حالِ خودم به لحن صحبت کردنم سوخت!
دستی به ریش سفیدش کشید:
- باشه دخترم.
درِ عقب ماشین را باز کردم و روی صندلی نشستم.
چقدر هوا سرد بود!
رو به همان مرد گفتم:
- می‌شه بخاری‌تون رو روشن کنید؟
متعجب گفت:
- هوا خیلی گرمه که دخترم! بخاری رو هم به کار ننداختم... اگه سردته پتو بدم بهت؟
سرم را با بغض تکان دادم که کنار جاده ایستاد و از صندوق عقب، پتوی قهوه‌ای را به دستم داد.
به قدری محکم آن را به خود پیچانده بودم و می‌لرزیدم که پیرمرد ثانیه به ثانیه از آینه‌ی جلوی ماشینش نگاهم می‌کرد و جویای احوالم می‌شد.
خیانت سامان و تیام لحظه لحظه جلوی چشمانم رژه می‌رفت و باعث بیشتر شدن هق‌هق و اشک‌هایم شده بود.
درد قلبم دیوانه‌ام کرده بود...
- کجای تهران می‌ری دخترم؟ می‌خوای ببرمت بیمارستان؟ حالت خوب نیست آخه بابا جان.
پس هنوز انسانیت نمرده بود.
لبخند تلخی به این حجم از مهربانی‌اش زدم و در حالی که سعی در فرو خوردن بغضم داشتم، گفتم:
- خوبم، ممنونم از محبت‌تون. فقط دور از این‌جا باشه!
مشکوک نگاهی کرد:
- فرار کردی دخترم؟ کار خوبی نیستا، خانوادت نگران می‌شن.
جوابی ندادم.
او هم چیزی نگفت و به راه خود ادامه داد، اما غافل از احوالم نمی‌شد و مدام حالم را می‌پرسید.
لحظه‌ای دلم برای پدرم تنگ شد! دلم برای بغل گرفتن و بوسیدن پر مهرش از جانب او...
بعد از ساعاتی که برای من دست کمی از قرن نداشت، جلوی یک پارک پیاده شدم.
کرایه‌ای نگرفت و دلیلش هم این بود که او تاکسی نیست و راه خانه‌اش هم همین اطراف است.
چقدر هوا سرد بود...
روی صندلی آهنی پارک نشستم؛ چراغ تیربرق‌ها اتصالی داشت و چشمک می‌زدند.
کوله‌ام را بغل کرده بودم و اطراف را دید می‌زدم.
پرنده هم پر نمی‌زد، چه برسد به آدم!
شاخه‌های درخت بالای سرم صدای هوهوی باد را پخش می‌کردند و به ترس و لرز من می‌افزودند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
زیپ کوله‌ام را باز کردم و مانتوی مشکی‌ام را به تن کردم؛ در حال منجمد شدن بودم.
روبه‌رویم حوض بدون آبی بود که کثیف بودن آن حالم را منقلب کرد... من اینجا چه می‌کردم؟
چشمانم را بستم و سعی کردم فکر کنم؛ اما با هر فکر کردنی درد قلب و کلافه بودنم بیشتر می‌شد و برای آرام شدنش باید قرصی می‌خوردم که همراهم نبود!
چه خوب که نبود...
از جایم بلند شدم و همان‌طور که کوله‌ام را بغل کرده بودم، آرام آرام راه می‌رفتم.
نه ضربان قلبم تموم می‌شد و نه اشک‌های از سرِ دردِ روح و جسمم!
چشمم به آب‌خوری‌ای که کمی جلوتر بود، افتاد.
نزدیکش شدم و شیرآب سفید رنگ را باز کردم، مشت لرزانم را پر از آب کردم و به صورتم زدم؛ از سردی آب دندان‌هایم بهم خورد و بدنم لرزید.
صدایی از پشت سر مرا از حال پراند.
از دیدن آن دو مرد چنان جا خورده بودم که کم مانده بود کوله‌ام از دستانم سر بخورد و روی زمین بیفتد! با فکری که در سرم آمد، قطره اشک درشتی از چشم‌هایم سر خورد و روی گونه‌ام شیار ایجاد کرد.
با صدایی خفه و مرتعش از بغض نالیدم:
- ش... شما ک‌... کی هستین؟
قفسه‌ی سینه‌ام از ترس بالا و پایین می‌شد و نفس‌های به شماره افتاده‌ام گواه خوبی از حال و احوال قلبم را نمی‌داد!
نگاه چندشی داشتند.
یکی از آن‌ها زیر لب گفت:
- سپردن زیاد کار نداشته باشیم، اما نمی‌شه گذشت که.
آن‌چنان قلبم به دیواره‌ی سینه‌ام می‌کوبید که صدایش گوش‌هایم را کر کرده بود.
آرام آرام به سمتم آمدند، دستش روی دهنم چفت شد و کشان‌کشان به پشت آب‌خوری رفتم...
گویی قلبم از حرکت ایستاده بود و اصلا ضربان نداشت. شاید هم آن‌قدر تند تند می‌زد که من آن را احساس نمی‌کردم. عرقی سرد روی بدنم نشست...
خدایی را که گویا فراموشم کرده بود در دل صدا زدم؛ نمی‌خواستم بدبختی‌ام بیشتر شود، نمی‌خواستم دیوانگی‌ام دیوانه‌ام کند!
همانند مرده‌ای شده بودم که فقط جسمش در دست آن دو نفر بود؛ تقلاهایم بی‌فایده بود...
خدا هم بنده‌اش را فراموش کرد؛ زندگیِ من همین‌جا تمام شد!
دردی که در تک تک اجزای بدنم بود، بی‌حسم کرد.
چیزی حس نمی‌کردم و فقط این اشک‌های سرد بود که تا الان همراهی‌ام کرده بودند...
چشمانم بسته شده و هر کدام از وسایلم گوشه‌ای رها شده بود.
درد دِل و قلبم باعث شد طاقت از کف دهم و دیگر متوجه‌ی چیزی نشوم...!
لحظه‌ی آخر صداهای مبهمی می‌شنیدم:« گفته بودن انقد جلو نریم.»
« ولکن تو هم! عوضش اندازه چند روز سیراب شدیم.»
«بفهمن پول نمی‌دن!»
«می‌گیریم پولو، بعد می‌گیم چیکار کردیم.»
«چرا تکون نمی‌خوره؟»
«توقع داری تکون بخوره؟ اون پتو رو بنداز روش تا کسی نفهمه!»
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
با کشیده شدن پتو روی صورتم، نفس‌هایم که به سختی خارج می‌شد، تقریبا از بین رفت و من ماندم و جسمی پر از درد...!
با تکان خوردن بدنم، چشمان تبدارم را گشودم؛ نور خورشید مستقیم به چشمانم می‌خورد و باعث سرازیر شدن اشک‌هایم شد.
آشوب درونم به ظاهرم نیز سرایت کرده بود!
دختر جوانی با چشمان نم‌ناکش خیره نگاهم می‌کرد.
همراه با آب معدنی‌ای که در دست داشت، مشتش را پر از آب کرد و به صورتم پاشید؛ در یک آن چنان جا خوردم که چشمانم بسته شد و نفسم گرفت.
دستم را گرفت:
- خوبی عزیزم؟
نگاهی به ظاهرم انداخت و متاسف سر تکان داد:
- از سر و وضعت معلومه چیکارت کردن! خدا ازشون نگذره...
هرچقدر خواستم کلمه‌ای را بگویم، نمی‌توانستم و فقط لبانم بود که تکان می‌خورد؛ بدون هیچ صدایی.
شوکه‌ی اتفاقات بودم! مزاحمت دیشب جلوی چشمان رژه می‌رفت و حالم را بدتر می‌کرد...
لرزشی که با فکر کردن به دیشب به جانم افتاد، باعث نگرانی همان دختر ناشناس شد.
پتو را دورم پیچید و همان‌طور که موهای نامرتبم را مرتب می‌کرد، گفت:
- نترس دختر! من پیشتم. لباساتم پوشوندم فقط یکم تو‌ کوله‌پشتیت فضولی کردم تا چندتا چیز میز پیدا کنم.
واکنشی نشان ندادم؛ کنترل روحم دست خودم نبود.
لبخندی زد:
- توقع ندارم باهام گرم رفتار کنی! فقط بهم بگو خونتون کجاست تا برسونمت.
همان‌طور بی‌حس نگاهش می‌کردم؛ دوباره با فکر کردن به اتفاق دیشب، اشک چشمانم تصویر دختر مهربان روبه‌رویم را تار کرد و ناخواسته روی گونه‌ام چکید.
نگاهش رنگ ترحم گرفت و من چقدر از ترحم کردن متنفر بودم!
در آغوشش کشید:
- می‌دونم خیلی سخته! ولی باید قوی باشی و باهاش کنار بیای. چهرشون رو یادت میاد بریم شکایت کنیم؟
اشک بعدی روی گونه‌ام غلتید و روی دستش افتاد.
محکم‌تر به خودش فشرد:
- گریه نکن خب؛ اصلا وقتی اینجور رو زمین دیدمت دلم گرفت... چقدر هم خوشگلی آخه.
نگاهی به چشمانم کرد:
- ببین چه رنگ چشمات قشنگه. غمبرک زدن بسه خوشگل خانم! دستتو بده بریم بذارمت خونه؛ تا الان مامان و بابات نگرانت شدن.
با فشردن چشمانم روی هم، اشک‌هایم بیشتر شد.
تمام تنم درد می‌کرد، قفسه‌ی سینه‌ام می‌سوخت و دردش تا مغز استخوانم نیز نفوذ کرده بود.
گویا تمام سلول‌های درد به هم متصل بودند...
آرام زمزمه کردم:
- چرا این اتفاق برای من افتاد؟
دختر ناشناس شنید:
- بالاخره صداتم شنیدم، مثل چشمات خوشگله! ببین می‌دونم خیلی خیلی سخته، طول می‌کشه تا با خودت کنار بیای... حتی الان نمی‌خوای منم پیشت باشم و حالت افتضاحه ولی گذشته، آیندش به تو بستگی داره که چطور باهاش کنار بیای!
کمی مکث کرد و با تردید ادامه داد:
- اصلا بیا بذارمت تو‌ تاکسی تا بری خونتون! فقط برو از این‌جا... آدم ناخلف زیاد داره.
شاید احساس مرگ برای توصیف حالم خوب بود؛ فقط دلم مرگ می‌خواست و مطمئن بودم از هیچ کاری دریغ نمی‌کردم تا به آن برسم!
شال مشکی‌ام را روی سرم انداخت و گفت:
- قیافت حال بدتو داد می‌زنه! غمه چشماتم که نگم... امیدوارم خوب بشی خیلی زود.
به چشمانش خیره شدم، رنگ مشکی‌اش گویا دل می‌برد.
ابروهای نازکش به پوست سبزه‌اش می‌آمد و از او دختری جذاب ساخته بود!
با کمکش از زمین برخاستم که با خونریزی زیادی مواجه شدم.
رد نگاهش به سمت خونی که بین پاهایم جاری شده بود، رفت.
چشمانش رنگ ترس را به خود گرفت:
- خاک تو سرم. چرا آخه! الان درستت می‌کنم.
پارک خلوت بود، حداقل در این مورد شانس آورده بودم...
بعد از کمک کردن او، به سمت جاده رفتیم و ایستادیم. پاهایم از ضعف می‌لرزیدند و اگر همان دختر نبود، معلوم نبود وضعیتم چه می‌شد!
با دیدن تاکسی زرد رنگی که روبه‌روی‌مان ایستاد، خوشحال شد:
- خب چون تاکسیِ مطمئنه؛ فقط آدرس خونتونو می‌دی؟
سرم رو به پایین بود و چشمانم سنگ ریزه‌های خیابان را مشاهده می‌کرد، نجواگونه گفتم:
- خودم بین راه می‌گم.
دستانم را فشرد:
- باشه هر طور راحتی، شمارم رو بهت می‌دم و لطفا بهم پیام بده؛ نگرانتم.
سری تکان دادم و کاغذ کوچک را که شماره‌اش را با مداد نوشته بود، گرفتم و دستم را مشت کردم به طوری که کاغذ مچاله شد.
در عقب را باز کرد، اپل کوله را گذاشت و سپس با کمک او روی صندلی نشستم.
لحظه‌ی آخر گفت:
- خیلی به دلم نشستی؛ اسمت رو‌ می‌شه بگی؟
لبخندی تلخ لبانم را از هم باز کرد:
- مائدم؛ ممنونم که کمکم کردین، اگه نبودین نمی‌دونستم الان کجا بودم!
گل از گلش شکفت:
- چه مؤدب و خانم! حتما بهم زنگ بزن، باشه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین