• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

در حال تایپ رمان ودادی از جـنس درد| Delroba.R.Morovati کاربر رمان فور

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
تیام سمت میز بچه‌ها رفت و من به سمت جایی که خانواده‌ها نشسته بودند.
رو به هر چهار نفر گفتم:
- با اجازه‌تون من برم پیش بقیه.
پدر سامان که ستار نام داشت با خوش‌رویی گفت:
- برو دخترم، پیش ماها بشینی حوصله نمی‌مونه واست! سامان کجاست؟
خنده‌ای کردم:
- این چه حرفیه! درگیر پارک ماشین بودن، الان میان.
پدرم سر بحث را گشود:
- امان از دست این ماشین‌ها و این شلوغی که افتاده به جون مردم! هر ماشینی که می‌بینی، تک‌سرنشین هست و آلودگی و شلوغی روز به روز بیشتر می‌شه...
با رفتنم به سمت بقیه، صدای پدرم کمرنگ شد و به میز آن‌ها اضافه شدم.
کنار تیام نشستم.
با اضافه شدن من به جمع آن‌ها، به صحبتی که می‌کردند پایان دادند و مرا می‌نگریستند.
با تعجبی که چشمانم را تقریبا گرد کرده بود، گفتم:
- چرا اینطوری نگام می‌کنید؟
مهتاب که روبه‌روی من و کنار مهدیه نشسته بود، با لحنی که سعی در تکذیب کردن کارهای آن‌ها داشت، گفت:
- این‌ها رو ول کن ماهی! داداش سامان کو؟
لبخند کوچکی زدم:
- الان میان.
تیام در فکر فرو رفته بود و به دستش که بر روی میز گرد قرار داشت، خیره شده بود.
دستم را بر روی دستش گذاشتم و آن را فشردم.
فکری که در آن فرو رفته بود آنقدر عمیق بود که متوجه دستی که بر روی دستش قرار گرفته بود، نشد!
بلند صدایش زدم:
- تیام! کجایی؟
ناخودآگاه برگشت و من با چشمانی که حلقه‌ی اشک را نگه داشته بودند، مواجه شدم.
- می‌دونم الان می‌خوای بپرسی چیشده قربونت برم اما نپرس، اینجا جاش نیست.
از این لحن صحبتش تعجب کرده بودم و سعی در تحلیلش داشتم که یک دفعه با شادی وصف نشدنی گفت:
- وای ماهی، نی نی!
ارسلان، حامد، سعید، مهتاب و مهدیه خنده‌ای بلند سر دادند.
سعیدی که از بعد از ظهر تیام را دیده بود و دست از نگاه‌های گه‌گاهش بر نمی‌داشت، با لبخندی پر از معنی گفت:
- بچه دوست دارین؟
تیام دست‌هایش را همانند بچه‌های کوچک به هم کوبید:
- وای خیلی، خیلی زیاد.
خنده‌ای کردم و نگاهش را دنبال کردم.
نوزادی کوچک با لباس سرهمی بنفش، کنار میز خانواده‌ها قرار داشت و در کَریِر پاهای کوچکش را که جورابی زرد با عکس اردک در آغوش گرفته بودند، تکان می‌داد و دلبری می‌کرد.
پدر مادرش گویا زوج جوانی بودند و با نگاهی پر از عشق به دختر مانند عروسکشان نگاه می‌کردند.
تیام بازوی مرا در دستانش جای داد و با التماس گفت:
- مائده، جان من! بیا بریم پیشش من ازش عکس بگیرم و بغلش کنم، توروخدا.
با خنده گفتم:
- قربونت برم الان کروناست و خب دخترشون رو نمی‌دن بغلت که.
به حرف من توجه‌ای نکرد:
- با ماسک بغلش می‌کنم ببین حتی مامان باباش هم ماسک نزدن و این یعنی مهم نیست براشون.
- تیامم خوب نیست این رفتارت.
از جایش بلند شد:
- نمیای بهونه نیار، خودم می‌رم اصلا مهتاب یا مهدیه میان باهام.
رو به آن دو نفر کرد:
- مگه نه؟
مرموزانه گفتند:
- نه.
کم مانده بود اشک‌هایش بر روی گونه‌هایش سرازیر شوند که کمی دلم برای علاقه‌ی زیادش به آن دخترک سوخت:
- خیلی خب، بریم فقط اگه ندادن بغلت می‌زنمت‌ها!
رو به مهتاب و مهدیه گفت:
- بازم مائده‌ی خوشگل خودم، دلتون بسوزه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
دست من را کشید و سر آن میز برد.
با هر قدمی که نزدیک به دختر کوچولو می‌شدیم، قربون صدقه‌های تیام بیشتر می‌شد و ذوق بیشتری برای در آغوش گرفتنش داشت.
با تعجب من و تیام را می‌نگریستند که تیام از حالت مبهم رهایشان کرد.
با ذوقی که حتی در صدایش نمایان بود، گفت:
- اول اینکه خب سلام و امیدوارم خوب باشین، من سر اون میز می‌شینم
با دستش میزمان را اشاره کرد و ادامه داد:
خیلی بچه دوستم و دوست دارم این دختر کوچولوی نازتون رو بغل کنم و چندتا عکس بگیرم البته اگه مامان و باباش اجازه بدن.
نگاهی به هم انداختند و خنده‌ای کردند!
تیام دوباره پرسید:
- اجازه هست؟
مادر دخترک گفت:
- سلام دختر! چرا که نه، بیا آیسانم رو بدم بغلت.
تیام جیغ کوتاهی کشید:
- خیلی ذوق کردم.
مادر آیسان از جایش بلند شد و نوزاد کوچک و زیبایش را از کَریِر برداشت و با احتیاط بغل تیام گذاشت.
لبخندی به تمام حرکاتش زدم و سمت آیسان که بغل تیام را تصاحب کرده بود، رفتم.
دست‌های ظریف سفیدش که النگوی کوچکی داشت، پاهای کوچکش را که تکان می‌داد و تیام ذوق می‌کرد.
- وای مائده نگاه چه خوشگله! چشم‌های درشت مشکیش، پلک‌های بلندش وای خدا من بمیرم برات.
دستش را لمس می‌کرد و خواست که ببوسد، با ماسکی که داشت برخورد کرد و خنده‌ی بلندی سر داد.
- عکس، عکس! مائده آیسان رو بگیر بغلت من عکس بگیرم، توروخدا.
هوف آرامی کشیدم و رو به مادرش گفتم:
- اجازه هست؟
- بچه‌ی خودتونه.
هردوی‌مان خنده‌ی کوتاهی کردیم و آیسان به بغلم آمد و تیام به سمت میزمان رفت تا گوشی‌اش را بیارد.
با دیدن صورت سفید و نگاه متعجبی که به داشت، دلم برای بوسیدن آن لپ‌های صورتی‌اش پر کشید.
رو به مادرش گفتم:
- خدا دختر کوچولوی نازتون رو براتون حفظ کنه، چند ماهشه؟
- مرسی نازنینم، امروز رفت توی سه ماهگی.
- ای‌جان‌دلم.
- چه بهت میاد.
بدون اینکه نگاهش کنم، صاحب صدا را شناختم و ضربان قلبم شروع شد.
سامان دستی به سرش کشید و گفت:
- ماشالله چه دختر نازی.
پدر آیسان گفت:
- قربان شما، چهرتون چقدر آشناست.
خشک و جدی گفت:
- جدا؟ من شما رو به جا نمیارم.
- وکیل هستین؟
همینطور که نفس‌هایش به پوست صورتم برخورد می‌کرد، گفت:
- بله، چطور؟
- تو دادگستری دیدم‌تون فکر کنم.
- به هر حال، خوشبختم.
با همچنین، خاتمه‌ای به موضوع دادند و مادر آیسان گفت:
- شما دو نفر ازدواج کردین؟
نگاهی پر از شرم به سامان انداختم و او هم متقابلا مرا از زیر نظر گذراند.
هر دوی‌مان باهم گفتیم با این تفاوت که من تکذیب کردم و سامان تصدیق!
مادر آیسان خنده‌ای کرد:
- فهمیدم.
تیام سر رسید:
- عه آقا سامانم اومد! خب مائده بزار چندتا عکس تو بغلت از خود کوچولوش بندازم و بعد با خودت.
باشه‌ای از سر اجبار گفتم و عکس انداختن را شروع کرد؛
از هر زاویه‌ای عکس می‌انداخت و جمع را به خنده انداخته بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
از لب‌ها و انگشتان سفید و ظریف کوچکش، پلک‌های بلندش، کلاه بنفش دلربایش و حتی از پستونک و شیشه‌شیرش هم عکس انداخت.
مادرش شماره‌ی تیام را از او گرفت و تیام هم قول فرستادن عکس‌ها را داد.
سامان از تیام درخواست کرد تا از من و خودش همراه با دختر کوچک هم عکس بگیرد.
به صورت خوابیده، آیسان را در آغوشم نگه داشته بودم و سامان دست کوچکش را در دست مردانه‌اش گرفته بود؛
فاصله‌مان بندانگشتی بیش نبود و گوشه‌ی کتش با بدنم برخورد می‌کرد.
بعد از اتمام عکاسی و معذرت‌خواهی کوچکی از آن‌ها، به سمت میز خودمان برگشتیم.
میز، گرد بود.
من جای قبلی نشستم و سامان جای خالی‌ای که کنارم بود را برای نشستن انتخاب کرد.
مشغول صحبت بودند و در آن جمع فقط من بودم که زبان به دهن گرفته و فکرم در صحبت‌هایی که تیام داخل ماشین گفته بود، جولان می‌داد.
- مائده؟
مهدیه بود که دستش را جلوی صورتم تکان می‌داد و نامم را صدا می‌زد.
- جانم؟
خنده‌ای کرد و دستانش را زیر چانه‌اش گذاشت:
- هیچی، دیدم تو هپروتی و خواستم از این حال درت بیارم.
لبخندی زدم و صورتم را کمی کج کردم:
- مرسی قربونت برم.
- آخ من غش خدانکنه! خب از خودت بیشتر برامون بگو، البته اینم بگم که سامان کلی ازت تعریف کرده و حتی از تعریف‌هاشم سرتری خب ولی خودت یه بیوی کلی از خودت بده.
کمی در جایم جابه‌جا شدم دستانم برای مرتب کردن شال بر روی سرم نشست:
- خب مائدم و امروز هم که هفده سالم شد! خودتون سوال بپرسین اینطوری نمی‌دونم کامل چی باید بگم.
اولین سوال را حامد پرسید:
- چه فعالیت‌هایی دارین؟ منظورم اینه که رشته و گرایش و اینطور چیزها.
عرق دستم را بر روی شلورام کشیدم:
- رشته‌ای که می‌خونم، ریاضی هست و خب جدا از این تو عرصه‌های دیگه‌ای فعالیت می‌کنم! مثل زبان و ورزش.
مهتاب با حالت موشکافانه پرسید:
- چه ورزشی و زبان تا چه حد؟
دستانم را قفل هم کردم و روی میز گذاشتم:
- فیتنس، زبان هم مدرک آیلتس و معلمی و مترجمی.
حامد سوتی کشید:
- دست مریزاد مائده خانوم.
لبخند ریزی زدم:
- متشکر.
مهتاب با ذوقی که در صدایش آمیخته بود، گفت:
- جانا! امتحان زبانام برای تو.
جمع، خنده‌ی آرامی کرد و من به لبخندی کوتاه بسنده کردم.
مهدیه که گوشی‌اش را از کیفش در آورده بود، در همان حین که سرش بر روی گوشی خم شده بود:
- مائده، شمارت رو بده سیو کنم.
باشه‌ای گفتم و جدا از مهدیه، بقیه‌ی بچه‌ها جز تیام و سامان کار او را انجام دادند.
تیام در تمام این مدت، شنوای صحبت‌های ما بود و کلمه‌ای از دهانش خارج نشده بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sogand16

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
نگران احوال تیام بودم و نمی‌توانستم او را در این حال ببینم.
دستم را از زیر میز بر روی دستش گذاشتم و او هم متقابلا با محبت فشرد.
گارسون شیک‌پوش، با قدم‌هایی آرام خودش را سر میز رساند و جوجه کبابی جلوی جمع‌مان قرار داد. با طمانینه، چهار شمعی را که روی میز قرار داشتند روشن کرد و به همراه لبخندی که به رسم ادب روی لبانش بود، میز را ترک کرد.
سامان دیس برنج را برداشت اول برای من کشید و کمی خجالت‌زده گفتم:
- ممنونم! لازم به زحمت نبود، خودم می‌کشیدم.
دیس را به دست ارسلان سپرد:
- تا وقتی من هستم چرا تو؟
شروع به خوردن کرد.
شام در فضای آرامی خورده شد و درد قلبی که در حال بریدن آرامشم بود، باعث شد تنها چند قاشق غذا را به بدنم ببخشم تا معده‌ام از گرسنگی نجات پیدا کند.
گارسون بعد از جمع کردن ظرف غذاها، به سمت آشپزخانه‌ای که در انتهای رستوران بود، رفت.
در موضوعات مغز خودم غوطه‌ور بودم که با کاری که سامان انجام داد، بسی شوکه شدم.
بدنش به سمت چپ و روبه‌روی من بود و دست راستش را بر روی میز قرار داده بود، انگشتری در جای قرمز آن قرار گرفته بود:
- این انگشتر، دوتا منظر داره! اول اینکه کادوی تولدته و دوم هم خواستگاری.
مهتاب جیغ خفه‌ای کشید:
- قبول کن، بدو.
مغزم، توان درک و تحلیل موقعیتی که درش قرار داشتم را نداشت!
تیام از پشت‌سر، دستی بر روی شانه‌ام گذاشت و آرام کنار گوشم گفت:
- یه چیزی بگو حداقل.
دستانم یخ زده بود و اصلا توقع چنین کاری را از او نداشتم!
بعد از چند ثانیه مکث، با قطره‌هایی که در چشمانم جمع شده بودند و منتظر افتادن بر دستان سرد و عرق کرده‌ام بودند، شروع به سخن گفتن کردم:
- ممنونم از تمامی این تدارکات و همه و همه‌ش، اما می‌دونید که نمی‌تونم قبول کنم.
لبخند مرموزانه‌ای زد:
- ندیده بودم هدیه رو پس بزنن.
سعی در کنترل لرزش صدا داشتم:
- درسته اما اگر فقط هدیه بود، حتما قبول می‌کردم ولی به قول خودتون منظر دیگه‌ای داره.
مهدیه با صدایی تقریبا بلند گفت:
- داداش سامان، حالا حالاها خیلی کار داری تا جواب بله رو بگیری.
خنده‌ای کوتاه کرد و ژست به خصوصی در همان حال نشسته گرفت:
- ما که کوتاه نمیایم و این سومین باره که دارم خواستگاری می‌کنم و جواب منفی می‌شنوم.
سرش را به سمتم برگرداند:
- منظر دوم رو بی‌خیال نمی‌شم ولی برای منظر اول، انگشتر رو تو دستت بنداز.
زیر چشمی نگاهی انداختم و لبخند ملیحی بر چهره‌ام نشاندم؛ جعبه‌ی قرمز رنگ را گرفتم و درش را که بسته شده بود باز کردم.
انگشتر را در دست چپم انداختم و درحالی که درخشش نگینش مرا جذب خود کرده بود، گفتم:
- خیلی ممنونم بابت هدیه‌ی قشنگ‌تون.
و نگاهی به تک‌تک جمع انداختم و ادامه دادم:
- امروز همه‌تون شرمندم کردین! امیدوارم بتونم جبران کنم.
بعد از تشکر و کمی مزه پراندن حامد و تیام، فکر رفتن به سر بزرگ‌تر‌ها زد و من هم خدا خواسته از این فکر، سریع از جا بلند شدم که حامد گفت:
- انگاری دوست دارین زودتر برین.
با لبخند کلافه‌ام، جوابش را گرفت و صحبت دیگری نکرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
از رستوران خارج شدیم و جلوی در ایستادیم.
از نظر من هوا کمی سرد بود.
تیام حال و احوال خوبی نداشت و کمی نگران او بودم! همین امشب حتما باید با او صحبت می‌کردم.
پس خداحافظی مختصر و مفید از بچه‌ها و همینطور تشکری از خانواده‌ی مردایی و سامان، همراه با تیام، به سمت ماشین‌مان قدم برداشتیم.
بالاخره امروز را گذراندیم و نفس آسوده‌ایی کشیدم.
دست سردم که بر روی دستگیره‌ی گرم و مشکی ماشین نشست، در بدنم لرز عجیبی نشست و منی متعجب از این واکنش بدنم بودم سریع داخل ماشین نشستم.
تیام دستش را بر روی پنجره تکیه داده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود.
آرام صدایش زدم:
- تیامم؟
سرش را برگرداند و اشک داخل چشمانش، حال و احوال بدم را بدتر کرد.
کمی خودم را به سویش کشاندم و دستش را گرفتم:
- داغون شدی و نمی‌گی مشکلت چیه!
«ول کن مائده» تنها کلمه‌ای بود که از لب‌های بی‌جان و خشک شده‌اش بیرون آمد.
گوشی‌ام را از کیفم که دسته‌اش از صندلی جلو آویزان بود برداشتم و دستان سردم بر روی دکمه‌ها برای گرفتن شماره‌ی مادر تیام لرزید.
بعد از چند بوق، صدای گرم و دلنشین خاله پروانه از پشت گوشی پخش شد:
- سلام مائده جان.
تیام چشم غره‌ای رفت و من بی‌تفاوت به کار او ادامه دادم:
- سلام خاله پروانه، حالتون چطوره؟
صدای بادی که از بیرون می‌آمد، شنیدن صدایش را برایم سخت کرده بود:
- قربونت مائده جان! تولدت مبارک دختر قشنگ، ایشالله صد و بیست ساله بشی و همیشه موفق و موید بمونی به حق صاحب الزمان.
تیام آرام گفت:
- شروع شد به حق گفتن‌های مامانم.
جواب تبریک او را دادم:
- خیلی ممنونم خاله جان، لطف کردین! امشب تیام می‌تونه خونه‌ی ما بمونه؟
بعد از اندکی صبر، رضایت خود را اینگونه اعلام کرد:
- صاحب نظر خود تیامه والا! من که تسلیمم پیش حرفاش.
خنده‌ای ریز سر دادم:
- پس ما الان میایم جلوی درتون و وسایل‌هاش رو برمی‌داریم.
باشه‌ای گفت و قول آمدن به خانه‌ی ما را برای تبریک تولد داد.
تیام دستانش را روی هم گذاشت و بی‌حوصله لب زد:
- مائده بخدا حوصله ندارم بیام خونتون، من رو بزارین جلوی در خونمون برم بتمرگم.
دستی بر موهایم کشیدم:
- خونه‌ی ما هم جا برای تمرگیدنت هست پس بی‌صدا می‌ری وسایلت رو برمی‌داری و بد عنقی هم نمی‌کنی؛ من امشب باهات کار دارم، باید صحبت کنیم.
سرش را آرام به پنجره کوبید پلک‌هایش را روی هم فشرد:
- باز حرف زدناش شروع شد.
پس از دقایقی، جلوی خانه‌ی آن‌ها ایستادیم و تیام طبق گفته‌ی من بد عنقی نکرد و بعد از بیست دقیقه که لباس‌هایش را عوض کرده بود با کوله‌ی آبی‌ای که قبل از کرونا برای استخر استفاده می‌کرد، بی‌صدا و تحلیل رفته سوار ماشین شد و راه خانه را در پیش گرفتیم.
بالاخره به خانه رسیدیم و زودتر از همه پیاده شدم و با کلیدی که در کیف داشتم در حیاط و خانه را گشودم و تیام را کشان‌کشان به سمت اتاق بردم.
بر روی تختم که پتوی بنفشش نامرتب به نظر می‌رسید، نشست و کوله‌اش را جلوی پاتختی گذاشت.
لباس‌هایم را با بلوز و شلوار مشکی عوض کردم و بعد از پاک کردن آرایش در حمام، روی تخت خودم را پرت کردم.
تیام در تمام این مدت، نظاره‌گر کاره‌های من بود و گاهی سرش را هم مسخره مانند تکان می‌داد.
دو پتوی ژله‌ای از کمد سفیدرنگم برداشت و به صورت تیام پرتاب کردم که اعتراض کرد:
- چته؟ هی حوصله ندارم، توهم رو مخم رژه برو.
پتوی سفید را که قلب‌های بزرگ قرمز به آن نقش دلفریبی بخشیده بودند را بر روی خودم کشیدم و در آغوش تخت فرو رفتم.
تیام هم متقابلا حرکات من را با پتویش که همرنگ و هم‌نقش من بود تکرار کرد و روبه‌روی هم چرخیدیم.
به آغوش کشیدن من همانا و گوله گوله اشک ریختن تیام همانا!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
دستانش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را بر سینه‌ام فرو برد.
پس از گذر دقایقی که با گریه و دلِ شکسته‌ی تیام گذشت، شروع به صحبت کردم:
- مائده می‌دونه که مشکلت چیه، می‌دونه دلیل این گریه‌هات، حال گرفته‌ت کیه! من که کشیدم کنار چرا جلو نمی‌ری و بگی که دوسش داری؟
بوسه‌ای بر روی موهایش زدم که بوی شامپو بچه‌ی گلرنگ به مشامم رسید، عمیق استشمامش کردم.
پلک‌هایم را به هم فشردم و لب زدم:
- هنوز شامپو بچه استفاده می‌کنی که تیام کوچولو.
حلقه‌ی دستانش را سفت‌تر کرد:
- بقیه‌ی شامپوها چشمم رو می‌سوزونن.
چیزی نگفتم و به نوازش کردن موهای برهنه و دلربایش ادامه دادم.
- چه خوبه که رفیقی مثل تو دارم.
لبخند تلخی زدم:
- خب با سامان کجا آشنا شدی؟
- کدوم سامان؟
بغضی که در گلویم بود را بلعیدم:
- مردایی.
نیشگونی از کمرم گرفت که جیغ آرامی زدم:
- دختر بدی شدی، نیشگون می‌گیری! بزنمت؟
با داد، حالت دراز کشیدنش را عوض کرد و از بغلم بیرون آمد:
- بابا به پیر، به پیغمبر من مردایی نفهم رو دوست ندارم.
ابرویم را بالا انداختم:
- اول اینکه بیرون از اتاق چند نفر هستن که خوابیدن و ثانیاً دختر خوبی باش، با من همکاری کن و اعتراف کن.
روی زانوهایش نشست و موهایش را با دست دور شانه‌اش پریشان کرد:
- آره من عاشق یکی به اسم سامان بودم ولی اون این نیست، چرا نمی‌فهمی تو؟
در پنهان‌کاری مهارت شگفت‌انگیزی داشت.‌
او بیشتر ازقبل پافشاری در پنهان علاقه‌اش می‌کرد و من دقیقه به دقیقه مطمئن‌تر می‌شدم.
چرا نمی‌گفت که به سامان علاقه دارد و مرا انقدر در تنگنای عشق و رفیق قرار نمی‌داد؛
با این صورت که نود و نه درصد مطمئن بودم اما آن یک درصد با گفتن تیام و یا سامان کامل می‌شد.
تیام دوباره روی تخت دراز کشید و ساعدش را بر روی پیشانی‌اش گذاشت:
- به نظرت چرا سامان اومده طرف تو؟ چرا دوست داره؟
جواب قانع‌کننده‌ای برای سوالش پیدا نکردم که خودش ادامه داد:
- خب ببین تو خوشگلی و مطمئنم یکی از دلایلش همین خوشگلیته.
میان حرفش گفتم:
- اول اینکه من خوشگل نیستم و اگر هم به قول شماها باشم، از من خوشگل‌تر هم هست! از بهتر یه بهترین هم هست.
نگاهش را که به سقف خیره شده بود به سمت من تاب داد:
- تو اون بهترینه‌ای! هم خوشگلی، خوش‌ اخلاقی، با شخصیتی، تحصیلاتت بالاست و همه و همه‌چیز داری خب.
پلک‌هایم را به هم فشردم تا متوجه‌ی حلقه اشکی که در چشمان رنگی‌ام جمع شده بود، نشود:
- هیچ‌کس کامل نیست عزیزدلم! با این توصیفاتی که می‌گی، وقتی سالم نیستم و قلب مریضم ثانیه به ثانیه داره بدن بی‌جونم رو بی‌جون‌تر می‌کنه، زیبایی و همه‌ی این‌هایی که گفتی به چه دردم می‌خوره؟
- سخته اما تو با نارساییت کنار میای و من مطمئنم همه‌چیت کامل می‌شه، من می‌دونی چقدر دلم می‌خواد اخلاقم مثل خودت بشه؟ این ده سالی که باهم رفیقیم، همه‌ش سعی کردم اما نتونستم.
به سمتش چرخیدم و در چشمان مشکی‌اش خیره شدم:
- خودت بودن جرأت می‌خواد چون باید براش بها بدی! جوری که خوشحال می‌شی زندگی کن که فقط خودت می‌تونه درکت کنه و انتخاب با خودته، جرأت کن و خودت باش.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
همانطور که پاهایش را روی هم انداخته بود و آن‌ها را در هوا تکان می‌داد، لب‌هایش برای ادامه کلمه‌ها که خودش نمی‌دانست اما خنجری در قلب نحیف و ضعیفم بود، حرکت کرد:
- خودت بودن جرأت بزرگی می‌خواد! ممکنه یه عده از کنارت برن چون عادت کردن به آدم قبلیه و حالا نمی‌تونن با شرایط کنار بیان، اما به قول خودت اونطور که خوشحال می‌شی باید زندگی کنی.
نفس عمیقی کشید و با ادامه‌ی حرفش دردی که در تک‌تک سلول‌های بدنم رخنه کرده بود را بیشتر کرده:
- می‌دونی چرا تو ماشین گفتم خیلی‌ها رو دوست نداشتی و الکی بازی می‌دادی؟ چون یکی از اون آدم‌هایی که بازی‌شون داد و ذره ذره با دیدن علاقه‌ش به رفیقش آب شد من بودم مائده.
لبخند تلخی که بر چهره‌ام نشست، احوالم را آشکار می‌ساخت.
در دلم امیدی داشتم که آن یک درصد، تمام نود و نه درصد را بر هم بزند، اما نشد.
- دیگه خسته شده بودم از نگفتن و دیدن شما دوتا، سامان مثل دیوونه‌ها عاشقته! یادت بود شب خواستگاری گفتم سامان پیام داد دوسم داره؟ تازه اول بازی بود و فکر کنم اگه نمی‌دیدمش تو‌ مراسمت، می‌خواست ادامه بده این ناسزا‌کاری رو.
شُک کلمه به کلمه‌ای که از زبانش خارج می‌شد، بودم.
چشمان نگرانش را به اجزای صورتم دوخت:
- مائده خوبی؟ چرا رنگت پرید؟
دستانش را قاب صورتم کرد:
- چرا انقدر یخی؟
پشت‌سر هم به صورتم می‌زد و نجوا می‌کرد:
- اصلا من غلط کردم که گفتم! توروخدا جوابم رو بده، مائده؟
بعضی در گلویم سنگینی می‌کرد و به سختی آن را بلعیدم، پلک‌هایم را روی هم گذاشتم:
- سامان هم دوست داره؟
پتو را نگاه کرد:
- نه، حتی اون موقعی که باهم رابطه داشتیم هم من پیام می‌دادم، من سر صحبت رو باز می‌کردم، من قرار می‌ذاشتم، اون اصلا پایبند به من نبود! از وقتی هم که تو رو دیده، کلا رفتارش عوض شده و می‌دونم که دوست داره.
با صدایی گرفته لب زدم:
- الان دوسش داری نه؟
قاطعانه و محکم جواب داد:
- نه! از وقتی که اومد خواستگاریت گذاشتمش کنار.
پنهان‌کاری دیگرش!
باز هم پنهان می‌کرد این دلبستگی را.
گفتم:
- باشه من می‌خوابم، شبت بخیر!
پشتم را به او کردم و پتو را تا روی سرم کشیدم.
اشک‌هایم بالشت زیر سرم را نم‌دار کرده بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
پلک‌هایم را به سختی روی هم فشردم و سعی کردم که بخوابم.
دقایق کند و کشدار می‌گذشتند و سرم به اندازه‌ی چند کیلو سنگین شده بود! این بی‌خوابی‌های شبانه، گاهی گریبانم را می‌گرفت و به شدت کلافه‌ام می‌کرد.
پلک‌های متورمم را می‌گشایم و به ساعتی که روی میز کنار تخت قرار دارد، نگاه می‌کنم. آه از نهادم بلند می‌شود! سه و سی‌ و پنج‌دقیقه بامداد را نشان می‌دهد و این به آن معناست که تلاش‌های نفس‌گیر من برای خوابیدن، با این فکر و خیالات بی نتیجه مانده!
چاره‌ای نداشتم، بدن خسته‌ام را تکانی دادم و از کشوی داخل میز، بسته قرصی برداشته و یکی از آن‌ها را از جلد خارج می‌کنم و با جرعه‌ای از آب داخل پارچ، به زحمت می‌بلعم.
دستی به چشم‌هایم که از گریه و بی‌خوابی ملتهب شده می‌کشم.
صدای نفس‌های آرام و منظمی که از کنارم به گوش می‌رسید، باعث می‌شود که که با بی‌حالی علتی بزنم و به موجودی که در کنارم آرمیده است، نگاه کنم.
چه آسوده و بی‌دغدغه به خواب رفته بود.
چهره‌ای مظلوم داشت، بر خلاف شخصیتش!
چشم‌هایی درشت و کشیده که در حصار انبوه مژه‌های مشکی و در پرتو ابروهای کمانی و خوش حالتش جا خوش کرده است، بینی‌ای که کاملا متناسب چهره‌اش بود، لب‌های نازک و قرمزش که در قاب صورت کشیده و پوست گندمی، تصویری نقاشی شده از قدرت خدا را به نمایش گذاشته بود! نیمی از موهای پرپشت و مشکی‌اش که همیشه به صورت فرق آن را باز می‌کرد به روی پیشانی‌اش ریخته بود و نیمی دیگر لجوجانه روی بالشت پخش شده بود.
افکاری که در ذهن آشوبم رژه می‌رفت، خواب را حرام کرده بود و تا طلوع خورشید بیداری نحسی به جان خریدم.
چشمانم را که گشودم، ساعتی که نه صبح را نشان می‌داد؛ نقش پررنگی بست و با موهایی ژولیده که فر بودن آن رنج بزرگی برایم بود، بر روی تخت نشستم.
جای خالی تیام خودنمایی می‌کرد.
با تعویض لباس‌هایم به تونیک سبز لمه و شلوار خاکستری راسته، به موهایم آب و تابی دادم و به بیرون از اتاق قدم برداشتم.
مادرم که با دیدن من گل از گلش شکفت و لبخند زیبایی زد:
- صبحت بخیر خوشگل مامان، بیا صبحونه بخور.
با خوش‌رویی گفتم:
- صبح شما هم بخیر فرشته‌ی من، مامان زهرا تیام کجاست؟
با دستش اشاره‌ای به صندلی کرد:
- قربونت برم، تیام تقریبا ساعت هشت رفت؛ گفت کار داره و یه پیام برات می‌فرسته که بخونیش، انگاری دلش نیومده بیدارت کنه و گفت که تازه خوابت برده بود! شب تا صبح چرا بیدار بودی؟
کنجکاوی‌ای که برای پیام در دلم جوانه زد باعث شد از سر میز بلند و به سمت اتاق برای برداشتن گوشی بروم، در همین حین هم جواب مادرم را دادم:
- چند شبی هست که کامل نمی‌تونم بخوابم کامل درست می‌شه.
و مادرم که نگرانی‌هایش در مورد بی‌خوابی‌ام شروع می‌شود و من هم که عادت کرده بودم، بی‌توجه به آن‌ها به پیامی که در واتساپ از جانب تیام آمده بود نگریستم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sogand16

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
«سلام مائده‌ی خوشگلم، صبح قشنگت بخیر.
ببخشید که بی‌خبر رفتم؛ راستش رو بخوای هم خیلی دلبرونه خوابیده بودی و هم ازت خجالت می‌کشیدم.
می‌شناسمت دیگه! الان می‌خوای بگی من باید خجالت بکشم نه تو ولی وقتی اون بی‌خوابی‌هات، حال خرابت و بیدار موندن‌هات تا صبح رو دیدم؛ حالم از خودم بهم خورد.
من آقای مردایی رو دوست ندارم!
می‌خوای باور کن و می‌خوای نکن.
یه هوس زودگذر بود که فقط بین من بود و اصلا دوسم نداشت.
و همین دیگه، حرفی ندارم که بهت بگم و امیدوارم تیام رو ببخشی!
دوستدار تو، خوشگل موشگلت.»
لبخند تلخی به این حجم از مهربانی و شوخ‌طبعیش زدم و در حال برخواستن بودم که گوشی‌ام در دستم به منظور تماس لرزید.
دستم برای صحبت کردن با استاد محبی، مدیر آموزشگاهی که درش تدریس زبان انجام می‌دادم، برای برقراری تماس لرزید.
- سلام خانم محبی عزیز، بفرمایید.
صدای بوق ماشین نشان‌دهنده‌ی بیرون بودن او بود.
- سلام مائده جان، حالت چطوره گل دختر؟
روبه‌روی آینه ایستادم و صورتم را نگاه کردم:
- متشکر خانوم محبی، چیزی می‌خواستین بگین؟
صدایش واضح‌تر شد:
- آره عزیزم، امروز اولین حقوق‌تون واریز شد و امیدوارم ما رو سربلند کنی گر چه مطمئنم می‌تونی و لیاقت بهتر از این‌ها رو داری.
با شنیدن واریز اولین حقوق و نتیجه‌ی هشت‌سال زحمت و مطالعه کردن، نور دلنشینی در دلم روشنایی خود را برگزید و مرا در پله‌ی ترقی قرار داد.
بعد از تشکر زحمات آن‌ها گوشی را قطع کردم و با شوق نهفته‌ای که سعی در سرکوب کردنش داشتم، این خبر را به مادرم دادم و او هم آرزوی موفقیتی بسیار کرد.
با خودم عهد بسته بودم که اولین حقوقی را که دریافت کردم، تمام آن را به بچه‌های کار و چند بهزیستی به عنوان هدیه بدهم و خدا را از رسیدن به موفقیت و برآورده شدن آرزوی اولم شکرگذار می‌شوم.
با مادرم در مورد کمک‌کردن صحبت کوتاهی کردم و تا اجازه‌ای از جانب او و پدرم صادر شود، سختی زیادی کشیدم.
مخالف کمک‌کردن نبودند، اما مخالف تنها رفتن من به بهزیستی و چهار راه بودند که به هر طریقی که می‌توانستم و البته با داشتن نقطه ضعفشان که کمی محفوظ بود راضی به رضایت آن‌ها شدم و برای آماده شدن به اتاقم برگشتم.
با خود فکر کردم غروب راه بیفتم بهتر است و بچه‌های بیشتری سر چهار راهی که مد نظرم بود هستند و خود را تا ساعت چهار، مشغول درس خواندن و آماده کردن نهار کوچکی برای خودم و مادرم کردم و بعد از اتمام تمامی آن‌ها سرگرم انتخاب لباس رسمی‌ای شدم.
کت کوتاه همراه با شلوار دامنی مشکی را بر تنم کردم و از زیر کت، تاب سفیدی پوشیدم و رولباسی مشکی‌ای بر گردنم آویزان کردم.
ساعت مشکی را که با پوست سفیدم کاملا جور بود را در دست کردم و شال سبزی که با رنگ چشمانم رنگ‌دانه‌ی زیبایی ایجاد کرده بود، بر روی موهای فرم که آن‌ها را باز رها کرده بودم، فرود آمد.
ریملی برای حجیم کردن بیشتر مژه‌ها به همراه خط چشمی نازک، بر صورتم جا خوش کرد و لبانم منتظر رنگی برای برطرف کردن بی‌روحی‌اش بودند که رژ قرمزی به آن‌ها جان تازه‌ای بخشید.
از مادرم خداحافظی کردم و با برداشتن سوئیچ پدرم همراه با کیف مشکی‌ کوچکم، کفش پاشنه‌بلند پاهای ظریفم را در بر گرفت.
مادرم صدقه‌ای انداخت و ترس آن را داشت که چون گواهینامه در دسترسم نیست نمی‌توانم پشت‌ فرمان بنشینم؛ البته حق هم داشت و همین که متوجه‌ی کامل بلد بودن من در مورد رانندگی بودند، اعتماد نصفه‌نیمه‌ای کرد و من راهی بهزیستی شدم.
خیابان‌ها خلوت نبود و در ترافیکی سهمگین ماندم و موزیک خاطره‌هامون از ایهام فضای ماشین را بسی غمگین و گرفته کرد...
دست راستم بر روی فرمان نشسته بود و دست چپم، شیشه را تکیه گاه خود قرار داد بود.
کمی که ترافیک کمتر شد، راه‌بندانی که به دلیل تعطیلات عید به وجود آمده بود، باز شد و من با نهایت سرعت و فکر نکردن به اینکه گواهینامه‌ای ندارم و ممکن است مشکلاتی پیش بیاید، بعد از گذر بیست دقیقه به بهزیستی اول رسیدم.
همان بهزیستی‌ای بود که نوید و محنا در آن به آغوش مرگ رفتند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

Delroba

ناظر آزمایشی
تیم نظارت رمان
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
182
دست‌آوردها
43
درب بهزیستی باز بود و ساختمانی عظیم از همین دورادور نمایان شده بود.
بعد از پارک‌کردن ماشین کنار درختی که سایه‌‌اش بر روی آن افتاده بود، به سمت مکان مورد نظر حرکت کردم.
قدمم هر دم جلوتر می‌رفت و خاطرات محنا و نوید بیشتر در مغزم جولان می‌داد؛ از وقتی محنا و نوید جسمشان را به خاک سر سپردند، روی این ساختمان را ندیده بودم.
بغضی که گلویم را می‌فشرد و در حال خفه‌کردنم بود، سر باز کرد و دستم را تکیه‌گاه دیوار کردم.
نگاهی به دورتادور حیاط انداختم و چهره‌ی زیبا و مظلوم محنا جلوی چشمم ظاهر شد! همان خنده‌هایش که دل عاشق نوید را به رویاها برده بود، بازیگوشی‌هایش که هر غمگینی را شاد می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم که هوای بهاری به ریه‌هایم جان تازه‌ای بخشیدند و محکم‌تر از قبل، با پاک‌کردن اشک‌هایی که بر روی گونه‌ام نشسته بودند، به سمت ساختمان حرکت کردم.
اطراف را درخت‌هایی که تازه شکوفه داده بودند پوشانده بود و از نگاه کردن به آن‌ها نمی‌شد که دست برداشت! روبه‌روی ساختمان، پارک کوچکی بود که فقط دارای سرسره، الاکلنگ و تاب بود؛ همین چند وسیله کودکان را بسی شاداب می‌نمود.
بر روی دیوارها، حدیث‌هایی از جنس مهربانی نوشته شده بود که با طراحی زیبایش، هر خواننده‌ای را مجذوب خودش می‌کرد.
همچنین صندلی‌های آهنی‌ای برای نشستن به رنگ آبی روشن در آمده بود و این فضای غمگین را بسی شاد می‌نمود.
با فکر اینکه باید به چهارراه هم برسم، قدم‌هایم را تندتر کردم پس از گذشت چند پله، وارد ساختمانی بزرگ شدم.
جلوی درب ورودی بهزیستی، بنری بزرگ به رنگ زرد و با نوشته‌های مشکی بنا شده بود و در مورد بخشندگی و مهربانی حدیثی آورده شده بود.
دست راست؛ دفتر مدیر، اتاق غذا، اتاق بازی واقع شده بود و در سمت چپ چند اتاق و در سه طبقه‌ی بالا با توجه به رده‌ی سنی، اتاق‌هایی با توجه به نیاز بچه‌ها از سنین نوزادان تا نوجوانان ساخته بودند.
به سمت دفتر مدیر که در انتهای راه‌رو بود قدم برداشتم و بعد از زدن چند ضربه به درب شیری رنگ و پس از شنیدن بفرمایید، دستگیره‌ی آهنی و سرد درب را فشردم و وارد اتاق بزرگی شدم.
جز خانم آرمانی، شخص دیگری در اتاق نبود.
پشت میز قهوه‌ای و با شکوهی، برای روی صندلی مشکی نشسته بود.
کمی جلوتر رفتم و یکی از صندلی‌هایی که دورتادور میز مستطیل شکل جمع شده بودند را به طرف خودم کشیدم که صدای کشیده‌شدن پایه‌هایش در اتاق ساکت پیچیده شد، برای نشستن اقدام کردم.
خانوم آرمانی که چهره‌ی شکسته و افتاده‌ای داشت از پشت میز بلند شد و آرام آرام به سمت یکی از صندلی‌های میزی که من درش قرار داشتم نشست و با لبخندی ملیح که چال لپش را نمایان می‌کرد، مرا نگریست:
- چه عجب خانوم! خیلی وقته نمیای به ما سر بزنی و ببینی مردیم یا زنده‌ایم دختر.
شرم‌زده به گل قرمزی که در گلدان سفالی وسط میز قرار داشت، نگریستم:
- راستش رو بخواید بعد از مرگ آقا نوید و محنا، اومدن به اینجا برام سخت بود و بالاخره امروز تونستم بیام و از شرمندگی‌تون در بیام.
بلند خانم مصطفی‌ای که در واقع یکی از خدمه‌های این قسمت بود را صدا زد و با لحن مهربانی کمی خودش را جلو کشید:
- متاسفانه اون دوتا دسته‌گل اسیر خاک شدن و فقط یادشونه که زندست، دشمنت شرمنده دخترم، این حرف‌ها رو نگفتم که بگی شرمنده‌ای! پدر مادرت خدا خیرشون بده اینجا رو فراموش نکردن.
خانم مصطفی‌ای چند تقه‌ای به در زد و با دو فنجان چای و چند بیسکوییت در پیش‌دستی‌ای رنگی، به سمت ما آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گرم، بعد از گذاشتن سینی جلوی ما از اتاق خارج شد.
نوری که از پنجره‌ی روبه‌رو چشمم را اذیت می‌کرد باعث شد چشمانم را کمی ببندم که خانم آرمانی گفت:
- اگه اذیت می‌شی جات رو عوض کن.
دستانم را قلاب مانند قفل هم کردم:
- کم کم باید رفع زحمت کنم.
فنجان را در دست گرفت و به گوشه‌ی لبش نزدیک کرد:
- عه، چه زود!
خنده‌ی ریزی کردم که به دلیل داشتن ماسک بر صورتم مشخص نشد:
- لطف دارین، قصد اصلیم برای اومدن به اینجا این بود که مبلغی رو به عنوان هدیه بهتون بدم که خودتون مثل همیشه ازش برای بچه‌ها استفاده کنید! البته می‌خواستم خودم وسایل بگیرم اما واقعا وقت نکردم و زحمتش رو باید خودتون بکشید.
چایش را به اتمام رساند و فنجان را سر جایش گذاشت، دستش را بر روی مقنعه‌ی مشکی‌اش کشید:
- دستت درد نکنه مائده جان! واقعا به امید همچین آدم‌هایی هست که این بهزیستی سرِپاست و بچه‌ها آسایش کامل دارن.
در حالی که قصد بلند شدن داشتم، گفتم:
- بله درست می‌گین، بی‌زحمت شماره‌ی کارت رو بدین به من تا بتونم این کار رو انجام بدم! فقط، من می‌تونم بچه‌ها رو ببینم؟
کارتی از کشوی کنار میزش برداشت و به دست من سپرد:
- لطف می‌کنی، در مورد بچه‌ها خب از سازمان گفتن که به‌خاطر کرونا کسی رو وارد بخش بچه‌ها نکنیم و ما هم از اون‌ها دستور صادر می‌کنیم، من شرمندتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین