• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
رفتم کاغذی برداشتم و شروع کردم به نوشتن.
نوشتن حرفایی که لازم بود...
به نوشته های روی کاغذ نگاه کردم!
با اعتماد بنفسی که همیشه همراهم بود بلند شدم و نامه رو گذاشتم روی میز تا جلوی چشمم باشه و فراموشش نکنم...
به ماکت نگاه کردم، به این فکر نکرده بودم که قراره چطور ببرمش!
ضربه ای به پیشونیم زدم و کلافه شروع کردم دور اتاق راه رفتن!
به سمت در رفتم و اروم بازش کردم، کسی توی سالن نبود و ویلا غرق سکوت بود.
خبری از دخترا نبود و از همین جهت تقریبا خیالم راحت شد.
به هر بدبختی ماکت و بلند کردم.یک لحظه اگه پام و اشتباه میزاشتم سرنوشت این ماکتم میشد مثل قبلی و خورد و خاکشیر می شد!
با احتیاط و اروم از اتاق خارج شدم...
تا رسیدن به اتفاقش نفسمو توی سینم با استرس حبس کرده بودم و تمام هواسمو داده بودم سمت ماکت تا صدمه ای نبینه.
تونستم ماکتو سالم تا جای اتاق برسونم!
نفس عمیقی کشیدم و برای محض اطمینان چندتا تقه به در زدم که بی جواب موندم و اروم دستگیره رو کشیدم پایین که خوشبختانه خبری ازش نبود.
نگاهی به ماکت سنگین روی زمین کردم دیگه همه انرژیم تخلیه شده بود و نمیتونستم برای بار دوم وزنشو تحمل کنم.
با احتیاط ماکت و کشیدم و وارد اتاقش کردم و گذاشتمش روبه روی تختش.
خواستم برم بیرون که با دیدن عکسایی که زیر تختش افتاده بود کنجکاو رفتم سمت عکسا و یکیو برداشتم وتا خواستم عکسو نگاه کنم که با صدای دخترا هول شده عکس و گذاشتم تو جیب پیراهن ولی قفل کرده بودم که کجا برم تا منو توی اتاق نبینن.
به خودم اومدم و سریع از اتاق زدم بیرون و توی چند صدم ثانیه تا رسیدنشون به اتاق،
وارد اتاقک کوچیکی بین اتاق قرار داشت شدم.
تا درو بستم صدای پروا اومد که وارد اتاقش شد.
چند دقیقه ای گذشت که دخترا توی اتاقاشون بودن و صدایی ازشون بلند نمیشد.
بدون اینکه سرو صدایی ایجاد کنم از اتاقک تقریبا تاریک رفتم بیرون و سریع اما بدون سرو صدا رفتم پایین و وارد اتاق شدم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: mrbump

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
با وارد شدنم با خیالت راحت رفتم نفس اسوده ای کشیدم و با خستگی چشمامو بستم، استراحت کوتاهی کردم و با لبخند از جام بلند شدم که چشمم خورد به نامه ای که روی میز کارم جا مونده بود!
لبخندی که روی لبم بود کج شد و هرچی از دهنم در اومد به خودم، نامه و ماکت دادم...
بخاطر درگیریم با ماکت که میخواستم ببرم بالا یادم شده بود کاغذو بذارم توی جیبم.
بی حوصله نامه رو برداشتم و با خستگی پله هارو بالا رفتم، با رسیدنم به اتاق پروا نگاهی به نامه توی دستم انداختم!
تردید داشتم که بزارمش یا نه؟!
تردید داشتم که نکنه پشیمون بشم بعد دیدنش از کارم و معذرت خواهیم و اون رفتار درستی باهام نداشته باشه!!
دل و زدم به دریا بدون لحظه ای فکر کردن خم شدم و از لای در کاغذ و انداختم داخل اتاق تا قبل اینکه پشیمون بشم.
بدون مکث سریع رفتم پایین و متظر عکس العملش نموندم!
(پروا)
مات و مبهوت وایستاده بودم و به ماکت نیمه اماده نگاه میکردم.
اون ماکت، من مطمعنم خورد خاکشیر شده بود!
چجوری تو یک روز دوباره از روز اولشم بهتر شد و سر از اتاقم دراورد؟!
حس میکردم یا خوابم یا توهم زدم و کامل به خودم و عقلم شک کرده بودم!
داشتم ماکتُ انالیز میکردم که سرم و برگدوندم با دیدن کاغذی که از زیر در توی اتاق بود با تعجب نگاهش کردم.
اینجا چه خبره؟!
خم شدم و کاغذ رو برداشتم و بازش کردم.
شروع کردم به خوندن!
با تموم شدن نامه گیج لبخندی زدم و خیلی ناخوداگاه خندم گرفت...
نمیدونم خنده هام از چی بود؟
از کجا بود؟
ولی از هر چی یا از هر کجا بود،خوب بود!
به ماکت رو به روم لبخندی زدم و روی تخت به عادت همیشگی دراز کشیدم و نامه تو دستام موند.
شبم تکمیل شد و ارامشی و واسم رقم زد و نفهمیدم کی چشمام بسته شد و تو خلسه شیرینی فرو رفتم...
چشمام رو اروم باز کردم که کاغذی و جلوی صورتم دیدم.
با به یاداوردن اتفاقات امروز تک خنده ای کردم.بد شروع شده بود،خیلی بد!
ولی میتونه پایان امروز خوب باشه...
فقط سوالم این بود، چجوری تونست توی چند ساعت از اولم بهتر درستش کنه؟!
نامه رو برداشتم و دوباره شروع کردم به خوندن:
همه چیز درست خواهد شد!
و شبِ تاریک نیز از چراغِ ترک‌خورده
عُذر خواهد خواست…!
موضوع غم انگيز در خصوص زندگى، كوتاه بودن اون نيست..
بلكه غم‌انگيز اون است كه ما؛
زندگى را خيلى دير شروع مى‌كنيم!
پس بیا شروع دوباره داشته باشیم تا دیر نشده.
نميشه هميشه عقلانى فكر كرد،
يا هميشه احساسى تصميم گرفت.
شرايط همه چيز رو تغيير ميده.
يک موقع حاضر نيستی كوچيک‌ترين اشتباهى ازت سر بزنه؛
يک وقت‌هايى هم هست كه حاضری بيوفتی تو چاهِ كسى كه هميشه در حقت اشتباه كرده.
میلیون ها ادم میتونن باورت داشته باشن
اما هیچ کدوم مهم نیستن!
اگه...
اگه خودت، خودتُ باور نداشته باشی!
من بهت باور دارم و ازت میخوام که این باور رو یک بار دیگه به حقیقت نزدیک کنی...
از یکجایی با من بود، بقیش با تو!
هیچوقت دیر نیست واسه درست کردن اشتباهت...
بستگی بهت داره که بازم به خودت باور داری یا باورت عین تیکه های ماکت خورد و خاکشیر شد!
جمله اخر:در رفته از دستم دوباره رشته ی کارم
نزدیک بود امروز بگویم....!
هر چقدر نامه رو میخوندم تعجبم بیشتر میشد.کل جمله هارو میتونستم تحلیل کنم ولی انگار مخم اجازه نمیداد جمله اخرو حضم کنم.
دونه به دونه حرفاش برام امیدی دوباره بود و بهم انگیزه داد!
بالشت و از زیر سرم برداشتم و طرف سردشو دوباره گذاشتم زیر سرم و صاف خوابیدم و پام و انداختم رو پای چپم و شروع کردم به فکر کردن و تمام کلماتی که توی ذهنم بود یا به ذهنم میرسید و گذاشتم تو اون جای خالی گنگ و مبهم ولی به نتیجه ای نرسیدم.
یادم باشه یروز ازش بپرسم ادامه حرفش چی بوده!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: mrbump

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
با این امید بیخیال فکر کردن شدم و از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت کمدم و چمدون کشیدم بیرون و بازش کردم...
با صدا زدنای درسا بیخیال چمیدون شدم و کلافه خواستم برم پایین که با دیدن نامه توی دست پانسمان شدم، نامه رو پرتش کردم ته چمدونمو خطاب به نامه گفتم:
یادم باشه بردارمت و گمت نکنم چون این تنها مدرکیه که نشون میده ساشا غرورشو گذاشته زیر پاش!
داشتم با خودم حرف میزدم که با جیغ بعدی درسا سریع رفتم بیرون و توی سالن داد زدم و گفتم:مرگ پروا دو دقیقه مهلت بده شاید ادم داره یک غلطی میکنه، شاید دسشویی بودم اجازه نمیدیا!!
رسیدم پایین که دیدم دست به کمر وایساده با دیدنم گفت:شایدم من این پایین داشتم میمردم و نیاز داشتم بهم کمک کنی تو اونوقت ده دقیقه بعد میای که من مردم؟نوش دارو پس از مرگ سهراب!؟
_حالا که نمردی هرموقع مردی میام کمکت!
با درسا خواستیم بریم توی اشپزخونه که یهو ابتین جلومون سبز شد و بدون سلامی چیزی شروع کرد به غر زدن:
به به پروا خانوم چه عجب چشممون به جمالتون افتاد!
با ساشا زدین ماکت شکستین،خوردو خاکشیرش کردین دمتون گرم اصلا فدای سرتون ولی حداقل زحمتشو نمیداختین روی دوش من، حداقل شیشه هاش یا باقی موندشو جمع میکردین پدر من در اومد!
سری تکون داد و نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:دیوار کوچیک تر از من تو این خونه پیدا نمیشه!
برعکس انتظاری که ازم میرفت شروع کردم به خندیدن که با تعجب جفتشون بهم نگاه کردن!
درسا:او چه عجب عکس العمل همیشگیتو نشون ندادی و حمله نکردی!!
ابتین:منم تعجبم از همینه...!
روبه ابتین کردم و گفتم:دستت درد نکنه واسه جمع کردن ماکت، زحمتشم افتاد روی دوش تو دیگه ببخشید!
ابتین با چشمای گرد شده نگاهم میکرد که درسا هم دست کمی ازش نداشت!
داشتیم حرف میزدیم که یهو در اتاقی باز شدو ابتین و درسا پشت سرم و نگاه کردن که منم به تبعید از کار اونا برگشتم عقب که چشم تو چشم با ساشا شدم، نگاهش قفل شده بود توی چشمام، نگاهش سوق پیدا کرد به سمت دستم که با دیدن نگاه های خیرش اروم دستم وگذاشتم توی جیب لباسم!
با این کارم چشم ازم برداشت و پوفی کشید و دوباره برگشت اتاقش!
(ساشا)
با دیدنش حس میکردم غرورم خورد شده درست مثل همون ماکت!
بخاطر اینکه نامه نوشتم و ازش معذرت خواهی خواستم.
درسته به زبون نیاوردم ولی الان حس خورد شدن بهم دست داد..
ولی از کارم پشیمون نیستم و حس خوبی نسبت به کارم دارم و با اینکه مقصر اصلی نبودم بازم معذرت خواستم!!
کلافه دستام و پشتم قلاب کردم وکل عرض اتاقو میرفتم و میومدم، دیگه صبرم لبریز شدو درو باز کردم و رفتم بیرون خداروشکر این دفعه کسی نبود!
رفتم سمت الاچیق ویلا که با دیدن ابتین و فرزام که مشغول حرف زدن بودن رفتم سمتشون.
نگاه جفتشون افتاد سمتم و ابتین قلیونی که توی دستش بود و گرفت سمت و گفت:اوه اقارو، بالاخره افتخار دادین چهره زیباتون و ببینیم؟حبس کرده بودی خودتو!!
مواد مخدر و از دستش کشیدم و گفتم:باز داری چرت و پرت تحویل میدی؟!
کار داشتم، مشغول بودم نیومدم از اتاق بیرون دلیل نمیشه اسمشو گذاشت حبس کردن!
ابتین:درسته، چخبر حالا؟ازخودت، از ماکت و از پروژه!
با یاداوری پروژه دود مواد مخدر زد به گلوم و پشت سر هم سرفه میکردم،ابتین بطری اب و پرت کرد طرفم که سریع اب رو خوردم.
بعد اینکه اروم شدم گفتم:جلسه داریم با ارمان یادم شده بود خوب شد یاد اوری کردی!!
فرزام و ابتین پوکر فیس بهم نگاه کردن که فرزام گفت:ساعت چند اونوقت؟!
با خیال راحت نگاهی به ساعت کردم و گفتم:ساعت دو داریم،الان ساعت ۱۲هست!
ابتین بالیشتی که زیر دستش بود و برداشت و پرت کرد سمتم و رفت پایین و گفت:میمردی زودتر میگفتی؟!
بعد حرفش ازم دورشد که گفتم:حالا مگه قراره بری ارایش کنی که عجله داری؟؟
برو بابایی گفت و رفت سمت خونه که فرزام گفت:دخترا هنوز خبر ندارن که پروژه سالمه، نمیخوای بگی بهشون؟!
همزمان که دود و ول میدادم تو هوا گفتم:نه، نیازی نیس بدونن سرجلسه میفهمن!
فرزام:اینجوری جنگ میشه!
_خوب بشه!
+برادر من، من اصلا حوصله جنگ با اینارو ندارم بیا بریم بگیم باز ابرومون و جلوی اون پسره هیز روانی نبرن.
-چه خوب که یاداوری کردی هیزه، دلیلی شد که دخترارو نبریم جلسه!
+چرت نگو ساشا واقعا چرت نگو! مگه الکیه نبریم؟!
-مگه نمیگی هیزه؟چه لزومی داره سه تا دخترو ببریم پیش یک ادم هیز؟!
+چیشده نگران اون سه تا دختر شدی؟
بعد تموم شدن حرفش چشمکی زدو دستشو تکون داد که اروم سمتش خم شدم و گفتم:
همونجور که تو دفعه اول نگران شدی نکنه اون دوتا پسری که مزاحمشون شده بود کاریشون کنن!
+اون فرق داشت ما نمیشناختیمشون.
-خوب دیگه بدتر! الان که میشناسیمشون و امانتن دست ما وقتیم امانتی دستمونه باید خوب نگهداری کنیم تا چیزی شد صاحبش یقه مارو نگیره.
+اوکی قانع شدم!
دوتایی بلند شدیم و رفتیم که حاضربشیم.
اولین کاری که همیشه سه تامون انجام میدیم، حموم رفتنه!
دوش گرفتم و شروع کردم به حاضر شدن و با یاداوری چیزی که توی ذهنم بود از اتاق خارج شدم و...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: mrbump
بالا پایین