• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part19
_در حال انجام این کار بودم ،جات خالی!

پگاه که خندش گرفته بود،با دستش اشاره به بیرون از اتاق کرد و گفت:گمشو بیا پایین ناهار امادست.

_اوکی

در کنار مامان و بابا و پگاه ناهار و خوردیم که من و پگاه موظف شدیم ظرف هارو بشوریم.

پگاه:شنیدم میخوای بری قاطی مرغا جوجه؟!

حالت متفکری گرفتم و گفتم:یعنی همه اول جوجه ان،طبق یک فرایند خاصی وارد دنیای مرغانه خود میشوند؟

پگاه خندید و دماغمو کفی کرد و گفت:بیشعور.

_والا خب.مامان خودش دوخته بریده تن ماهم میخواد بکنه!

پگاه:اولا خودش بریده دوخته!دوما پروا از هر گونه غلطی که تو فکرته خودداری میکنی!تو ابرو نداری ما که داریم.

_متشکرم از این همه عشق و علاقه.

پگاه:حالا اسمش چیه؟چند سالشه؟

_پگی حرفایی میزنیا من چمیدونم ،من اومدم خونه اول که با رفتار های عجیب مواجه شدم بعد گفتن خواستگاری کردن ازت.میگم خب من نظرم منفیه،میگن شب دارن میان بعدش دکم کردن!

مامان :پگاه،پروا اتاقاتون مرتبه؟!

پگاه:اره مامان.

_مگه میشه اتاق من مرتب نباشه؟

مامان:پروا بعد اینکه ظرف هارو شستی میری اتاقتو مرتب میکنی!

پگاه خندید گفت:همه شناختنت دیگه.

بعد از اینکه ظرف هارو با پگاه شستیم ،به طرف اتاقم رفتم و با حالت زاری به در اتاقم نگاه میکردم.

_خدایا معجزه ،معجزه ،معجزه!

اروم در اتاقم و باز کردم که با دیدن اتاق یک لحظه ترسیدم درو محکم بستم.

_لامصب اتاق نیست که میدونِ جنگه!

بعد از سه ساعت بکوب مرتب کردن اتاق با نیش باز و کمر دولا شده خواستم به سمت تختم برم که با دیدن ساعت اتاقم،هر چی امید داشتم و نداشتم به باد رفت. ساعت چهار عصر بود!

مامان از پایین داد زد:پروا ،پگاه اماده این؟!

همینطور که به سمت حموم میرفتم غر میزدم:

_ادم انقد بدبخت؟انقد بیچاره؟انقد فلک زده؟انقد خدا زده؟!

بعد از حموم نیم ساعته سریع اومدم بیرون و با حوله رفتم جلوی اینه و سشوار و برداشتم و شروع کردم موهام و خشک کردن.

موهام که خشک شد ،رفتم سمت کمدم.

هر چقدر به کمد نگاه میکردم، نمیتونستم چیزی انتخاب کنم!

داد زدم:پگاه...پگاه بیا!

پگاه حاظر و اماده اومد داخل که رفتم تو شوک!

چه خوشگل شده بود!

کت دامن طوسی پوشیده بود که کتش فیت تنش بود و یقش باز بود و پشت کتش حالت پیله ای بود.

زیر کت یک شومیز سفید با یقه مشکی که روی کت قسمت وسطش دکمه های مشکی خورده بود.دامن تنگ تا روی زانو که با ساق همرنگ کت دامنش پوشیده بوده خیلی ضخیم بود.کفش تخت طوسی که روش یک پاپیون بزرگ خورده بود که تیپش و کامل کرده بود.

به صورتش نگاه کردم ،ارایش ملیحی کرده بود و موهای خرماییش و حالت کج ریخته بود بیرون و شالش و شل انداخته بود!

پگاه:پروا کجایی؟!

_ها؟چیزی گفتی؟

پگاه:کجا سیر میکنی دختر؟

_چه خوشگل شدی!

پگاه لبخندی تحویلم داد و گفت:حالا چیکارم داشتی صدام زدی؟

_من چی بپوشم؟

پگاه اومد کنارم وایستاد و متفکر به کمدم نگاه میکرد و هی لباسارو رد میکرد .چند دقیقه گذشت که کلافه شدم خواستم اعتراض کنم که با برداشتن کت شلوار مشکیم حرف تو دهنم ماسید.

پگاه:بیا همین و بپوش خوش دوختم هست بهت میاد!

_اوم اره

پگاه لبخندی زد و رفت بیرون.

به کت شلوار مشکی خوش دوختم نگاه کردم:کت کرپ اسپرت با استین سه ربع که ساده بود که زیرش یک شومیز سفید میخورد که تا روی باسنم و میپوشوند.

لباسام و وقتی پوشیدم شروع کردم به ارایش کردن. کرم پودر زدم ،خط چشم نازکی کشیدم و ریمل زدم که چشمام بیحال تر شد.

رژ صورتیمو هم زدم موهام و پشتم ساده بافتم و شال نازک حریر مشکی انداختم روی سرم که موهای بافته شدم از شال زد بیرون.

کفش های پاشنه بلند مشکی مخملیمو هم پام کردم و حاظر و اماده به خودم از تو اینه نگاه کردم.

به ساعت نگاه کردم هنوز وقت داشتم ،وارد تلگرام شدم و قضیه رو به درسا و دریا گفتم.

ده دقیقه بعد ایفون به صدا در اومد.گوشی و گذاشتم و نگاه اخرو از تو اینه به خودم کردم.شالم و درست کردم از پله ها رفتم پایین که مامانم هی چشم و براش میومد برم کنارش!

چهارتامون جلوی در ورودی کنار هم برای استقبال وایستاده بودیم که بالاخره تشریف مبارکشونو اوردن.

اول پدرش وارد شد که با خوش رویی باهامون احوال پرسی کرد،بعد خانومی وارد شد که حدس زدم مامانش باشه.خانم شیک پوشی بود و با لبخند باهامون احوال پرسی کرد.

اخرین نفر به اصطلاح داماد وارد شد که گل نسبتا بزرگی دستش بود که نمیشد صورتشو ببینیم.

گل و اورد پایین که پگاه قیافش متعجب شد.مامان و بابا باهاش احوال پرسی کردن و برای راهنمایی پدر و مادرش رفتند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part20
پسره که تازه چشمش به پگاه و من افتاده بود رو به پگاه با لبخند جذابی اروم گفت:سلام خانومی!

پگاه از شوک اومد بیرون و با لکنت گفت:سروش...سروش تو اومدی خواستگاری خواهر من؟!

حالا ایندفعه نوبت اون پسره بود که فهمیدم اسمش سروشه متعجب بشه!

_یکی به من بگه اینجا چه خبره؟!

سروش سریع به خودش اومد و گفت:چی؟خواهرت؟من اومدم خواستگاری تو!

_ببخشید اگه اینجا حکم شلغم و ندارم میشه لطفا یکی برای من توضیح بده؟

پگاه چشماش چهار تا شد که گفتم:به جون پگاه دوباره بخوای بری تو هپروت ،گیس و گیس کشی راه میندازم!

پگاه اب دهنشو قورت داد و سرشو تکون داد.

پگاه:ولی...ولی چطوری؟

چرا من خبر ندارم؟چه جوری شماره خونه مارو گیر اوردی؟!

سروش:خودم اینطور خواستم و شماره خونتونو از تو پروندت برداشتم.ولی نمیدونم چرا فکر کردی اومدم خواستگاری خواهرت!

پگاه خواست جوابشو بده که مامان صدامون زد و گفت:دخترا چرا اقا سروش و سر پا نگه داشتید!

رفتیم نشستیم که پدر سروش با لبخندش شروع کرد به حرف زدن:خب راستش اقای امیری مزاحمتون شدیم برای خواستگاری دخترتون(اینجاش که رسید بابا لبخندی زد و منم که حسابی بعد فهمیدن این قضیه خوشحال بودم لبخند شیطانی زدم که از نگاه پگاه دور نموند.)پگاه جان برای پسرم سروش!

مامان و بابا گیج بهشون نگاه میکردن و پگاه هم لپاش حسابی گل انداخته بود.سروش هم داشت با چشماش قورتش میداد.

بابا:اما اقای سمیعی ما فکر میکردیم شما پروا رو یعنی دختر کوچیکه من و خواستگاری کردین!

پدر سروش:عذر میخوام بنده مشکل لفظی پیش اومده،این اقا سروش ما استاد دانشگاه هست و همین باعث اشناییت پسر ما و دختر شما شده!سروش استاده دانشگاهی هست که پگاه جان درس میخونند.

بابا:درسته! که اینطور،خب راستش ما یکم شکه شدیم بابت این ماجرا ولی باید ببینیم نظر خود پگاه چیه!

اقای سمیعی:پس اگه اجازه میدید جوونا حرفای اخرشونم باهم بزنن و تصمیمشون و بگیرن!

بابا:بله حتما بفرمایین!

پگاه و سروش باهم دیگه رفتن سمت اتاق...

تقریبا نیم ساعت بعد اومدن بیرون که همه به پگاه خیره شدن.پگاه مشخص بود هول شده!

بابا:نظرت چیه دخترم؟

سروش مشخص بود استرس داره،پگاه با خجالت سرش و انداخت پایین و هیچی نگفت که پدر سروش با خنده گفت:پس انشالله مبارکه!

مامان و مامان سروش و هم دست زدن که منم جو گرفتم و تند تند شروع کردم به دست زدن.

مامان سروش:خب اگه شما اجازه بدید ما عروسمونو نشون کنیم.

بابا:خواهش میکنم بفرمایید

سروش اومد انگشتر و دست پگاه کنه که دستای دوتاشون میلرزید ،خندم گرفته بود.

_میگم یه بار این وسط رقص بندری راه نندازین ها!

پگاه نیشگونی از رون پام گرفت که نفس تو سینم حبس شد.

_خدا لعنتت کنه،کاری نکن هنوز حلقه دستت نکرده پشیمونش کنم از این غلطی که داره میکنه...

ارومتر با خودم ادامه دادم:یارو دیوونه شده رسما داره با یک وحشی ازدواج میکنه،دلم براش میسوزه!

حرفم از گوش پگاه دور نموند و سرش و اورد نزدیکم و با لبخندمصنوعی گفت:پری میبندی یانه؟کاری میکنی استرسم بدتر بشه وسط خواستگاری ابروریزی کنم!

_یک چیزی بگو که برام عادی نباشه و از ترس انجام دادنش ساکت بشم. نه اینکه این کارات واسم عادی باشه و جزوه وعده هایی باشه که هر روز انجام میدی!

تو این مدت که ما داشتیم حرف میزدیم پدر هاهم مشغول دست انداختن داماد بودن و سر به سرش میذاشتن!

پگاه جواب داد:بیشعور میدونی من وقتی استرس بگیرم خندم میگیره الان بخندم میگن دختره دیوونست!

بعد تموم شدن حرفش، پگاه دوتایی خیلی جدی تو صورت هم خیره شدیم که کم کم لبامون کِش اورد و خواستیم بلند بخندیم که خودمون و بزور نگه داشتیم که متاسفانه این تلاشمون فقط برای پنج ثانیه بود.

با صدای بدی که از دهنامون خارج شد توجهه همه بهمون جلب شد،از خنده های پگاه بیشتر خندم میگرفت!

مامان هی بهمون علامت میداد ولی اصلا توجهی نمیکردیم. من از خنده دلمو گرفته بودم و هی پایین میرفتم و هی میومدم بالا، ولی پگاه هی میافتاد روی من.از روی خودم مینداختمش که میوفتاد روی دسته مبل.

انقدر خندیدیم که از چشمامون اشک میومد و اصلا هواسمون به موقعیتی که توش بودیم نبود و بیخیال همه چی و همه کس داشتیم میخندیدیم!

مامان سروش و باباش میخندیدن و باباهم همراهیشون میکرد. مامان از خجالت سرخ شده بود و با نگاهاش تهدیدمون میکرد. چشمم خورد به سروش که ن‌میدونم از خجالت بود یا خنده که سرخ شده بود!

از جدیت مامان من و پگاه ساکت شدیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part21
با چندتا فحشی که مامان با لبخونی بهمون داد دیگه چیزی نگفتیم.ساکت شدیم که اقای سمیعی با خنده گفت:ما که نفهمیدیم موضوع چی بود،ولی دلتون همیشه شاد باشه جوونا!

همه آمینی گفتیم که توی گوش پگاه گفتم:اگه بدونن موضوع دیوونه بودنه تو هستش بنظرت چیکار میکنن؟

پگاه:همین الان حلقه رو ازم میگیرن و میرن و پشت سرشونم نگاه نمیکنن!

_از خداشونم باشه یک عروس خوش خنده میگیرن پسرشون پیر نمیشه،فکر کن دعواتون بشه اون ناسزا بده تو بخندی!

پگاه:نه دیگه من در اون حد نیستم اون تویی والا!

حرفامون تموم شد که عزم رفتن کردن!

بلافاصله بعد رفتنشون مامان برگشت سمتمون و عصبی گفت:از سنتون خجالت بکشین!دهنتون و مثل کرکودیل باز کردین هرهر میخندین؟اونم جلوی خواستگار؟ما هم سن شما بودیم اسم شوهر میومد سرخ و سفید میشدیم بعد این دوتا جلوی خواستگار میخندن،خجالتم خوب چیزیه ها!

موضوعتونم طبق معمول یک چیز خیلی مسخرس که بهش میخندین؛موضوع چی بود؟!

_عقل نداشته پگاه مامان جان!

شروع کردیم به خندیدن و کل ماجرارو برای مامان تعریف کردیم و انقدر خندیدیم که فکامون درد گرفته بود!

بعد تموم شدن حرفمون به مامان نگاه کردم که پوکرفیس با یک دهن کج و چشمایی که توش هم نا امیدی و هم تاسف و میشد خوند رو دیدم!

پگاه:وا چیه مامان؟!

مامان:همین؟به خاطر یک چیز مسخره؟به عقلتون شک کردم،‌ من سر شماها چی خوردم؟حالا یکم به عقل پگاه امید داشتم، چون تو از اول عقل نداشتی!

لبخندی که رو صورتم بود کلا محو شد و گفتم:مرسی از این همه لطفت مامان جونم!

مامان:والا راست میگم‌،این یکم عقل داشت با تو نشست همونم از بین رفت!

پاشد و نچ نچی کرد و رفت سمت اشپز خونه!

برگشتم سمت پگاه و با لبایی که افتاده بود پایین گفتم:چقدر باز من بدبختم!

پگاه: بدبخت خدازده‌،خدا تورو زده.

_از همون موقعی که جنین بودم!

بعد کلی حرف زدن رفتم تو اتاق و با خستگی زیاد خواستم بخوابم که با دیدن خودم تو ایینه با اعتماد به نفس زیاد گفتم:خدا که عقل نداده،زیبایی که داده!

خیره شدم از تو ایینه به خودم و اهنگی خوندم:الله اکبر این همه جلال

الله اکبر این همه شکوه!

همینجور خوندم و رفتم سمت تخت و به ثانیه نکشیدکه به معنای واقعی بیهوش شدم!

(درسا)(دو ماه بعد)

بالاخره روز کنکور رسید!

کل روزایی که سپری شد همش مشغول خوندن بودم و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد و روزا طولانی و یک نواخت بود!

دیشب انقدر استرس داشتم که نفهمیدم کی خوابم برد!

رژ خیلی کمرنگ، رنگ لبم و زدم و از ایینه فاصله گرفتم و نگاهی به خودم کردم حس میکردم چیزی تو شکممه که تا به کنکور فکر میکنم هری میریزه پایین و تو دلم خالی میشه!

کیفمو انداختم روی دوشم و رفتم از اتاق بیرون. همزمان با من دارا هم اومد بیرون.نگاهی به تیپش کردم و انالیزش کردم:شلوار کرمی با پیراهن سفید و کمربند مشکی چرم و ساعت خیلی خوشگلی دستش کرده بود.موهاشو ژل زده بود،داده بود بالا!

_جـون داداشمو!

دارا:لذت دنیارو ببر که داداشت انقدر خوشگل و خوشتیپه!

_وقتی خودم خوشگلم از زیبایی خودم لذت میبرم!

دارا:خودشیفته و گفتی و بس...

_اهان تو که از خودت تعریف میکنی خودشیفته نیستی بعد من که تعریف میکنم خودشیفتم؟!

دارا:اره دیگه تو باید ازم تعریف کنی که تا دختر دیگه ای تعریف کرد دلم نره براش، مخ داداشتو بزنن و دوست دختر داشته باشم!

_همچنین،شاید مخ منم یکی بزنه!

با این حرفم اخماش رفت تو هم گفت:

غلط کرده کسی که بخواد مخ تورو بزنه،تو هم خجالت بکش نبینم دیگه این کلمه رو بگی!

لبمو گاز گرفتم و هیچی نگفتیم. رفتیم پایین که بقیه هم مشغول خوردن صبحانه بودن.سر میز نشستیم و خانوادگی مشغول خوردن صبحانه شدیم!

قرار شد دارا منو ببره محل برگزاری کنکور و بعدش بره شرکت. با استرس سریع کفشامو پوشیدم و پریدم تو ماشین دارا که حرکت کرد و کل راه حرف زد تا ارومم کنه. اصلا موفق نبود و هرچی نزدیک تر میشدیم استرسم بیشتر میشد!

بالاخره رسیدیم که دارا نگه داشت.برگشتم سمتش و گفتم:میگم دارا اگه خراب کردم چی؟

دارا:درسا کل راه حرف نزدی و یک ریز همینو پرسیدی!یک بار جواب دادم کسی که خونده باشه خراب نمیکنه،خرابم کردی فدای سرت!

سری تکون دادم و گونشو بوسیدم و خدافظی کردم!

رفتم داخل که با دیدن دریا و پروا رفتم سمتشون که اصلا براشون مهم نبود کنکور داریم.انگار اومدن تفریح! با حرص رفتم طرفشون که داشتن میخندیدن. محکم سراشونو گرفتم زدم بهم که جیغی کشیدن و خواستن منو بزنند که با دیدن من،پروا با حرص گفت:میمون چته؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part22
امازون فرار کردی؟!

دریا:حس میکنم هرچی این سه ماه درس خوندم همش پرید!

_واقعا که چرا انقدر بیخیالین؟!

پروا:الان مثلا خب چیکار کنیم؟

دریا:بیاین بریم شماره هامون و نگاه کنیم بابا!

بدون حرف رفتیم شماره هامون و نگاه کردیم،با دیدن شماره هامون سه تایی بهم نگاه کردیم و غم و استرسمون بیشتر شد!

پروا:بدبخت شدیم،چرا هر کدوممون تو سالن جداییم؟!

_نمیدونم،بیاین بریم!

رفتیم هرکدوممون طرف یک سالن و از هم جدا شدیم،رفتم سر جام نشستم.از استرس عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود.با ورود مراقب جوونی که زن بود با استرس بهش نگاه کردم.به برگه ای که پایین پام بود نگاه کردم منتظر موندم تا سوالات و بهم بدن...

حدود یک ربع بعد برگه هارو پخش کردن، با گفتن شروع کنید برگه پایین کنار پامو برداشتم شروع کردم به تیک زدن.تقریبا نصف سوالات و نوشتم و بعضیاشم با شک جواب دادم ولی میدونستم خوب دادم!

(دریا)

به دورو برم نگاهی کردم که همه استرس داشتن و تک و توکی مثل من بیخیال بودن!

پامو انداختم رو پای دیگم. حوصلم سرشده بود و کسی نبود باهاش حرف بزنم!

با ورود مراقب و برگه هایی تو دستش بود خیره شدم،بعد چند دقیقه انگار میخواست جواب "بله"سر عقد و بده که انقدر طولش داد و گفت:شروع کنید!

_اَی چندش دماغشو بگیری بندهای کفشش باز میشه،انقدر دماغشو باریک کرده که راه های تنفسیش بسته!

با چندشی به قیافش نگاه کردم و برگه کنارپامو برداشتم و خیلی بیخیال شروع کردم به خوندن و تست زدن!

از نظر خودم تا اینجا عالی بود که با دیدن سوالایی که تاحالا ندیده بودم، فحشی به خودم دادم و موندم چیکار کنم!

_خب حالا چکار میکنیم؟از اونجایی که سوالا تستیه 10.20.30.40میکنم!

شروع کردم به ده بیست سی و...کردن که افتاد به گزینه اولی!

_خب چون گزینه اولیه میزنم گزینه اخر!

همین روال چندتا سوال و حل کردم و رسید به سوالایی که بلد بودم و با لبخند جواب میدادم!

خیلی بیخیال تموم کردم و پا شدم از سالن برم بیرون که مراقب با صدای تو دماغی،پشت چشمی واسم نازک کرد و گفت:خسته نباشی!

برگشتم سمتشو صدامو تو دماغی کردم و مثل خودش گفتم:ممنون!

پوزخندی زدم و پریدم بیرون که خبری از پروا و درسا نبود.خاک تو سرم چقدر زود تموم کردم!

رفتم بیرون.سرم تو گوشی بود که نفهمیدم درسا و پروا کی اومدن!

درسا با جیغ گفت:وای من عالی دادم!

پروا:منم خوب دادم نمیدونم والا ولی خیالم راحته که قبول میشم،تو چیکار کردی دریا؟!

به افق خیره شدم و لبام کش اورد پایین و گفتم:نصفشو خوب دادم نصف دیگشو ده،بیست،سی،چهل کردم و نصفه دیگشم بین خوب و بده!

درسا:امیدی بهت نیست!

_اره متاسفانه!

بعد گذروندن وقتمون رفتیم خونه که با ورودم مامان پرید جلوم و گفت:چیکار کردی دریا؟!

_چیو؟

مامان:زهرمار الان کدوم گوری بودی؟!

_ها الان و میگین؟خب الان با پروا و درسا رفتیم کافه و چیزی خوردیمـ...

باضربه ای که بهم خورد رفتم عقب که مامان گفت:دریا میگم کنکور و چیکار کردی؟

_اهان کنکور،هیچی دیگه بین خوب و متوسط و بد دادم!

مامان:‌الان ینی چی؟!

_ینی نصفشو شانسی زدم نصف دیگشم بلد بودم!

مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت:برو دست و صورتتو بشور بیا ناهار!

_نه غذا نمیخورم میرم بخوابم،خیلی خوابم میاد!

مامان:باشه!

لباسامو در اوردم و پریدم روی تخت.رفتم تو اینستا و به دایرکت سایه و کیمیا پیام دادم که ببینم چیکار کردن!

بعدشم سری به تلگرام زدم و داشتم با درسا چت میکردم که خوابم برد!

شب بیدار شدم و شام خوردم و تا صبح چت کردم!

روزا همینطور میگذشت و به اعلام نتایج نزدیک میشدیم، نمیدونم چرا اصلا استرس نداشتم ولی درسا و پروا خودشون و داشتن میکشتن!

روزا انقدر زود گذشت که رسید روز اعلام نتایج کنکور! قرار بود بریم پیش پروا.گوشیم زنگ خورد، برداشتمش که با دیدن اسم درسا تماس و وصل کردم و گفتم:درسا میگم میخوای نریم،بابا فردا بریم امروز سایتا شلوغه!

درسا: دریا تا الان بزور تحمل کردم سریع بیا خونه پروا!

_اوکـ..

نزاشت حرفم کامل بشه که قطع کرد،خاک تو سرت بشه شعور نداری!

کفشامو پوشیدم و خیلی اروم شروع کردم به قدم زدن تا رسیدم به خونه پرواشون،زنگ زدم که در باز شد!

خواستم درو باز کنم که با یاداوری تِدی سرم و از لای در بردم تو که خبری ازش نبود!

تا وسط حیاط با شک قدم برداشتم و وقتی به خونه نزدیک شدم مثل اسب دوییدم و پریدم تو خونه که کسی نبود.رفتم طرف اتاق پروا که دیدم درسا و پروا با استرس خیره شدن به صفحه لبتاپ!

با داد سلامی دادم که نه جوابمو دادن نه عکس العملی نشون دادن!

_بیشعورا سلام کردم،حداقل جواب سلاممو بدین!

بازم هیچ حرفی نزدن که رفتم طرفشون که داشتن دنبال اسماشون میگشتن،خندیدم و گفتم:اخی اسمتون نیست؟

درسا:الان اخیش کجا بود؟!

_کمی دلم سوخت!

دندوناشو روی هم فشار داد و دوباره به لبتاپ خیره شد.رفتم روی تخت نشستم،تو حال خودم بودم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
حوصله نداشتم به لبتاپ نگاه کنم که استرس بگیرم!

درسا رفت و صندلی راکی و اورد.گذاشت جلوم و خیره شد به لبتاپ!

_دیگه هیچی از مانیتور نمیبینم فقط اگه خواستی خوشحالی بکنی یا ناراحت بشی،صندلی نیاد عقب که پاهام قطع میشه.

درسا:نه هواسم هست.

هیچی نگفتم و با گوشیم خودم و سرگرم کردم...

(پروا)

هیچ اسمی ازمون نبود.

تند تند اسمارو رد میکردم که چشمم خورد به اسم درسا سپندار،با دیدن رشته معماری خواستم جیغی بزنم که منصرف شدم و دنبال اسم خودم و دریا گشتم.خواستم برم پایین که با دیدن اسمم و رشته معماری حس میکردم قلبم داره خودشو از جا میکنه.

فقط موند اسم دریا،نگران بودم که قبول نشده باشه.ولی بعد کلی گشتن با دیدن اسمش و قبول شدن تو رشته منو درسا جیغی از خوشحالی زدم که درسا از جیغم،جیغی کشید و با ترس رفت که صندلی هم رفت عقب...

با رفتن صندلی روی پاهای دریا، از درد جیغی کشید و گوشیش از دستش افتاد. درسا اومد جلو که نتونست جلوشو بگیره.دوباره خواست بره روی پاهاش که داد کشید. از دادش، بدون لحظه ای فکر کردن پریدم صندلی و گرفتم چون اگه میرفت روی پاهاش دوباره خونه، روی سرمون خراب میشد.

دریا شروع کرد به داد و بیداد کردن و غر زدن!

تو صورتش داد زدم:انقد داد و بیداد نکن ،قبول شدیم!میفهمی؟

دوتاشون برگشتن سمتم و با تعجب گفتن:چی؟!

با خوشحالی پاشدم و شروع کردم به رقصیدن...

_قبول شدیم!

با شنیدن این حرفم انقدر جیغ کشیدن که دیگه صدامون گرفت و اهنگ گذاشتیم و دوساعت بکوب رقصیدیم!

انقدر خوشحال بودیم که دریا و درسا سریع رفتن خونه تا خبر رو به خانواده هاشون بدن.

قرار شد شب بریم بیرون!

تو اتاق تنها بودم که با یاد اوری رشته ای که میخواستم از خوشحالی شروع کردم به گریه کردن. تا تونستم گریه کردم...

بالاخره سه سال تلاش برای کنکور جواب داد!

با صدای در از طبقه پایین، از فکر اومدم بیرون و صورتم و پاک کردم و رفتم بیرون. با دیدن پگاه پریدم بغلشو شروع کردم به گریه کردن.

با نگرانی بغلم کرد و گفت:

پگاه:چیشده خواهری؟!

چیزی شده قربونت برم،چرا گریه میکنی؟!

قرار بود امروز جواب کنکورت بیاد!قبول نشدی؟!

وسط گریه هام شروع کردم به خندیدن و ازش فاصله گرفتم. بهش خیره شدم و با خنده و گریه گفتم:پگاه،پگاه باورت میشه قبول شدم؟رشته معماری،بهترین رتبه!

با شنیدن حرفم چشماش گرد شد و کیفش از دستش افتاد. پریدیم تو بغل هم و تا تونستیم جیغ زدیم،حالم توصیفی نداشت! هنوز باورم نمیشد.

وقتی مامان و بابا اومدن و این خبر رو شنیدن گفتن بریم بیرون!

قرارمون با درسا و دریا رو گفتم که در کمال تعجب مخالفتی نکردن.

با خوشحالی که تو حرکاتم بود،وارد حموم شد تا اماده شم بریم بیرون...

(درسا)

کل راه و با دریا دوییدیم و عجله ای از هم خدافظی کردیم.

تا رسیدم جلوی در اشکام ناخوداگاه شروع به ریختن کرد. با دستای لرزون کلید انداختم و درو باز کردم؛انگار پاهام یاری نمیکرد برم داخل!کل حیاط و با پاهای لرزون رفتم و با دیدن مامان پریدم تو بغلش.‌مامان با دیدن گریه هام شروع کرد به گریه کردن و مرتب نازو نوازشم میکرد که بفهمه چیشده!

مامان:دخترم،دختر خوشگلم بگو چیشده؟چه اتفاقی افتاده عزیز دلم؟!

_مـ..مامان بالاخره موفق شدم،قبول شدم!

مامان با شنیدن حرفم از خودش جدام کرد و با تعجب و خوشحالی گفت:جدی میگی؟!

_اره بخدا مامان،قبول شدم!

مامان:خدیا شکرت دخترم و موفق کردی،خدایا مرسی به دعاهام جواب دادی.

با دیدن دارا که نگران با چشمای خواب الود اومد پایین از مامان جدا شدم رفتم طرفشو با جیغ گفتم:داداش قبول شدم!

پریدم تو بغلش که بغلم کرد.دستام و دور گردنش حلقه کردم که گفت:من هنوز نفهمیدم،چی قبول شدی؟!

_کنکور،بهترین رشته،بهترین رتبه‌ اونم معماری!

با شنیدن حرفم محکم تر توی بغلش فشردم و بهم تبریک گفت!

دایان اومد طرفو لپمو بوسیدو گفت:مبارکت باشه عزیزم.

به دنبال حرفش محکم بغلم کرد.از ته دلم برای اولین بار با عشق بغلشون کردم.

بعد کلی خوشحالی به مامان گفتم امشب میریم با دریا و پروا بیرون که نخواست خوشحالیم خراب بشه و با لبخند موافقت کرد!

_خدایا مرسی برای همه چی...

(دریا)

از استرس درسا که میدویید منم مجبور شدم باهاش بدوم.خدا لعنتتون کنه حالا یک کنکور خوب دادیم.من که میدونم دانشگاه گند میزنیم!

با خدا نکنه ای که گفتم ، سریع زیپ دهنم و کشیدم و تا خونه دوییدم...

عجیب بود بابا هم خونه بود،مثل اینکه همه جمعا که خبر خوب رو بشنون!

همه نگاهشون بهم افتاد. کوله پشتیم و انداختم روی زمین و یک دستم و بردم بالا و یک دستم پایین و شروع کردم به رقصیدن...

_دیشتری دیرین ماشالله دیشترین دیرین ماشالله،دریا خانم چه کرده همرو دیوونه کرده،ماشالله به چشم و ابروش دوماد نشسته پهلوش!

ساحل مثل همیشه شروع کرد به دست زدن و خوندن:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
میمون و به رقص اوردن
از باغ وحش اوردن،میمون و به رقص اوردن...
با خوندنش دستام روی هوا خشک شد و گفتم:برات متاسفم دختره ناقص العقل؛ لیاقت رقص منو نداری!
ساحل:برو که هیچی بین ما نیست اصلا
_واقعا جای یک نابغه اینجا نیست
ساحل خواست حرفی بزنه که با پرت کردن دمپایی مامان سمتش ساکت شد.
مامان رو به من گفت:چیشده؟هنوز نیومده دلقک بازیت شروع شده!
_میخوایم امشب با پروا و درسا بریم رستوران
ساحل:دلیلش اینه که نیومده جفتک مینداختی؟!
بیخیال جواب دادم و گفتم: نه بابا! راستی کنکور قبول شدم.رشته معماری!رتبمم ای بگی نگی بسی خوب بود.
باشنیدن این حرفم همزمان همشون باهم داد زدن:چی؟تو؟کنکور؟
_نه پس!حالا شب برم؟
نمیدونم چه حرف اشتباهی زدم. چه خطایی کردم تو دو ثانیه که یهو مامان،سهیل و ساحل حمله کردن سمتم!
_یاخدا چیشد؟
اومدم فرار کنم برم تو حیاط که تا برگشتم محکم خوردم به در.
منتظر بودم حمله ای صورت بگیره که یهو افتادم تو بغل مامان.انقدر بوسم کرد که نمیدونستم دلیل این همه محبتش چیه؟
بالاخره تونستم ازشون جدا بشم و گفتم:وای چتونه شماها؟چیکار کردم انقدر خوشحالین؟
همشون لبخند روی لبشون ماسید.
سهیل گفت:کنکور قبول شدی اونم تو...چیز کمی نیست!
با یاد اوری کنکور جیغی زدم که ساحل ناخوداگاه زد تو گوشم.
_وحشی چرا میزنی؟
ساحل:سندرم دست بی قرار دارم جیغ بزنی میاد تو صورتت!
اومدم فحشش بدم که مامان گفت:بسه!دختر تو چرا انقدر بیخیالی؟برات مهم نیست قبول شدی؟
_مامان جان من به خودم اطمینان داشتم که کنکور و خوب میدم واسه همون زیاد غافل گیر نشدم.
ساحل:من مطمعنم خودت باورت نمیشه کنکورتو عین ادم دادی.
_تو حرف نزن،از من به تو نصیحت همه سوالای کنکورو شانسی بزن موفق میشی!
بابا بغلم کرد و بوسیدم و تبریک گفت!
بابا خیلی مغرور بود و محبتاش و بروز نمیداد. به فکر بچه هاش بود ولی اگه تصمیمی هم میگرفت بچه هاش حق نداشتن روی حرفش حرف بزنن و باید زندگیمون باب میل بابا بود.
به اصرار بابا رفتم معماری که مهندس بشم و پیش خودش کار کنم مثل سهیل که خواست.ولی سهیل علاقه داشت من نه!
رفتم اتاقمو دوش گرفتم تا اماده بشم.
تو حموم شروع کردم به رقصیدن و اهنگ میخوندم:میمون و به رقص اوردن از باغ وحش اوردن.
_کدوم خری اینو انداخت سر زبون من؟
با یاداوری ساحل فحشی نثارش کردم.
اومدم بیرون و لباسایی که اماده کردم و پوشیدم:مانتو مشکیم که وسط استیناش تور مشکی داشت تا مچ. قسمت مچش پارچه مشکی بود که دکمه میخورد.شلوار راسته مشکی و کفش اسپرت سفید با شال مشکی.زیر مانتویی سفید که عکس اسکلت مشکی روش بود و پوشیدم.
ریمل و خط چشم و رژ خیلی کمرنگی زدم و موهام و از وسط باز کردم و گوشی و هندزفریم رو برداشتم و منتظر تماسشون موندم.
(درسا)
رفتم طرف اتاق دایان و در زدم.صداشو شنیدم که گفت:بیا تو
رفتم داخل که سرش تو لبتاپ بود و داشت کاراشو انجام میداد.
_اِم چیزه..
دایان ابرویی بالا انداخت و گفت:جانم درسا؟
_میشه مارو برسونی رستوران؟
دایان:کار دارم درسا
_باشه ببخشید،به کارت برس.
خواستم برم بیرون که نمیدونم خودشو کی بهم رسوند و از پشت گرفتم بغلم کرد:خوشگله من شوخی کردم برو حاضر شو خودم میبرمتون.
تو بغلش چرخیدم و بوسش کردم و رفتم سمت اتاقم!
دارا و دایان دوقلو بودن و وقتی پنج سالشون بوده من به دنیا اومدم.
باخوشحالی سریع لباسامو پوشیدم:مانتو چرم خاکستری که تا بالای زانو بود که از استینش تقریبا تا وسطای دستم گشاد بود و به مچ که میرسید تنگ بود و کمربند خوشگلی داشت. شلوار لی خاکستریم که روی رونش پاره بود و پام کردم.کفش و شال زرد خوشرنگی هم برداشتم.
رفتم جلو ایینه ارایش کردم و از اتاق اومدم بیرون که دارا جلوی در اتاق بود. نگاهی به سرتاپام کرد که اخماش رفت تو هم ولی چیزی نگفت!
دایان از اتاق اومد بیرون که با دیدنم لبخندی زد ولی با دیدن تیپم یکم اخم کرد ولی به روم نیاوردن.
بدون حرفی خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین! اول رفتیم دنبال پروا که بعد از پنج دقیقه رسیدیم. با دیدنش سوتی کشیدم که دایان برگشت نگاه کرد.
شلوار کرمی نود سانتی کرپ مازراتی که تا یک وجب پایین تر از سینش بود پوشیده بود و تا داده بود.پیراهن شیری که داده بود تو شلوارش و یک مانتو کتی گلبهی پوشیده بود و کفشای خوشگل کرمیش که تا بالای مچ پاش بود و کیف هم رنگ کفشاش.
معرکه بود!
دایان:مگه میخواین برین پارتی یا عروسی؟
_نه ولی یک شام با خیال راحت بعد۳ سال میخوریم!
سری تکون داد و هیچی نگفت. پروا اومد داخل سلامی کرد دوتایی جوابشو دادیم. رفتیم طرف خونه دریا تا بوق زد اومد بیرون انگار پشت در نشسته بود!
با دیدن تیپش لبخندی زدم، سه تایی عالی شده بودیم.اومد داخل و سلام کرد. بعد نگاهی به تیپامون کردو گفت:عروسی کی داریم میریم حالا؟
با حرف دریا،دایان ترکید از خنده که پروا گفت:زهرمار،حالا انگار خودش تیپ نزده.
دریا:تیپ من اسپرته،ولی تیپ تو خیلی خوشگله حسودیم شد!
با حرف دریا ، پروا لبخند بزرگی زد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
دیگه هیچی نگفتیم و دایان روند سمت رستوران معروفی!بعد ترافیک سنگینی بالاخره رسیدیم و از دایان خداحافظی کردیم...

رفتیم داخل رستوران که فضای خیلی شیکی داشت.

اول وارد که میشدیم فضا بسته بود و بزرگ ،بعدوارد یک باغ بزرگ میشدیم که تختارو خیلی خوشگل چینده بودن و وسطش یک ابشار خیلی خوشگل گذاشته بودن.رفتیم نشستیم رو یکی از تختا که گارسون با منو اومد سمتون:

گارسون:سلام خانوما خوش اومدین

بعد منورو گرفت سمتمون و گفت:درخدمتم

غذاهارو سفارش دادیم.

_خیلی خوشحالم که دارم به تک تک ارزوهام میرسم.

پروا:وای باورم نمیشد معماری قبول شم.

اومدم حرفی بزنم که با صدای گیتار سرمون ناخوداگاه چرخید سمت صدا..هفت تا پسر بودن که یک کیک جلوی یکیشون بود.

دونفرشون داشتن با گیتار اهنگ تولد تولد میخوندن و بقیه هم دست میزدن.

صداشون حرف نداشت!

بعد از چند دقیقه گارسون با غذا سمتمون اومد...

مشغول خوردن بودیم که باز صدای اون دوتا پسر اومد که یکیشون این دفعه گیتار میزد اون یکی میخوند:

_دارم میرم نگو نرو، هوا هوای رفتنه هرچی بوده تموم شده چاره ما گذشتنه

_دارم میرم تا سرنوشت مار و به بازی نگیره خب میدونم این عاشقی از یاد هردومون میره

_دارم میرم نگو نرو دارم میرم نگو بمون وقت خداحافظیه قصه عاشقی نخون

تو رو خدا گریه نکن غصه رفتن و نخور بهتره که تموم کنیم تو هم دلو ازم ببر...

(دریا)

با این اهنگ دلم گرفت و هجوم خاطراتی بودن که جلوی چشمم زنده شدن!

صداشون دوباره منو به خودم اورد و گوش سپردم به صدای اون فرد:

_یادم میاد روزی رو که ما دو تا دل داده بودیم اما حالا میخندم و میگم چقدر ساده بودیم

_یادم میاد روزی رو که پر میکشیدیم واسه هم اما حالا نشسته جاش یه عالمه غصه و غم

به اینجاش که رسید قطره اشکی روی گونم فرود اومد.خاطرات مثل یک فیلم تلخ روی دور تند جلوی چشمم شکل گرفت!

_شاید دیگه نبینمت شاید نگاه آخره چشمای بی گناه تو آتیش به جونم میزنه

_سادگی اشتباه ما گناه ما دل بستنه

جدایی سرنوشت تو تنهایی تقدیر منه

با صدای دست زدن بقیه از افکارم خارج شدم، به طور خیلی ناگهانی بدون توجه به صورت خیسم شروع کردم به دست زدن!

درسا:‌وای چقدر صداشون قشنگه! دلم میخواد شب و روز به صداش گوش بدم...

پروا: بریم از نزدیک ببینیمشون؟

_اره بریم تخته نزدیکشون بشینیم.

چند لحظه پیش و فراموش کردم و با نیش بازو کلی ذوق و شوق رفتیم ببینیم ایناها کین که صداهاشون انقدر قشنگه و دلنشینه!

تا رفتیم جلوشون وایسادیم چشم تو چشم شدیم، لبخند از رو لبامون رفت. از یک طرف عصبی شدم از یک طرف باورم نمیشد اینا همونا باشند...

پروا با نیشخند تلخی گفت:چی؟شما ؟اینجا چیکار میکنین؟

یکی از اون پسرا جواب داد: واسه اینجا بودنم باید به تو جواب پس بدم؟

یک نگاه به پروا انداختم دیدم از عصبانیت سرخ شده...

پروا پوزخندی زد و گفت:کی با تو بود؟خودتو میندازی وسط!

همون پسره اومد دوباره جواب بده که یکی دیگه که قیافش اشنا بود، ولی یادم نمیومد اسمش چی بود! س داشت ...س...س..ساشا!

اره اسمش ساشا بود!

ساشا بهش گفت:بس کن طاها با چندتا دختر بچه کلکل نکن!

پروا: الان دختر بچه رو با ما بودی؟

درسا:حرفه دهنت رو بفهم چی میگی!

یهو اون یکیشون که اسمشو خوب یادمه فرزام! پاشدو گفت:چی میگین شما؟!

روزمونو خراب کردین!

نیشخندی زدم و یک تا ابرومو براش بالا انداختم و گفتم:جهت اطلاع الان شبه نه روز جناب!

فرزام:به شما ربطی داره؟

ساشا:فرزام بیخیال داداش!

تو که هم عقلت هم سنت از این سه تا بچه بیشتره بیخیالشون!

دود از کله سه تامون میزد بیرون.

فرزام نیشخندی زد و نشست.

بقیشون داشتن مارو نگاه میکردن که یهو ابتین گفت:همگی صلوات بفرستین تین تین تین!

اومد بقیه حرفشو بزنه که فرزام یکی زد پشت سرش و گفت :تو یکی ساکت باش که قیمه قیمت میکنم!

ابتین :داداش من اصلا هیچی نمیگم برو با اون سه تا بچه کلکل کن.

یهو درسا داغ کردو دویید رو تخت و همون کیکو زد تو صورت ابتین و خونسرد و با پوزخند گفت:خوشمزه بود؟!

چشمم خورد به گارسونی که داشت با سینی شربت از جلومون رد میشد.

بلافاصله دوتا لیوان شربت رو برداشتم و ریختم روی فرزام!

چشمکی بهش زدم و گفتم:گوارای وجود جناب!

همه دوستاشون داشتن با بهت بهمون نگاه میکردن.فرزام هم با تعجب به لباس سفیدش که الان شده بود صورتی و زرد نگاه میکرد!

با نیش باز داشتم به لباس فرزام نگاه میکردم که یهو جیغ پروا بلند شد، بهش نگاه کردم که دیدم ساشا کله سسه مایونز رو ، روی مانتوش خالی کرده!

همین کار باعث شد به خودمون بیایم و جدال سختی بینمون اغاز شه...!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
(پروا)
با کاری که ساشا کرد،یک نگاه شوک زده به مانتوم کردم و یک نگاه به ساشا که داشت با پوزخند و پیروزی نگام میکرد،انداختم؛نتونستم خودم و کنترل کنم و جیغ بنفشی کشیدم. برای یک دقیقه همه جا از جیغ من ساکت شد و نگاهشونو به من سوق دادن! دریا و درسا با بهت بهم نگاه میکردن و بعد چند لحظه به خودشون اومدن و جنگ بین ما شش نفر اغاز شد!به سمت ساشا سرعت گرفتم و رژی که همیشه همرام بود و برداشتم. یک نگاه ناراحت بهش کردم...وقتی یادم اومد چه بلایی سر مانتوم اورد، جای تاسف شعله های نفرت جاشون و گرفت!
نگاه عصبی بهش کردم و اون که اون لحظه با خونسردی عجیب و حرص دراری بهم نگاه میکرد با دیدن رژ تو دستم با شَک بهم نگاهی کرد و منتظر موندببینه میخوام چیکار میکنم!
پوزخندی زدم و گفتم:نظرت چیه یکم لباست و خوشگل کنم؟!
تا خواست حرفی بزنه،سمتش جهش گرفتم و رژ قرمز خوشرنگم روی لباس مارکش فرود اومد!
روی کل لباسش پخش کردم ،با حیرت داشت بهم نگاه میکرد و حرفی نمیزد.با تعجب و دهنی باز نگام میکرد.بعد از تموم شدن کارم،نگاهم به رژی که چیزی ازش باقی نمونده بود، افتاد!
لبم به پوزخند کش اومد و گفتم:دو یک به نفع من.
نگاهم و برگردوندم، به دریا نگاهی انداختم خواستم سرمو بیخیال برگردوندم که با چشمایی که چهار تا شد بود دوباره سرمو برگردوندم طرف دریا.به هر چی وحشی گفته برو من جات هستم. دریا موهای فرزامو گرفته بود و میکشید. فرزام هم در تلاش بود تا یک جوری از دسته دریا نجات پیدا کنه!
یهو از ساشا یادم اومد. برگشتم سمتش که دیدم اونم داره با تعجب به فرزام و دریا نگاه میکنه.دوباره از مانتوم یادم اومد و با پام ضربه ای به پاش زدم که سرشو به حالت عصبی طرفم برگردوند.میتونستم شعله های اتیشی که از بینیش میزد بیرون و ببینم.نگاهش یک جدیت و ابهتی داشت که برای یک لحظه ازش ترسیدم.ظاهرم و حفظ کردم و دستام و تو سینم جمع کردم و به لباسش و پاش اشاره ای تحقیر امیز انداختم. خشمش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد...ازحرص خوردنش لذت میبردم.به درسا نگاه کردم که دیدم درسا و ابتین باهم درگیرن.دوییدم رفتم سمتشون و بطری نوشابه ای که نسبتا پر بود و از روی تختشون برداشتم. خواستم با بطری نوشابه بزنم به ابتین که یکی محکم موهامو که تو درگیری از شالم زده بود بیرون کشید تا برگشتم چشمم خورد به ساشا.
جیغی از درد کشیدم و باهم درگیر بودیم، سعی میکردم هلش بدم، دست از سر موهام برداره ولی با هل دادن اون موهای خودم بیشتر کشیده میشد.دیگه نتونستم تحمل کنم و داشت اشکم در می اومد.
با فکری که به سرم زد پام و بردم بالا و زدم تو شکمش.دستش از روی موهام سر خورد و خم شد شکمش و گرفت. بعد محکم هُلش دادم که عقب و عقب رفت و تعادلشو از دست داد. پاش به پای ابتین گیر کرد جفتشون روی هم افتادن.
منو درسا لبخندی بهم زدیم و مشتامونو بهم زدیم و پوزخندی باهم بهشون زدیم.با نیش باز رفتیم سمت تخت خودمون.
با فکری به ذهنم رسید به درسا نگاه کردم که انگار فکرم و خوند با لبخند شیطانی دیسه برنج و برداشتم و همشو ریختم روی ساشا!
_گفتم شاید گرسنت باشه!
درسا هم بلافاصله کل سالاد کاهو رو،روی ابتین ریخت.
درسا:ببخشید سس در دسترس نبود.
هواسم پرت شد که یهو دیدم یک چیزی خورد تو صورتم. به ژله ای که بهم خورد بود نگاه عصبانی انداختم.
تا نگاهمو از روی ژله برداشتم،یک مایع سرد روی صورتم ریخته شد.
_اه این چی بود
صورتم چسبناک شده بود.
چشمام و بستم و جیغی از وضعیتم کشیدم. وقتی چشمام و باز کردم،با ساشایی که با نیشخند نگام میکرد.دوتا لیوان دستش بود که محتویاتش دوغ و اب پرتقال بود،رو به رو شدم!
تا اومدم حمله کنم سمتش که صدای جیغ دریارو شنیدم بعدشم صدای گریش!
بیخیال ساشا شدم و نگاه تهدید امیزی بهش انداختم که یعنی دارم برات!
بعد با درسا به سمت فرزام جهش گرفتیم، خواستم کاری بکنم که با داد عصبانی کسی تو جام خشک شدم!
_اینجا چه خبره؟
چیکار کردین با رستوران من؟
بدبخت شدیم مدیر رستورانه.
خلاصه بعد یک ساعت التماس و خواهش اخر رضایت داد تا شکایتی ازمون نکنه.
البته خسارت و گرفت. با نگاه تاسف بار مردم از رستوران خارج شدیم.داشتیم بهم دیگه با عصبانیت نگاه میکردیم که قیافه همشونو از نظر گذروندم.
درسا لباساش به طرز فجیهی بهم ریخته شد بود.
دریا موهاش حالت بهم ریخته از شال بیرون زده بود و کل ریملاش ریخته بود.
نگاهی به قیافه پسرا کردم که اونام هم دست کمی از ما نداشتن!ابتین سر و صورتش از کیک و کاهویی که اویزون بود پر شده بود؛قیافه چندشی و براش ساخته بود.فرزام تمام بدنش از ابمیوه پر شده و موهاش بهم چسبیده بودن. ساشا لای موهاش از برنج پر شده بود و لباسش که یکجا باید میرفت تو سطل زباله!
وقتی قیافه هاشونو دیدم کم کم نیشم باز شد و تبدیل شد به قهقهه.انقدر خندیدم که دلم درد گرفته بود سرمو که اوردم بالا که با ده جفت چشم عصبانی رو به رو شدم.لبخند مصنوعی زدم و دوباره با دیدنشون زدم زیر خنده!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part27
(درسا)

خنده های پروا داشت عصبانیم میکرد.

خواستم بپرسم دلیل خنده هاش چیه که زودتر از من فرزام پرسید:

فرزام:چرا شما الان داری میخندی؟!

پروا همینطور که در حال خندیدن بود گفت:متاسفانه به شما ربطی نداره!

دریا:عزیزم چرا میخندی؟!

میدونستم از لج فرزام هم شده اینطوری حرف میزنه واگرنه قیافش به کسایی میخورد که میخواست گیس و گیس کشی راه بندازه.

پروا:قیافه هاتون، بعدم با دست به قیافه هامون اشاره کرد. اولش هممون عصبی بهش نگاه میکردیم، ولی وقتی به خودمون نگاهی انداختیم خودمونم خندمون گرفت؛پروا رو همراهی کردیم.بعد از چند دقیقه خندیدن، یادمون اومد چی بینمون گذشته.دوباره اخم بین ابروهامون جا خشک کرد.بدون توجه و بدون خداحافظی از پسرا جدا شدیم.

پروا:امشب که اینجوری گذشت بریم خونه من خوابم میاد!

دریا:پـــروا هنوز ساعت ده و نیمه ها یعنی چی خوابت میاد؟!

_وای بازم که خراب کردم. من باید ساعت نه خونه میبودم!

پروا:بنظرم بهتره برگردیم تا اتفاقای بدتری نیوفته و مثل اون شب کذایی نشده.

دریا:اوکی بریم،ولی با چی؟!

_با خط یازده

پروا:اگه منو کول میکنین تا خط یازدتون که بریم واگرنه یک تاکسی بگیریم ،بریم دیگه اه.

دریا:خب افرین یک تاکسی بگیر بریم!

پروا:نوکر بابات غلام سیاه،بال بال بزن بریم خونه عزیزم.

دریا:‌بیشعور خودت پیشنهاد دادی خودتم پیشنهادتو عملی کن.

_میبندین فکتونو یا نه؟

دریا و پروا:نه

_خب پس خودتون پیاده بیاین منم زنگ میزنم دایان بیاد دنبالم!

لبخند خبیثی زدم و دستم و بردم بالا و به حالت بای بای تکون دادم. تا خواستم ازشون دور بشم که دوییدن طرفم.

خیلی مظلوم بهم نگاه میکردن. دریا عین بچه ها بغض الکی کرده بود.

_خیله خب بابا من خر شدم.میرسونمتون!

دریا:درسا بیشعور اصلا مگه ماشین مال تویه؟مال داداشته که داداشتم مارو میبره حالا هم وظیفتو انجام بده و زنگ بزن به داداشت عزیزم!

از پرویی دریا شاخ در اوردم.چقدر این بشر میتونه پرو باشه!

چشم غره ای بهش رفتم و زنگ زدم به دایان که با صدای خواب الودی جواب داد:

دایان:الو؟

_سلام داداشی خواب بودی؟

دایان:اوهوم.چیکار داری؟

_هیچی خواستم بیای دنبالم اخه ماشین گیر نمیاد تو هم که خوابی اشکال نداره بخواب خودمون میایم!

همه اینارو با لحن اروم و مظلوم گفتم،بیشتر وقت ها جواب میداد.

دایان:نه همونجا وایسین تا من خودمو برسونم،فقط لوکیشن و برام بفرست!

_باشه عزیزم،خداحافظ

دایان:خداحافظ

تا تلفنو قطع کردم، سه تاییمون جیغ ارومی از خوشحالی کشیدیم.

دریا:وای درسا عجب فیلمی هستی ها!

پروا:با این لحنی که این گفت خودم دلم براش غش رفت،میخواستم تا خود خونتون کولت کنم.

سه تایی خندیدیم که یهو یاد قیافه هامون و لباسامون افتادم!

_دیدین بدبخت شدیم؟اخه ما اگه شانس داشتیم که برهنه بدنیا نمیومدیم.با این لباسا جلوی دایان اخه؟

پروا:داداشت با این وضع مارو ببینه فکر میکنه انداختنمون تو سطلای زباله که...

دریا:همینو کم داشتیم تو این وضعیت.

پروا: بابا دو دقیقه ساکت باشین سر سام گرفتم از دستتون.

تو سکوت به مردمی که بین رفت و امد بودن نگاه کردم.پروا که مشخص بود تو فکره اما دریا سرش تو گوشیش بود.

تو افکارم غرق بودم که ماشین دایان جلوی پام ترمز کرد.

دایان:دخترا بپرین بالا

_سلام عزیزم مرسی که اومدی.

دریا و پروا هم سلام کردن. به ترتیب دایان جوابشون رو داد و بعد جواب من رو داد.

دایان:وظیفست.فقط یک نگاه به ساعت کردین اخه الان وقت زنگ زدنه ،قرار ساعت نه بود ،نه ده و نیم!

جوابشو ندادم حق داشت.فقط خداروشکر میکردم که فضای ماشین تاریک بود و متوجه وضع خرابمون نشد.تو سکوت رانندگی میکرد و مثل همیشه یک اخم جذاب روی پیشونیش بود.

پروا و دریا هم عقب ساکت نشسته بودن.حرفی تا خود خونه بینمون رد و بدل نشد.حدود نیم ساعت بعد رسیدیم....

(ابتین)

روبه بچه ها کردم و گفتم:

_اینا دیگه کی بودن.شبمونو خراب کردن که هیچ،تولده طاها بدبخت هم خراب کردن.بدبخت کوفتش شد!

ساشا:اره والا تقصیر ما بود با چندتا جوجه دهن به دهن شدیم.

فرزام:از حق نگذریم همین سه تا جوجه چه دستای سنگینی داشتن.

_داداش تو که موهای اون چشم آبیه رو جوری کشیدی که اشکش در اومد!

فرزام:‌مثل اینکه ندیدی دسته منو چجوری گاز گرفت...وحشی!

ساشا:به و الله اینا ادم نبودن،حالا نمیخواد درموردشون حرف بزنین.یکبار دیگه حرف بزنین از ماشین میندازمتون بیرون که تا خونه بدویین.

بیخیال سرمو تیکه دادم به صندلی و گفتم:

_هیچ وقت یک ورزشکار رو تهدید نکن.

مخصوصا دوییدن!کلا ما با دوییدن حال میکنیم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part28
ساشا:اوکی،بپر پایین! خودت بقیه راه و بیا ببینم چجوری با پیاده روی حال میکنی.

با نگه داشتن ماشین هول زده گفتم:

_حالا من یک چیزی گفتم تو چقدر ساده ای باور میکنی،ورزشکار کدومه!

ساشا بدون حرف سری تکون داد و حرکت کرد. منم دیگه حرفی نزدم،فرزام هم سرش تو گوشیش بود.

ساشا صدای اهنگ و زیاد کرد.بقیه راه و گوش سپردم به اهنگ که کله خاطرات تلخمو اورد جلوی چشمم.

لعنت به این خاطرات!خاطراتی که چند ساله دست از سرم برنداشته.شب و روز با همون خاطرات زندگی میکنم.

از دست دادن عزیزترین فرد زندگیم!عزیز ترین فرد زندگیم خواهرم بود.خواهری که برام رفیق بود،همدم بود،دوست واقعی بود و حتی محرم راز های زندگیم.

کسی که بعد رفتنش دیگه نتونستم دردام و به کسی بگم و تمام غمام و پشت لبخندام پنهون کردم.

وقتی که آنیا بود، نمیتونستم چیزی و ازش پنهون کنم،انگار همه چیو از چشام میخوند.چشمام و بستم که ناخوداگاه همه فکرم رفت سمت گذشته و اون روز شوم و لعنتی!

(فلش بک به چندسال قبل)

مامان و بابا رفته بودن مهمونی دوست بابا،ولی من و آرتین و انیا موندیم خونه!

طبق معمول داشتم با ارتین فوتبال بازی میکردم.اومدم تخمه بردارم که ارتین همش رو خورد!

_دنبالت نکردن داداش من اروم باش.

ارتین:پاشو،پاشو برو تخمه بیار تموم شد!

_خودت پاشو برو بیار وسط بازی من پاشم برم تخمه برات بیارم؟!

ارتین:ببین گل بخودی زدم بخاطر عشق برادرانم،حالا نمیخوای تخمه بیاری؟!

_اره باشه،خودت خرابکاری کردی گل به خودی زدی اونم به من نه به ما هم تیمی بودیم جهت اطلاع!

ارتین:حالا خطای دید بود،پاشو برو بیار دیگه!

کاسه تخمه رو برداشتم و چشم غره ای بهش رفتم.

رفتم سمت اشپزخونه، از جلوی اتاق انیا رد شدم که با صداش متوقف شدم!

انیا:بس کن،خسته شدم از این همه بحث،کجا میخوای بیای؟اینجا؟

تو غلط میکنی پاشی از تبریز بیای پیش من!

....

انیا:من ساکت بشم؟مگه من بهت گفتم که بری تبریز که حالا به خاطر من کارت و ول کنی برگردی؟!

...

_ساک شو،دیگه نمیخوام صداتو بشنوم هر قبرستونی میخوای برو ولی اینجا حق نداری بیای!

زنگ هم دیگه نزن خستم کردی،امیدوارم صدات و ...

انیا:الو؟الو؟پسره ناسزا گوشی و روی من قطع میکنی؟!

یهو در باز شد و اومد بیرون که بهم برخورد کرد.

انیا هول زده گفت:داداش تو اینجا چیکار میکنی؟!

با حالت عصبی دستی به پشت گردنم کشیدم و گفتم:کی بود؟!

با بغض گفت:هیچکس داداش

_گفتم بگو ،عصبیم نکن

یهو با داد گفت:اره همون چیزی که تو سرت میگذره،چیو میخوای بدونی؟میخوای بفهمی من با کی حرف زدم؟...من با کسی حرف میزدم که عاشقشم...عاشق شدن جرمه؟

بدون اینکه بذاره حرف بزنم رفت داخل اتاق و درو محکم بست!

ارتین با هول خودشو رسوند بهم و گفت:چیشده ابتین این صداها واسه چی بود؟چرا کلکل میکنی باهاش مگه نمیدونی آسم داره، هر روزم بدتر میشه!

بدون اینکه جواب ارتین و بدم با خنده ای شوک زده و عصبی برگشتم سمتش و گفتم:این،این گفت عاشق شده؟تو صورت من وایستاده و گفت عاشق شدم؟!

ارتین بهت زده بهم خیره شد که عصبی برگشتم سمت درو گفتم:تو غلط میکنی عاشق بشی!چطور روت میشه وایستی توی صورتم بگی عاشق شدم!تو چطور تونستی انقدر راحت با یک پسر در ارتباط باشی و به داداشت بگی عاشق شدم.

ارتین از پشت کشیدم و بردم توی اتاق!

ارتین:اروم باش

یک غلطی کرده،نیازی نیست سرو صدا کنی. حالشو میدونی که...

به خاطر آسمش اعصابش خورده!

پاهام و از شدت عصبانیت تند تکون میدادم و دلم میخواست سر زمین و زمان داد بزنم!

تا شب با خودم کلنجار رفتم که مامان و بابا اومدن،برای اینکه چیزی متوجه نشن خودم و عادی گرفتم!

دو روز گذشت انیا کمتر میومد بیرون و هم گوشی دستش بود و هی زنگ میزد و اخرش با بغض میرفت تو اتاق!

این رفتاراش روانیم کرده بود.

با فکر مشغول شده رفتم تو اتاق و خواستم درو ببندم که نگاهم خورد به اتاق انیا.

درو نبستم و خوابیدم روی تخت و خیره شدم به در...

نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد.

صبح با صدای هق هق کسی بیدار شدم و روی تخت نشستم،مغزم هنوز هنگ بود که گوش سپردم به صدای گریه که از اتاق انیا میومد.

سریع پریدم تو دسشویی و صورتم و با عجله شستم اومدم بیرون که در اتاق انیا باز شد و سریع با گریه و سر و وضع اشفته رفت سمت در!

خواستم دنبالش برم که یادم اومد سوییچ ماشین نیست.

رفتم سمت شلوارم،انقدر عجله داشتم که تند تند تکونش دادم که سوییچ افتاد روی زمین،با عجله برداشتمش و رفتم سمت حیاط. ماشین و بردم بیرون و خواستم از کوچه برم بیرون که با دیدن انیا که سوار تاکسی میشد مکث کردم و دنبالش رفتم.

بعد کلی تعقیب کردن رسیدیم به بیمارستانی که تاکسی جلوش نگه داشت.

کمی عقب تر پشت ماشینی نگه داشتم و منتظر انیا شدم که با عجله از تاکسی پیاده شد و رفت سمت بیمارستان.سریع ماشین و خاموش کردم و دنبالش رفتم . رفت طرف پرستاری و سوالی پرسید و دویید سمت اسانسور!

لعنتی زیر لب گفتم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین