• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
فهمیدم کدوم طبقست و تند تند دکمه اسانسور رو زدم.با دیدن پله ها بدون مکث رفتم سمتش و با عجله پله هارو یکی دو تا کردم.رسیدن به طبقه سوم!با نفس نفس به اخرین پله رسیدم.
نفسی کشیدم و خواستم دوباره حرکت کنم که با دیدن صحنه روبه روم سریع رفتم پشت دیوار!
آنیا با گریه خیره شده بود به ICU که زنی رو به روش وایستاد و بعد مکثی،سیلی بهش زد.با دیدن این صحنه نتونستم خودم و کنترل کنم و خواستم برم سمت زن که با صداش پاهام از حرکت وایستاد!
بعد توگوشی که به انیا زد گفت:دیدیش نه؟دیدی که به خاطر تو حالش اینه،پسرم روی تخت بیمارستان، هزارتا دستگاه بهش وصله!
تا زنده بود،به خاطر عشقی که بهت داشت این حقش نبود که حالش اینجوری باشه!ازت نمیگذرم اگه پسرم چیزیش بشه،ازت نمیگذرم انیا!
_لعنتی اینجا داره چی میگذره؟چرا انیا باید کاری بکنه که پسری اینجا باشه؟
نگاهم افتاد سمتشون که انیا سرشو انداخته بود پایین و هق هق میکرد. بزور نفس میکشید،با دیدن حالش خواستم برم سمتش که دویید اومد طرف اسانسور!خودم و پشت دیوار پنهون کردم.
_نه نه انیا این کارو با خودت نکن دختر تو داری بزور نفس میکشی!
سریع از پله ها رفتم پایین که جلوتر از خودم دیدمش.از بیمارستان رفت بیرون و خواست از خیابون رد بشه که صداش زدم...
_انیا،انیا، جون ابتین وایستا ببینم چیشده.
وایستا انیا داری بزور نفس میکشی!
برگشت سمتم و با گریه و نفس نفس گفت:داداش اگه بمیره چی؟من عشقم و با دستام کشتم.داداش اون به خاطر من روی تخته!
بگو تنهام نزاره داداش!
همینجور عقب عقب میرفت سمت خیابون... هرچی صداش میکردم به حرفم گوش نمیداد،با دیدن 206 ای که با سرعت میومد،برگشتم سمت انیا خواستم داد بزنم بیا کنار که گفت:داداش من دوسش دارمـ..
با ترمز ماشین حرفش نیمه تموم موند.شوکه خیره شده بودم به جایی که انیا افتاده بود.
به یک دقیقه نکشید که دورش حلقه ای از مردم جمع شد. به خودم اومدم ،رفتم طرفش و بغلش کردم.خیره شدم به صورت پر خونش،اشک تو چشمام جمع شده بود.
بغضم شکست و با گریه جسم بیجونشو بلند کردم و با پاهایی که جونی توش نبود دوییدم سمت بیمارستان!با صدای ناله هاش انگار توی قلبم اهن داغ فرو میکردن.
سریع انیارو بردم داخل بیمارستان که پرستار با دیدن انیا که حالش خوب نبود، با بلانکارد اومد سمتمون...انیارو بردن مستقیم اتاق عمل!
پشت در اتاق عمل وایستاده بودم و نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم وشروع کردم به گریه کردن.نمیتونست نفس بکشه نمیتونست!
نزدیک به دو ساعت پشت در نشسته بودم و منتظر بودم. اشکام میریخت بخاطر یکدونه خواهرم!
برای بار هزارم گوشیم زنگ خورد که کلافه جواب دادم که صدای ارتین پیچید:چه عجب برداشتی،میشه بگی کجایی؟از وقتی بیدار شدم نه تورو دیدم نه انیارو.هزاربار به گوشیاتون زنگ زدم کدوم گوری هستین؟
با بغض گفتم:هیچی داداش،اومدم با دوستام بیرون!
ارتین:حالت خوبه ابتین؟صدات چرا گرفته؟
_چی؟صدام!نه بابا یکم بخاطر سرمای دیشبه.
همونجا صدای پرستاری که دکترو پیج میکرد، تو سالن پخش شد.چشمام رو گذاشتم روی هم،قطعا صدارو شنید!
ارتین:چ..چی؟ابتین جواب بده بگو بیمارستانی نه؟
_نه..
ارتین:ابتین منو نپیچون گفتم چرا رفتی بیمارستان؟
خواستم اسم انیارو بیارم که بلند بغضم شکست و گفتم:انیا تصادف کرده.
ارتین:یا خدا،ابتین حالش خوبه؟
_نمیدونم داداش نمیدونم تو اتاق عمله.
ارتیت:ادرس،ادرس رو بگو
ادرسو بهش گفتم و بدون حرفی قطع کرد.
خدایا کمک کن!خواهرم سالم بیاد بیرون.
بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون که رفتم جلوش تا خواستم حرف بزنم که گفت:اروم باش، پسرم اروم باش
_دکتر چیشد،حالش خوبه؟!
دکتر:آسیب مغزی دیده و فعلا تو کماست و نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم.متاسفانه علاوه بر مغزش به نخاشم اسیب وارد شده. مشکل تنفسیش هم که کارو سخت تر کرده!
با شنیدن اسم کما و بلاهایی که سرش اومده بود سرمو گرفتم که دکتر دستشو گذاشت روی شونم و گفت:حالت خوبه جوون؟
امید داشته باش انشالله همسرت زود خوب میشه.
_انشاالله!همسرم نیست خواهرمه.
_به هرحال امیدتو از دست نده توکل کن به خدا اونه که هوای دلتو داره!
تو دلم اسم خدا رو فریاد زدم که به داد خواهرم برسه!
با رفتن دکتر ارتین اومد.
ارتین با حالت اشفته ای که چشماش قرمز بود گفت:چیشد دکتر چی گفت؟حالش خوبه؟
سرمو انداختم پایین و با دستام صورتم و گرفتم گفتم:دکتر گفت اسیب به مغزش و نخاش وارد شده و رفته کما،آسمشم کارو سخت تر کرده!
با شنیدن حرفام ارتین شوک زده کنارم روی صندلی نشست،حال جفتمون توصیفی نداشت!
امیدوار بودم سالم بیاد بیرون،فقط امیدم به خدا بود.
با هزار بدبختی تونستم همه چیز رو برای مامان و بابا بگم.خودشون و رسوندن بیمارستان!
مامان با دیدن حال روز انیا رفت زیر سرم.
روزا همینطور میگذشت...
وضعیت انیا تغییری نکرده بود،ولی روز به روز داشت بدتر میشد.
زندگیمون بدون لبخند یا اتفاق خاصی میگذشت و هممون با مرده متحرک تفاوتی نداشتیم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part30
حالمون به آنیا بستگی داشت.دو هفته گذشت که بالاخره اون روز شوم رسید و آنیا از بین ما دل کند و برای همیشه پر کشید.
روز نحس و سیاهی که حس کردم شادی برای همیشه از بینمون رفت..
بزور تونستن انیارو ازمون جدا کنن و بسپارنش به خاک. مامان محکم میزد تو صورتش و گریه میکرد که سعی میکردن جلوشو بگیرن،شونه های بابا خم شده بود و از شدت گریه میلرزید انگار تو این دو هفته ده سال پیرتر شده بود.
انیارو ازم جدا کردن، انقدر داد زدم و گریه کردم که فرزام و ساشا زیر بغلامو گرفتن و بلندم کردن.
ارتین مثل مرده ها خیره شده بود به جسد انیا که داشت میرفت تو قبر.
خدایا این رسمش نبود دختر هجده ساله ای که تازه زندگی کردن و یاد گرفته بود،تازه عاشق شده بود،تن بسپاره به این خاک نامرد.
بعد خاک کردن انیا همه رفتن فقط من موندم و فرزام و ساشا و ارتین.بعد یکساعت بردنمون خونه.دو روز به بدترین شکل گذشت.
تو اتاق داشتم به عکس انیا نگاه میکردم که با یاداوری مادر اون پسر که به انیا گفته بود ازت راضی نیستم،سریع از روی تخت بلند شدم و با عجله رفتم سمت کمد و حاضر شدم و حرکت کردم سمت بیمارستان.رفتم طبقه سوم که با دیدنش که داشت قران میخوند رفتم طرفش که با دیدنم گفت:بله پسرم؟!
سرم و انداختم پایین و گفتم:میشه حلالش کنین؟!
+کیو پسرم؟
_خواهرم،همونی که چند وقت پیش اومد دیدن پسرتون!
زنه با شنیدن حرفم گفت:اره حلالش میکنم که بره زندگیشو بکنه پسر منم روی تخت با هزارتا دستگاه زنده بمونه،با چه رویی اومدی اینجا؟خواهرت یبار اومد دیگه نیومد بعد تو به فکر اونی؟پسر من انقدر عاشقش بود که اومد جلوم زانو زد و گفت مامان من عاشق شدم.
این رسمش نبود پسرم،خواهرت بد کرد.
اگه خواهرت بحث نمیکرد باهاش پسرم از تبریز نمیومد اینجا که توی جاده تصادف کنه حالش این باشهـ..
با بغض نذاشتم حرف بزنه خیره شدم تو چشماش:عشق خواهر من دو برابر پسر شما بود،اره نیومد از اون روز دیدن پسرتون،پرسیدین چرا؟نه نپرسیدین ولی بزارین بگم،خواهر من پاشو که از در گذاشت بیرون تصادف کردو رفت کما دیگه ندیدمش،دیگه صداشو نشنیدم.
پسرتون جلوتون زانو زدو گفت عاشق شدم ولی خواهر من توی صورتم وایساد و گفت داداش من عاشق شدم.
خواهرم رفت از پیشمون برای همیشه.یکی یدونه داداشش رفت.چیز زیادی ازتون نمیخوام جز اینکه حلالش کنین.
شروع کرد به گریه کردن و گفت:خدایا من و بکش،پسرم حلالش کردم انشاالله خدا ازش راضی باشه،خدا بهتون صبر بده پسرم امیدوارم خدا بیامرزش.
ممنونی گفتم و برای شفای پسرش دعا کردم و از بیمارستان زدم بیرون.
چند روز بعد با خبر یهویی که بهم رسید شوکه شدم.بعد چند روز که میشد هفتم انیا، خبر رسید که پسری که با انیا عاشق هم بودن فوت کرده دستگاهارو ازش کشیدن.
دقیقا قبر کنار انیا خاکش کردن.
گلای قرمز رزی خریدم و رفتم سر قبرشون،یکی از گلارو برداشتم و شروع کردم به کندش و ریختم روی قبر دوتاشون و گفتم:پیوندتون مبارک،این دنیا که نشد ولی امیدوارم اون دنیا بهم برسین.
لبخندی زدم و به اسماشون نگاه کردم:انیا ملک پور،کیان صبوری.
بعد کلی درد و دل پاشدم و رفتم.
مامان بعد انیا حالش خیلی خراب بود و افسردگی گرفت.
باباهم حالش از مامان بدتر بود ولی با همون حال مامانو دلداری میداد.
یکسال گذشت که تو این یکسال بعد انیا هیچکدوممون درست نخندیدیم،خونه همیشه ساکت بود،دیگه کسی نبود بخندونمون با شیطونیاش کلافمون کنه.
کسی نبود که همدم و همراز داداشاش باشه و کمک دست مامان و باباش.
با صدای فرزام،از افکارم اومدم بیرون و اهی کشیدم.
ساشا:ابتین خان بپر پایین.
با فکر به اون روزا حالم دوباره بد شده بود یک لبخند کوچیکی زدم و با گفتن ممنون داداش از ماشین پیاده شدم.
(فرزام)
رو به ساشا گفتم:این چش شده یهو؟
ساشا:مثل همیشه یاد انیا افتاده.
_هعی
دیگ ساشا ادامه نداد تا رسیدن به خونه،سکوت بینمون بود.
بعد از پیاده شدن تشکری کردم ازش و پیاده شدم.
وارد خونه شدم که دیدم فرزاد داره با نفس بحث میکنه. پوفی کشیدم و رفتم پشت سرشو یکی زدم پس کلش و گفتم :اخه خرس گنده تو هم سن اینی که باهاش بحث میکنی؟!
نفس:نه داداشی هم سن من نیست ولی عقلش از من کمتره.
بدون توجه بهمون پشت چشمی ناز کرد و رفت اتاقش.
برگشتم سمت فرزاد که با حرص خیره شده بود به رفتن نفس.
_خاک توسرت مثلا۱۷سالته از یک بچه ۷ساله کم میاری؟
فرزاد:به من چه، این زبون نداره که نیش مار داره!هر چی بگی یه چی تو استینش داره تا ترور شخصیتیت کنه!
_حالا اینارو بیخیال مامان و بابا کجان؟
فرزاد:هیچی دیگ باز این دو چغوک عاشق مارو گذاشتن، دوتایی باهم رفتن بیرون لاو بترکونن.
_دخالت تو کار بزرگترا نکن بچه!
با فرزاد رفتیم سمت اتاق نفس که با چیزی که دیدیم دوتایممون،دهنمون باز موند!نفس اهنگ لایتی گذاشته بود و داشت با عروسکش تانگو میرقصید و ازآخرم لبای عروسکرو بوسید.دیگ داشتم شاخ در میاوردم،برگشتم طرف فرزاد که داشت مات و مبهوت به نفس نگاه میکرد.رو بهش گفتم:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part31
_اخه الاغ صد دفعه گفتم جلو این بچه فیلمای خاک بر سری نزار!

بعد تموم شدن حرفم با دست به نفس اشاره کردم و ادامه دادم:که نتیجش بشه این!بیا تحویل بگیر، فردا یک واقعیشو بیاره ،ما چه خاکی تو سرمون بریزیم؟!

فرزاد:بابا من که فیلم خاک برسری ندیدم!

_پس از کی یاد گرفته... نکنه من؟

فرزاد:نه بابا همه چی اینجا تقصیر منه!اینم به من رفته

_صد درصد شکی نیست که به تو رفته امیدوارم مثل تو تنوع طلب نباشه،امار دوست دختراتو دارم.

فرزاد:بیخیال بابا تا زنده ای عشق و حال کن،درضمن دوست دخترای من اصلا مخالفتی ندارن.باهام میسازن!

_که میسازن،از ایندت میترسم چون ممکنه سه چهار سال دیگه خونتو حمسرا کنی

یکی از دستاشو از پشتش که قلاب بود اورد بالا گذاشت روی شونم و گفت:خیلیم عالیه فقط خیلی دیر گفتی چون حرمسرارو باز کردم.

دهنم باز موند از این همه پر بودنش!بدون توجه بهم از کنارم ردشد که صداشو از پشت شنیدم:زیاد نرو تو فکر بیا به تو هم مشاوره بدم تا دو روز دیگه ازدواج کردی همسرت از همه لحاظ توی رابطتون راضی باشه داشم.

_اولا مرض و داشم،دوما موقعش برسه من از تو حرفه ای ترم جناب

قهقه ای زد و رفت که توی دلم زهرماری نثارش کردم و رفتم سمت اتاقم:پسره الدنگ...

(ساشا)

ماشینو پارک کردم و راه افتادم سمت خونه و رفتم داخل.با دیدن ماشین اقای شکوهی از حیاط گذشتم که باغبون جلوم سبز شد.

+سلام اقا بفرمایید داخل مهمونا و پدرتون منتظرتون هستند.

سری تکون دادم که خواست بره،گفتم: دخترشونم همراهشونه؟!

+بله اقا

پوفی کشیدم و رفتم داخل که با دیدن اقای شکوهی، یکی از دوستای صمیمی بابا با همسرش و دخترش گیسو که اصلا ازش خوشم نمیومد، نشسته بودن.به همه سلام کردم که رکسانا از پشت بغلم کرد.با دیدنش لبخندی زدم و محکم گونشو بوسیدم و گفتم:چطوری عشق من؟

رکسانا:خوبم عزیزم تو خوبی؟

_تورو دیدم عالی شدم.

آروم گفتم:اینا اینجا چیکار میکنن؟

مثل خودم اروم گفت:چمیدونم با اون دختر افاده ایه از دماغ فیلم افتادشون.

آروم خندیدم و گفتم: ببین رکسان من اصلا حوصله گیسو رو ندارم به بهونه سردرد میرم بالا توهم قرص بیار حله؟

رکسانا چشمکی زد و گفت:باشه حله برو.

رفتم سمتشون و گفتم :من ازتون عذر میخوام ولی واقعا بشدت سرم درد میکنه اگه اشکالی نداشته باشه میرم استراحت کنم.

مامان:پسرم چیزی شده؟

_خوبم مامان جان یک سر درد سادست.

اقای شکوهی:این چه حرفیه ساشا جان راحت باش پسرم.

لبخندی زدم و گفتم:رکسان میرم بالا قرص بیار برام.

رکسانا:باشه عزیز دلم.

اقای شکوهی:ماشالله چقدر رابطه خواهرو برادر خوبه.

بابا و مامان برگشتن بهمون نگاه کردن.

مامان با طعنه گفت:اره خداروشکر! بیست و چهار ساعته قربون صدقه هم میرن،از دوری هم دق میکنن.

نگاهی به رکسانا کردم،واقعا ابمون توی یک جوب باهم نمیره،بلعکس روابط های خواهر برادری که خیلی خوبن...

الان هم دقیقا در موقعیتی بودیم که اگه کلکل میکردیم گیسو واسه خودشیرینی سوء استفاده میکرد.دختر مرموزی بود!

تو همین فکرا بودم که با صداش محکم چشمامو روی هم فشار دادم.

گیسو:خوبی ساشا؟

یک ممنون سرد گفتم و راه افتادم سمت پله ها.

از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.لباسامو عوض کردم روی تخت خوابیدم و دستم و گذاشتم روی چشمام.

هر دروغی که میگم همون بلا سرم میاد،گفتم سرم درد میکنه،سردرد شدم.بعد چند دقیقه صدای در اومد،بدون شک رکسانا بود به خاطر همین بدون مکث گفتم بیا تو!

_رکسان قرص و بزار رو میز میخورم.

گیسو:اوکی عزیزم.

با صدای گیسو با شدت دستمو برداشتم و نشستم روی تخت.

با اخم گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟

گیسو:گفتی سرت درد میکنه منم از رکسانا قرص و گرفتم اومدم بالا بهت بدم تا سردردت خوب شه ،اخه خیلی نگرانت بودم میدونی...

_اوکی ،اوردی حالا میتونی بری،میخوام استراحت کنم و میخوام تنها باشم اگه اشکالی نداره!روی تنها تاکید کردم که گفت:

گیسو: ولی؟اخه...

با تحکم گفتم:گفتم میخوام استراحت کنم بیرون لطفا.

رفت تو جلد مغرورشو گفت:اصراری به موندن نیست و علاقه ای هم ندارم ولی یک روزی خیلی مودبانه باهام حرف میزنی و به دست و پام میوفتی.

_تموم شد؟

گیسو:اره.

_در پشت سرتونه خانم شکوهی.

با پوزخند از اتاق رفت بیرون.

_دختره احمق مرموز تهدید میکنه!

خواستم بخوابم که یهو یاد رکسان افتادم.

_حسابتو دارم دختره لجباز کینه ای.

داشت خوابم میبرد که گوشیم زنگ خورد.

فرزام بود.

اومدم جواب بدم که قطع شد...

چرا این موقع شب زنگ زده؟!

سریع زنگ زدم بهش که جواب نداد

دفعه دوم زنگ زدم،داشتم ناامید میشدم که جواب داد.

فرزام با صدای گرفته و ناراحتی جواب داد:سلام..

چرا صداش گرفته بود؟

فکری که تو سرم بود و به زبون اوردم:خوبی فرزام؟چرا صدات گرفته؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part32
فرزام:ساشا ارتین بهم زنگ زد،گفت ابتین از وقتی اومده خونه حالش خوب نبوده و دائما اه میکشیده ،داشته از کنار اتاق انیا رد میشده که عصبی میشه و سریع از خونه میزنه بیرون.میگه هر چی زنگ میزنم جواب نمیده،شما خبر ندارید ازش؟
_لعنتی این پسر میخواد خودشو نابود کنه.
فرزام:به تو زنگ نزد که کجا میره؟
_نه
فرزام:اوکی داداش من برم به ارتین زنگ بزنم.
_فعلا
تماس و بلافاصله قطع کردم و سریع لباس پوشیدم و سوییچ و برداشتم از اتاق بیرون رفتم.
دعا میکردم خبری از اقای شکوهی نباشه.با نشنیدن صداشون به طرف پایین پا تند کردم و از سالن گذشتم که مامان جلوم و گرفت:به به ،به سلامتی کجا تشریف میبرن اقا این وقت شب؟ساعت و دیدی؟
نگاهی به ساعت کردم ، نزدیک یک بود.
چشمکی زدم و گفتم:اوم ساعت دوازده و پنجاه و شیش دقیقه است.
مامان حرصی ساشایی گفت که مجبور شدم قضیه رو بگم:قضیه ابتینه،بزار برم قربونت برم.
مامان نگران نگاهی بهم انداخت ،همه از علاقه شدید ابتین به خواهرش خبر داشتن و مامان هم فهمیده بود.
سریع از جلوم کنار رفت و گفت:مراقب خودت باش.
لبخندی بهش زدم و به طرف ماشین پا تند کردم و به محض سوار شدنم استارت زدم.با سرعت سر سام اوری روندم جایی که ابتین به احتمال زیاد اونجا بود.
بعد از نیم ساعت رسیدم به مقصد و از ماشین سریع پیاده شدم و به طرف در رفتم.در و باز کردم.به باشگاه رو به روم خیره شدم.
باشگاه مجهزی که مخصوص ما سه نفر بود!
به طرف کیسه بوکس ابتین پا تند کردم و از دور دیدمش که رگ های دستش زده بود بیرون. به شدت داشت بهش ضربه میزد.دستام و تو سینم جمع کردم و از دور نظاره گر ضربه هایی میشدم که ابتین روی کیسه بوکس فرود میاورد.
دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به دست زدن.
با پوزخند گفتم:
_افرین! افرین! ادامه بده ،بزن انقد بزن تا از پا بیوفتی .میخوای زورتو نشون بدی؟یالا شروع کن بیا نشونم بده.
ابتین شوکه برگشت نگاهم کرد:تو اینجا چیکار میکنی؟
_بهتره من بپرسم جنابالی این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
ابتین: نیاز به تخلیه انرژی داشتم.
_نیاز به تخلیه انرژی داشتی ترسو؟اره؟با اینجور ضربه زدن میخوای چیو نشون بدی؟زورتو؟!
تو یک ترسویی ابتین!
با اینکارات میخوای چیو عوض کنی؟
انیا برمیگرده؟
با داد ادامه دادم:اره لعنتی؟!
ابتین دوباره محکم شروع کرد به ضربه زدن،عرق از سر و روش میریخت ولی اون فقط مشتش فرود میومدروی کیسه بوکس بدبخت!
رفتم سمتش با یک دستم برگردوندمش و همینطور که بیخیال بهش خیره شده بودم ، سیلی بهش زدم که صورتش کج شد.با تعجب دستش و گذاشت روی جای سیلی!
_اینو زدم تا یادت باشه از ترسات فرار نکنی ،یاد بگیری پاش وایستی .باهاش کنار بیای!اینو زدم تا بفهمی فقط به فکر غم خودت نباشی کلی ادم دیگه تو اون خونه هستن که نگرانتن.
نگاه تعجب زدش رو به پشیمونی رفت...
_به خودت بیا،تو با اینکارات نه تنها خودتو اروم نمیکنی بلکه انیا هم اذیت میشه.
نیاز به خلوت کردن داشت...
اخرین نگاهمو بهش انداختم ، نگاه قدردانشو روی خودم حس کردم.
سری براش تکون دادم و از باشگاه خارج شدم.سوار ماشین شدم ،سردردم داشت بیشتر میشد! به طرف خونه حرکت کردم،ساعت دو بود که رسیدم خونه.
خونه تو سکوت مطلق بود.به طرف اتاقم پا تند کردم و وارد شدم و با همون لباسا روی تخت افتادم و به ارتین اس ام اس زدم که ابتین حالش خوبه و بعد الارم گذاشتم؛فردا یک جلسه مهم داشتم.بعد از خاموش کردن گوشیم،نفهمیدم کی به دنیای بیخبری پا گذاشتم...
(پروا)
یکماه به سرعت گذشت و ما الان تو پاساژ دنبال مانتو ، کوله ، کفش و مقنعه ایم. بعد چند ساعت با غرغر های دریا و درسا بالاخره منم سه تا مانتو ،دو جفت کفش و دوتا کوله خریدم و از پاساژ اومدیم بیرون...
نزدیکای ظهر بود و ماهم حسابی گرسنمون بود.
دریا:پروا خودم لای خرمات گردو بزارم ،دارم تلف میشم. تازه گرسنمم هست!
_اوکی بریم منم خسته شدم.
درسا:بچه ها نظرتون چیه بریم یک چیزی بخوریم؟
دریا:اره اره من که صد در صد موافقم.
داشتیم میرفتیم طرف فست فودی که سرعت درسا بالا رفت.
_هوف با دوتا گشنه سومالی طرفم.
درسا وایستاد ولی برنگشت تا رسیدم کنارش، داشتیم وارد میشیدیم که از رون پام چنان نیشگونی گرفت که جدمو جلوی چشام رویت کردم.همینطور داشتیم بهم میپریدیم که دیدیم همه سرا برگشته سمت ما!
دریا نیششو باز کرد از لای دندوناش غرید:یا مثل ادم وایمیستید یا همینجا چپ و راستتون میکنم.
تصمیم گرفتیم از جنگ و گریز دست برداریم.
به سمت میزی رفتیم و نشستیم.داشتم فضای رستوران و نگاه میکردم که گارسون اومد و سفارشامون و گرفت و رفت...
بعد چند دقیقه سفارشامونو اوردن.
خلاصه با کلی بحث و شوخی از فست فودی اومدیم بیرون.
دریا:دخترا بهتره فردا بریم زودتر کارای ثبت نام و انجام بدیم،چیزی تا شروع دانشگاه نمونده.
درسا:اره اره... فردا ساعت نه خوبه بریم؟
_بابا یعنی چی ساعت نه بریم؟اصلا فکر اینکه ساعت نه بیدار شم وحشتناکه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part31
_اخه الاغ صد دفعه گفتم جلو این بچه فیلمای خاک بر سری نزار!

بعد تموم شدن حرفم با دست به نفس اشاره کردم و ادامه دادم:که نتیجش بشه این!بیا تحویل بگیر، فردا یک واقعیشو بیاره ،ما چه خاکی تو سرمون بریزیم؟!

فرزاد:بابا من که فیلم خاک برسری ندیدم!

_پس از کی یاد گرفته... نکنه من؟

فرزاد:نه بابا همه چی اینجا تقصیر منه!اینم به من رفته

_صد درصد شکی نیست که به تو رفته امیدوارم مثل تو تنوع طلب نباشه،امار دوست دختراتو دارم.

فرزاد:بیخیال بابا تا زنده ای عشق و حال کن،درضمن دوست دخترای من اصلا مخالفتی ندارن.باهام میسازن!

_که میسازن،از ایندت میترسم چون ممکنه سه چهار سال دیگه خونتو حمسرا کنی

یکی از دستاشو از پشتش که قلاب بود اورد بالا گذاشت روی شونم و گفت:خیلیم عالیه فقط خیلی دیر گفتی چون حرمسرارو باز کردم.

دهنم باز موند از این همه پرو بودنش!بدون توجه بهم از کنارم ردشد که صداش و از پشت شنیدم:زیاد نرو تو فکر بیا به تو هم مشاوره بدم تا دو روز دیگه ازدواج کردی همسرت از همه لحاظ توی رابطتون راضی باشه داشم.

_اولا مرض و داشم،دوما موقعش برسه من از تو حرفه ای ترم جناب

قهقه ای زد و رفت که توی دلم زهرماری نثارش کردم و رفتم سمت اتاقم:پسره الدنگ...

(ساشا)

ماشینو پارک کردم و راه افتادم سمت خونه و رفتم داخل.با دیدن ماشین اقای شکوهی از حیاط گذشتم که باغبون جلوم سبز شد.

+سلام اقا بفرمایید داخل مهمونا و پدرتون منتظرتون هستند.

سری تکون دادم که خواست بره،گفتم: دخترشونم همراهشونه؟!

+بله اقا

پوفی کشیدم و رفتم داخل که با دیدن اقای شکوهی، یکی از دوستای صمیمی بابا با همسرش و دخترش گیسو که اصلا ازش خوشم نمیومد، نشسته بودن.به همه سلام کردم که رکسانا از پشت بغلم کرد.با دیدنش لبخندی زدم و محکم گونشو بوسیدم و گفتم:چطوری عشق من؟

رکسانا:خوبم عزیزم تو خوبی؟

_تورو دیدم عالی شدم.

آروم گفتم:اینا اینجا چیکار میکنن؟

مثل خودم اروم گفت:چمیدونم با اون دختر افاده ایه از دماغ فیلم افتادشون.

آروم خندیدم و گفتم: ببین رکسان من اصلا حوصله گیسو رو ندارم به بهونه سردرد میرم بالا توهم قرص بیار حله؟

رکسانا چشمکی زد و گفت:باشه حله برو.

رفتم سمتشون و گفتم :من ازتون عذر میخوام ولی واقعا بشدت سرم درد میکنه اگه اشکالی نداشته باشه میرم استراحت کنم.

مامان:پسرم چیزی شده؟

_خوبم مامان جان یک سر درد سادست.

اقای شکوهی:این چه حرفیه ساشا جان راحت باش پسرم.

لبخندی زدم و گفتم:رکسان میرم بالا قرص بیار برام.

رکسانا:باشه عزیز دلم.

اقای شکوهی:ماشالله چقدر رابطه خواهرو برادر خوبه.

بابا و مامان برگشتن بهمون نگاه کردن.

مامان با طعنه گفت:اره خداروشکر! بیست و چهار ساعته قربون صدقه هم میرن،از دوری هم دق میکنن.

نگاهی به رکسانا کردم،واقعا ابمون توی یک جوب باهم نمیره،بلعکس روابط های خواهر برادری که خیلی خوبن...

الان هم دقیقا در موقعیتی بودیم که اگه کلکل میکردیم گیسو واسه خودشیرینی سوء استفاده میکرد.دختر مرموزی بود!

تو همین فکرا بودم که با صداش محکم چشمامو روی هم فشار دادم.

گیسو:خوبی ساشا؟

یک ممنون سرد گفتم و راه افتادم سمت پله ها.

از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.لباسامو عوض کردم روی تخت خوابیدم و دستم و گذاشتم روی چشمام.

هر دروغی که میگم همون بلا سرم میاد،گفتم سرم درد میکنه،سردرد شدم.بعد چند دقیقه صدای در اومد،بدون شک رکسانا بود به خاطر همین بدون مکث گفتم بیا تو!

_رکسان قرص و بزار رو میز میخورم.

گیسو:اوکی.

با صدای گیسو با شدت دستمو برداشتم و نشستم روی تخت.

با اخم گفتم:تو اینجا چیکار میکنی؟

گیسو:گفتی سرت درد میکنه منم از رکسانا قرص و گرفتم اومدم بالا بهت بدم تا سردردت خوب شه ،اخه خیلی نگرانت بودم میدونی...

_اوکی ،اوردی حالا میتونی بری،میخوام استراحت کنم و میخوام تنها باشم اگه اشکالی نداره!روی تنها تاکید کردم که گفت:

گیسو: ولی؟اخه...

با تحکم گفتم:گفتم میخوام استراحت کنم بیرون لطفا.

رفت تو جلد مغرورشو گفت:اصراری به موندن نیست و علاقه ای هم ندارم ولی یک روزی خیلی مودبانه باهام حرف میزنی و به دست و پام میوفتی.

_تموم شد؟

گیسو:اره.

_در پشت سرتونه خانم شکوهی.

با پوزخند از اتاق رفت بیرون.

_دختره احمق مرموز تهدید میکنه!

خواستم بخوابم که یهو یاد رکسان افتادم.

_حسابتو دارم دختره لجباز کینه ای.

داشت خوابم میبرد که گوشیم زنگ خورد.

فرزام بود.

اومدم جواب بدم که قطع شد...

چرا این موقع شب زنگ زده؟!

سریع زنگ زدم بهش که جواب نداد

دفعه دوم زنگ زدم،داشتم ناامید میشدم که جواب داد.

فرزام با صدای گرفته و ناراحتی جواب داد:سلام..

چرا صداش گرفته بود؟

فکری که تو سرم بود و به زبون اوردم:خوبی فرزام؟چرا صدات گرفته؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part32
فرزام:ساشا ارتین بهم زنگ زد،گفت ابتین از وقتی اومده خونه حالش خوب نبوده و دائما اه میکشیده ،داشته از کنار اتاق انیا رد میشده که عصبی میشه و سریع از خونه میزنه بیرون.میگه هر چی زنگ میزنم جواب نمیده،شما خبر ندارید ازش؟
_لعنتی این پسر میخواد خودشو نابود کنه.
فرزام:به تو زنگ نزد که کجا میره؟
_نه
فرزام:اوکی داداش من برم به ارتین زنگ بزنم.
_فعلا
تماس و بلافاصله قطع کردم و سریع لباس پوشیدم و سوییچ و برداشتم از اتاق بیرون رفتم.
دعا میکردم خبری از اقای شکوهی نباشه.با نشنیدن صداشون به طرف پایین پا تند کردم و از سالن گذشتم که مامان جلوم و گرفت:به به ،به سلامتی کجا تشریف میبرن اقا این وقت شب؟ساعت و دیدی؟
نگاهی به ساعت کردم ، نزدیک یک بود.
چشمکی زدم و گفتم:اوم ساعت دوازده و پنجاه و شیش دقیقه است.
مامان حرصی ساشایی گفت که مجبور شدم قضیه رو بگم:قضیه ابتینه،بزار برم قربونت برم.
مامان نگران نگاهی بهم انداخت ،همه از علاقه شدید ابتین به خواهرش خبر داشتن و مامان هم فهمیده بود.
سریع از جلوم کنار رفت و گفت:مراقب خودت باش.
لبخندی بهش زدم و به طرف ماشین پا تند کردم و به محض سوار شدنم استارت زدم.با سرعت سر سام اوری روندم جایی که ابتین به احتمال زیاد اونجا بود.
بعد از نیم ساعت رسیدم به مقصد و از ماشین سریع پیاده شدم و به طرف در رفتم.در و باز کردم.به باشگاه رو به روم خیره شدم.
باشگاه مجهزی که مخصوص ما سه نفر بود!
به طرف کیسه بوکس ابتین پا تند کردم و از دور دیدمش که رگ های دستش زده بود بیرون. به شدت داشت بهش ضربه میزد.دستام و تو سینم جمع کردم و از دور نظاره گر ضربه هایی میشدم که ابتین روی کیسه بوکس فرود میاورد.
دیگه نتونستم تحمل کنم و شروع کردم به دست زدن.
با پوزخند گفتم:
_افرین! افرین! ادامه بده ،بزن انقد بزن تا از پا بیوفتی .میخوای زورتو نشون بدی؟یالا شروع کن بیا نشونم بده.
ابتین شوکه برگشت نگاهم کرد:تو اینجا چیکار میکنی؟
_بهتره من بپرسم جنابالی این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
ابتین: نیاز به تخلیه انرژی داشتم.
_نیاز به تخلیه انرژی داشتی ترسو؟اره؟با اینجور ضربه زدن میخوای چیو نشون بدی؟زورتو؟!
تو یک ترسویی ابتین!
با اینکارات میخوای چیو عوض کنی؟
انیا برمیگرده؟
با داد ادامه دادم:اره لعنتی؟!
ابتین دوباره محکم شروع کرد به ضربه زدن،عرق از سر و روش میریخت ولی اون فقط مشتش فرود میومدروی کیسه بوکس بدبخت!
رفتم سمتش با یک دستم برگردوندمش و همینطور که بیخیال بهش خیره شده بودم ، سیلی بهش زدم که صورتش کج شد.با تعجب دستش و گذاشت روی جای سیلی!
_اینو زدم تا یادت باشه از ترسات فرار نکنی ،یاد بگیری پاش وایستی .باهاش کنار بیای!اینو زدم تا بفهمی فقط به فکر غم خودت نباشی کلی ادم دیگه تو اون خونه هستن که نگرانتن.
نگاه تعجب زدش رو به پشیمونی رفت...
_به خودت بیا،تو با اینکارات نه تنها خودتو اروم نمیکنی بلکه انیا هم اذیت میشه.
نیاز به خلوت کردن داشت...
اخرین نگاهمو بهش انداختم ، نگاه قدردانشو روی خودم حس کردم.
سری براش تکون دادم و از باشگاه خارج شدم.سوار ماشین شدم ،سردردم داشت بیشتر میشد! به طرف خونه حرکت کردم،ساعت دو بود که رسیدم خونه.
خونه تو سکوت مطلق بود.به طرف اتاقم پا تند کردم و وارد شدم و با همون لباسا روی تخت افتادم و به ارتین اس ام اس زدم که ابتین حالش خوبه و بعد الارم گذاشتم؛فردا یک جلسه مهم داشتم.بعد از خاموش کردن گوشیم،نفهمیدم کی به دنیای بیخبری پا گذاشتم...
(پروا)
یکماه به سرعت گذشت و ما الان تو پاساژ دنبال مانتو ، کوله ، کفش و مقنعه ایم. بعد چند ساعت با غرغر های دریا و درسا بالاخره منم سه تا مانتو ،دو جفت کفش و دوتا کوله خریدم و از پاساژ اومدیم بیرون...
نزدیکای ظهر بود و ماهم حسابی گرسنمون بود.
دریا:پروا خودم لای خرمات گردو بزارم ،دارم تلف میشم. تازه گرسنمم هست!
_اوکی بریم منم خسته شدم.
درسا:بچه ها نظرتون چیه بریم یک چیزی بخوریم؟
دریا:اره اره من که صد در صد موافقم.
داشتیم میرفتیم طرف فست فودی که سرعت درسا بالا رفت.
_هوف با دوتا گشنه سومالی طرفم.
درسا وایستاد ولی برنگشت تا رسیدم کنارش، داشتیم وارد میشیدیم که از رون پام چنان نیشگونی گرفت که جدمو جلوی چشام رویت کردم.همینطور داشتیم بهم میپریدیم که دیدیم همه سرا برگشته سمت ما!
دریا نیششو باز کرد از لای دندوناش غرید:یا مثل ادم وایمیستید یا همینجا چپ و راستتون میکنم.
تصمیم گرفتیم از جنگ و گریز دست برداریم.
به سمت میزی رفتیم و نشستیم.داشتم فضای رستوران و نگاه میکردم که گارسون اومد و سفارشامون و گرفت و رفت...
بعد چند دقیقه سفارشامونو اوردن.
خلاصه با کلی بحث و شوخی از فست فودی اومدیم بیرون.
دریا:دخترا بهتره فردا بریم زودتر کارای ثبت نام و انجام بدیم،چیزی تا شروع دانشگاه نمونده.
درسا:اره اره... فردا ساعت نه خوبه بریم؟
_بابا یعنی چی ساعت نه بریم؟اصلا فکر اینکه ساعت نه بیدار شم وحشتناکه!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part33
دریا رو بهم توپید:پروا!
عزیزم یک روز کمتر بخوابی به جایی برنمیخوره.
_‌خیله خب بابا.
(روز بعد)
جلوی تابلوی دانشگاه وایستاده بودیم.
دریا و درسا با اضطراب به دانشگاه نگاه میکردن.پوزخندی به اضطرابشون زدم و رو بهشون گفتم:ببینم شما چرا الان اضطراب دارید؟نمیخوان که شکنجتون بدن،مگه ما منتظر همچین روزی نبودیم؟میریم ثبت ناممون انجام میدیم و همه چیز به خوبی پیش میره و ما برمیگردیم.
اضطرابشون بهتر شده بود.رو بهشون ادامه دادم:نگین که تا فردا همینجا میخواین وایسین این تابلو رو نگاه کنین ، دیرمون شد.خیلی راحت تر از اونیکی که فکرشو میکردیم ثبت نام انجام شد.
دریا:اخیش تموم شد،گفتم که راحت انجام میشه الکی استرس دارین!
چشم غره ای بهش رفتم که با تندی گفت:چیه؟انگار من استرس داشتم!
گوششو گرفتم و گفتم:برو، برو وگرنه همینجا قول نمیدم زندت بزارم!
دریا:پروا تازگیا وحشی شدیا...
درو باز کردم که کسی تو خونه نبود،سر و گوشی اب دادم،خونه تو سکوت بود!
شونه ای بالا انداختم به طرف اتاقم رفتم که با دیدن در نیمه باز اتاق پگاه،عقب گرد کردم و رفتم سمت اتاقش که صداشو شنیدم:منم دوست دارم عشقم!
ادای اوق زدن در اوردم که گوشی و قطع کرد.
خواستم بدون هیچ سرو صدایی برگردم که صداشو شنیدم:پروا بیا تو
با چشمایی که یقین داشتم چهار تا شده به در نگاه کردم که دوباره گفت:چشماتم اینطوری نکن.
پوکر فیس وارد اتاقش شدم و گفتم:کجاست؟
پگاه با گیجی گفت:کی؟
_کی نه چی!دوربین داری؟
پگاه:بیا بشین حرف اضافه نزن!
نیشم و باز کردم و رفتم روی تختش نشستم و با شیطنت گفتم:سروش جون بود؟
به ثانیه نکشید که کوسن تختشو برداشت کوبوند تو صورتم که اخی گفتم
_بدبخت نمیدونه چه وحشی گیرش اومده!
پگاه ژستی گرفت و گفت:عزیزم یک تیکه جواهر گیرش اومده!
رومو برگردوندم و اداشو با قیافه کج و کوله در اوردم که دوباره با کوسن کوبید تو صورتم!
_عه پگی تازگیا دست بزن پیدا کردی ها
پگاه:خب میشه بگی چرا پشت در اتاق من فال گوش وایسادی خواهر کوچیکه؟
_میخواستم مچتو بگیرم،حالا اینارو بیخیال خوشگل من،بگو با این اقای استادمون چه جوری اشنا شدی شیطون؟هوم؟با چشمک ادامه دادم:
خونه خالی و فکر تولید مثل اینا دیگه نه؟
پگاه:خاک تو سرت پروا امروز خیلی بی ادب شدیا!
_خر نشو بگو دیگه قضیه تو سروش چیه؟!
پگاه:حدود یکسال پیش سروش استاد دانشگاهی بود که من درس میخونم.اولش فکر میکردم از این استاد مغروراست که خودشو بالاتر از همه میبینه و کلا یک کلام بگم سگ اخلاقیه که دومی نداره!
اصلا ازش خوشم نمیومد، یک بارم باهاش سر کلاس سر امتحانی که از قبل خبر نداده بود ،کلکل کردم که انداختم بیرون از کلاس و گفت حق نداری تا وقتی من نگفتم بیای سر کلاس.از اونجا به بعد منم سر لج باهاش افتادم و بعدش استارت کلکلمون زده شد.روزی نبود که پاچه همو شلوارک نکنیم.یا یک بلایی سر هم میاوردیم یا کلکل داشتیم.همه به جنگ و دعوامون عادت کرده بودن و براشون عادی شده بود!یک ترم کامل باهاش داشتیم.سر درس جدی میشد که کسی جرعت نداشت به درسش گوش نده!جوری مچ ادم و میگرفت که همه هنگ میکردن از اینکه انقدر هواسش همه جا هست!
انگار پشت سرش چشم داشت و همرو زیر نظر داشت!مثل بعضی از استاد های دیگه نبود که با چهار تا عشوه دخترونه نمره بده،همین باعث میشد حسابش رو از بقیه استاد های دیگه جدا کنم.همین رفتارش کم کم منو جذبش کرد،یک جورایی اگه یک روز باهاش رو در رو نمیشدم،باهاش بحث نمیکردم، انگار اون روز کسل ترین روز میشد. تا اینکه ترم تموم شد و من امیدوار بودم که ترم جدید هم با سروش داشته باشم.ولی وقتی استاد جدیدی اومد سر کلاسمون کلا نا امید شدم و بعد از کلی سوال کردن فهمیدم،سروش برای یک سفر کاری رفته یک شهر دیگه و قراره ماه بعد برگرده دانشگاه... خوشحال شده بودم از اینکه قراره سروش و دوباره ببینم.یکماه گذشت که وقتی وارد دانشگاه شدم دیدم دو تا دانشجو دارن از سروش حرف میزنند.گویا سروش قرار بود اون روز به دانشگاه برگرده.خیلی خوشحال شده بودم.داشتم جزومو تو حیاط دانشگاه میخوندم که لحظه ای سرمو اوردم بالا ، با دیدن سروش که از ماشینش پیاده میشد لبخند عمیقی زدم.چیزی نگذشت که با دیدن دختری که صندلی کنار راننده سروش بود،لبخندم محو شد و جاش و به پوزخند داد .نگاه سروش و روی خودم حس کردم و نگاهمو برگردوندم و به سروش نگاه کردم که عینکشو با تعجب برداشت و به من و دختری که کنارش بود نگاه کرد!
_چــی؟سروش دوست دختر داشت؟عجب ادمیه ها
پگاه خندید و گفت: نه بابا بعدش فهمیدم دختر خالشه که ترم بالاییه و سروش رسوندش دانشگاه!
_اخیش ،میگم به سروش نمیاد.خب بقیش چیشد؟
پگاه انگار غرق اون روزا شده بود که لبخندی زد و ادامه داد:اون روز گذشت و من سعی میکردم خودم و با درسام مشغول کنم و به سروش فکر نکنم.البته فقط سعی میکردم!یک روزی داشتم از دانشگاه برمیگشتم که استاد جدیدی که برای یک درسمون اومده بود،جلوم و گرفت و ازم خواستگاری کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part34
انقد محو حرکت یهویی استاد سمایی شده بودم که نفهمیدم کی سروش رسید و با استاد سمایی درگیر شد.انقدر ماتم برده بود که گوشام انگار کر شده بود و دهنم قفل شده بود.نفهمیدم چقد گذشت که حراست دانشگاه رسید و از هم جداشون کرد.اونجا به خودم اومدم و به سروش و استاد سمایی نگاه کردم.از دور با چشم برای هم خط و نشون میکشیدن.بعد کلی حرف،استاد سمایی از دانشگاه رفت و هیچ وقت دلیلش و نفهمیدم!سروش جای استاد سمایی قرار شد بیاد و این هم من و خوشحال میکرد هم ناراحت!خوشحال از اینکه میدیدمش و از اون روزهای کسالت بار بیرون می اومدم،ناراحت از اینکه پای یک دختر وسط بود.بالاخره بعد چند وقت رابطه من و سروش صمیمی تر شد و قضیه دختر خالش و فهمیدم.رابطمون روز به روز قوی تر میشد و خلاصه تهش شد این!(به انگشتی که توش انگشترش بود، اشاره کرد)

لبخندی بهش زدم و بغلش کردم که محکم بوسم کرد.

_میگم پگاه من بخدا سروش نیستم اینجوری بوسم میکنی.

به سرعت از بغلم اومد بیرون و چندتا ناسزا نثارم کرد

_شوهر عزیز تر از جانته!

به سرعت دمپاییشو در اورد و پرت کرد سمتم.جای خالی دادم که خورد مستقیم به مجسمش و افتاد و هزار تا تیکه شد.

حرصی جیغی زد و خواست سمتم خیز برداره که بوسی براش فرستادم و سریع از اتاقش اومدم بیرون.لباسام و با شلوار گشاد و با بلیز گشاد تر عوض کردم و به خودم از تو اینه نگاه کردم

_شکوه و عظمت و نگا تورو خدا!خدای جذابیت...

حالت متفکری گرفتم و ادامه دادم:البته جذاب خز!بیخیال بابا

رفتم پایین و تلویزیون و روشن کردم و صدای باند و زیاد کردم.اهنگ امشو شوشه سندی و گذاشتم و شروع کردم به لرزوندن!

امشوشوشه لیپک لیلی جونه

امشو شوشه یارم پر ازجونه

با شروع شدن اهنگ پگاه سریع از اتاقش اومد بیرون و با تعجب به لباسام و بعد به لرزوندن و مسخره بازیم نگاه کرد.دستشو کشیدم که به خودش اومد و دوتایی شروع کردیم به مسخره بازی...

هان هو ماشالله جونوم جونوم جونوم توتو آهان

مو سوختم مو برشتم که دیشو نومه نوشتم

آی تاکسی بیا

شوفر برو مال اندیمشکم

هان

آی مو خرمایی چشم عسلی دختراهوازی

آی مو خرمایی چشم عسلی دختر

اهوازی

توی بازار سبزی مو توره دیدوم

والا چه نازی

گردن بلوری مثل هُلویی سینه

اناری

گردن بلوری مثل هُلویی سینه

اناری

عاشقت شدم خود میدونی ندارم ، قراری

با دیدن پگاه که سریع جیم زد،متعجب اهنگ و قطع کردم. شونه ای بالا انداختم و سرمو برگردوندم و بیخیال به مامان بابا که ماتشون برده بود، نگاه گذرایی کردم و خودمو انداختم روی کاناپه.مخم تازه لود شد که مامان بابا پشت سرم وایسادن.جیغی زدم و صاف وایستادم.

داشتن با دهن باز به حرکات من نگاه میکردن، سریع گفتم:سلام!

مامان که با صدای من به خودش اومده بود به لباسام نگاهی کرد و به بابا رو کرد و گفت:پاک عقلشو از دست داده این دختر!خودش کم بود پگاه رو هم عین خودش کرده.همینطور که به سمت اتاقشون میرفت با خودش غر میزد:قبلا دختر کوچیکه از دختر بزرگه الگو میگرفت،شانس ما کلا همه چی بلعکسه...

بابا شونه ای از حرفای مامان بالا انداخت و اومد نشست روی کاناپه.

دستشو دورم حلقه کرد و گفت:دختر بابا امروز چیکارا کردی؟کارای دانشگاهتو انجام دادی؟

با ذوق و شوق گفتم:وای اره ثبت نام انجام شد.از هفته دیگه کلاسام شروع میشه!

بابا خوبه ای گفت و به تلویزیون خیره شد!

ناهار و باهم خوردیم.

بعداز ظهر سروش اومد و شب رو کنار سروش گذروندیم.پسر خوب و مهربونی بود و برخلاف اینکه پگاه میگفت روز های اول سگ اخلاقی بوده که دومی نداشته به نظر من اصلا اینطور نبود!شب سروش رفت و ماهم به اتاقامون برای خواب رفتیم.

خیلی ذوق و شوق داشتم برای هفته دیگه.انقدر به دانشگاه و ایندم فکر کردم که نفهمیدم کی چشمام گرم خواب شد و چشمام بسته شد.

صبح با الارم گوشیم بیدار شدم و مثل همیشه ویندوزم دیر بالا اومد.

یک نگاه به ساعت که هشت صبح رو نشون میداد کردم که چشمام گرد شد.

انقدر خوابم میومد که یهو زدم زیر گریه.جوری گریه میکردم که هر کی کنارم بود فکر میکرد ،اتفاقی افتاده.شدت گریم جوری بود که مامان و بابا و پگاه دوییدن تو اتاق که با دیدنم با نگرانی اومدن سمتم.

مامان:پروا؟مامان جان چرا داری گریه میکنی؟اتفاقی افتاده عزیزم؟

پگاه:حالت خوبه پروا؟چرا داری هشت صبح گریه میکنی دختر؟

یهو با یاداوری ساعت،شدت گریم بیشتر شد

بابا:دخترم چیشده؟کابوس دیدی؟

برگشتم یک نگاه به گوشیم کردم و گفتم:چرا باید هشت صبح من بیدار بشم هان؟چرا باید مزاحم خوابم بشه؟

مامان و بابا و پگاه با بهت به من و گوشی که داشتم فحشش میدادم نگاه میکردن؛به ثانیه نکشید که رنگ نگاهشون عصبی شد و اماده برای حمله شدن!

اب دهنم و قورت دادم و گفتم:

_اناالله وانا الیه راجعون،بازگشت همه به سوی اوست

بابا سری از روی ناامیدی تکون داد و رفت!

من موندم و مامان و پگاه!

جفتشونم روی خوابشون حساس بودن
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part35
پرو بهشون نگاه کردم و گفتم: لابد میخواین وایسین منو همینجوری نگاه کنین؟خوابتون نمیاد؟

پگاه:نه!پرید

_مگه میشه؟من تا پنج ساعت بعد خوابم،باز خوابم نمیپره تو چطوری تو پنج دقیقه خوابت پرید؟

پگاه:فقط ببند،گفتم خوابم نمیاد

_یکم؟

پگاه:نه!

_فاصله انگشت اشارمو با انگشت شصتم کم کردم و گفتم:انقد چی؟

پگاه:پروا از همین تراس پرتت میکنم پایین نرو روی اعصابم!

_ باشه قاتل زنجیره ای،خب برین استراحت کنین!

مامان از اتاق رفت بیرون که پگاه هم با چشم غره و دهن کج پشت بهم کرد و خواست درو ببنده که از حرص یک جیغ کشید و محکم پاشو کوبید رو زمین و درو محکم بست و رفت بیرون!

_خدا شفا نده بزار بخندیم!

پگاه از پشت در حرصی پروایی گفت که ریز خندیدم...

(درسا)

فرداشب عروسی پسره دوست بابا بود!

مامان،بابا و دارا،لباساشون رو خریده بودن و فقط من و دایان مونده بودیم‌.

مامان:‌درسا تو خودت با دایان و دارا میری خرید یا منم باهاتون بیام؟

_نه مامانم نیاز نیست خودمون میریم!

مامان:باشه برید،لباس مناسب بخری!

_چشم،خداحافظ

مامان:خداحافظ

دوییدم رفتم تو حیاط و کفشام و پوشیدم.منتظر دارا و دایان موندم...

کی گفته دخترا دیر حاضر میشن؟اینا دست دخترارو هم از پشت بستن...

نگاه کلی به حیاط انداختم که نظرم به حیاط جاب شد.با دقت بیشتری نگاه کردم.حیاط بزرگی که دو طرفش رو درخت پر کرده بود.گلای خیلی کمی که همون چندتا گل به چشم میومد،کنار درخت ها بود.تاب بزرگ سفیدی که سمت چپ حیاط بود و استخری که سالی یبار کسی از کنارش رد نمیشد.همیطور مشغول انالیز کردن بودم که یهو از پشت دایان با پا هولم داد که با همون سه تا پله رو هم پخش زمین شدم.

_الهی زنت عین کتلت به زمین بچسبه

دایان:کلا سه تا پله رفتی پایین.پاشو خودتو جمع کن حرص نخور!

از روی زمین بلند شدم و خاک های شلوار و مانتوم رو تمیز کردم.همزمان گفتم:چه عجب تشریفتون رو اوردید

دارا:بله قدم روی تخمه چشمات گذاشتیم

_جواب ندی،نمیگن لالی داداش گلم.

دایان:تو هم ساکت باشی و تیکه نندازی نمیگن بی زبونه!

خواستم جوابش رو بدم که دارا اومد.

دارا:ساکت شید دیر شد،بریم!

چشم غره ای به دوتاشون رفتم و سوار ماشین دارا شدیم.دارا پاشو گذاشت روی پدال گاز و ماشین با سرعت زیادی راه افتاد...

داشتیم راه میرفتیم که چشمم خورد به یم لباس و شلوار شیک و مجلسی خوشگل لیمویی که استیناش تقریبا کوتاه بود.روی یکی از استینا از شونش تا پاینش سنگ کار شده بودو وسطش باز بود،ولی استین دیگش ساده بود.یقش هفتی بود، پایین لباس تقریبا میشد گفت دامنی شکل بود وشلوارشم گشاد بود. ازش خوشم اومد شو رفتم پروش کردم که خیلی خوب بود. دارا و دایان و صدا کردم که با کلی عذاب دادنم بالاخره اومدن و نظر دادن؛هر یک دقیقه یک بار نظرشون عوض میشد!

دلم میخواست گریه کنم،بعد نیم ساعت دوتاییشون گفتن خوبه،بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت صندوق و حساب کردم!

یک ساعت داشتیم برای دایان راه میرفتیم که هرچی میدید پسند نمیکرد که نمیکرد!

داشت کلافمون میکرد که بعد کلی ناسزا دادن از طرف دارا تصمیم گرفت لباسی پرو کنه!

لباس طوسی خوشرنگ با شلوار طوسی پر رنگ.انقدر خسته بودیم که تا پوشید منو دارا تاییدش کردیم!

حدود یک ربع داشت خودشو نگاه میکرد. از هر زاویه خودشو میدید که ببینه کجاش مشکل داره که نخره!

بعد اینکه چیزی گیرش نیومد،بالاخره تصمیم گرفت بگیرش.از مغازه اومدیم بیرون و برگشتم سمتش و گفتم:خدا لعنتت کنه دایان که انقدر طولش ندی،اخه من که دخترم ده دقیقه ای خریدم ولی تو دقیقا یک ساعته مارو داری میچرخونی!

دایان:خب حالا غرغر نکن،بریم دنبال کفش و کت برای تو هم کیف و کفش!

دارا:واقعا دیگه غلط بکنم با شماها بیام خرید!

دایان بدون اهمیت راهش و کشیدو رفت،دقیقا بعد سه ساعت و نیم همه چی خریدیم!

که البته سه ساعتش رو دایان معطلمون کرد.اخر هم کفش مشکی کالج با کت تک اسپرت خرید.

من هم کفش و کیف مشکی!

(ساشا)

نگاهی به ساعت کردم که ده و چهل دقیقه صبح رو نشون میداد!

ساعت چهار جلسه داشتم.

تصمیم گرفتم گیتار بزنم.از تخت بلند شدم و گیتارم رو برداشتم و رفتم تو حیاط و نشستم لبه استخر و شروع کردم به خوندن:

حق من نبود بری و با خیالت عاشقی کنم!

حق من نبود منی که عاشق سادگیت شدم.

حق من نبود فقط میخواستم درکم کنی.

حق من نبود منو تو تنهایی ترکم کنی.

صدام و بم تر کردم و رفتم تو حال و هوای خوندن و ادامه دادم:میفهمت شاید که قسمت من و تو این نبود!

میفهمت شاید که عاشقی صلاح من نبود!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part36
میبخشمت شاید که اخرین نفس کنارتم

میبخشمت فقط بدون همیشه من به یادتم

به گیتار زدن ادامه ندادم و تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم...

وارد حموم شدم،اب سرد و باز کردم.با برخورد اب سرد به بدنم لرزی کردم ولی بعد چند دقیقه بدنم عادت کرد.زیر دوش موندم تا حالم سرجاش بیاد،سریع یک دوش یک ربعی مثل همیشه گرفتم و اومدم بیرون...

به ساعت روی دیوار نگاه کردم ،ساعت دوازده و ربع و نشون میداد.

گرسنم بود ولی ترجیح دادم بعد حموم کمی استراحت کنم و بخوابم...

الارام گوشی و برای ساعت سه تنطیم کردم.چشمام کم کم گرم خواب شد...

باصدای الارام گوشیم چشمام رو باز کردم و الارم و خاموش کردم.

با حوله ای که دورم بود،پاشدم رفتم سمت کمدم و به لباسا نگاهی کردم. کت شلواری از بین کت شلوارای اسپرتم بیرون کشیدم و پوشیدم.

رفتم جلو اینه موهامو کج روبه بالا دادم و ساعتمو دستم کردم.

نگاهی تو اینه به خودم کردم، کت شلوار اسپرت مشکی با پیراهن سفید پوشیده بودم.دوتا دکمه بالارو باز گذاشتم و کفشای مشکی کالجم رو پوشیدم.

رفتم سمت ساعتام و یکی و از بینشون برداشتم و انگشترم و دستم کردم.نگاهی به خودم از آینه قدی کردم و استین های لباس سفیدم رو از زیر کت درست کردم...

عینک دودیم و با کیف پولم و سوییچ ماشین برداشتم.رفتم پایین سوار ماشین شدم و با سرعت طرف شرکت روندم.

داشت دیرم میشد که گیر کردم تو ترافیک.

محکم زدم رو فرمون و به عادت دستی بین موهام کشیدم.

به ساعت مچیم نگاه کردم،ساعت سه و سی و پنج دقیقه بود و چیزی تا دیر رسیدنم نمونده بود.

بالاخره بعد از کلی ناسزا دادن از کوچه ها رفتم تا تونستم از ترافیک خارج بشم.

رسیدم شرکت و با عجله از ماشین پیاده شدم و سوییچ دادم به نگهبان تا پارکش کنه...

سوار اسانسور شدم...

با صدای اسانسور به خودم اومدم و سریع از اسانسور اومدم بیرون!

با ورودم همه کارمندا چه اونایی که نشسته بودن و مشغول کار بودن و چه اونایی وایستاده بودن،سلامی کردن که جوابشونو دادم...

داشتم وارد اتاقم میشدم که رحیمی،منشی شرکت جلوم رو گرفت و تند تند شروع به حرف زدن کرد:

رحیمی:سلام اقای تهرانی،اقای امیری خبر دادن که... نمیتونن و.. وکیلشون اقای باقری و...گفتند که بهتون خبر بدم!

یک نگاه به دو رو بر کردم که رحیمی گفت:چیزی میخواید اقا ساشا؟

رو کردم سمتش و گفتم:اینجا ویدیو چک هست؟

رحیمی:بله؟چرا اقا ساشا؟

ویدیو چک میخواید چیکار؟

_فقط با ویدیو چک میتونم حرفای تورو بفهمم!

اروم تر بگو مگه گذاشتنت روی دور تند؟دوباره بگو ببینم اقای محمدی چی گفتند!

چشم غره ای بهم رفت که ابروهام از تعجب بالا رفت!

رحیمی:ببخشیدا ولی چند بار باید تکرار کنم ؟!

اخمی کردم و انگشت اشارم رو گرفتم سمتش و گفتم:وظیفتونه خانم! اگر من صدبار بگم تکرار کنید ،شما طوطی وار باید تکرار کنید.درضمن نشنوم دیگه با اسم منو صدا بزنی.متوجه شدید خانم رحیمی؟

جمله اخرم رو با داد گفتم که کارمندا با تعجب نگاهمون کردن.سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت که،بلندتر داد زدم:

_پرسیدم متوجه شدید خانم رحیمی؟

کارمندا کم کم داشتند دورمون جمع میشدن...

رحیمی:چشم عذر میخوام اقای تهرانی

پوزخندی زدم و تو صورتش خیره شدم.

_تکرار!

رحیمی:چی تکرار؟

_تکرار کن چی گفتی!

رحیمی:عذر میخوام تکرار نمیشه

سری تکون دادم یقه پیراهنم و درست کردم و خیره تو صورت رحیمی گفتم:برید سر کاراتون...

تو هم بگو اقای امیری چی گفتند؟

رحیمی:اقای امیری گفتند امروز خودم نمیتونم بیام و وکیلم به جای من میاد باهاتون صحبت کنه، جلسه بعدی خودم حضور دارم!کلی هم عذر خواهی کردند.

سری تکون دادم و خواستم برم که وایستادم و برگشتم سمتش و گفتم:از این به بعد قبل رفتارت و چیزی گفتنت خوب فکر کنید خانم رحیمی!دفعه بعدی وجود نخواهد داشت.

نزاشتم خرفی بزنه و راه افتادم سمت اتاقم...

رفتم نشستم پشته میزم پ منتظر موندم تا وکیلش بیاد.

سرم و گذاشتم روی میز که با صدای تلفن از جا پریدم.

_بگو رحیمی

رحیمی:اقای باقری اومدن.

_بگو بیان داخل.

رحیمی:چشم

چیزی نگذشت که باقری وارد شد. باهاش دست دادم و خوشامد گفتم.

نگاهی بهش کردم،سنش بالا بود ولی بسیار خوشتیپ!

کلی عذر خواست هم برای تاخیرش و هم برای حضور نداشتن اقای امیری!

بعد کلی حرف زدن با باقری درمورد قرار داد نگاهی به ساعت کردم، دیدم ساعت شیش و نیم و نشون میداد. گوشیم زنگ خورد! بابام بود، سریع ریجکت کردم و پیام اماده گوشی و براش سند کردم.

سلام، بعد از جلسه تماس می گیرم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین