• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part37
بالاخره حرفامون با باقری تموم شد؛قرار شد تا با حضور اقای امیری قرارداد رو ببندیم.

با خداحافظی گرمی بدرقش کردم.کلافه برگشتم تو اتاق دلیل کلافیگیم و نمیدونستم.

یهو از بابا یادم اومد،سریع گوشیم و از روی میز برداشتم و باهاش تماس گرفتم.

اخرین بوق جواب داد...

_بله؟کاری داشتین بابا؟

بابا:علیک سلام!

کلافه از بی حواسیم دستی بین موهام کشیدم و جواب دادم:ببخشید،سلام...

بابا:داریم میریم خونه خانم بزرگ... میای؟

_نه شما برید...

بابا:چرا نمیای؟

_کلی کار ریخته سرم،کار و دانشگاهم هست.

بابا:باشه خسته نباشی!خداحافظ.

_ممنون خداحافظ

بلافاصله بعد قطع کردن،شماره فرزام و گرفتم که سریع جواب داد:

فرزام:به به داداش ساشا

_فرزام با ابتین هماهنگ کنید ،بیاین خونه...

فرزام:اوکیه فقط چیزی شده؟

_نه...گفتم خوش بگذرونیم.

فرزام:حالا چرا اونجا؟

_خونه خالیه

فرزام:اوکی پس فعلا

بدون جواب دادن گوشی و قطع کردم

سریع از شرکت زدم بیرون و سر راه جلوی فروشگاهی ترمز کردم.وارد فروشگاه شدم و هر چی دم دستم رسید،حساب کردم.

میخواستم ی کبار دور از قانون زندگیم،چیزی به اسم شرکت و کار، و حتی دانشگاه نباشه...!

(پروا)

یک هفته گذشت و امروز، روز اول دانشگاه بود.

فکرم درگیر امروز بود و اصلا تو حال خودم نبودم.

میشد گفت برای اولین بار تو زندگیم اضطراب و حس کردم.

از استرسی که به تنم افتاده بود، داشتم مانتوم و پام میکردم که نزدیک بود استیناش پاره بشه؛متوجه شدم و فحشی نثار خودم کردم.رفتم جلو اینه ارایش کمرنگی کردم و موهامو همه رو جمع کردم و دم اسبی بستم تا روزه اولی حراست دانشگاه بهم گیر ندن.

مانتو،شلوار و مقنعه مشکیم و پوشیدم.کفش های اسپرت سفیدم و پام کردم و کوله مشکیم و برداشتم.

ساعت و دستبندم رو دستم کردم.گوشیم و برداشتم و به درسا زنگ زدم:

_کجایی؟

درسا:علیک سلام،با دریا داریم میایم...نزدیکیم

با گفتن"باشه" ای گوشی و قطع کردم و لبه تخت نشستم و منتظر موندم.

چیزی نگذشت که صدای اس ام اس گوشیم یلند شدم.با پیام درسا که میگفت پایینه سریع کولمو انداختم پشتم و گوشی به دست،سریع از اتاق خارج شدم.

سریع رفتم پایین و از مامان و پگاه خداحافظی کردم.سریع رفتم بیرون که ماشین داداش درسا رو دیدم.درسا پشت رول نشسته بود و دریا هم کنارش نشسته بود.

رفتم سوار شدم و بلند گفتم:

_به به!دایان چجوری گذاشته ماشینش و تو برداری؟

درسا:گواهینامه رو بالاخره گرفتم.

_متاسفم برای کسی که به تو گواهینامه داد.

درسا:ببند لطفا

یهو دریا پرید وسط و گفت:بببندین دیگه،من دارم از استرس دق میکنم شما دارین درمورد گواهینامه حرف میزنین؟

با حرف دریا ،درسا پاش و گذاشت روی پدال گاز و ماشین از جاش کنده شد.

حرفی بینمون رد و بدل نشد تا به دانشگاه رسیدیم. دیر شده بود!با دیدن دانشجوها سه تامون استرس گرفتیم.

بالاخره وارد دانشگاه شدیم و کلاس و پیدا کردیم که با در بسته مواجه شدیم.

_بچه ها استاد اومده؟

دریا:بدبخت شدیم

درسا اروم درو باز کرد و کلشو اورد بیرون و گفت استاد نیومده!

با حرف درسا ،من و دریا سریع درسارو هل دادیم و یکدفعه سه تامون وارد کلاس شدیم.

یهو دریا و درسا با هم گفتند:سـلام!

یهو یکی از پشت سرمون با صدای مردونه ای گفت:صبح بخیر خانوما

برگشتیم پشت سرمون و نگاه کردیم که با یک مرد سی و دو سه ساله مواجه شدیم.

درسا اهسته گفت:استاده؟

استاد:بله استادم!شماها دانشجویید؟

دریا اهسته تر گفت:خدای من!چه گوش های تیزی داره

استاد:ترم چندید؟

سه تایی باهم گفتیم:ترم یک!

استاد:این چه طرز اومدن داخل کلاس هست؟

درسا:ببخشید استاد،برای اینکه دیر اومدیم، استرس داشتیم و گفتیم تا استاد تشریفشون و نیاوردن سریع بیایم داخل!

بعد سه تایی همزمان سرامون و عین بچه های خطاکار انداختیم پایین و منتظر جواب استاد شدیم.

استاد:این دفعه چون روز اوله شماهام ترم اولین نادیده میگیرم ولی دفعه بعدی وجود نداره!

دریا:باشه استاد ببخشید!

دریا بیخیال راهش و کشید و به سمت میزای خاای کلاس رفت.

استاد:کجاخانم؟من گفتم بشینید؟

دریا:خب میخواستین بگین من زودتر انجامش دادم!

استاد:بیرون!

دریا همینجور خیره خیره نشسته بود که با اشاره من و درسا بلند شد.اومد کنارمون وایستاد که استاد گفت:گفتم بیرون...

سه تامون رفتیم سمت در که استاد با دستش به دریا اشاره کرد و گفت:فقط اون خانم برن بیرون شما دوتا برید بشینید.

با حرف استاد،درسا برای دریا بای بای کرد و رفت نشست.

دریا خیلی ریلکس رفت بیرون و محکم درو بست.با چشمایی که یقین داشتم چهار تا شده به حرکات این دوتا خیره شدم.به خودم اومدم و سریع رفتم کنار درسا نشستم...استاد شروع کرد به معرفی خودش:بنده صابری هستم،این ترم شما فقط یک درس با من دارید.

بعد من کلاس نیاید لطفا که بد برخورد میکنم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part38
همیشه سعی کنید برای پرسش و کنفرانس اماده باشید.کلاسمون خیلی خشن و خشک نیست، نگران نباشید! ولی وسط درس نمک نمیشید و شوخی نمیکنید،حرفام رو به خاطر بسپارید. اگر یکدومش رو زیر پا بزارید اخر ترم با هم تسویه حساب میکنیم. چشمکی زد و رفت پیشت میزش نشست.
درسا تو همون حالتی که بود اروم گفت:انا الله و انا الیه راجعون
شروع کرد به درس دادن و کل دوساعت با کارامون حرصش میدادیم ولی چون خیلی زیر زیرکی بود و کسی متوجه نمیشد نمیتونست چیزی بگه،ولی همین کارامون تمرکز براش نزاشته بود!
هنوز مارو نشناخته که با چه کسایی رو به رو شده.بالاخره درسش تموم شد و با نگاه بدی کلاسو ترک کرد.پشت سرش رفتیم و اروم شروع کردیم به خوندن اهنگ:
_دختر ايروني كه ناز و دلبري،اين پيغام بلك كتس و گوش كن
درسا:ميشكوني قلب پسر ايروني و حرفاي دلش رو گوش كن
_مياي از اينورا گذري،دل و هر جا بخواي ميبري
يه روي خوش نشون نميدي من و ميكشي با اين دلبري
درسا:امان از اون چشات،از اون قد و بالا،ببين چه طور دلم افتاد و به پات
_ميگم به جون تو ميرم قربون تو
+ميگي جون خودت ببر زبون تو
_هي ميگم خانم كجا هي خانم كجا كجا
دوست دارم به خدا دوست دارم به خدا
+هي خانم يواش يواش،با ما اينجوري نباش
با كسي جز تو راه نميام
-تو رو ميخوام و كوتاه نميام
اوني كه من ميخوام هموني
خودتم اين و خوب مي دوني
كسي رو جز تو دوست ندارم
اينو ميتوني تو نگام بخوني
دقیقا از دمه کلاس تا تو حیاط پشتش میخوندیم و میخندیدیم که یهو وایسادو خواست چیزی بگه که خودشو کنترل کردو سکوت کرد و رفت!
رسیدیم به دریا که بعد کلی ناسزا دادن به استاد گذاشت قضیه حرص دادنشو توضیح بدیم که کلی دلش خنک شدو دوباره جدو ابادشو ناسزا داد!
_دو تا کلاس دیگه هم داریم هنوز!
دریا:خب این کلاسم میندازنم بیرون.
درسا:تقصیر خودته!
_کل کل نکنین که اصلا حوصله ندارم‌،بریم یه چیزی بخوریم.
رفتیم سمت سلف و ساندویچی گرفتیم و دقیقا کوفت کردیم بخاطر کثیف بازیای دریا.
ده دقیقه مونده بود به شروع کلاس که رفتیم داخل و نشستیم ردیف اخرکه کم کم کلاسم پر شده بود!
بعد چند دقیقه صدای در اومد یه مرد خیلی مسنی داخل کلاس اومد !
دریا:از چهرش مشخصه که خطایی ازمون سر بزنه میخورمون!
دریا:اینکه دهنشو باز کنه دندوناش افتاده وسط کلاس!
درسا:بابا در اون حدم نیس،۵۰نهایتن داره!
استاد شروع کرد به حرف زدن و بعدشم درس دادن،کلاس انقدر خسته کننده بود که من تو خوابو بیداری بودم،دریا هم که کلا خواب خواب بود،با دیدن درسا با تعجب بهش نگاه کردم اون که همیشه مضخرف ترین درسارو گوش میداد الان سرشو تکیه داده بود به صندلیو داشت چرت میزد!
بعد کلی درس دادن استاد با یک خسته نباشید کلاس و تموم کرد که همه دانشجو ها اخیشی گفتن!
داشتیم واسه کلاس بعدی اماده میشدیم که خداروشکر خبر دادن کنسله.
از خدا خواسته سه تایی رفتیم تو ماشین و دریا جلو نشستن و من عقب،بعد پنج دقیقه حرکت خوابم بردو تا جای خونه هیچی نفهمیدم!
با صدا زدنای دریا بیدارشدم و سریع رفتم تو خونه به مامان سلام کردم و گفتم:مامان من خیلی خستم تو دانشگاه چیزی خوردم برا ناهار بیدارم نکن که خیلی خوابم میاد!
+باشه عزیزم برو بخواب،خسته هم نباشی!
بوسی براش فرستادم و رفتم بالا سریع لباسام و در اوردم خوابیدم!
(سه روز بعد،چهارشنبه)(ابتین)
امروز اولین کلاس و روز اول دانشگاه واسه ما ترم بالاییا بود!‌
خوابم سنگین نبود و زود بیدار شدم.
پریدم تو حموم و دوش گرفتم که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره سریع حوله رو تنم کردم و رفتم بیرون تا خواستم ببینم کی بود که گوشی قطع شد بعد چند ثانیه دوباره زنگ خورد،نگاهی به گوشی انداختم که دیدم ساشا داره زنگ میزنه،سریع جواب دادم.
_جان داداش گلم؟
ساشا:سلام،ابتین تو با ماشین خودت میای یا بیام دنبالت؟میخوام دنباله فرزامم برم ماشینش تعمیرگاهه.
_خودم میام شما برین!
ساشا:مطمئن؟!
_اره
ساشا:باشه پس خدافظ!
_خدافظ
گوشیو قطع کردم و رفتم جلو اینه تا موهامو خشک کنم،که چشمم خورد به عکس انیا!دوباره غم نشست توی وجودم زل زدم به چشماش که تو عکس میخندید!
منو انیا شباهتِ خیلی زیادی بهم داشتیم نگاهی تو اینه به خودم کردم.
چشمای خاکستریم پر اشک شده بود و دور مردمک چشمم و سفیدی قرمز شده بود!
چشمام خاکستری بود گاهی هم رنگش به سبز تیره تغییر میکرد،موهام مشکی بود و دماغم به صورتم میومد و ابروهام هشتی بود.
با اینکه پسرم ولی مژه هام بلنده و پره پوستم گندمی روشن بود ولی برعکس من و تنها فرق بین منو انیا رنگ پوستمون بودو رنگ چشمامون،اون رنگ پوستش سفید بود رنگ چشمش عسلی!
با یاداوریش خواستم مشتی توی چشماش بزنم که یاد حرفای ساشا افتادم و با دوتا دستام محکم زدم تو پیشانیم و گفتم:بسه بسه،تموم کن این فکر و خیالو تموم شد همه چیز!
موهای خیسم بدجور روی اعصابم بود!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
با حوله اب موهام و گرفتم و سشوار و برداشتم.موهام و خشک کردم و حالت دادم.با اتو مو صافش کردم

رفتم سمت کمد لباسام و پیراهن سفید اسپرتم و با شلوار جین ابی خوشرنگم که نه پر رنگ بود و نه کمرنگ پوشیدم.پیراهنمو داخل شوارم کردم و کمربند مشکیم و بستم. دوتا دکمه لباسم رو باز گذاشتم و رفتم سراغ دستبند و ساعتم...

کفش های کالجم رو با جوراب کالجم پوشیدم.

رفتم سمت گوشی و سوییچم و برداشتم.

از اتاق زدم بیرون که با دیدن مامان که از اتاق انیا بیرون میومد با چشمای قرمز پوف کلافه ای کشیدم و رفتم سمتش و گفتم:مادر من،قربونت برم الان با گریه تو انیا بر میگرده؟خودتو چرا اذیت میکنی...بسه!

مامان لبخندی بهم زد و گفت:بچه تو منو نصیحت میکنی ولی نمیفهمی من خودم هواسم بهت هست که چقدر داری خودتو عذاب میدی!

_بیخیال مامان،گریه نکن قربونت برم، من میرم دانشگاه

مامان:خالت که گفت، نگین شنبه دانشگاه رفته..

_نگین ترم اوله ولی من ترم اخرم عزیز دلم

مامان:برو مادر مواظب خودت باش،در پناه خدا ایشالله موفق بشی پسرم

_قربونت برم

پیشونیش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.

سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت دانشگاه. حسابی دیرم شده بود!

وقتی رسیدم دانشگاه دیدم فرزام و ساشا نشستن جای پاتوق منتظرمن!

تا نگاهشون افتاد بهم، عصبی اومدن سمتم که فرزام گفت:یک نگاه به ساعت کردی؟ یک ربع گذشته از کلاس!

ساشا:بیخیال کلاس اولی رو نمیریم.

_نه بریم .استاد میشناستمون چیزی نمیگه!

فرزام:ابتین جدتو...

_خب حالا غلط کردم بریم!

(درسا)

نشسته بودیم تو کلاس که استاد اومد و شروع کرد خودشو به معرفی:

شهرام رضایی هستم استاد درس هندستون.امسال تو کلاس من ترم های بالاتر هم هستند تا بخاطر رشتتون که باید گروه،گروه بشین تا برای اردوها و تحقیقاتون از اطلاعات ترمای بالاتر استفاده کنید!

قوانین کلاس منم ترمای بالاتر میدونند،دوباره تکرار میکنم!تا ترم یکیا و اونایی که نمیدونن الان بدونن:یک،حق دیر اومدن از منو ندارین.

خواست بگه دو که یهو در باز شد و چندنفر وارد شدن.سرم و بردم بالا که با دیدن اون سه نفر فکم افتاد روی زمین!

دریا:گل بود به سبزه نیز اراسته شد،قضیه ما شد مثل این رمانا که هرجا میرن اونام همونجان،اخرشم خیلی ناگهانی همو ماچ میکنن و عاشق میشن..هعی!

پروا:صدبار گفتم زیاد رمان نخون،داستان ما با این سه تا شتر فرق داره داستان ما اکشنه چون اخرش یا ما میمیریم یا اونا!

دریا:خیلی هم عالی!

با حرف استاد توجهمون بهشون جلب شد

استاد:به به دانشجوهای ممتازم! قوانین کلاسو شما که بهتر میدونیند!

یکی از پسرا که فکر کنم اسمش ابتین بود گفت:سلام بله استاد،شرمنده ماشین تو راه خراب شد

استاد:این دفعه رو میگذرم ولی دفعه دیگه بیرونتون میکنم،برید بشینید

اومدن بشینن که چشمشون خورد به ما سه تا که با حرص و تنفرم بهشون خیره شده بودیم!

بعداینکه رفتن عقب تر از ما نشستن دریا گفت:اوهوک تیپشون تو حلق عمم..

-خفه شو

از اون دفعه که دعوا کردیم اسماشون یادم مونده!

ساشا داشت با یک پوزخند عصبی نگاهمون میکرد و فرزام قرمز شده بود و عصبی تنها کسی که ریلکس بود ابتین بود!

ولی فکر کنم مارو ندیده بود.

استاد:منتظر چی هستید؟برید بشینید دیگه.

ابتین سرش پایین بود و دستش تو جیبش...

ساشا و فرزام با حرص بهمون نگاه کردن و رفتن عقب نشستن . ابتین اومد از کنارمون رد بشه که سرشو اورد و بالا چشم تو چشم شدیم زل زد تو چشمام بعد مکث طولانی ای یهو چشماش قرمز شدو پر اشک... معلوم بود بغض کرده!

نگاه استاد و همه بچه ها رومون بود.

معذب شدم که یهو ابتین به خودش اومد و سریع رفت نشست...

_چیشد یهو؟چی تو صورتم دید که بغض کرد!

رفت نشست که دیدم ساشا تو گوشش چیزی گفت ولی ابتین جواب نداد!

پروا:درسا فکر کنم اینو اون دفعه خیلی بد زدی که دیدت چشاش پر اشک شد.

سه تایی اروم خندیدیم ولی ذهنم درگیرش شد.

استاد: یکی یکی پاشین و خودتونو معرفی کنین!

بعد دوساعت رسید به پروا که بلند شد و گفت:پروا امیری،دانشجوی ترم یک...

فرزام نیم نگاهی انداخت ولی ساشا اخماش تو هم بود و ابتین هم تو حال خودش!

دریا بلند شد و گفت:دریا محمدی، منم ترمه یک هستم!

خب حالا نوبت منه! رفتم تو جلد مغرورم و با غرور پاشدم و گفت:سپندار!...درسا سپندار دانشجوی ترم یک.

این باربه خاطر لحنم که غرور توش موج میزد سه تایی سراشون سمتم چرخید!

نشستم..منتظر موندیم که این سه نفرم خودشون رو معرفی کنن که بالاخره رسید بهشون و اول فرزام بلند شد وگفت:فرزام احتشام ترم اخر

بلافاصله بعد فرزام ساشا بلند شد و گفت:ساشا تهرانی...ترم اخر

از اخر ابتین بلند شد و که برگشتم و تو چشماش خیره شدم که گفت:ابتین ملک پور،ترم اخر!

دریا اروم جوری که قیافش و کج و کوله میکزد گفت:اینا ترم اخرین؟اه اه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part40
استاد:رعایت کنید خانوم محمدی کلاسه!
دریا:ببخشید از دهنم پرید.
استاد شروع کرد به درس دادن و ما هم مثه ادم گوش دادیم ولی ایندفعه مث خر هیچی نفهمیدیم و دریا هر ۵دقیقه ازم میپرسید تو فهمیدی که بانه من روبه رو میشد و از اینکه من نفهمیدم خوشال میشد که یکی مثل خودش هست!
بعد از ۴ساعت بالاخره با دو کلمه هممون بال در اوردیم. استاد:خسته نباشین!
وسایلامونو جمع کردیم و رفتیم از کلاس بیرون.
دریا:خاک بسرتون من گشنمه برین سلف؟
پروا:تورو اگه ولکنن تو همون سلف پلاسی!
رسیدیم به سلف که دریا و پروا هنوز داشتن کل کل میکردن.
_گمشین برین بگیرین دیگه
پروا:خب چی بگیرم؟ !
دریا:هرچی گرفتی بگیر،ما میریم پشت اون درخته میشینیم بیا اونجا!
_باشه
وارد سلف شدم و تا دیدم خلوته سریع پریدم جلوعو سه تا ساندویچ با مخلفاتش گرفتم و رفتم پشت درخت و نشستیم.
دریا:بچه ها یکم جک بگین بخندیم!
پروا با دهن پر گفت:یه مرده میخوره به نرده برمیگرده شله زرده!
انقدر این جک خنک بیمزه بود که با دهن پر گفتم:هرهرهرنمکدون!
دریا:بچه دیشب تو اب شاش خوابیده.
پروا:بخور زر نزن.
_اگه گفتین چرا نمیشه ترمز و گازو همزمان گرفت؟
+نه چرا؟
_چون اسکرین شات میگیره،با دهن پر شروع کردم به خندیدن که دریا و پروام قهقه میزدن!
دریا:بزارین من یه خاطره تعریف کنم
_بگو
دریا:یادتونه پارسال زنگ ازاد نشسته بودیم حرف میزدیم با کیمیا وسایه من داشتم با کیمیا و سایه حرف میزدم،اینورم پروا بین میزه عقب و با میزه خودمون و خالی گذاشته بود هی میرفت عقب هی میومد جلو
دریا تعریف میکرد که یادمون اومد کدوم خاطرس سه تایی ترکیدیم از خنده!
پروا:وای اره یادش بخیر!
دریا با خنده ادامه داد:دیدم صدایی از پروا نمیاد برگشتم کنارمو دیدم که پروا نیس دوتا لنگ رو هوان برگشتم دیدم لنگای پرواس،افتاده بود بین دوتا میزاداد میزد دریا خدا لعنتت کنه کمکم کن رفتم دستشو گرفتم که بلندش کنم تا نصفه اوردم که یهو یاده صحنه افتادم و دستشو ولکردم شپلق برگشت سرجاش از اخرم سایه و کیمیا بلندش کردن اونم بزور چون اونا وضعیتشون از من بدتر بود!
رفتیم داخل سلف و سه تا امیوه که تقریبا تو لیوانای بزرگی بود گرفتیم،خواستیم تو سلف بشینیم که ابتین گفت هوا خوبه بریم بیرون!
داشتیم میرفتیم روی سبزه ها که صدای خنده چن تا دختر اومد که اخمام رفت توی هم.
_بیاین گمشین بریم حوصله چندتا اویزون و ندارم!
ابتین:تو از کجا میدونی اویزونن؟_دختری که انقدر بلند بخنده دنبال جلبه توجهه کافیه چندتا پسر ببینن اویزونشون بشن!
ابتین:هرجا میشینین بشینین سریع این لامصب گرم شد.
فرزام:بیاین رو همین نیمکت بشینینم.
درخت پشت سریمون نشیته بودن،خنده هاشون روی اعصابم بود گوش سپردم به حرفاشون که یکیشون گفت:خب جک بگین دیگه!
یکی دیگه دهن باز کردوگفت:میدونین چرا ماهیا باهام دست نمیدن؟
باهم جواب دادن:نه چرا؟
+چـون دستاشون خیسه!
یهو همشون باهم زدن زیر خنده،خنده نبود قهقهه بود!یهو سه تایی پوکر فیس بهم نگاه کردیم که فهمیدم فرزام و ابتینم مثل من به حرفاشون گوش میدادن!
فرزام:میگم صداهاشون اشنا بنظر میاد!
ابتین:اره خیلی.
یهو یکی از دخترا گفت:پروا یادته بردنمون دفتر؟
_پشمام،اینا همون سه تا رو مخین!
دلیل اینکه اینا همه جا هستن و نمیدونم.
یهو با صداشون برگشتم طرفشون که همون دختره سپندار گفت:چیه نکنه جرمه اینجا نشستن که مثل طلبکارا وایسادین؟
_ببین اصلا حوصله کل کل با تورو ندارم،اوکی؟
این چند وقت انقدر دیده بودمشون که اسماشونو خوب بلد بودم!
دریا:مگه تو جلبک کی هستی که حوصله مارو داشته باشی یانه؟فک کردی ماشین مدل بالا انداختی زیر پاتو لباسای مارک دار میپوشیو چندتا دختر هول که مثل خودتن ادمت حساب میکنن واقعا ادمی؟تو برگ چغندرم نیستی که با پول ددی خودتو بالا گرفتی!
با حرفاش حس کردم رگای اعصابم متورم شدن و صورتم از حرارت قرمز داره میشه!
انقدر فشار روم بود که ابمیوه ای که دستمون بود و فشار دادم و یهو کل لیوانو ریختم تو صورتش،با سردی ابمیوه و حرکت یهوییم جیغی زد که سر شالشو گرفتم و محکم تو کل صورتش کشیدم که ارایشش شبیه جوکر شد!
پوزخندی بهش زدم که یهو دوستاش به خودش اومدن و خواستن حمله کنن که ابتین کلاسور یکیشون که تو این یک هفته معلوم بود از همه چیز نوت برداری کرده رو برداشت و با لبخند مرموزی گفت:این ماله کیه انقدر تمیزو خوشگله؟
با حیغ درسا سپندار خیره شدم بهش که خواست بره طرفش که فرزام ابمیوشو ریلکس ریخت روش،ابتینم یکی یکی از برگه هاشو پاره کرد!
نگاهی به دختره کردم که چشماش پر اشک شدو حمله کرد طرف ابتین و چنگی انداخت روی گردنش،داشتم دعواشونو نگاه میکردم که لباسم از پشت توسط دریا کشیده شدو زیر بغلش کاملا تا پایین جر خورد برگشتم خواستم حرفی بزنم که با لگدی که وسط پام زد دادم به هوا رفت و نشیتم رو زمین و نفسمو تند تند بیرون میدادم انقدر درد داشتم توان بلند شدن نداشتم!
صداشو از بالا سرم شنیدم که با گستاخی گفت:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part41
خوردی؟هستشم تف کن ناسزا اشغال!
با صدای جیغش بعدشم صدای فرزام،خندم گرفت.
فرزام:واسه کی جیغ جیغ میکنی دختره بیشعور؟
اروم از جام بلند شدم،وضع خوبی نبود همه دورمون جمع شدن که یهو مرتضی یکی از پسرای کلاسمون دویید طرفمونو گفت:تمومش کنید که بدبخت شدیدهراست داره میاد!
با این حرفش هممون وایسادیم و که ابتین گفت:فرار کنیم که بدبختمون میکنن!
با این حرفش سریع وسایلامونو که افتاده بود روی زمین برداشتیم و خواستیم بریم که یادم اومد از دخترا از استین مانتو یه کدومشون کشیدم که مقاوت کرد که سریع گفتم:اگه میخوای هفته اول اخراج بشین وایسین!
بدون هیچ حرفی دنبالمون دوییدن که رفتیم توی پاتوقمون.
بخاطر اشنایی بعضی دانشجو های ترم بالا با ما سه تا سریع از اون جا همرو متفرق کردن که حراست رسید!
ابتین:بیچاره شدیم،بدبخت شدیم!
پروا:واسه چی ما که فرار کردیم؟
_زرنگ از دوربینا دیدن که اومدن.
درسا:اگه اینجوری بود مرض داشتیم فرار کنیم؟
_حداقل الان میتونیم یه غلطی بکنیم!
فرزام:ابرومون رفت تو دانشگاه بخاطر چند تا قربتی.
با حرف فرزام سه تایی با جیغ گفتن قربتی و با ما بودی؟!
خواستن دعوا بگیرن که اصلا اعصابمو حوصله نداشتم،با داد که گلوم درد گرفت گفتم:بتمرگین دیگه هعی دعوا دعوا فکر کردین نمیتونیم بزنیم شمارو؟فقط کافیه یبار دیگه حمله کنین دیگه یه درصدم رحم نمیکنم!
بدون حرف دیگه ای بلند شدم و اومدم بیرون.
پشت سرمم ابتین فرزام اومدن.
(پروا)
_چقدر اینا بیشعورو گاون،از دقیقه اول ازشون خوشم نمیومد رو مخم اسکی میرفتن.
دریا:دقیقا خاصیتشون فقط برای درمان یبوسته!
درسا:بیخیال ایناا بیاین بریم بهتون یه چیزی نشون بدم.
_‌چی؟
درسا:بابام برا کنکورم واسم هدیه خرید!
دریا:جدا؟چی خرید؟
درسا:‌بیاین نشونتون بدم.
بعدم دستمونو مثه کشه تمبون کشید.
برد تو پارکینگ دانشگاه و گفت: بابام واسم ماشین خریده!
از خوشحالی سه تایی یه جیغ کشیدیم که بردمون جلوی یه بوگاتی مشکی نگهمون داشت و رفت سمته راننده با ذوق خیره شد بهش،که فکه منو دریا چسبید کفه زمین!
دریا:برگام،چقدر خوشگله!
_بالاخره یه بوگاتی برای اولین بار از نزدیک دیدم.
دریا:الهی شکر که یه رفیق داریم که ارزوهامونو براورده کنه.
الان حال میده بپری توش کل شهرو دور دور کنیم!
با ذوق رفتیم سمت ماشین که دریا گفت:خوب دیگه در این جیگرو بزن بشینیم توش!
درسا:اوف صبر کنید یکم نگاش کنیم بعد میریم تو ماشین خودم میشینیم.
برگشتم سمت دریا و گفتم:هرچی نگا میکنه سیر نمیشه خاک توسر!
دریا:خب حق داره من بودم23:55دقیقه فقط میشستم نگاش میکردم اون پنج دقیقه هم میرفتم دسشویی!
_اره بخدا.
برگشتیم سرجامون وایسادیم که درسام به جمعمون ملحق شد.
درسا:خوشبحال صاحبش خیلی خوشگله!
لبخندم کج شدو با دهن کج گفتم:مگه مال تو نیست؟
درسا:نه بابا تو رویاهام مگه داشته باشمش،تاحالا بوگاتی از نزدیک ندیده بودم داشتم نگاش میکردم!
_خدا لعنتت کنه هرچی ارزوداشتم تو این پنح دقیقه خرابش کردی.
دریا:ناسزا خر گفتم یه رفیق دارم که به ارزوم رسوندم نگو رفیق اسکلمم از من بدتره،من شانس ندارم!
درسا:خب ببندین بیاین بریم ماشین خوشگلمو ببینیم؟
دریا:حالا کجاس ماشین خوشگلت؟
-امیدوارم باز نبرمون جلوی یه مازراتی بعد بگه مال من نیست!
درسا:زر نزن جیگرم،پشت این بوگاتیه!
منو دریا سرامونو کج کردیم که دیدیم هیچی پشت بوگاتی نیس!
دریا:منم امیدوارم نبرمون حلوی یه موتور که کنارشاز این چیزا بستس که میشینی!
درسا:‌بابا پشت ماشینه نگا!
منودریا بازم سرامونو کجا کردیم که بالاخره یه چیزه مشکی دیدیم.
رفتیم پشت بوگاتی که دیدیم یه 207اسپرته مشکیه!
دریا:خداروشکر از کل اون بوگاتی یه رنگ مشکیش به ماشینت رسیده!
_مبارکت باشه خوشگلم.
دریا:‌مبارکت باشه میمون!
درسا:ماچ بهتون.
تو حال خودمون بودیم و عشق میکردیم با ماشین،حداقل از هیچی بهتر بود!
باصدای درای بوگاتی برگشتیم طرفش که دیدیم کسی نشست توش!
درسا:رانندشو دیدین؟
_من که ندیدم!
دریا:ولی من دیدم،جونن بود میرم مخشو بزنم!
_اینو،تو اگه عذضه داشتی الان شوهر کرده بودی بدبخت!
دریا:عه اینجوریاس تماشا کن.
دویید رفت طرف ماشین..
(دریا)
رفتم طرفه ماشین و نگاه کردم به شیشه ماشین که دیدم دودیه و داخل چیزی دیده نمیشه!
زدم به شیشه،که شیشه خیلی اروم اومد پایین با دیدن فرزام که تو ماشینه و ساشا راننده دلم هری ریخت پایین از شدت بدبختیم میخواست اشکم در بیاد،چرا ماشینشون پس اونشب فرق داشت؟
فرزام:امرتون!
_هیچی ماشینتونو بد جایی گذاشتین ما خواستیم بریم ولی نشد اومدم بهتون بگم نمیدونستم شما جلوم سبز میشین متاسفانه!
انقدر با تته پته گفتم که فرزام گفت:چرا هول کردی پس،بیا اب بخور!
بطری ابی گرفت که اومدم بگیرمش که فشارش دادو کلش ریخت روی صورتمو لباسام!
جیغ بلندی کشیدم که ساشا گازوگرفت و رفت فرزامم دستشو از پنجره اورد بیرونو باهام خدافظی کرد!
داشتم از حرص میمیردم که بلند داد زدم:تلافی میکنم میمون امازونی!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part42
سوار ماشین شدم و باحرص درو کوبیدم که درسا صداش در اومد:هوشه،چرا سره ماشین بدبخت من خالی میکنی سوزشتو!
باحرص از تو اینه بهش نگاه کردم و گفتم:هیس،ساکتشو که الان عصبانیتمو روی تو خالی میکنم!
درسا:بیشعور.
_راستی درسا!
درسا:مرگ،بگو؟
_چرا وقتی ابتین بهت نگاه کردچشماش پر اشک شد؟
درسا:والا خودمم تعجب کردم!چی دید تو من که اونطوری شد!
پروا:من که میگم اون دفعه بدجور زدیش با دیدنت ماتحتش سوخت اشکش دراومد!
_ببند تو.
درسا:نه بابا!کنجکاو شدم خودمم.
_خب برو ازش بپرس!
جفتشون باهم یه نگاه بهم کردن که گفتم:باشه خفه میشم،میشه اهنگ و بزاری؟
با این حرفم نیش پروا و درسا باز شددرسا ریمیکس اهنگ امید جهان و گذاشت و ما تو ماشین شروع کردیم به خوندن و رقصیدن و همزمان دستامون و میبردیم سمت چپ باز سمت راست،
عقب جلو!
دختر ابادانی،چه سبزه و مامانی
دختر ابادانی، چه خوشگلو مامانی
تو بلم پای بندر میشینم تا بیایی
تو بلم پای بندر میشینم تا بیایی
هل هله شو در اومد، شرجی و گرما اومد
هل هله شو در اومد، شرجی و گرما اومد
صبر دلم سر اومد،آی نازی جون نیومد
دستامونو شروع کردیم به لرزوندن و تو ماشین قر میدادیم.
باهم دیگه داد زدیم:بیخیال دنیا
پروا:عـا بیا وسط
درسا زد اهنگ بعدی که رفتیم تو ترافیک.
براي ديدن تو بيقرارم تا بيام از سفر
بيام و حلقه بر در بزنم که اومدم بي خبر
ميام تا سر بذارم روي سينت تا که باور کني
نفس گيره برام بي تو ديگه زندگي بي ثمر
الهي من فدات فداي اون چشات
ميخوام اينو بدوني که ميمرم برات
ميام تا عطر موهات باز دوباره به تنم جون بده
ميام تا گرمي بوسه تو به رگم خون بده
بکش دست محبت بر سر من خستگيمو بگير
بذار عمري بمونم توي دست مهربونت اسير.
دیدیم مردمی که اونحا بودن با تعجب به ما نگا میکردن.بهشون توجه نکردیم شونه هامونو میلرزوندیم.
الهي من فدات فداي اون چشات
ميخوام اينو بدوني که ميمرم برات
سرت رو تکيه گاهم کن محبت را فراهم کن
تو اون چشمون عاشق را بيا فانوس راهم کن
کنار تو اگه باشم حباب قله قافم
تو شيرينم بخواه از من که قلب کوهو بشکافم
الهي من فدات فداي اون چشات
ميخوام اينو بدوني که ميمرم برات
براي ديدن تو بيقرارم تا بيام از سفر
بيام و حلقه بر در بزنم که اومدم بي خبر
بيا تا سر بذارم روي سينت تا که باور کني
نفس گيره برام بي تو ديگه زندگي بي ثمر
الهي من فدات فداي اون چشات
ميخوام اينو بدوني که ميمرم برات
ميام تا عطر موهات باز دوباره به تنم جون بده
ميام تا گرمي بوسه تو به رگم خون بده
بکش دست محبت بر سر من خستگيمو بگير
بذار عمري بمونم توي دست مهربونت اسير
الهي من فدات فداي اون چشات
ميخوام اينو بدوني که ميمرم برات.
چراغ سبز شد و درسا گازو گرفت و رفت.هرکی مارو میدید فک میکرد یه چیزی زدیم.نمیدونست ما خودمون مادرزادی اسکلیم هستیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part43
(فرزام)
بعد اینکه خیس اب شد ساشا گازو گرفت و رفتیم جفتمون قهقهه میزدیم!
ساشا:بیچاره فک کرد اب میخوای بهش بدی.
_من از این غلطا به یه ادم بیشعور نمیکنم!
ساشا:خرن بخدا،یا یک بیماری خود درگیری دارن!
_اره بیمغزن،برو خونه ابتین.
ساشا:ابتین خونش نیست که باشگاس!
_ای بیپدر چرا دعوت میکنه پس؟
ساشا:اون دعوت میکنه ولی خودش نیست.
_پس برو باشگاش دیگه!
+اوکی.
سر دوربرگردون چهارراه دور زدو راه باشگاهه ابتین و گرفت!
_راستی توجه کردی به یک چیزی؟!
+به چی؟
_ساشا به یکی از دخترا نگاه کرد اشک توچشماش یهو جمع شد،همون دختره چشم عسلیه ها!
+اها درسا؟
_چه زود پسر خاله شدی،سپندار بابا!
+همون سپندار؟
_اره
+اره دیدم بعدشم رفت تو حال خودش هرچی صداش زدم انگار با دیوار بودم.
_هعی،ابتینم خل تر از اوناس.
خندیدو هیچی نگفت.
بعده کلی ترافیک و ناسزا دادن به جدو اباد ابتین بالاخره رسیدیم به باشگاهش!
ساشا ماشینو پارک کردو باهم دیگه رفتیم تو باشگاه که ابتین و بارکابی و شلوارک ورزشی دیدیم که دستکش بوکس دستش بودو داشت با عصبانیت و حرص محکم میزد به کیسه بوکس!
نگاهی به گردنش انداختم که رد ناخونای دختره روی گردنش خودنمایی میکرد،با دیدن گردنش قهقه ای زدم که برگشت!
باشگاه خالی بود و فقط ابتین بود که تمام باشگاه صدای ابتین پخش میشدو مشتایی که به بوکس میزد!
_اروم بزن بابا کیسه بکس بدبخت اون دختره سپندار نیست!
ابتین:دردو بلا،نخند کرما لا دندوت خشک شد!
رفتیم طرفش که دستکشاشو در اوردو با اعصاب داغون وایساد جلوم.
(ابتین)
از حرص محکم مشت میزدم به کیسه بوکس،چرا الان دیدم؟
چرا انقدر چشماش شباهت داشت بهش؟ارامشی که توی چشماش بود دقیقا تو چشمای دلبرمنم بود!
مشت محکم زدم به بوکس و داد زدم لعـنتـــی!
یهو صدای خنده یه نفر از پشتم اومد برگشتم دیدم فرازام داره قهقه میزنه،فرزامم با تعجب نگاهم میکرد!
بعد کلکل با فرزام روبه روشون وایسادم که ساشا گفت:چته ابتین؟از صبح که اومدی دانشگاه همش تو خودتی اتفاقی افتاده؟
هنوز عصبی بودم،بی توجه به حرفه ساشا رفتم بطریه ابو برداشتم یه نفس خوردم که فرزام با پا زد زیر بطری که ریخت رو لباسم و افتادم به سرفه!
یه دقیقه چشمای درسا از جلو چشم نمیرفت کنارر،با دیدن چشمای اون گذشتم میاد جلو چشم‌!
بعد ابنکه سرفم بند اومد برگشتم سمت فرزام وگفتم:نم شدبا جناب،اصلا حوصله نمک بودن ندارم.
فرزام خندیدو هیچی نگفت!
لباسمو در اوردم که دستی نشست رو شونم!برگشتم عقب که با ساشا روبه رو شدم،خیره شدم تو چشمای مشکیش که انگار اونم داشت با چشماش همدردیم میکرد!
نمیدونم چرا یهو رفتم تو بغل ساشا و بغضه مردونمو شکوندم و شروع کردم به گریه کردن!
ساشا با تعجب تو بغلش نگهم داشت که فرزام با چشمای گرد شده اومد طرفمون و گفت:چته داداش من؟!
اروم نشستمو گفتم:هیچی!
ساشا:بخاطر هیچی انقدر حالت داغونه؟!
فرزام:ما غریبه ایم مگه که چیزی نمیگی؟
_نه بابا،دلم یهو برا انیا تنگ شد.
فرزام:اهان.راستی چرا تو دان چشمای اون دختره سپندارو دیدی چشمات پر اشک شد؟!
تف توروحت افرزام،فقط یاد اوری کن!
_نه چرا باید پر اشک بشه،اشتباه دیدین.
ساشا و فرزام نگاه عاقل اندرسفیانه بهم کردن که بیخیال خودم و گرفتم و خیره شدم به زمین‌!
فرزام زد روشونمو گفت: داداش من خودتی!
_چی؟
ساشا:همون موجود دوپایی که فرض کردی ماییم!
خندیدمو گفتم:هیچی بابا بیخیال دیگه!
فرزام:باشه،ولی فک نکن راحت بیخیال میشیم!
_تلاش نکن چیزی گیرت نمیاد!
فرزام:حتما امتحان میکنیم،حالام پاشو خودتو جمع کن گمشیم بریم!
-شما برین!
فرزام:ببند همه میریم،ساشا مبخواد ببرمون رستوران مهمونمون کنه!
ساشا:مثل چی دروغ میگه ولی اشکال نداره،حاضرشو بریم!
_باشه،الان میام!
رفتم سمت رختکن و حتضر شدم و سه تایی رفتیم سمت رستوران.
(دریا)
رسیدم تو خونه به مامان که نشسته بود تو پذیرایی سلام کردم بدون اینکه سرشو بالا بیاره جوابمو داد‌!
رفتم تو اتاقم لباسامو در اوردم خوابیدم روی تخت.
_چه نقشه ای بریزم حالا واسه این سه تا انگل جامعه!
انقدر فکر کردم که حس کردم مخم در حال انفجاره،گوشیو برداشتم و رفتم دایرکت پروا که انلاین بود،براش نوشتم:علیک سلام،فکری به ذهنت واسه این سه تا اُزگل نرسید؟
بعد پنج دقیقه جواب داد:اوم یه فکری به ذهنم رسیده!
_خب بگو دیگه!
+صبر بده خب!
_باشه بگو
+برو از یک کدومشون جزوه بگیر بعد لاش ادامس بذار!
پوکر فیس به پیویش نگا کردم که ایموجی فرستاد نیششو باز کرده بود!
با حرص براش نوشتم:گوه تو مغزت،این شد نقشه؟!
+خب برو از درسام بپرس فعلا همین نقشه به ذهنم رسید!
_گندت بزنن با نقشت!
یکم با هم چت کردیم که خوابم گرفتو خمیازه ای کشیدم و خوابیدم.
تو دانشگاه همه دورمون بودن و داشتن به دعوای منو فرزام نگاه میکردن که موهای فرزام گرفتمو با زانو زدم تو صورتش که همه برام دست و جیغ زدن،صورت فرزام پره خون بودو من فقط تو صورتش مشت میزدم،یهو با حالت نیم جونی پاشدکه با پا زدم تو شکمش
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part44
که افتاد دوباره همه برام دستو جیغ زدن که هواسم پرت شدسمت دانشجوهاکه فرزام یهو پاشدو سعی کرد با دستاش جلوی لگدامو بگیره که ناغافل یک چیزی محکم خورد تو صورتم ازصدای جیغم یهو از خواب پریدم که دیدم سهیل بالا سرم وایساده و یه بالشتم دستشه!
_چته؟خدا لعنتت کنه چیکار داشتی اومدی بیدارم کردی از خواب شیرینم؟
سهیل:تو چته که اومدم بیدارت کنم جفتک میندازی مثل خر،روانی بدبخت!
_کی ؟من؟
+ن عمم!
_اها فک کردم با منی!
+چقدر تو پرویی!گمشو بیا شام کوفت کن!
غرغرکنان داشت میرفت از اتاق بیرون که صداشو شنیدم:دختره روانی بزور جلوشو گرفتم تا نزده تو صورتم بعد طلبکارم هس!
قهقهه ای زدم که محکم در اتاقو بست و رفت.
رفتم پایین به مامان و بابا و ساحل سلام کردم و مشغول خوردن شدیم،خبری از شیطونیم نبود چون همش فکرم درگیر این بود که چه بلایی سره اون سه تا گاو نَر بیارم!
(ساشا)
رفتم نشستم جای بابا که بابا نیم نگاهی بهم کردو گفت:قراردادت با اقای امیری چیشد؟
_دیروز با وکیلش حرف زدم،همه چی اوکی شد خداروشکر!
بابا:امین یکی از رفیقای قدیمیِ منه،خیلی از شرکتا دوست دارن که شرکت امین باهاشون قرار داد ببنده،پس دسته کم نگیراین قرار دادو!
_ن هواسم هست تعریفشو از خیلیا شنیـ..
اومدم حرفمو کامل کنم که گوشیم زنگ خورد نگاهی کردم که دیدم ابتینه!
خدا لعنتت کنه یبار من اومدم حرف بکشم،تو زنگ زدی.
_الو؟
+الو سلامداداش گلم!
_باز چی میخوای ابتین کیفت کوکه؟!
+خواستم بگم که فردا بیا دنبال من و فرزام!
_چرا خودتون نمیاین؟
+حوصله ندارم به مولا!
_باشه میام،کار نداری؟
+بای
_بای
قطع کردم و روبه بابا کردم و گفتم:فردا قرار دادو میبندم،ولی خب دانشگاهم دارم،نمیتونم دیگه بندازم عقب قرار دادو!
بابا:از من نخواه برم که خودم جلسه دارما!
_حالا چیکار کنم؟!
بابا دستی به ریشش کشیدو گفت:یه کلاستو نرو خب!
_ببینم چیکار میشه کرد.
بابا:ساشا بهت توصیه نمیکنم دیگه،خودت یکاریش بکن.امین رو من حساب کرده پسر.
_باشه،فردا حتما میرم جلسه نمیخاد نگران باشی.
بابا سری تکون داد،پاشدم رفتم تو اتاقم و لپتاب و برداشتم و مشغول کار بودم.
چشممو از لپتاب برنداشتم که بعد از دوساعت کارم تموم شد الارم گوشیو تنظیم کردم،چشمام از خستگی باز نمیشدو که همونجور افتادم رو تخت و بیهوش شدم!
صبح با صدای الارم گوشیم بیدار شدم،یادِ دانشگاه و قردادی که با اقای امیری میخواستم ببندم افتادم پوفی کشیدمو رفتم حولمو برداشمو رفتم سمت حموم،یه دوش۱۰دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون و مشغول حاضر شدن شدم!
زنگی به ابتین و فرزام زدن که اونام هم خداروشکر داشتن حاضر میشدن.
لباس و شلوار رسمی پوشیدم و کته اسپرتمو برداشتم که یک راست برم شرکت دیگه نیام خونه لباس عوض کنم.
ساعتمو دستم کردم،گوشی وکیف پولمو برداشتم،سوار ماشین شدم رفتم دنبال فرزام و ابتین
سرعتم و زیاد کردم و زود رسیدم دانشگاه و ماشین پارک کردم تو پارکینگ سرجای همیشگی!
اومدیم پایین و داشتیم میرفتیم تو دانشگاه که...
(دریا)
با دیدنشون که داشتن از پارکینگ میومدن بیرون پروا دوییدسمتشون که منو درسام با تعجب دنبال پروا رفتیمـکه باحرفی که زد یکی زدم تو سرم،پروا به ابتین که جزوه دستش بود گفت:سلام،ببخشید میشه جزوتونو بدین ما؟اخه استاد گفت از ترمای بالاتر کمک بگیریم!
اروم تو گوش درسا گفتم:صد بار گفتم این نقشت مسخرس نکن بیا کرد!
درسا:منم صد بار گفتم انقدر فیلم نگاه نکن ولی کو گوش شنوا؟
_خدا ذلیلت کنه پروا ابرومونو برد.نگاهی به ابتین کردم که با قد بلندش به پروا نگاه میکردو پوزخند میزد!
نگاهی به سمته فرزام و ساشا انداخت که اونام داشتن بهمون نگا میکردن،ابتین گفت:هنوز سه روزه دانشگاه شروع شده جزوه نمیخواد!
درسا:ببخشیدا ولی یه بیشعور زدجزوه من و ریز ریزکرد!
ابتین بهم نگاه نکردو گفت:کار خوبی کرده.
ساشا:بسه دیگه!
فرزام:داداش از زمان قدیم گفتن جزوه گرفتن بهانه بوده طرف شمارتو میخواد!
_شماها خیلی خودتونو بالا گرفتین،مگه کی هستین که ما از شما شماره بخوایم؟!
بعدم نذاشتم حرفی بزنن و دسته پروا و درسا رو گرفتم کشیدم و رفتیم.
_خاک تو سرت پروا با این نقشه کشیدنت ابرومونو بردی اه!
پروا:من از کجا خبر داشتم که قراره اینجوری بگن.
_اره همچین میگی از کجا میدونستم که اینو میگن انگار اولین بار بود باهاشون برخورد کردیم،تو نمیدونی ایناچقدر بیشعورن؟
درسا:ولکنین بابا،حالا اونا یه غلطی کردن.تو بیخیال شو دریا حوصله داریا،بخاطر اونا همو بخورین!
پروا:والا اگه قرار باشه اینجوری کلکل کنیم و بالا سر هم بیاریم تو دانشگاه که حراست زندمون نمیزاره.بیخیال!
_چی چیو بیخیال پروا چرا حرف الکی میزنی؟من بیخیال نمیشم شمام مجبور نیستین انجام بدین ولی من انجامش میدم!
پروا:باشه ما هم باهاتیم تاالان پشت همو خالی نکردیم بعد اینم نمیکنیم!
درسا:اگه قرار باشه کاری بکنیم سه تایی انجام میدیم!،
درسا:بچه ها من تو ماشین چیزی جا گذاشتم بریم برداریم!؟
_اره
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part45
پروا:باشه زود فقط بریم.
رفتیم سمته پارکینگ که درسا رفت سمت ماشینش و همزمان گفت:یادتون باشه بعد دانشگاه بنزین بزنم،بنزین ندارم هیچی!
با پروا باشه ای گفتیم و منتظر درسا موندیم!
خواستیم از پارکینگ بریم بیرون که چشمم به بوگاتی ساشا افتاد.یه نگاه طولانی بهش انداختم رو به پروا ودرسا گفتم:وایسین.
درسا:چیشد؟
_بریم بنزین ماشین اون یارو تهرانیو بکشیم!
پروا:تهرانی خره کیه؟!
_بابا ساشا تهرانیو میگم!
پروا جیغی کشیدو گفت:اره بریم تازه برگشتنام چیزی ندارن که باهاش بیان!
_درد،مرگ مثل ادم حداقل ذوق کن نه جیغ جیغ!
درسا:بیخیال زشته بنظرم.با چی قراره بیان،بعدم در حد شخصیت ما نیست!
_با خط یازده،با هر ادمی باید مثل خودش باشی حالام ببند هرکار میکنیم باید بکنی توهم!
دسته پروارو کشیدم و بردم جای ماشین ساشا و منتظر ماشین درسا بودیم که ماشینو اوردو تمام بنزیناشو به سختی خالی کردیم!
خواستیم بریم که پروا گفت:نه وایسین.
بعد حرفش خودکارو کاغذی از تو کیفش برداشتو نوشت:حرص نخور اقای تهرانی برات خوب نیس فشارت میره بالا،عاقبت کلکل با ماعه!
نامرو با تف چسبوند به باک بنزین ماشین و خواست بیاد اینور که برگه افتاد،درسا سری از تاسف برای پروا تکون دادو گفت:عقل که نباشه جان در عذاب است!
کاغذو برد و گذاشت روی شیشه جلوی ماشین و برگشت و خواستیم بریم که گفت:وایسین بابا،شما که جز خودتون هیچی ندارین که بهش صدمه بزنن میان ماشین منو داغون میکنن صبر کنید جای درستی بزارمش!
درسا رفت و منتظر موندیم قرلر بود ده دقیقه ای تموم کنه که شد 20دقیقه،درسا اومد و سه تایی سرحال رفتیم سرکلاس!
(ساشا)
دوساعت دیگه جلسه داشتم و کلاسم تازه تموم شد!
با عجله رفتیم پارکینگ و سوار ماشین شدیم،هرچی استارت میزدم این لامصب روشن نمیشدکلافه شده بودم که رو کردم سمته فرزام و ابتین گفتم:بپرین پایین هل بدین ببینم روشن میشه!
رفتن پایین و هرچی هل دادن و استارت زدم انگار نه انگار!
فرزام:بنزین زدی؟
_اره بابا،امروزصبح زدم،باکو کامل پر کردم!
ابتین:ای بابا،لابد از باتریشه؟
کلافه نمیدونمی گفتم ورفتم کاپوت ماشین و دادم بالا وهمه چیشو چک کردم که مشکلی نبود.
با دیدن روغنایی که پخش شده بود روی رادیات و موتور ماشین کنجکاو شدم و خم شدم سمت سَرسیلند که لباس سفیدم خورد به روغنا سریع بلند شدم که با دیدن لباسم چشمم شروع کرد به نبض شدن !حالا چه غلطی بکنم؟!
محکم پامو زدم به لاستیک ماشین و طبق عادت همیشگیم بلند لعنتی گفتم که حس کردم پام شکست،صورتم از درد جمع شد و همه عالم وادم و مورد عنایت قرار دادم!
ابروم مهم بود،بابام قتل عامم میکرد!بهترین قراردادو داده دسته من حالا من گند بزنم توش!
ابتین:ساشا گمشو با تاکسی چیزی،کوفته زهرماری برو دیگه!
_با این لباس؟
فرزام:هنوز یک ساعتو نیمه دیگه وقت داری برو خونه عوض کن!
_ن نمیشه،بیخیال همینجوری میرم.
فرزام:میخوای با این قیافه بری که ابروت بیشتر میره!
_بیخیال،مهم عقده قرارداده که امروز باید بسته بشه.نمیدونم این چشـ...
داشتم با فرزام حرف میزدم که ابتین جفتک انداخت وسطه حرفمو گفت:اینو بببین ساشا!
کاغذی گرفت سمتو که با خوندنش خون به صورتم نمیرسید!
کنترلمو از دست دادمو بلند داد زدم:اینــاچه غلطـی کردن؟
فرزام با دیدن نوشت های توی کاغذ حالو روزش مث من شد!
_دارم براشون،انگار اینجا مهده کودکه که هرغلطی دلشون خواست مثه بچه ها بکنن!
فرزام:بسه دیگه برو دیرت شده.
کتمو برداشتم و موهامو مرتب کردم!نگاهی به ساعت انداختم که دیدم یک ساعت دیگه مونده،پریدم سرِ خیابون و یک تاکسی گرفتم و ادرسه شرکت و دادم!
توی ترافیکه سنگینی گیر کرده بودیم باعث بانیش فقط اون سه تا احمق بودن،اعصابم به حدی بهم ریخته بود که دلم میخواست با زمین و زمان دعوا کنم!
سعی میکردم با کتم روغنارو بپوشونم ولی بی فایده بود.
_جناب الان اینجا دقیقا کجاس؟
راننده تاکسی:نزدیکه همون ادرسیه که دادین ۱۰دقیقه دیگه میرسیم!
نگاهی به ساعت مچیم کردم که دیدم زمان دیگه نمونده،اگه دیر میرسیدم فکر میکردن همیشه بد قولم!
هرموقع من عجله دارم همه دست به دست هم میدن که دیر برسم!
_همینحا پیاده میشم بقیشو خودم میرم ممنون،پول و حساب کردمو رفتم از تاکسی بیرون تا شرکتو دوییدم دیگه جونی تو پاهام نمونده بود!
چشمام میسوخت بخاطر عرقی که تو چشمام میومد،دیگه خبری ازموهای مرتبم نبود. خدا لعنتت نکنه مرد گفتی ۱۰دقیقه این راه لامصب چرا تموم نمیشه؟!
بالاخره ساختمونه بلنده شرکتو دیدم و رفتم تو،اول خواستم با پله برم که دیدم۲۰تا طبقه رو بخوام برم زنده نمیمونم که بخوام قرارداد ببندم.
از اسانسور رفتم و رسیدم که رحیمی پرید جلومو نگاهی به تیپم کردو گفت:سلام اقای تهرانی!کجا موندین؟!اتفاقی افتاده؟اقای امیریو وکیلشون اومدن!
دستی تو موهام کشیدم و گفتم:الان کجان؟
رحیمی:فرستادم اتاقتون!
توجهی دیگه بهش نکردمو سریع رفتم تو اتاقم که اقای امیری و وکیلشون به احترامم بلند شدن که...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

فاطمه کیومرثی

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
113
پسندها
510
دست‌آوردها
93
#part46
سریع رفتم طرفشونو باهاشون دست دادم و خوش امدگفتم،حسابی خجالت زده بودم برای تاخیرم.
_بفرمایید بشینید،ببخشید معطلتون کردم اتفاقایی رخ داد که همه چی دست به دست هم داد تا دیر برسم خدمتتون!
اقای امیری سری با لبخند تکون دادو گفت:اشکال نداره پسرم پیش میاد،ماهم تازه رسیدیم.
بعد نگاهی به لباسام انداخت که داغون شده بود.
_جریان چیه؟چرا لباسات روغنی و پارست!
با شنیدن اسم پاره سریع به لباسم نگاه کردم که با دیدن سمت راستش که نخ کش شده بود و پاره از حرص دندونامو رو هم فشار دادم و با دستم و کل صورتم و محکم دست کشیدم و گفتم:
_ببخشید در حضورتون بی ادبی میکنم ولی چندتا بی مغز سر کارای بچه گونه باک ماشینو خالی کردن،فکر کردم عیب از ماشینه ولی تا کاپوتو دادم بالا سرک کشیدم لباسم خورد به روغنای ماشین.مورد دوم متاسفانه ماشین روشن نشد. مورد سوم برای اینکه دیر نرسم خدمتتون مجبور شدم با تاکسی بیام که توی ترافیک سنگینی گیر افتادم و مورد چهارم این هست که چهل و پنج دقیقه تا اینجارو دوییدم...
خواستم ادامه بدم که چهره امیری و وکیلش از تعجب به خنده تبدیل شد و اقای امیری دستشو اورد بالا و گفت:کافیه پسرم،اشکال نداره دیر نرسیدی پیش میاد این اتفاقا.
شرمنده سرمو انداختم پایین و گفتم:ببخشید پرحرفی کردم!
اقای امیری:این چه حرفیه پسر.
بعد کلی حرف زدن بالاخره قرار داد و بستیم و کاغذارو بعد خوندن امضا کردیم.
بعد از خوردن قهوه ای قصد رفتن کردن و با بدرقه گرمی همراهیشون کردم.
بعد رفتنشون در اتاقمو بستم و لبخندی که روی لبم برای امیری بود تبدیل شد به حرص و محکم با سر تکیه دادم به در که صدای بدی داد.
کیفمو برداشتم و از شرکت زدم بیرون خواستم برم طرف ماشین که یادم اومد ماشینی در کار نیست.
به اجبار سوار تاکسی شدم و خودم و به خونه رسوندم.
(پروا)
بعد از تموم شدن کلاس رفتیم سوار ماشین درسا بشیم که با دیدن بوگاتی پسرا یاد نقشمون افتادم و شروع کردم به خندیدن که درسا و دریا با تعجب نگاهم کردن و رد نگاهم و گرفتن که خورد به بوگاتی و سه تایی مثل اسب شیهه میکشدیم و میخندیدیم.
سوار ماشین شدیم که یهو دریا از پشت داد زد:بچه!‌
_مرض چرا داد میزنی؟!
دریا:هیجانی شدم یک لحظه!میگم من حوصلم سرشده الان نریم خونه بریم بچریم.
درسا:مگه گوسفندیم که بریم بچریم؟
_من اینو قبول دارم که تو گوسفندی ولی نمیدونم چرا فکر میکنی مام مثل خودتیم؟
دریا:هرکی رفتارتاتون و ببینه میگه گوسفندین نیازم نیست به گفتنش.
درسا:خفه شو...
سه تایی ساکت شدیم و راه افتادیم کل راه رو سایلنت بودیم.درسا:خفه شین میخوام حرف بزنم!
سرم صد و هشتاد درجه برگشت طرفش و با تعجب گفتم: الان کی حرف زد؟
دریا:این از گوسفندم اونور تره‌،مشکل شنوایی داره بدبخت توهمی.
درسا:عادت نداشتم به سکوتتون و از اونجایی که تا ناسزا ندم خفه نمیشین برای همون گفتم.از روی عادت.
دریا:درسته،همونطور که تو میگی.
درسا اهمیتی نداد و گفت:ببینید فردا که کلا تعطیله این هیچی ،ولی پس فردا ما کلاس نداریم پس در نتیجه ما پس فردا صبح خیلی زود میریم کجا؟
دریا:باز کجا؟کله صبح هی اینور اونور باید بریم؟
درسا بشکنی زد و گفت: میخوایم بریم کوه،بعدم دندرو عوض کرد و سرعتشو زیاد کرد!منو دریا با دهن باز بهش نگاه میکردیم اونم نیشش باز بود و با اهنگی که پخش میشد روی فرمون ضرب گرفته بودو میخوند.من زودتر به خودم اومدم و گفتم:رحم کن ظالم من میخوام بخوابم.انگل خودت گمشو برو کوه میخوام صد ساله سیاه باهات نیام .مگه تو خواب ببینی که من باهات بیام عزیزم!
( دو روز بعد)
دو روز از اون روز گذشت و الان من عقب نشستم و دارم این دوتارو نفرین میکنم.ساعت شیش منو اوردن کوه.مخصوصا درسا!
دریا که تو خماری پدر پدر پدر بزرگ درسارو هم ناسزا داد.
_الهی حناق بیست چهار ساعته بگیرین،الهی بیام سر قبرتون حلوا پخش کنم خودمم لای خرماتون گردو بزارم!سگ تو روحتون.
دریا:چرا جمع میبندی من چیکارم؟
درسا: نفرین نکن توی راهیما تصادف میکنیم میمیریم.
دریا:زبونتون لال بشه تا منو نکشین اروم نمیشین؟
یهو با اینور اونور رفتن ماشین جیغی کشیدم و گفتم:خدایا غلط کردم دیگه نفرین نمیکنم،اگه بمیرم راه جبران گناهام نیست!
دریا با حالت بیحال گفت:من گناهاتو به گردن میگیرم تو فقط بمیر.
لبام کش اومد پایین و به درسا از تو ایینه گفتم:گاوه دیگه گاو!
درسا یه دفعه زد رو ترمز که دریا رفت جلو منم خوردم به صندلی.
دریا:الهی دستای کسی که بهت گواهینامه داد بشکنه.
_الهی امین!
دریا:اخه گوسفند اخه شتر اخه الاغ مگه از تیمارستان فرار کردی؟!
درسا:ببندین ممنون.ماشین جلویی ترمز زد!
_زر میزنه ها دریا باور نکن، کله صبح کدوم خری ترمز میزنه؟تو ماشینی اصا اینجا رویت میکنی؟
دریا:درسا الان زد،یه خر یافت شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین