• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
نام اثر
من عروسک نیستم
نام پدید آورنده
یگانه‌جان
ژانر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
  3. اجتماعی
  4. تراژدی
نام رمان: من عروسک‌نیستم!
نام نویسنده: یگانه جان
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، جنایی, هیجانی
خلاصه رمان: سیمادخترشیطون وبلاکه ظاهر آروم وموجهی داره وبچه‌ی طلاقه ولی این ظاهرقضیه‌است وباورودسیماودوستاش به دانشگاه....
مقدمه: مهم نیست که حال دلت خوب است یانه! مهم نیست که اسیر بیگانه‌هاشدی، مهم نیست که کجایی، مهم این است که عروسک گران قیمتی باشی ولی من عروسک نیستم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
سطح رضایت از ناظر
4.00 ستاره
آخرین ویرایش:

Red.roz

مدیریت کل سایت
مدیریت کل انجمن
سطح
5
 
ارسالات
1,003
پسندها
272
دست‌آوردها
331
مدال‌ها
3
با سلام خدمت شما نویسنده گرامی!
از اینکه برای نوشتن آثار بی نظیر خودتان مارا قابل دانستید بسیار خرسندیم...

لطفا در حین نوشتن از کلمات ممنوعه استفاده ننمایید!
لطفا اکیدا از نوشتن رمان های پورن بپرهیزید.
لطفا علائم نگارشی را در حد توان در رمانان به طور صحیح جایگذاری کنید!
ویرایشگری،فیلترینگ،نقد ابتدایی و نقد حرفه ای،نظارت و طراحی جلد رمان همگی در اتمام رمان انجام می‌شوند
پس لطفا از پرسیدن چنین سوالاتی از مدیران جدا خود داری کنید!

ومجدد از شما تشکر می کنیم بابت رعایت قوانین تایپ‌رمان و موارد ذکر شده و نوشتن آثار بی نظیر خود در ناول فور...!

(تیم مدیریت ناول فور)
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
پارت اول:

سیما:

باخسته نباشیداستاد کلاس پایان یافت. درس زبان انگلیسی داشتیم، آخه خداوکیلی زبان عربی چه ربطی به فیلمنامه نویسی داره، یااین زبان انگلیسی، عجیبت خلقتی دیدم دراین دشت، که فیلمنامه نویس پی عربی می‌گشت.

دفترکلاسورم روبستم وتصمیم گرفتم تابرای خوردن یک خوراکی خوشمزه که عاشقشم منظورم باقلواست باسانازوساراوسحربه کافه‌تریا بریم، ازسرمیزبلندشدم که باپشت پایی که آقای دریاب ( دیوید دریاب یک پسره قدبلندوچهارشونه ومزه پرون باچشمان سبزرنگ وپوست سفیدوموهای بور هست) زدباسرنزدیک بودزمین بخورم، به سختی تعادلم روحفظ کردم وگفتم:

- متاسفم واقعابرات!

پوزخندی زدوگفت:

- انقدرمتاسف باش تا جونت بالابیاد!

صدای قهقه‌ی دوستاش وخودش بانگاه حرصی من هوارفت‌، خواستم ازکنارش بی‌توجه ردبشم که گفت:

- اگه بازم خودشیرینی کنی تلافی می‌کنم.

لبخندحرصی زدم و سری تکون دادم وگفتم:

- مریض!

کیفم روبرداشتم وباعصبانیت ازکلاس بیرون زدم، سانازکه سمت راست من ایستاده‌بودونظاره‌گراین اتفاق بود، ابروهایش رودرهم کشیدوسمت دیویددریاب قدم برداشت وگفت:

- دفعه‌آخرت باشه که مظلوم‌گیرمیاری واین‌طوری اذیتش می‌کنی، وگرنه...

درست همون لحظه دیویدباچشمای سبزرنگ نافذش زل زدتوچشمای سانازوگفت:

- وگرنه‌چی؟

صدای مکالمه‌اونهاروشنیدم، برای همین به سرعت خودم روبه اونجارسوندم وگفتم:

- بسه‌دیگه! سانازمن وکیل‌نخواستم پس کاری نداشته باش.

نگاهی به دیویدانداختم وگفتم:

- جواب شماهم باشه برای وقتی که سمیرابیادبرای تحقیقات!

هردوی اونهاساکت شدن وبه من نگاهی انداختن، ماتشون برده بود، انگارفکرنمی‌کردن که من هم چنین زبونی داشته باشم.

کلاس‌های سانازو سحرساعت‌هاش یکی بودولی من وسارا همیشه چندواحداضافه تربرمی‌داشتیم. چندروز دیگه بایدکنکورمی‌دادیم زحمت‌های سه سال درس خوندنمون اونجا مشخص می‌شد.

من وساراهمیشه تودرس وکارجدی‌ترازبقیه بودیم واین چندوقت هم حسابی سرمون شلوغ شده بود، طوری که بعضی اوقات مجبوریم ازخوابمون بگذریم ونهارمون روهم توکلاسای تست بخوریم ولی این سارای ذلیل‌مرده همش به جون من غرمی‌زنه، بعضی اوقات دلم می‌خوادبگیرم بزنمش به دیوارو دونه‌دونه موهاش روبکنم تاانقدر رواعصاب من دوی ماروتن نره، اوه اوه چه خشن شدم، خودم خبرنداشتم.

واقعااصلاچرامن بایدساعت‌کلاس هاروبه این سه تااسکل می‌گفتم؟ فکرکنم اونروز انقدرحالم دست خودم نبوده که نفهمیدم چی گفتم.

به خودم که اومدم دیدم روبروی استادنشستم وبهش زل زدم، هی بلندی کشیدم که کل کلاس ازخنده رفت توهوا.

استادمهران‌فر خنده‌ای کردوگفت:

- درسته که خانم احتشام من زیباوجذاب هستم ولی ازنظرم بهتره حواستون به درس باشه تایک وقت به‌جای قبولی توکنکور ردنشی.

پشت چشمی براش نازک کردم وتودلم گفتم اگه من رتبم زیرهزارنشه، از سگ کمترم، حالاببین، ایشش.

وسط درس استاد داشت می‌گفت بعضی اعداد توعربی مثل ده بیست وسی چهل هست،

ده، بیست، سی، چهل، پنجاه، شست، هفتاد، هشتاد، نود... سانازیکدفعه خنده‌ای کردوگفت:

- صداستاد! من اومدم بیام؟

قهقه‌ی من وبقیه‌ی بچه‌ها به هوارفت، قیافه‌ی استادمهران‌فر دیدنی بود، دندوناش به هم سابیده‌شد، دستش رومشت کردکه بزنه به دیوارولی دستش دردگرفت، ازاون طرفم نشست روی صندلی یکدفعه افتاد.

یک بلم بمبشویی شدکه نگو، نه ماونه بقیه نمی‌تونستیم خودمون روکنترل کنیم، تازه همه‌ی این‌هابه کناریکی ازدخترای کلاس اسمش مرینازهست ازجاش بلندشدوباتمسخرگفت:

- اینم ازدردسرهای خوشگلی وجذابیتتونه استاد!

بااین حرفش تیرخلاصی رو زد، بلندشدکه درس بده ولی یک‌دفعه وقت کلاس به پایان رسیدوهمه ازکلاس خارج شدیم، نگاه نفرت آمیزاستادروی من موند، بااشاره بهم فهموندکه آدمم می‌کنه.

تقصیر من نبودخو، خودش الکی ازخودش تعریف کرد، ایش، شالم که روی سرم جابه‌جاشده بود رومرتب کردم وازکلاس زدم بیرون.

بادیدن یکتا دختر روبروم که داشت ازکنارم ردمی‌شد لبخند خبیثانه‌ای زدم، یکتا یک دخترمظلوم وآروم ودرس‌خون بودکه فقط به کارخودش حواسش بودواهمیتی به بقیه نمی‌داد.

من‌هم بدم نمی‌اومدبازدن یک پشت پایی حالی ازیکتابگیرم، زمین موزاییک بودوهنوزبه خاطرتمیزی نظافتچی خیس بود، لبخندی خبیثانه زدم وپاهایم رو درازکردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
پارت دوم

همیشه خیلی دوست داشتم اذیتش کنم، برای همین مثل دیویدیک پشت‌پایی انداختم که سرش به جلوپرتاب شدودردگرفت، به سمت من برگشت وسرش رومتاسف‌بارتکون داد، پوزخندی زدم وگفتم:
- الان ناراحت شدی؟ آخی!
زیرلب کمی‌غرغرکردوگفت:
- نه عزیزم چرابایدناراحت بشم؟ ازهرکسی اندازه‌ی شعورش توقع می‌ره، فعلا.
صورتم قرمزشده بودازعصبانیت، می‌خواستم درحدمرگ بزنمش دختره‌ی آشغال رو! اومدم اعصابش روبهم بریزم اعصاب خودم روبهم ریخت.
دستهام رو مشت‌کردم که بزنم تودیواریک‌دفعه مریناز باعشوه‌وتمسخرگفت:
- عه‌بچه‌ها! استادمهرادآریافردوم، بعدباانگشتش بهم اشاره کردوهمه خندیدن.
بایاداتفاقی که سرمهران درآوردیم لبخندی زدم و چیزی نگفتم، مرینازیک دخترقدبلندولاغربود، لاغرکه‌چه عرض کنم بیش‌ترشبیه چوب خشک بودکه بهش لباس آویزوون کردن، چشمای تقریبادرشت ومشکی‌ای داشت و همیشه ناخن‌هاش لاک زده ومرتب بودو کفش‌های پاشنه بلند ده‌سانتی می‌پوشید، انگشت‌هاش رومواقع صحبت کردن تاب می‌دادولب‌هاش روغنچه می‌کرد.
باباش هم فوق‌العاده خرپول بودویک دانشگاه رونصف پولش می‌تونستن بخرن، مرینازودیویدخواهروبرادربودن، که من ازجفت این‌ها خصوصا دیویدحالم بهم می‌خوره.
سانازوسحروساراهم بلافاصله توکلاس اومدن که وسایل مون روجمع کنیم وبریم.
درحال خارج‌شدن ازکلاس دیویدآخرین زهرخودش روهم ریخت، کلاامروزحسابی مایع شده بودچون نتونسته بودکاری کنه.
روبه همه‌ی بچه‌ها باصدای بلندی کردوگفت:
- می‌خوام کشف‌جدیدی که کردم روبهتون بگم!
همه نگاه‌هامتعجب به سمتش برگشت که ادامه داد:
- خب ببینیدازاونجایی که هم من وهم شما همه‌رو خوب می‌شناسیم وخصوصا خانم سیماسماواتی رو قصددارم بگم که خانم سیماسماواتی آدم نرمالی نیست.
همه زدن زیر خنده ونگاه‌هاسمت من هجوم آورد، منم باپوزخندی گفتم:
- می‌ترسم این‌همه فکرکردی، مغزت بترکه، داداش توفکرنکرده‌هم همون نابغه هستی، به جون خودت نه به جون مرینازکه برات بمیره الهی، عمرا اگه بچه‌هامی‌تونستن به این خوبی درموردمن اطلاعات جمع کنن.
کم نیاورد و بازباهمون لحن مسخرش گفت:
- البته این‌که صددرصد، بالاخره به اندازه پولی که واسه تغذیه هرکس خرج می‌شه، کسی که پول نداره نمی‌تونه چیزی بخوره هوشش هم بالانمیره وفسفورنمی‌سوزونه.
نیشخندی زدم وابروهام روبالا انداختم وگفتم:
- اون که صددرصد! ولی این برای شمایی که بابات حتی حاضرنیست شهریه‌ی کلاس‌هاتون روبده وفقط پول روپول می‌زاره وجمع می‌کنه فقط صدق نمی‌کنه.
چشماش ازفرط تعجب گردشدو لبخندروی لبش محوشد که ادامه دادم:
- آره آقای دیوید دریاب مابه اندازه‌ی شماپولدارنیستیم ولی هم بهترازشما می‌خوریم وهم بهترازشمامی‌خندیم.
دیویدفقط نگاهم کرد،خواست جوابم رو بده که باتمسخردستی به نشونه بای بای من رفتم براش تکون دادم وبه سرعت ازکلاس بیرون زدم.
می‌دونستم که اگربمونم حسابی خیت وضایع می‌شم، من وسانازوسحروسارابه سرعت ازکلاس بیرون زدیم.
درراه ازشانس خوب خوبمون با استادآریافربهم خوردیم وتمام برگه‌های پوشش ریخت، بادیدن چهرم پابه فرارگذاشتم ویک لنگه ازکفشم افتاد، دیگه برنگشتم که برش دارم.
دیدم کفش روبرداشت ودارع دنبالم میاد، من هم فقط می‌دویدم وبایک لنگه کفش ازاونجازدم بیرون واستاد دنبالم می‌اومد، سریع پریدم توماشین وسوئچ روچرخوندم وماشین رو روشن کردم وحرکت کردم.
اگه بگم اون موقع حس سیندرلا روداشتم واستادمهران آریافر رو پرنس دیدم دروغ نگفتم، فکرکن استاد آریافربیادتوکل موسسه اعلامیه بده که پای هرکسی که داخل این کفش بره همسرمن می‌شه.
بافکری که راجب استادتوسرم افتادخندم گرفت آخه اون می‌خوادسربه تن من نباشه چه برسه به اینکه شاهزاده‌ی براسب سفیدمن باشه.
آخ! الان یادم افتادکه بچه‌هارو جاگذاشتم، حتماباپوست کن پوستم رومی‌کنن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
پارت سوم

باسانازتماس گرفتم وبهش گفتم امروز نتونستم براشون صبرکنم، هرچندکه باکلی ناسزا پذیرای حرف‌هام شدولی اشکال نداشت، حداقل باعواقب جانی طرف نبودم.

خسته وکوفته راهی خونه عمو اردلان شدم، ساعت تقریبا حدودای دونیم ظهربود، باکلی سلام وصلوات زنگ روزدم که ساحل جواب داد:

- بله بفرمایید!

خودم رو ازپشت قایم کردم وصدام روکمی زنونه کردم وگفتم:

- ببخشیدبرای تحقیقات مزاحمتون می‌شم!

ساحل کمی مکث کردوگفت:

- ازکی؟

درحالی که سعی داشتم نخندم خودم رونشون دادم وگفتم:

- ازسیماخانم!

ساحل گمشویی گفت دروبازکرد( کلابچم عاشق خواستگاروایناست)

ازدرخونه واردشدم، چشمم به سبحان افتادکه بالبخندمسخره‌ای به تلویزیون خیره شده بودو داشت پلی استیشن بازی می‌کرد، نگاهی به ویلا انداختم متوجه تغییراتی که توش شده بودشدم، چندتامستخدم باروپوش‌های سفیدمشغول رنگ‌کاری شده بودن.

پله‌هارنگ سفیدگرفته بودن واتاق هارنگ کاری شده بودن، بوی رنگ بدجور توی بینیم پیچیدکه دماغم روگرفتم، باسرفه‌های پشت سرهم راهی اتاقم شدم.

دیدم تمام وسایلم ازاتاق بیرون انداخته شده وعمواردلان باقیافه‌ای درهم کشیده روبروم ایستاده؛ خواستم وارداتاق بشم که لای چهارچوب در ایستادوخنده‌ای کردوگفت:

- کجا؟

نفسم روبه زورقورت دادم وگفتم:

- داخل اتاق!

عموابروهاش روبالاانداخت وگفت:

- نچ نمی‌شه!

خودم رو توی بغلش انداختم وگفتم:

- توروخدا! عموجونمی

عمواردلان توبغلش فشارم دادوگفت:

- دخترخوب! دارم اتاقت رو تغییرمی‌دم!

معنی این حرفش روخوب فهمیدم این معنیش این بودکه امشب بایدتوانباری بخوابم.

دستش روگرفتم وگفتم:

- عموجونم! من مگه چکارکردم؟ من رو دوست نداری عمو؟

عموکمی جلواومدوزیرچونم روگرفت وبالا آوردوگفت:

- چراسربه سراین دیویدومرینازمی‌زاری؟

هیچی نگفتم وسرم روانداختم پایین که ازپله‌هاخارج بشم که عمو باصدای بلندی گفت:

- کجاعزیزم؟ کجاداری می‌ری؟

جوابی بهش ندادم وازپله‌هاپایین رفتم، ساحل بادیدن قیافه دمغم دستم روگرفت وکنارخودش نشوندوگفت:

- کشتی‌هات غرق شدن؟

سرم روتکون دادم وحرفی نزدم که سبحان بالبخندی شیطنت وارگفت:

- نبابا! ناخدای کشتی داشت غرغش می‌کردتودریا!

بالشت روبه سمتش پرت کردم، که توهواگرفتش وپرتش کردتوصورتم، کوسن‌های رومبل رویکی یکی به طرفش پرت کردم ومی‌خندیدم.

سبحان اومدمن روبایک ضربه نشوندکنارخودش ویک خیارپوست کندو گذاشت تودهنم.

داشتم خفه می‌شدم، خواستم اون دستم روبیارم بالاکه سبحان جفت دست‌هام روگرفت وخیارروکردتودهنم.

باچشمام بهش التماس کردم که دست‌هام رو ول کنه وخداییش هم دلش به حالم سوخت داداشی خودمه، خیارروازدهنم درآوردوخوردش.

ساحل ازپشت یک پارچ آب روی سبحان خالی کردوخلاصه انقدرگفتیم وخندیدیم که یادم رفت دعوام باعمو رو!

شب‌هم عمواردلان بهم اجازه دادن تواتاق سبحان بخوابم چون اتاق من داشت تمیزکاری ورنگ کاری می‌شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
‌پارت چهارم

- سیما؟

- جان دلم داداشی؟

- می‌گم به نظرت سهیل برمی‌گرده ایران زودنیست؟

رنگ از رخم پرید، لبخندروی لبم ماسید، آخه الان چه وقت برگشتن بود، ابروهام رو باتعجب بالادادم وگفتم:

- جانم؟ قراره برگرده؟ یاموسی‌پیغمبر!

سهیل خنده‌ای کردو گفت:

- سهیل برادرمونه سیما، غول دوسرشاخ که نیست!

لبم روکج کردم وبالوسی مخصوص به خودم گفتم:

- سبحان جونم! بوخودا تایک هفته لباس‌هاتومی‌شولم، بوخودا خودم جولابات ومی‌شولم وبومی‌تنم، فقط تولوخدا نزال سهیل تاکنکولم بلگلده! باچه داداچی خوفم؟

سبحان داشت ازخنده منفجرمی‌شد، صورتش ازخنده سرخ شده‌بود، روی زمین افتاد، شکمش رو ازخنده گرفته بودوغلط می‌خوردو خداخدا می‌کرد، تاحالاسبحان رو ندیده بودم، این‌طوری بخنده!

ازروی مبل بلندشدم ودستم رو روی کمرسبحان گذاشتم وباهمون لوسی گفتم:

- لوپیشنهادم فک تن، باچه؟ حالابیا بلیم شام بخولیم داداچ خوبم!

سبحان به زورجلوی خنده‌اش روگرفت وبلندشد وباهم سمت میزشام رفتیم، سرمیزشام سبحان بادیدن من مدام می‌زد زیرخنده، کلا این بشرعقل وبره درستی نداره! بی‌چاره اونی که زن سبحان می‌شه.

عمواردلان هم بادیدن حرکات سبحان کمی عصبی شدو دستی به ریش‌های بلندش کشیدوگفت:

- این سبحان چش شده؟! چراسیماهروقت تورومی‌بینه لب به خنده بازمی‌کنه؟

نیشم شل شدولبخنددندون‌نمایی زدم وگفتم:

- عمواردلان جونم! (این جونم روطوری باتشدیدتلفظ کردم که سبحان دوباره خندش گرفت) من این‌طوری بهت بگم که اگر خودم به شخصه یک تاریخ‌دان بودم این سبحان روبه دلیل نداشتن مطابقت باعقل کاملا ردمی‌کردم!

عمواردلان باشنیدن این حرفم خندیدوهیچی نگفت، سبحان هم مثل بچه مثبت‌ها ازترس عمو برای این‌که نخنده تاآخرشام سرش رو پایین انداخته بودوبهم نگاه نمی‌کرد.

دوباره کمی که ازغذاخوردنم گذشت، عموروبه من کردوگفت:

- راستی! نتایج کنکورت کی میاد؟

خنده‌‌ی ریزی کردم وحرفی نزدم، عموجان هم خودش متوجه‌این شدکه علاقه ‌‌ای به بحث ندارم!

آخه همیشه بحث‌های کنکوربه سهیل ودعواوکتک‌کاری ختم می‌شد.

سهیل برادربزرگترمه، خیلی غیرتی وسخت‌گیره برعکس سبحان که فداش بشم به هرچی بی‌خیال وروشنفکره گفته زکی!

سهیل انقدر روی من حساسه که‌اگربفهمه هنوز بادیویدومریناز کل می‌اندازم جنازه‌ام رو بایدازقبرستونا پیداکنید!

به‌خاطرهمین‌هم دست‌وپام برای کل‌انداختن وجواب دادن مرینازودیویدکثافت! بسته‌بود، دیوید دوست برادرمه یاخدا تمام این‌هارو به داداش می‌گه!

بعدازشام برای جمع‌کردن میزبلندشدم و وسایل رو برداشتم، که ساحل کنارم اومدوباهم مشغول شستن ظرفها شدیم!

موقع ظرف‌شستن هم به‌هم کف پرتاب می‌کردیم ومی‌خندیدیم، بی‌شعوربالیوان آب یخ رو ریخت سمت من، منم بادستکش‌های کفی صورتش روکفی کردم، آب ریختم سمتش واونم کف پرت‌کردتودهن من ومنم همین‌طور.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
پنجم

ظرف‌هارو که شستیم کلافه دستکش‌هارو ازدستم درآوردم وبه سمت سینک پرت کردم، هرچی ساحل من رو صدامی‌کرد، جوابش رو نمی‌دادم، اصلا دلم گرفته بود، چراسهیل می‌خواست برگرده؟

رفتم داخل اناق سبحان، اتاق سبحان دیوارهای طوسی خوش رنگی داره ویک میزتحریرطوسی رنگ هم اون ته اتاق گذاشته شده، قاب عکس زیادی روی میزسبحان گذاشته شده بود.

عکس وسطی که روی میزتحریراتاق سبحان بود، عکس مامان وباباوخودش و سهیل ومن بود، یک باغ بزرگی بودکه دورتادورش رو میزوصندلی چیده بودن، بابا باچشمان آبی‌ رنگ وخوشگلش داشت به دوربین نگاه می‌کرد ویک کت وشلوارسفیدرنگ پوشیده بود؛ روی یک تخته‌ی سنگ ایستاده بودو مامان هم کیف مشکی مجلسی‌اش رو توی دستاش انداخته بودو باچشمان خوشگل وسبزرنگش به دوربین نگاه می‌کردوپوست سفیدی داشت و همچنین دست بابا روگرفته بودولی نشسته بود، سهیل‌خان اخموهم، مثل همیشه باساعتش خودنمایی می‌کردواخم‌هاش درهم بود، ولی ازحق نگذریم سهیل شکل بابابود، سبحان هم دستش رو توی موهای خوش حالتش کرده بودو نیشش بازبود، منم که کلاکپ مامان ساریناهستم که ازخوشگلیم هرچی بگم کم‌گفتم و بالبخندملیحی که برلب داشتم، پاهام رو روی هم انداخته بودم، باچشمان سبزرنگم به انگشترم نگاه می‌کردم.

بادیدن این عکس ویادآوری خاطرات گذشته آه ازنهادوجودم بلندشد، خودم رو روی تخت سبحان انداختم ودستانم رو زیرسرم گذاشتم وبه سقف خیره شدم وباخودفکرکردم که :

- چرامامان وباباازهم جداشدن؟ چرامامان من رو توی اون سن تنها گذاشت وحضانت من رو به باباداد؟ چراوقتی بابامی‌رفت دنبالش وبهش التماس می‌کردبرگرده برنگشت؟ چرا بابادیگه مثل قبل عموبهادر رو دوست نداره؟ البته خدایی هم بخوایم بگیم عموبهادر خیلی، خیلی که نه اصلادوست داشتنی نیست، بعضی وقت‌ها آرزوی مرگش رو دارم.

ابروهام رو بالاانداختم وازروی تخت بلندشدم سمت لب‌تاپ سبحان رفتم تاروشنش کنم که یک‌دفعه سبحان دیوونه وار، باموهای درهم ریخته به اتاق اومد.

بااومدن سبحان سه‌متر ازجاپریدم وجیغ کشیدم، خیلی ترسیدم، سبحان اشاره به گوشی که تودستش بودکرد، بعدصداروگذاشت رواسپیکروگفت:

- خب! بگو جانم سهیل داداش!

صدای عربده‌ی سهیل اون‌طرف خط پیچید:

- سیما!مگه بهت هشدارنداده بودم سمت دیویدومریناز نری؟ چرا انقدرلجبازی تو دختر؟ ‌‌

پوزخندی تمسخرآمیز زدم و گفتم:

- خیلی پروویی سهیل! مگه من کاری به اون دیویدعوضی واون آبجی ازدهن فیل افتادش دارم؟ هان؟ توکه نیستی ببینی هرروز برام پشت‌پایی می‌گیره وباکله دوبارخوردم زمین وقاه قاه می‌خنده، توکه نیستی ببینی بهم بگه تو نرمال نیستی ومشکل داری، فقط بلدی عربده بزنی درسته؟!

صداش روکمی پایین آوردولی عصبی گفت:

- باران من عاشقتم خواهری! دوستت دارم خواهرقشنگم! می‌دونم دیویدوخواهرعوضی ترازخودش دست خالی نیستن ولی من چیزی می‌دونم که تونمی‌دونی! باشه؟

لبخندی زدم وبه آرومی گفتم:

- باشه! سهیل جان منم دوستت دارم.

ازپشت تلفن دوباره صداش روشنیدم ولی این‌باربه حالت تمسخرکه گفت:

- توخیلی دوست داری برگردم؟ این‌هم به‌خاطردوست داشتنته؟

چیزی نگفتم که دوباره ادامه داد:

- خان عموداره برمی‌گرده سیما، به‌خاطرهمین هم دارم میام!

نفسم توسینه‌حبس شدکه بریده بریده گفتم:

- عموبهادر؟ نه؟ نه سهیل من این‌رو نمی‌خوام!

بابوق ممتدگوشی به خودم اومدم، نگاهم به سبحان افتادکه می‌خندید، لبم روگازگرفتم وگفتم:

- مرض! خنده داره؟

صداش رو دخترونه کردو ادام رو درآوردو گفت:

- مرض! خنده داره؟

حرصی‌شدم وگفتم:

- عه سبحان؟

بازبالحن زنونه‌اش گفت:

- عه سبحان!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
پارت ششم

ازدست سبحان حرصی شده بودم، آخه این چه وضعشه؟ چرا این‌طوری کردبامن؟

تاشب‌هم بهش محل ندادم، چون حس می‌کردم که بهم رودست زده!

نیمه‌های شب بود، تقریباً ساعت یک و دوشب که باصدای زنگ موبایل ازجابلندشدم وباصدای خمارآلودی که هنوزچشم‌هام بازنشده بودگفتم

- هان؟ ها؟ چیه؟

صدای جیغ جیغوی ساراتوگوشم پیچیدکه گفت:

- وای سیما! قبول شدیم بارتبه‌ی زیرهزار!

دستم روجلوی دهنم گرفته‌بودم وهمون‌طورکه خمیازه می‌کشیدم گفتم:

- که چی؟!

سکوتی پشت خط بین من وسارابرقرارشد، یک‌دفعه متوجه حرفش شدم وباخنده‌ی بلندودادگفتم:

- جدی؟ نگوتهران که شاخ درمیارم!

صدای جیغ‌جیغوش دوباره توی گوشم پیچیدکه گفت:

- بارتبه‌ی پونصدتودانشگاه عالی تهران، باورت می‌شه؟

دستام رو بهم کوبیدم وگفتم:

- هو! بیاوسط قرش بده! ایولا، هو! مردم شهربپوشیدوبخندیدوبرقصیدکه امشب سرهرکوچه خداهست وخداهست وخداهست.

صدای تقه‌ای به درخوردوبرق هاسریع توسط عمووساحل روشن شدن، هردوشون به طورهم‌زمان گفتن:

- چی‌شده سیما؟ داستان چیه؟

گوشی روقطع کردم وخودم رو توآغوش عمواردلان پرت کردم وگریه کردم

عموسعی داشت آرومم کنه، دستی به سرم کشیدوگفت:

- آروم باش سیماجان!

جیغ کشیدم وگفتم:

- توکنکور رتبه زیرهزار آوردم، عموقبول شدم، قبول شدم!

ساحل یک ضربه‌ی آروم به نوک بینیم زدوگفت:

- آفرین! خواهرخودمی دیگه.

سبحان‌خان پس ازاین‌همه حرف وحدیث وبرق روشن کردن تازه سرش رو از زیرپتو بیرون آوردوگفت:

- چیزی‌شده؟ اتفاقی افتاده؟

همه‌باهم زیرخنده زدیم وسبحان فقط به ماخیره‌شده بود، بی‌چاره تازه ازخواب پاشده بود.

بعدازکلی خندیدن، سبحان دوباره زیرپتورفت وچشم‌هاش روبست وعمو وساحل هم ازاتاق رفتن، وقتی خوب مطمئن شدم که همه خوابیدن گوشی روبرداشتم وبه مامان پیام دادم که می‌خوام باهاش تصویری بگیرم.

هندزفری رو داخل گوشی گذاشتم وهدفون روهم بایک آهنگ ملایم درگوش سبحان گذاشتم ولی باصدای زیادکه متوجه ارتباط من ومامان نشه.

بعدهم تماس رو وصل کردم:

- سلام مامان ساریناجونم!

- سلام به دخترقشنگم، حالت چطوره؟

- خوبم خداروشکر، چه خبراچه کارمی‌کنی؟

- هیچ! درگیربچه‌هاییم دیگه

خنده‌ای کردم وباشوق گفتم:

- می‌دونی چی‌شده؟

مامان ابروهاش روبالادادوگفت:

- چی؟ نکنه که....

پریدم وسط حرفش وگفتم:

- قبول شدم! توکنکور رتبه‌ی زیرهزار آوردم!

مامان خواست حرفی بزنه که درتوسط عمو اردلان بازشدو باچشمای قرمزبهم نگاه کرد، موهای من روگرفت وازموهام بلندم کردو من رو ازاتاق بیرون پرت کرد.

جیغ بلندی کشیدم که دستش روگذاشت زیرگردنم‌وفشارش دادوخواست حرفی بزنه که مچ دستش رو گازگرفتم، دستش رو بلندکردوبه سرعت ازجلوی چشم‌هاش دورشدم.

آخی، خیالم راحت‌شد! داشتم سکته می‌زدم، اماگوشیم دستش موند، بایدفردابابچه‌ها تماس بگیرم ازباجه وبهشون بگم حداقل تایک‌هفته بهم زنگ نزنن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
پارت هفتم:

ازدست این تعصب‌عموجون اردلان مجبورشدم شب رو بااون هوای سردشیراز روی کاناپه اون‌هم بدون پتوبخوابم، دندون‌هام رو به هم سابیدم وحرصی شدم از رفتاردیشب‌شون.

ازسرمایی که توبدنم می‌پیچیدچندبارتاصبح ازخواب پریدم، لرزعجیبی توبدنم احساس می‌کردم وبرای همین هم ونتونستم تاصبح درست بخوابم.

بالاخره ساعت نزدیک‌های نه‌ونیم صبح بودکه ازخواب بیدارشدم، آروم آروم وپاورچین به سمت حموم قدم برداشتم ولباس‌هام رو درآوردم.

آخ‌که من عاشق حموم بودم، هروقت می‌رفتم توحموم بازوروکتک می‌خواستن من رو بیارن بیرون.

حتی یادمه یک‌باربامامان ساریناو بابامیثم اومده بودیم خونه‌ی همین عمواردلان اینا، بعدمن اومدم حموم، دوساعتی توحموم داشتم بازی می‌کردم که بابامیثم اومدوگفت بیابیرون بچه ازحموم، من‌هم گریه کردم ومی‌گفتم اصلامن می‌خوام شب اینجا بمونم!

( بوخودا، من همچین جونور عجیبی هستم) آخرش هم بادادوبیداداومدم بیرون وقهرکردم!

به قول معروف که می‌گه:

- تانباشدچوب‌تر، فرمان نبرندگاو وخر (الان منظورم ازگاو وخرخودم بودما)

وان حموم رو زیرشیرآب گرفتم ومنتظرشدم تاپربشه.

______________

سبحان:

صبح ساعت یازده ازخواب بیدارشدم ومنتظرصدای بلندوگوش‌خراشی که توگوشم می‌پیچیدشدم، نگاهی به اطراف اتاق انداختم کسی روندیدم، دستی به سرم کشیدم، چشم‌هام چهارتاشد، هدفون وکدوم خری تو گوش من گذاشت آخه؟ ازدست این سیماکه نمی‌زاره ما آسایش داشته باشیم!

جلوی آینه رفتم ونگاهی به خودم انداختم، بایدیک تیپ دخترکش می‌زدم امروز، برای همین به سمت دستشویی رفتم، دست‌هام رو دوطرف شیرآب گذاشتم ونگاهی ازتوی آینه به خودم انداختم، هنوزچشم‌هام پف داشت، نه! باید دخترکش بشم، دست‌هام رو پراز آب‌کردم وبه صورتم ریختم، اماهنوزپف‌چشم‌هام نخوابیده بود، برای همین‌هم دوتاتوگوشی محکم به خودم زدم، یک بشکنی توهوا زدم وگفتم:

- خودخودشه!

داشتم ازدر دستشویی بیرون می‌اومدم که صدایی شنیدم:

- لالالالا! من تشنه‌ی چشماتم، من رو سیرابم کن، لالالالا! من چقدرخوشبختم، من چقدرآرومم، لالالالا!

صدا ازپایین می‌اومدومشخصاصدای سیما بود، خنده‌ام گرفت ازاین کارش، خواستم بی‌توجه به اون ازدربیرون برم که بافکری که توسرم جرقه زدلبخندبدجنسی زدم وکمی صبرکردم!

دستشویی خونه‌ی عمواین‌ها طوری هست که صدا ازبالابه پایین می‌رسه وازپایین به بالامی‌رسه!

کنتربرق حموم هم کناردر ورودی دستشویی قرارداره، برای همین یک خیزسمت کنتربرق برداشتم وبرق حموم روقطع کردم، وتودلم گفتم:

- حالاتوگوش من هدفون می‌زاری آره؟ دارم برات سیماخانم!

صدای جیغ وفریادسیما ‌‌به هوارفت که می‌گفت:

- برق‌ها رفت، به دادم برسید، من دوباره وارد دستشویی شدم وازهواکش که به حمام پایین هم وصل بود صدای وحشتناکی درآوردم وگفتم:

- سیماخانم! کارت تمومه دخترخوب! امروز روز مرگت رسیده دخترجون!

نیشخندی تودلم زدم وبه خودم ایول گفتم که صدای هق هق وگریه‌های سیمامی‌اومد، تودلش باخودش می‌گفت:

- خداجونم غلط کردم! فقط من رو نجات بده! دکمه‌ی اتصال برق وزدم ودوباره قطعش کردم، چندتاصدای وحشتناک هم درآوردم، داشت سکته می‌کرد، ازصدای ضرباتی که به دیوار واردمی‌کرد فهمیدم پاهاش روبه دیوار می‌کوبه، خداوکیلی من نمی‌دونم کی به این مدرک داده آخه؟

اوسکول ازدربیرون برو! خنده‌ام گرفت، نگاهی به ساعت انداختم ودیدم چیزی خدود دوازده ظهر شد، سرم رو دوباره تولوله‌ی هواکش کردم وگفتم:

- خب..خب.. اسکول.... ازدربیرون برو! رو...رو

به محض گفتن این جمله سمت اتاقم رفتم وجلوی کمدایستادم ونگاهی ازبالاتاپایین به لباس‌هام انداختم وبعد پیراهن سفیدرنگ وشلوارلی تنگ آبی‌ رو ازکمددرآوردم وسمت کشوی اول ازبالارفتم، جوراب‌های مشکی سفید راه راه رو ازتوی کشوبرداشتم، ساعت مچی سفیدرنگم رو به دستم انداختم وانگشترعقیق رو دستم کردم‌.

ژل رو ازروی میزبرداشتم وبه موهام حالت فشن دادم وازدراتاق بیرون زدم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

یاس۵۶۹

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
21
پسندها
3
دست‌آوردها
3
پارت هشتم

سیما:

امروزبرای من روز بخصوصی بود، روزی که نتایج کنکور اومده ومن باسربلندی قبول شدم، قیافه‌ی سهیل خیلی دیدنیه، دوست دارم بدونم وقتی می‌فهمه من رتبم عالی شده چکارمی‌خوادبکنه وقیافه‌اش چه شکلی می‌شه.

ازحموم که بیرون اومدم، سمت کمدلباس‌هام رفت، درکمد رو به آرومی بازکردم ونگاهی به کمدلباس ها انداختم، یک مانتوی لی آبی‌رنگ، شلوارلی تنگ، کشوی اول روبازکردم وکمربندمشکی روهم به شلوارلی آبی نفتی تنگ‌ام انداختم، آستین‌چه سفیدرنگم رو هم انداختم ومانتو رو توی هواتکون دادم وپوشیدم.

جوراب‌های آبی نفتی راه راهم رو اززیردربرداشتم وپوشیدم، اسپری خنک رو ازمیزتحریربرداشتم وبه روی مچ دستم وگردنم زدم.

چادرمشکی نگین داردانشجویی روکه سهیل ازمشهدبرام خریدروهم سرم کردم، نگاهی سرتاپا به خودم انداختم وگفتم:

- چه عشقی! چه جیگری هستی تو!

خواستم ازاتاق بیرون برم که صدای عمواردلان جونم به گوش می‌رسید، مثل این‌که بیدارشده بود، برای همین پوفی کلافه کشیدم، تصمیم گرفتم ازدرحیاط پشتی که تواتاقم بودبپرم بیرون.

پنجره رو بالادادم، ارتفاعش تازمین خیلی نبودفقط ممکن بودکمی مچ پام دردبگیره، برای همین چشم‌هام روبستم و باشماره‌ی معکوس پایین پریدم.

پام دردگرفت، خواستم بلندشم که باتنه‌ی محکمی برخوردکردم.

سرم به شونه‌های محکم سهیل برخورد کرده بود، سهیل بادیدن من لبخندی زدودستش رو به نشونه‌ی کمک درازکرد.

دستش رو پس زدم وباسرعت از خونه خارج شدم، نمی‌دونم نمی‌خواست یانتونست که جلوم روبگیره.

سریع خودم رو داخل ماشین انداختم، ضبط ماشین رو روشن کردم وپاهام رو روی کلاژ گذاشتم وگازدادم.

آهنگ می‌خوامت داشت پخش می‌شد:

چه دردی داره دوریه تو ازم عشقم

الهی هر چی عاشقه برسن به هم

هر جا هم رسیدیم گلی بهتر از تو ندیدیم

هر جارم بگردیم عاشق تر از من کسی نیست

تو بارونی یه نمه هم آرومی

دردی ولی درمونی بگو همیشه می مونی

آخ که کور بشه هر کی نبینه عشقه ما دوتا

روبزنیم به دریا و با هم بریم جاده شمالو

دست دلم نیست که آخه اینقده من میخوامت

تمومه زندگیم شدی بد افتادم تو دامت

کور بشه هر کی نبینه عشقه ما دوتا رو

بزنیم به دریا و با هم بریم جاده شمالو

دست دلم نیست که آخه اینقده من میخوامت

تمومه زندگیم شدی بد افتادم تو دامت

آخ داره دلم میره برات جز من نباید کسی تو رو بخواد

بگو چی داری تو تو چشات که دلو میبره اینقده زیاد

تو بارونی یه نمه هم آرومی

دردی ولی درمونی بگو همیشه می مونی

آخ که کور بشه هر کی نبینه عشقه ما دوتا رو

بزنیم به دریا و با هم بریم جاده شمالو

حالا دیگه وقت وقته رفتن سمت باجه تلفن بود، نزدیک باجاتلفن رفتم وکارت رو داخلش گذاشتم وزنگ زدم به ساناز:

- الو الوبفرمایید!

- مرگ والومنم سیما

- خوبی؟ حالت خوبه؟ چراجواب من رو نمی‌دی؟

- گوشیم دست عمواردلانه، سبحان هم ازخونه بیرون رفته، سهیل هم داره باعمو بهادربرمی‌گرده!

- این همه بدبختی یک‌جا سرت هوارشد؟

- آره!

- باش پس فقط می‌دونی که قبول شدیم توکنکور؟

- آره!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین