کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
از خونهی ویلایی خارج شدن و به سمت ماشینش میرفت؛ که با صدای نازک مانلی که صداش میکرد، ایستاد و چشمهاش رو روی هم گذاشت. اگر خوشگل و خوش هیکل نبود حتما رابطش رو تموم و این دختر رو از خودش دور میکرد.
صدف با پوزخند نگاهش کرد؛ دزدگیر ماشینش رو زد و گفت:
- بشین.
صدف بدون توجه به حرفش دست به سینه به ماشین تکیه داد و نظارهگر مانلی شد که با اون کفشهای پاشنه بلند نمیتونست تند راه بیاد و خودش رو به شاهان برسونه.
- چیه؟ برم خونه بهت زنگ میزنم.
مانلی ایستاد و شاکی گفت:
- داری میری؟ اون سلیطه کیه؟
صدف چشمهاش رو درشت کرد و بلند گفت:
- نیام جرت بدما، من سلیطم یا تو؟
مانلی با شنیدن صدای صدف خندهی مصنوعی کرد و گفت:
- اِ وا صدف جون تویی؟ والا نشناختمت دختر چه تغییر کردی با این آرایش. شاهان نگفته بود میارتت مهمونی!
شاهان پوزخندی زد و رو از مانلی گرفت و به طرف ماشین رفت. شاهان صدف رو به مهمونی ببره؟
مانلی که دید شاهان بی توجهه و چیزی نمیگه پرحرص به سمت ویلا به راه افتاد. صدف با بیمیلی سوار شد و شاهان ماشین رو روشن کرد و از حیاط خونه خارج شد.
- کی به تو گفته میتونی برای من تعیین تکلیف کنی؟ از کی تاحالا تو اهمیت میدی؟ توام مگه رگ غی...
شاهان صداش رو بلند کرد و بین حرفش پرید:
- دهنت رو ببند صدف، تو هجده سالِتم نیست بعد پا شدی با یه نرهخر اومدی تو یه ناسزا خونه؟ خودت مهم نیستی آبرو مارو نبر، اگه یکی بفهمه دختر کی هستی یا چه میدونم یکی آشنا باشه بشناستت و ازت عکس بگیرن و پخش بشه، چی میشه؟ رشید خان سکته میکنه حتما، یا نه یهو پلیسا بریزن و همه رو ببرن؛ چی میشه؟ خودت تصور کن.
صدف چیزی نگفت و از حرص مشغول کندن پوست لبش شد. کمی بعد به کاخ مجلل پدریش رسید و در بزرگ سفید رنگ رو با ریموت باز کرد و ماشین رو داخل برد.
صدف زودتر از اون از پلههای سنگی سفید_طلایی بالا رفت. کمی بعد از صدف وارد خونه شد و در رو بست. هیچوقت این خونه براش«خونه» نشد؛ هیچ جاش شبیه به یه خونهای که توش آرامش و گرمی باشه نبود، چون مادرش نبود. یه کاخ سنگی مجلل، زیبا و سرد!
بدون توجه به پذیرایی که صدف و زن باباش اونجا مشغول حرف زدن بودن به سمت راه پله راه افتاد تا به طبقهی بالا بره که زن باباش صداش کرد:
- شاهان؟ سلام، چه عجب ما تو رو دیدیم.
به عقب برگشت و خیره نگاهش کرد، بدون توجه به حرفی که زده بود گفت:
- این وقت شب یه دختر ۱۶ ساله تو مهمونی بالا شهریها چیکار میکنه؟
صدف بیادبانه گفت:
- به تو ربطی نداره، تو خودت اونجا چیکار میکردی اگه بده؟
شاهان پوزخند زد و سیمین گفت:
- فکر نمیکردم بد باشه مگر اجازه نمیدادم.
باز هم شاهان پوزخند زد. این زن جز زیبایی، قد و هیکل چی داشت که پدرش جذبش شده بود؟ خب البته که زیبایی برای پدرش مهمتر بود. مادرش هم زیبا بود، چشمهاش مثل این زن درشت، کشیده و رنگی بود؟ نه نبود، اما مادرش هم زیبا بود.
- دخترت رو جمع کن حاج رشیدتون آبرو داره، میدونی که سیاست چیز حساسیه، سریع اسمش سر زبونا میوفته. اعتبارش رو از دست بده برای توام بد میشه، اینم میدونی که؟
سیمین چشم غرهای بهش رفت و گفت:
- دختر من کاری نکرده. یه امشب که رفته بیرون این همه داد و غال نداره.
شاهان چیزی نگفت و از پلهها بالا میرفت که صدف گفت:
- شب اینجا میخوای بمونی؟ به چه دلیلی؟
صدای توبیخی سیمین بلند شد:
- نچ... صدف!
عصبی چشمهاش رو روی هم گذاشت. این مادر و دختر دقش میدادن. برای یه شب موندن تو این کاخ باید جواب میداد؟ بدون اینکه به سمتشون برگرده، گفت:
- صدف میام لهت میکنما، سیمین به جای رفتن به این سالن زیبایی و اون سالن زیبایی رو تربیتش کار کن.
- مادرِ دهاتیت به تو چی یاد داده؟ تربیت! داری اصلا!؟
سیمین اینبار تشر زد:
- صدف بس کن.
اینبار به طرفش دوید تا یکی تو دهن این خواهر چموشش بزنه که صدف جیغ کوتاهی کشید و پشت سیمین ایستاد.
- باشه شاهان ولش کن از روی عصبانیت یه چیزی گفت.
شاهان انگشت اشارش رو به سمت صدف گرفت و گفت:
- یبار دیگه درمورد مادر من حرف بزنی تو دهنی که هیچی میزنم لهت میکنم تا یاد بگیری احترام بزاری، من مثل کیان نیستم!
دوباره به سمت راه پله رفت. سیمین اخم کرده به سمت صدف برگشت و گفت:
- برو تو اتاقت الاناست که بابات بیاد، اینطوری نبینتت.
شاهان همونطور که پله هارو اروم اروم طی میکرد با پوزخند گفت:
- برو به کارای بدتم فکر کن.
صدف دهن کجی کرد و چیزی نگفت.
***
- آخه رها جون من احساس غریبی میکنم اگه باهات بیام... بیخیال من نمیام.
رها که به سمت آیینه میز توالتش خم شده بود و با دقت خط چشم میکشید با حرص گفت: چرت نگو میگم آیناز دعوتت کرده باید بیای.
تکیهام رو از چارچوب در گرفتم و روی تختش نشستم و گفتم:
- من اصلا به شما نمیخورم مهمونیتون قاطی پاتیه.
رها از آیینه فاصله گرفت و به چشمهاش زل زد؛ بعد از اینکه خیالش از خط چشم گربهایش راحت شد، دست به کمر به طرفم برگشت و گفت:
- دیگه زیادی داری حرف میزنی، پاشو بیا یه دستی به صورتت بزنم. دیر شد بخدا!
- رها میگم نمیام، اصلا من کادو نخریدم.
همونطور که دستم رو میکشید تا از روی تخت بلند بشم، گفت:
- سر راه یه چیز میخریم حالا آیناز لنگ کادوی تو نیست، بهونهی دیگه؟
پوفی کشیدم و بلند شدم و رها گفت:
- بیا بشین رو صندلی آرایشت کنم.
چشمهام رو درشت کردم و عقب کشیدم و گفتم:
- نه آرایش نمیخواد.
رها عصبی دستش رو به پیشونیش گرفت و نفسش رو با صدا بیرون داد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- بیا یه ذره آرایش کن نمیشه که بدون هیچی بیای.
مجبوری روی صندلی جلوی میز توالت نشستم و گفتم:
- خیلی ملایم آرایش کنیا!
سرش رو تکون داد و دوباره گفتم:
- من لباسم باحجابه ها!
- باشه باشه، کشتی منو تو.
***
.رها دویست و شش سفیدش رو گوشهای از کوچه پاک کرد و بعد از زدن قفل فرمون، هر دو از ماشین پیاده شدیم
هر دو طرف کوچه با درختهای کاج تزئین شده بودن. چند قدم از ماشین دور شدیم تا رها جلوی یه مجتمع مسکونی ایستاد و زنگ واحد مورد نظر رو فشرد و بعد از چند ثانیه در باز شد و وارد حیاط مجتمع شدیم.
به مامان نگفتم میرم مهمونی، اخلاقش رو میدونستم و احتمالا اگه میدونست از نگرانی یا هی میخواست بهم زنگ بزنه یا تا صبح نخوابه؛ اگه میفهمید که مهمونی مختلطه خدایی نکرده سکته میکرد.
حالم یجوری بود، از یه طرف کنجکاو بودم برم از یه طرف هم میترسیدم. ولی حس کنجکاویم پیروز شده بود و با رها همراه شدم.
از آسانسور خارج شدیم، از صدای ضعیف آهنگ که توی راهرو پیچیده بود، معلوم بود که کدوم واحد مهمونی گرفته.
رها گوشیش رو بیرون آورد و با یکی تماس گرفت تا در رو باز کنن، آخه صدای زنگ رو نشنیدن.
کمی بعد امیرعلی در رو باز کرد و رها هم دستم رو کشید و سریع وارد خونه شدیم و امیرعلی در رو بست. بعد از سلام و احوالپرسی از راهروی جلوی در گذشتیم و وارد پذیرایی بزرگ شدیم. برخلاف تصورم چراغها روشن بودن. چند نفر وسط پذیرایی مشغول رقص بودن و بقیه یا با هم حرف میزدن یا مشغول خوردن بودن.
میز و صندلی چند نفره دورتا دور خونه چیده شده بود و اثری از مبلمان نبود.
رها با همه سلام و احوال پرسی میکرد و منم چون کنارش بودم مجبور بودم که یه سلام کوتاهی بگم.
آیناز با دیدنمون به سمتمون اومد و اول رها رو بغل کرد و گونش رو بوسید و بعد من رو هم بغل کرد و گفت:
- خیلی خوش حال شدم اومدی هانا جون.
با لبخند تشکر کردم و رها دستم رو کشید و گفت:
- بیا بریم لباسامون رو عوض کنیم.
باهاش به سمت راهروی ته پذیرایی رفتیم و وارد یکی از اتاقها شدیم.
رها بارونی و شالش رو روی چوب لباسی آویزون کرد. یه بادی مخمل یقه قایقی قرمز رنگ پوشیده بود همراه شلوار چرم مشکی که یه کمربند گوچی هم بسته بود. جلوی آیینهی اتاق ایستاد و موهاش رو که دمِاسبی بسته بود رو محکم و چتریهای روی پیشونیش رو مرتب کرد.
از توی آیینه نگاهم کرد و گفت:
- چیه من رو نگاه میکنی؟ حداقل مانتوت رو دربیار.
خندیدم و مشغول باز کردن دکمههای مانتوی پائیزم شدم. یه شومیز قرمز رنگ زیر مانتو پوشیده بودم همراه شلوار جین مشکی. البته من که لباس قرمز نداشتم و چون تمِ تولد آیناز قرمز مشکی بود، رها شومیزش رو بهم داد که دقیقا فیت تنم بود، خب من توپرتر از رها بودم.
اول میخواست یه پیراهن قرمز تنم کنه که سخت باهاش مخالفت کردم. شومیزش هم که دقیقا تا پایین کمر بود و روی باسنم رو نمیگرفت ولی به هرحال یقش بسته بود و آستینهای بلندی هم داشت. شال مشکی حریرم رو که حاشیههای پایینش پولک داشت رو روی سرم انداختم.
رها تو تمام مدتی که لباس عوض میکردم دست به سینه نگاهم میکرد.
- خب بریم دیگه.
دستش رو روی دستگیره در گذاشت و همونطور که در رو باز میکرد، گفت:
- اگه بهت تیکه انداختن ناراحت نشو خب؟ بعضیاشون آدم نیستن.
با لبهای آویزون شده نگاهش کردم و گفتم:
- واقعا؟ خب من که گفتم نمیام، گفتم من بهتون نمیخورم.
- دختر ول کن این حرفارو، اصلا به بقیه ربطی نداره که تو چجوری میای مهمونی. خودتو نگران نکن فقط خواستم بگم یه چند تا گاو تو مجلس هست.
لبخندی زدم و باهم از اتاق خارج شدیم. با تعجب نگاهم میکردن، بعضیها با پوزخند.
آب دهانم رو قورت دادم و سعی کردم نه نگاه کنم نه توجه.
- چه حجابی! باشه بابا تو خوبی.
یه دختر بود، نمیدونم از کدوم طرف صدا میومد و من توجه نکردم.
- خودتو پوشوندی که ما نگاه نکنیم؟ عیب نداره ماله یکی دیگه رو میبینیم.
صدای یه پسر بود، فکر کنم پشت سرم ایستاده باشه، باز توجه نکردم.
- شالت نیوفته یه وقت، اسلام به خطر میوفته!
توجه کردم، بروز ندادم! دستهام عرق کرده بود، در واقع کل بدنم عرق کرده بود و احساس میکردم صورتم قرمزه.
با رها به سمت جایی که امیرعلی نشسته بود میرفتیم که برقها خاموش شد و رقص نورها روشن. همون موقع پسری از کنارم گذشت و تنهی محکمی بهم زد.
رها فحشی بهش داد و رو به من گفت:
- چیشدی؟
- هیچی، فقط کور بود من رو ندید.
به میز پنج نفره رسیدیم و رها به فرد غریبهای که کنار امیرعلی نشسته بود دست داد و سلامی کرد.
منم سلام آرومی گفتم و کنار رها رو به روی امیرعلی نشستم.
- مگه آیناز هم از این دوستا داره؟
همون پسری بود که کنار امیرعلی نشسته و با رها احوال پرسی کرد و من بین حرفهای رها متوجه شدم که اسمش آراده.
امیرعلی با گفتن اینکه میره نوشیدنی بیاره از جا بلند شد.
رها با دست بهم اشاره کرد و گفت:
- دوست منه، همخونهایم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- هانا هستم.
دستش رو به طرفم دراز نکرد، حدس زده بود که دست نمیدم باهاش و تنها گفت:
- منم آرادم.
به سمت رها برگشت و گفت:
- تو اکیپه ماس یعنی؟
رها سرش رو تکون داد و گفت:
- آره، مشکلی داری؟
آراد خندید و گفت:
- نه رئیس.
امیرعلی با سینی نوشیدنی که حاوی چهار تا لیوان بود برگشت و سینی رو روی میز گذاشت و گفت:
- شاهان کو پس؟
آراد نگاه چندشی به لیوانهایی که از رنگش معلوم بود آب پرتقاله انداخت و گفت:
- چیه این؟ یه چیزی بیار حال بیایم.
رها نگاهی به ساعت گوشیش انداخت و گفت:
- چند دقیقه پیش که بهش پیام دادم گفت میاد.
امیرعلی سرش رو تکون داد و رو به من گفت:
- شما که نوشیدنی الکلی نمیخوری؟
- نه، همین خوبه ممنون.
لیوان آب پرتقالم رو برداشتم و امیرعلی دوباره سینی رو برد.
رها از داخل ظرف شیرینیِ روی میز، یدونه شیرینی توی پیشدستی یکبار مصرف گذاشت و به طرف گرفت و گفت:
- والا تا من به خوردت ندم که تو از گشنگی ضعف میکنی امشب.
خندیدم و چیزی نگفتم. آیناز همونطور که نفس نفس میزد به سمتمون اومد و به صندلی رها تکیه داد و گفت:
- چرا نشستین؟ آراد اومدی بشینی و بخوری فقط؟
آراد شیرینی توی دستش رو داخل پیشدستی گذاشت و گفت:
- نچ... کادو هم آوردما! «بخوری فقط» چیه دیگه؟ ولی خدایی این پای گردوها خیلی خوشمزس. حالا بزار یکم از این سالاد میوه رنگارنگ هم بخورم بعد میام وسط.
- نوش جونت، رها نمیای برقصیم؟
رها قبول کرد و از جا بلند شد و همراهش رفت. من موندم و آراد، معذب شده به ناخنهای بدون لاک و کوتاه شدم خیره بودم، که گفت:
- از شهرستان اومدی؟
سرم رو بلند و نگاهش کردم:
- بله، از همدان اومدم و اینکه دانشجوام و یک ماهی میشه که همخونهی رها جون هستم.
با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- چه کامل!
امیرعلی همراه دو لیوان کوچک اومد و لیوانهارو روی میز گذاشت:
- هانا خانم چیزی نیاز ندارید؟
قبل از اینکه چیزی بگم آراد با مسخرگی گفت:
- هانا خانم؟! مگه قرار نبود دوستمون باشه، دیگه لفظ قلم چیه حرف میزنی؟
- شاید ایشون راحت نباشن تو فضولی نکن.
- نه خواهش میکنم این چه حرفیه، من با همون هانا راحتم.
آراد یکی از لیوانهارو برداشت و سر کشید، بعد از جا بلند شد و همونطور که از کنارمون میگذشت، گفت:
- هانا جون اهل قر دادنی یا نه؟ بیا بریم برقصیم که من امشب جفت ندارم.
ابروهام رو بالا انداختم و با تعجب گفتم:
- بله؟!
امیرعلی خندید و گفت:
- ولش کن یکم خل وضعه.( از جا بلند شد) میرم یدور با آیناز برقصم، نارحت نمیشی تنها بشینی؟
- نه نه، بفرمائید.
با کنجکاوی اون یکی لیوانی که امیرعلی آورده بود رو برداشتم و بو کردم، بوی تندی میداد و حدس زدم آب پرتقال باشه.
لیوان رو سرجاش گذاشتم و دست به سینه به جمعیتی که میرقصید خیره شدم. چقدر با هم فرق میکردیم؛ یه عده دختر آزاد که هرطور دلشون میخواست میپوشیدن و میگشتن و خوشحال بودن، روابط عادی یا گاهی هم غیرعادی با جنس مخالف داشتن بدون هیچ نگرانی.
قضاوتی نمیکردم و اتفاقا رفتارشون برام جالب بود و خوشم میومد. قرار نبود هرکس چون با پسری حرف میزنه یا لباس باز میپوشه بد باشه.
- سلام مریم مقدس!
با تعجب به طرف صدای آشنا برگشتم. شاهان بود، یکی از صندلیهارو کشید عقب و نشست.
با اخم غلیظی نگاهش کردم که گفت:
- آخ، گازمون نگیر حالا.
چیزی نگفتم و نگاه ازش گرفتم. لیوانی که نوشیدنی الکلی داخلش بود رو برداشت و سر کشید و گفت:
- جواب سلام واجبه ها. نکنه جواب سلام دادن به ما نامسلمونا حرامه؟
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
- سلام.
خودش رو جلو کشید، آرنج هر دو دستش رو روی میز گذاشت و دستهاش رو توهم گره کرد و نگاهی به اطراف انداخت.
همهی لباس هاش مشکی بودن، دفعهی اول هم که دیدمش مشکی پوشیده بود؛ نه فکر کنم اون روز که دیدمش تیشرتش طوسی بود.
موهاش خیلی خوش حالت و براق بودن کمی حالت دار و فر، رنگ روشنش توی تاریکی هم معلوم بود. ته ریش داشت که کمی تیره تر از موهاش بودن.
- جذابم؟
لب گزیدم و نگاه ازش گرفتم. عجب ضایع نگاهش میکردم!
پسر جوونی که نمیشناختم همراه سینی به سمت میز اومد و جلوی شاهان گرفت و اون هم یه لیوان برداشت و قبل از اینکه پسر بره گفت:
- به ایشون تعارف نکردی.
- نه من نمیخورم، بفرمائید.
پسر رفت و شاهان گفت:
- راست میگیا حواسم نبود.
چیزی نگفتم و به رها خیره شدم که با ناز همراه آراد میرقصید.
- فاز رها رو نمیفهمم.
متعجب و گیج نگاهش کردم و گفت:
- تو هیچ جوره به ما نمیخوری، تو جمع ما چیکار میکنی؟ محجبه که میای، مشروبم که نمیخوری و مثل ما پایه نیستی. خودت راحتی؟!
دستهام رو مشت کردم و سعی کردم استرس نداشته باشم که صدام بلرزه. یه نفس عمیق کشیدم تا از زور این جو سنگین گریه نکنم.
- چون اخلاق و رفتارم فرق میکنه نباید با شما حرف بزنم یا دوستهایی مثل آیناز و رها داشته باشم؟
پوزخندی زد و باقی موندهی نوشیدنیش رو خورد و گفت:
- با ما حرف بزنی؟ تو اعتقاداتت مگه حرف زدن با نامحرم هم هست؟ حرام نیست؟
پوفی کشیدم و نگاه ازش گرفتم، نمیتونستم بحث کنم. بچهها به سمتمون اومدن و پشت میز نشستن و یه صندلی کم اومد که امیرعلی رفت تا برای خودش صندلی بیاره.
آراد دستش رو دور شونهی شاهان انداخت و گفت:
- مخ دوستمون رو میزدی؟
شاهان سرش رو تکون داد و گفت:
- آره.
- اِ؟ خب چیشد؟
- هیچی فکر کن شد یکی از عروسکام.
جا خورده نگاهش کردم و اگه توانش رو داشتم توی دهنش میزدم.
آراد و آیناز خندیدن و رها گفت:
- شاهان؟ روی حرفایی که میزنی فکر کن.
شاهان شونهای بالا انداخت و گفت:
- یعنی بخاطر خانم قدیسه ما شوخی هم نکنیم؟ کی وارد جمع ما شده؟(با دست بهم اشاره کرد) ایشون، پس حتما مشکلی با ما نداره.
- شوخی کنید، ولی این شوخیتون مربوط به من بود.
شاهان یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- ناراحت شدی؟ دیگه ببخشید، ما اینطوری هستیم.
آراد از شاهان فاصله گرفت و با خنده گفت:
- ولی خدایی دلت میاد با این ناسزا نباشی؟ والا من بهش حسودیم میشه.
شاهان با خنده سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. آیناز با خنده گفت:
- از بس داداشمون جذابه، فقط اخلاق نداره.
بدون اینکه بهشون نگاه کنم به ناخنهام زول زدم و گفتم:
- مشتاق جایی که جای هزار دختر جور واجورِ نیستم؛ جذابیَتِشون پیشکش همونا.
چقدر عرق کردم!
آراد و شاهان نگاه معناداری بهم انداختن و شاهان با پوزخند سرش رو تکون داد.
رها برای عوض کردن بحث گفت:
- آیناز خانم کی کیک رو میبری؟ شام رو کی میارن؟ گشنمونه بابا!
آیناز به امیرعلی نگاه کرد و گفت:
- الان ببُرم کیک رو؟
امیرعلی موافقت کرد و هر دو از جا بلند شدن، رها هم همراهشون شد و منم بلافاصله برخواستم تا با رها برم. بهتر از تحمل کردن حرفای این دوتا بود.
***
تقریبا مهمونا همه داشتن از آیناز خداحافظی میکردن و میرفتن. من و رها هم به اتاق رفتیم و بعد از برداشتن وسایلمون دوباره به پذیرایی برگشتیم.
آیناز و امیرعلی کنار در ورودی ایستاده بودن و مهمونا رو بدرقه میکردن.
روی زمین پر از کاغذ رنگی و چیزای تزئینی بود و البته دستمال کاغذی.
به سمت میزی که آراد و شاهان نشسته بودن رفتیم. سخت مشغول حرف زدن بودن و آراد مدام حرفهای شاهان رو تائید میکرد.
کنارشون که رسیدیم سریع ساکت شدن و هر دو سوالی نگاهمون کردن.
رها دستش رو به سمت شاهان دراز کرد و گفت:
- ما میریم دیگه، خداحافظ.
با آراد هم دست داد و بعد از خداحافظی از آیناز و امیرعلی، از خونه خارج شدیم.
نه پشیمون بودم از این که رفتم به مهمونی نه راضی. شب جالبی بود!
***
همونطور که با شونه سمت راستم و گونم گوشی رو نگه میداشتم در رو باز کردم و در مقابل حرفهای مامان باشه گفتم.
در رو بستم و کتونیهام رو گوشهی جاکفشی انداختم و گوشی رو با دست نگه داشتم و همونطور که به سمت هال میرفتم، گفتم:
- باشه حتما یه شب میرم خونشون فعلا کا....
با دیدن شاهان که روی مبل دراز کشیده و سرش توی گوشی بود حرف توی دهنم خشک شد.
صدای الو گفتنهای مامان بلند شد. همونطور که جا خورده به شاهان نگاه میکردم آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- بله؟ مامان فعلا کاری نداری؟....نه قربونت برم...باشه خداحافظ.
از جا بلند شد و نشست. ابروهام رو توهم کردم و گفتم:
- شما اینجا چیکار میکنین؟
گوشیش رو روی میز گذاشت و پا روی پا انداخت و گفت:
- خونه دوستمه دلیل نمیخواد که.
کولم رو از روی دوشم برداشتم و گفتم:
- ولی الان دوستتون همخونه داره درست نیست بیاین.
همونطور که از جلوش میگذشتم تا برم سمت اتاقها ادامه دادم:
- لطفا کلیدها رو به رها پس بدید.
- چشم حاج خانم.
چشمهام رو از حرص بستم و بدون برگشتن به سمتش وارد اتاق شدم و در رو بستم.
کولم رو داخل کمد دیوار انداختم و با حرص مقنعم رو از سرم کشیدم.
حالا من با یه پسر غریبه تو خونه چیکار کنم؟ چرا رها نگفته بود که به دوستاش کلید داده، یعنی دیگه کی کلید این خونهی کوفتی رو داره؟
روی تخت نشستم و شمارهی رها رو گرفتم. هنوز جواب نداده بود که چند تقه به در خورد. ترسیده به در نگاه کردم و آروم گفتم:
- بله؟
- ناهار که نخوردی؟ زنگ زدم بیارن.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- خی...خیلی ممنون گرسنه نیستم.
دیگه چیزی نگفت. رها جواب نداد و گوشی رو روی تخت انداختم. از جا بلند شدم و در اتاق رو قفل کردم.
رها که نیست برای چی پاشده اومده اینجا؟ کاشکی پاشه بره پی کارش.
دکمههای مانتوم رو دونه دونه باز کردم و بعد داخل کمد دیواری آویزون کردم.
یه لباس با حجاب پوشیدم و یه شال هم دم دستم گذاشتم.
روی تخت دراز کشیدم؛ نیم ساعتی مشغول گوشیم بودم و از اینستاگرام به تلگرام میرفتم و تو شبکههای مجازی دور میزدم که صدای زنگ آیفون بلند شد.
سریع بلند شدم و به سمت در رفتم و گوشم رو به چسبوندم. فکر نمیکنم رها باشه چون ساعت ۵ تازه تعطیل میشد.
همونجا ایستاده بودم بلکه صدای کسی رو بشنوم که با صدای قدمهایی که با اتاق نزدیک میشد از در فاصله گرفتم.
صدای شاهان بلند شد که من رو مخاطب قرار میداد:
- ناهار رو اوردن.
- ممنون گفتم که نمیخورم.
دو تقه به در زد و بعد دستگیره رو کشید پایین. بیشتر از در فاصله گرفتم.
- در رو قفل کردی؟ پشمام!
با اینکه اون اونطرف در بود ولی چشم غرهای رفتم. کوتاه خندید و گفت:
- بابا این امل بازیا چیه؟ بیا غذات رو بخور حاج خانم.
چیزی نگفتم و باز گفت:
- مگه قرار نبود دوست پیدا کنی؟ خودت خواستی بیای تو اکیپمون، این کارا دیگه چیه؟
شاید درست میگفت! من که قبول کردم برم تو گروهشون و باهاشون آشنا بشم، اینطوری درست نبود که باهاش یه ناهار نخورم. بهش میخورد آدم بیخیالی باشه، اصرارش رو نمیفهمیدم.
شالم رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم و بین چارچوب ایستادم.
به در اتاق رها دست به جیب تکیه داده بود. نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:
- اینطوریم قبولت داریم.
- فکر کنم بهتر باشه ناهار رو بخوریم تا سرد نشده.
سرش رو تکون داد و جلوتر از من به سمت آشپزخونه رفت. روی یکی از صندلیها نشست و یکی از ظرفهای غذا رو برداشت و جلوی خودش گذاشت.
روبه روش نشستم و در ظرف یکبار مصرف رو باز کردم؛ کباب بود، بوش باعث شد احساس گرسنگی کنم و شروع کردم به خوردن.
- گرسنه بودیا!
قاشق داخل دهانم موند و با چشمهای درشت شده نگاهش کردم. قاشق رو آروم از دهانم خارج کردم و نگاه ازش گرفتم و چیزی نگفتم.
- کم حرفیا، الان رها یا آیناز بودن پارم میکردن.
تنها لبخند زدم و دوباره گفت:
- بُی فرند داری؟
- بله؟
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- نمیدونی یعنی چی؟
شالم رو جلو کشیدم و دستپاچه گفتم:
- چرا میدونم، نه ندارم.
سرش رو تکون داد و زیر لب گفت:
- خیلی عجیبی برام.
با تردید نگاه ازش گرفتم و اونم دیگه چیزی نگفت. توی یه فضای پراسترس غذام رو خوردم.
نگاه سنگینش رو حس میکردم و این باعث شده بود گر بگیرم.
نیشخندی زد و گفت:
- قرمز شدی!
لب پایینم رو گزیدم و گفتم:
- نگاهتون یه جوریه، راحت نیستم!
در نوشابش رو باز کرد و همونطور با بطری کمی خورد و دوباره روی میز گذاشت.
- نگاهم جچوریه؟
گوشهی شالم رو توی مشتم گرفته بودم و فشار میدادم.
- خب...خب...یه دختر رو اذیت...میکنه.
ظرف غذاش رو کنار زد و دستهاش رو روی میز گذاشت و توهم گره کرد و گفت:
- تو رو اذیت میکنه! بقیه اینطور نیستن.
جاخورده سرم رو بلند و نگاهش کردم:
- خب...نگاهتون درست نیست.
کلافه به عقب تکیه داد و دست راستش رو دور صندلی انداخت و گفت:
- الان موضوع نگاه منِ؟ چه مسخره!
از پشت میز بلند شدم و گفتم:
- ممنون بابت ناهار، من فردا کلاس دارم بهتره برم سر درسام.
چشم هاش رو بست و خندید، گونش چال افتاد و من ناخوداگاه لبخند زدم.
- درس چی؟ مدرسه تموم شد دیگه، دانشگاه که برای ما فقط سرگرمی بود.
همونطور که از آشپزخونه خارج میشدم گفتم:
- خب هر کس یجوره، من پرستاری میخونم نمیشه که دانشگاه رو سرگرمی فرض کنم.
اون هم از پشت میز بلند شد و پشت سرم اومد. دم در اتاق بودم که گفت:
- حنا بودی دیگه؟
با تعجب به سمتش برگشتم که از روی گیجی اخمی کرد و دوباره گفت:
- هلیا؟
- هانا.
بشکنی زد و با خنده گفت:
- آها آره ولی اسمت بهت نمیخوره؛ مثلا فاطمهای، زهرایی، رقیه، معصومه، زینب و...
بین حرفش پریدم و با خنده گفتم:
- باشه فهمیدم ولی اسم شما بهتون میخوره.
دستهاش رو داخل جیب شلوار کرد و با شیطنت گفت:
- اسم من چی بود؟
- شاها...شاهان.
سرش رو تکون داد و سریع گفتم:
- باز هم ممنون.
قبل از اینکه چیزی بگه وارد اتاق شدم و در رو بستم، بهش تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. دوباره در رو قفل کردم و به سمت تختم رفتم و دراز کشیدم، انقدر به گوشی زل زدم تا اینکه چشمهام خسته شدن و خوابم برد.
با نشستن دستی روی شونم چشمهام رو به سرعت باز کردم و تو جا پریدم که باعث شد سرم بخوره به سر رها که خم شده بود و به صورتم نگاه میکرد. صاف ایستاد و دستش رو به بالای ابروش گرفت و گفت:
- بترکی دختر چخبرته؟
روی تخت نشستم و گفتم:
- ترسیدم خب، اصلا تو چرا تو صورتم خم شده بودی؟
برگهی کوچکی که توی دستش بود رو همراه کلیدی بالا آورد و گفت:
- شاهان اینجا بود؟
سرم رو کج کردم و به در باز اتاق نگاه کردم و گفتم:
- من که در اتاق رو قفل کرده بودم، چطور اومدی تو؟
رها چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- گیج کلید اتاقا یکیه.
با خنده از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- پس الکی در رو قفل کرده بودم؟
رها همونطور که پشت سرم از اتاق خارج میشد، گفت:
- حالا قفلم نمیکردی شاهان با تو کاری نداشت.
دم در توالت ایستادم و به سمتش برگشتم و گفتم:
- تو به همهی دوستهات کلید خونت رو دادی؟
- نه فقط شاهان.
- بگیر ازش، بابا منم تو این خونه زندگی میکنم.
دوباره همون کاغذ و کلید رو بالا گرفت و گفت:
- ایناهاش، پسرم کلید رو گذاشته بود رو اپن. یادداشت گذاشته for bibi Hana.
خندید و من چشم غره رفتم و گفتم:
- بی بی هانا چیه دیگه؟! هی اسم میذاره روی من.
***
همونطور که دستهاش توی جیب شلوارش بود با سری پایین به سمت خونه قدم بر میداشت.
حوصله نداشت بیاد اینجا ولی باید میومد. روبهروی در بزرگ سفید رنگ قرار گرفت و زنگ کنار در رو فشرد و کمی بعد در توسط زن قد کوتاه و تپلی باز شد.
- سلام آقا شاهان.
سرش رو تکون داد و از کنار زن گذشت و بدون رفتن به پذیرایی میخواست به طبقه بالا بره.
- علیک سلام پسر، کجا؟
پا از روی پلهی اول برداشت و سرش رو به عقب برد تا سالن پذیرایی رو ببینه.
پدرش توی دید نبود؛ کلافه به سمتشون رفت. سیمین کنار رشید نشسته بود و میوه پوست میگرفت، صدف سرش توی گوشی بود و اونطرف سالن نشسته بود و هنوز خبری از برادر بزرگترش نبود.
سیمین بهش سلام کرد و باز سرش رو تکون داد. رشید نگاه از تلوزیون که حیات وحش رو نشون میداد گرفت، چشم بهش دوخت و گفت:
- زبونت رو موش خورده بابا؟
- مگه موش قدِ سگه که زبونش رو بخوره؟ خودش گاز گرفته حتما.
به صدف نگاه عصبی انداخت و اینبار دهنش رو باز کرد:
- چوب خطات پر شد، دفعهی دیگه میزنم تو دهنت.
رشید با اخم رو به صدف گفت:
- دفعه اخرت باشه با برادر بزرگترت اینطوری حرف زدی.
شاهان پوزخند زد و رشید با صدای بلند گفت:
- چشمت رو نشنیدم صدف!؟
صدف با حرص همونطور که به شاهان نگاه میکرد گفت:
- چشم!
رشید به سمت شاهان که هنوز دست به جیب ایستاده بود برگشت و گفت:
- چرا نمیشینی؟
- موقع شام میام.
برگشت تا از پذیرایی خارج بشه که رشید گفت:
- بشین، تو جمع دوستات هم همینطوری هستی؟
چشمهاش رو بست و نفسش رو با حرص بیرون داد؛ برگشت و روبهروی پدرش و سیمین نشست.
سیمین از ظرف میوهی روی میز چند نوع میوه توی پیش دستی گذاشت و به طرفش گرفت.
قبل از اینکه شاهان چیزی بگه رشید گفت:
- شاهان کی میوه پوست کنده؟ از پرتقال پوست کندن بدش میاد، براش پوست کن.
سیمین نگاهی به رشید و بعد به شاهان انداخت و باشهای گفت.
- نمیخواد، نمیخورم.
- از دست سیمین نمیخوری، میخوای خودم برات پوست کنم؟
صدای پوزخند صدف بلند شد. خودش هم پوزخندی زد و گفت:
- از دست شما که اصلا نمیخورم.
رشید با اخم نگاهش کرد و شاهان آروم گفت:
- متنفرم از امشب، از این خونهی مسخره.
از جا بلند شد و رشید گفت:
- سر میز شام باید بیای. خانوادهی گلنوش هم هستن.
بدون حرف از پذیرایی خارج شد و از پلهها بالا رفت و وارد اتاق خودش شد.
خودش رو روی تخت انداخت و گوشیش رو از جیبش خارج کرد. نگاهش که به تاریخ افتاد انگار یکی قلبش رو فشرد.
فردا سالگرد مادرش بود، چند سال میگذشت؟ ۱۱ سال!؟ هنوز اون شب لعنتی رو یادش بود، تاریخ ۱۷ آبان براش یادآور جهنم بود یادآور از دست دادن مادرش جلوی چشمش.
چند تقه به در خورد، چشم از صفحهی گوشی گرفت و قبل از اینکه جواب بده در باز شد و صدف بین چارچوب ایستاد. کلافه بهش نگاه کرد، روی تخت نشست و گفت:
- هر روز بیشتر به ادبت شک میکنم.
- بیا شام.
- واقعا؟ اومدی برای شام صدام بزنی؟
صدف دست به سینه به چارچوب تکیه داد و گفت:
- والا به من بود که نگاهتم نمیکردم چه برسه بیام برای غذا خوردن صدات بزنم.
همسن صدف بود که مادرش رو از دست داد؟ نه شاید هم یه سال کوچکتر بود، ۱۵ ساله!
از روی تخت بلند شد و تیشرت سفیدش رو از تنش درآورد و روی تخت انداخت و همونطور که به طرف کمد قهوهای رنگ میرفت، گفت:
- کیان اینا اومدن؟
- آره، رشید خان دستور فرمودن که مثل آدم حسابیا تشریف بیاری.
شاهان بیتوجه یه تیشرت مشکی پوشید و دستی به موهاش کشید و از اتاق خارج شد.
صدف جلوتر ازش راه افتاد و گفت:
- خیلی خوبه که حداقل من و تو توی یه چیز باهم هم عقیدهایم.
- توی چی اونوقت؟!
- برادرزادهی گلنوش، مهفام! دخترهی عتیقه رو هم آوردن.
شاهان چیزی نگفت. مهفام ازش خوشش میومد و مدام میخواست که باهاش حرف بزنه و بهش نزدیک بشه.
پذیرایی کوچکی که مخصوص خودشون بود رو رد کردن و به اونطرف خونه رفتن و قبل از اینکه به بقیه برسن صدف با پوزخند گفت:
- سلام یادت نره.
شاهان طاقت نیاورد و آخر نیشگونی از بازوش گرفت که باعث بلند شدن "آخ" صدف شد.
دیگه به پذیرایی رسیده بودن و صدف حق اعتراض نداشت و تنها نفس عمیقی کشید تا اشکی که بخاطر درد توی چشم هاش جمع شده بود برطرف بشه.
_ سلام.
همه از جا بلند شدن و جوابش رو دادن و با همه هم دست داد و در آخر کنار کیان نشست.
چند وقت میشد که برادرش رو ندیده بود؟ تقریبا یک ماه.
کیان دستش رو دور شونهی شاهان انداخت و با لبخند گفت:
- چخبر داداشم؟ کم پیدایی!
- چند وقته نتونستم بهت سر بزنم، گرفتار بودم.
- تو کارات رو پیش ببر، سر زدن به من پیشکش.
شاهان نگاه از مهفام که مشغول حرف زدن با صدف بود گرفت و گفت:
- مهفام رو برای چی آوردین؟
کیان سرش رو کج کرد و کنار گوشش گفت:
- از دیروز ظهر که سیمین زنگ زد و گفت شام بیاین و مادر و پدر گلنوش هم بگو بیان، مونده خونهی ما تا باهامون بیاد که آخرم اومد.
- حالا چی میشه آرزوش رو برآورده کنم؟
کیان چشم غرهای بهش رفت و گفت:
- شاهان ما قبلا حرف زدیم، بچس بیخیالش شو.
شاهان پوزخند بیصدایی زد:
- بچس؟ فکر کنم یه سالی از صدف بزرگتر باشه، بعد خودش اومد به من پیشنهاد داد. داداش اینارو دست کم نگیر.
کیان با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- خب نمیفهمه دیگه تو بفهم!
شاهان سرش رو تکون داد و دیگه چیزی نگفت. فعلا باید برای یه مدت دخترای اطرافش رو کنار بزاره تا بتونه یه نفر رو به خودش نزدیک کنه.
***
- سلوا بیا دیگه، چی میشه یه شب بیای پیش من بمونی؟
سلوا پوفی کشید و گفت:
- گیریا! حالا ببینم چی میشه.
دستم رو دور بازوش حلقه کردم و گفتم:
- آفرین بیا.
چشم غرهای بهم رفت و با خنده از دانشگاه خارج شدیم. سلوا با اتوبوس به سمت خوابگاهش رفت و منم قرار بود با مترو برم خونه.
کنار خیابون ایستادم و میخواستم رد بشم که یهو یه موتوری با سرعت از کنارم رد شد و بند کولم رو گرفت و با خودش کشید.
جیغ بلندی کشیدم و با ضرب روی زمین افتادم و یه طرف بدنم به زمین کشیده شد. موتوری سرعتش رو کم کرد و هنوز کامل دور نشده بود که یکی افتاد دنبالش.
چند نفری دورم رو گرفتن و کمکم کردن بلند بشم. خانمی از توی کیفش آب معدنی بیرون آورد و گفت:
- الهی دستشون بشکنه که دیگه دزدی نکنن، ببین صورتش زخمی شده.
آب رو همراه دستمال کاغذی به طرفم گرفت و گفت:
- بیا دختر جون صورتت رو تمیز کن گرد و خاکهاش بره.
زانو و آرنج دست راستم درد میکرد. خانم دیگه ای کمی مانتوم رو که خاکی شده بود تکون داد و گفت:
- حالت خوبه مادر؟
- بله ممنون، بفرمائید.
سرم رو چرخوندم تا اون مردی که دنبال موتوری بود رو ببینم. جا خورده به کولم که توی دستش بود نگاه کردم، اون اینجا چیکار میکرد؟ از کجا پیداش شد؟
خانمها از دورم کنار رفتن. نزدیکم رسید و تازه من صورتش رو درست دیدم، گوشهی لبش خونی شده بود. یعنی دعوا کرده؟
کولم رو به طرفم گرفت و گفت:
- علیک سلام بیبی خانم، میبینم که له شدی.
هنوز متعجب نگاهش میکردم که دستم رو بالا آورد و کوله رو روی دوشم انداخت، از تماس دستش با دستم یخ کردم و چند قدم به عقب رفتم.
- من...من واقعا ممنونم. لطف...کردین.
دستی به لباسش کشید و گفت:
- صورتت زخم شده، باید بریم یه درمونگاه.
دستم رو روی زخم گونهی راستم کشیدم که از سوزشش صورتم جمع شد.
- نه نیاز به درمونگاه نیست.
- اونطوری که تو افتادی زمین حتما دست و پات کوفته شده.
- نه نه خوبم.
همونطور که از کنارم رد میشد گفت:
- بیا سوار شو.
ابروهام رو بالا انداختم و متعجب نگاهش میکردم که به طرف ماشین خوشگلش رفت و سوار شد. کمربندش رو بست و دستهاش رو دور فرمون حلقه کرد و منتظر بهم چشم دوخت.
آب دهانم رو قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم. یه وقت بلایی سرم نیاره؟ نچ... چه حرفایی میزنم، اون روز تو خونه بلایی سرم نیاورد الان بیاره؟
بالاخره تصمیم گرفتم با این سر و وضعی که دارم باهاش تا خونه برم.
لنگ زنان به طرف ماشین رفتم. مردد بودم جلو بشینم یا عقب که خودش خم شد و در جلو رو باز کرد.
با ببخشیدی نشستم و همونطور که کمربندم رو میبستم گفتم:
- ممنون خیلی زحمت کشیدین.
سرش رو تکون داد و گفت:
- لنگ میزدی، یعنی پات آسیب دیده.
به نیمرخش نگاه کردم، با اخم به جلو نگاه میکرد. چه گیری رو رفتن به درمونگاه داشت!؟
- چیزی خاصی نیست، به هر حال بخوری زمین همینطوری میشه دیگه.