• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده دلنوشته قرص‌‌های رنگی | «Ara» کاربر رمان فور

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
njj1_crkk_negar_۲۰۲۰۱۱۲۸_۱۵۲۸۲۹.png

نام دلنوشته: قرص‌های رنگی

نویسنده: آرا (هستی همتی) کاربر رمان فور

ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی

هدف: گذر زمان امان نمی‌دهد و روزی می‌آید که دیگر، حسرت یک سراب است... .

خلاصه:

عمر پرپر گشته‌ی شقایق گونه و نگاه ملتمسانه‌ای که خشکیده به انتظار بازگشت روح معصومی به کالبد سردش، آن مادام که می‌داند حسرت گریبان گیرش دگر سودی ندارد؛ جنایتی به ناحق در پس غرقه بودنش اندر رویاهای واهی و چه کس می‌داند عذاب علیم به لفظ تاوان چیست؟!

99/7/20
Time: 7:45 p.m

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#مقدمه:


غرقه بودنم اندر خودخواهی و غرور چشمانم را نابینا و گوش‌هایم را ناشنوا ساخت.

آن گاه که بودی ندیدمت

و آن گاه که نامم بر لب راندی عجز صدایت را نشنیدم...

گوهر ناب حضورت را راندم

و چه شرارت‌ها که نکردم، چه حرمت‌ها که نشکاندم...

پروردگارا!

می‌دانم که قصاص گناه برایم بریدی که او را از من ربودی

و روانه به سوی آرامش ابدی‌اش ساختی تا که شاید نبودنش بر من بفهماند،

مرا سر عقل بیاورد و وجودم را به آتش بکشاند...

شاید که چشمه‌ای از رود دردهایش بر من حلائل شود!

و این همان تاوانی ست که حق است!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت یک


دستان بی‌جانم، عاجزانه بر تنه‌ی درخت کناری‌ام چنگ می‌افکنند و پاهایم چنان سست اند که چون گوژپشت به نظر می‌آیم. از ورای پرده‌ی تار از اشکان ریزانم که بی‌مهابا گونه‌هایم را خیس می‌کنند، آن تل خاک لعنتی را می‌بینم؛ لعنت بر همه‌تان! آن کوچک فرشته ‌ام را اندر میان مشتی خاک جای ندهید! او را در اعماق گورستان نخوابانید، جانان آرامم از تاریکی هراس دارد لعنتی‌ها... بس است دیگر بر رویش خاک نریزید... دلبرکم همان است که شبانش بی من سر نمی‌گشتند، حال او را در چهار دیواری‌ای می‌خوابانید که چهار ستون بدنش را خواهد لرزاند؟!

چشمانم قفل‌اند بر تاریخی که بر روی تقویم جیبی‌ام نقش بسته؛ همان که خودت داده بودی... عجیب بوی تنت را می ‌دهد جانا! کاغذ پاره‌ی این تقویم می‌گوید سیزدهم است؛ لعنت بر آنکه اذعان داشت سیزدهمین‌ها نحس‌اند! آری، امروز نحس است. دو بال خود را گشودی و پر کشیدی که نحس است...

می‌دانم حتی هم ‌اکنون نیز از دوری‌ام آسایش نداری؛ شکّم بر آن نیست که حال نیز حتی روحت می‌گرید که چنان بی ‌غیرتی نشان می‌دهم و پیش نمی‌آیم بر بالین جسدت رها شده، بر کفنت بوسه زنم. موجود بی‌ارزشی بیش نیستم و یک ترسو در لفظ کامل کلمه که از هراس پدرت پیش نمی‌آیم... آرام جانم! خداوندگارت از من نگذرد با آن بدی‌ها که نثارت کردم. چنان رنجت دادم و تعدد بارها اشک‌هایت را در آوردم که دِگر رویم نمی‌شود نزدت بیایم! شرم از روی ماهت دارم دلبر، شرم از همان آخرین روز باهم بودنمان... همان آخرین روز بودنت! شرم از همان روز که در غایت بی‌رحمی، سردی نگاه نشانت دادم که دیگر نمی‌خواهمت...

یکایک کلماتی را که عنوان کردم به خاطر دارم؛ بر ساعدت کوفتم و به عقب راندمت، غیرت را لگدمال کرده، لب به ناسزا گشودم و چون حیوانی درنده ‌خو که رحم نمی ‌داند، غرورت را شکاندم. لطافت روحت را صد تکه کردم که اندر اوج بی ‌شرمی فریاد زنان تو را محکوم کرده و گفتم دگر از تو سیر شده‌ ام... که دگر تاریخ با هم بودنمان سر آمده است! بیا جانا که اشتباه از من بوده... بودنمان تا به ابد و یک روز کشانده خواهد شد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت دو


شرمی بس سنگین مرا می‌آزارد، وان هنگام که حرف‌هایم را شنیدی و لعنت بر من که آن بغض را بر گلویت نشاندم و تو گریان زمزمه کردی. با همان صدای آرامت که گفتی خودت را خلاص خواهی کرد، اما پاسخ مرد رویاهایت که من باشم چه بود؟

قهقهه... آری، بر حرفت خندیدم و حال می‌گریم! برخیز جانم، برخیز دلبر خوش صدایم! چرا لبانت بسته‌اند...؟ برخیز و باز نامم بر زبان بیاور که عطش بر گوش شنیدن نام نحس خود در پی لطافت و نرمی صدای خامه‌وارت را دارم...

آرام جانم؛ ببخش مرا. عاجزانه از درگاهت طلب عفو دارم که باشد ارزنی از عظمت گناهانم در پی آزار رساندن‌ها به تو، مخلوق مورد عنایت پروردگار کاسته شود. ببخش مرا جانا و برخیز! از درون آن گور لعنتی بیرون آ، سرمای قبرت چه دارد که دل به آن بسته‌ای دلبرکم؟ برخیز و رهایش ساز عروسکم، بلند شو و هر چه می‌خواهد ان دل تنگ کوچکت که شک بر آن نیست آخرین روزهای عمر پر پر شده‌ات، بارها بر دوش داشت، بگو. حتی اگر شده ناسزا نثارم ساز!کوچکم، برخیز! طاقت ان ندارم اینگونه خفته ببینمت جانانم. آخر مگر خودت اذعان نمی‌داشتی پیوند عشقت با من ناگسستنی ست؟ پس خود از ظلمت چهار دیواری قبر گون رها ساز و به آغوش سست این مرد پشیمان پناه آور؛ حقیقتاً و قسم بر پاکی روح بی‌آلایشت، حسرت از کرده‌ها و پشیمانی از گفته‌ها، از آن قدر ندانستن‌ها وجود شکننده‌ام در هم کشانده که آزاری ست بس سنگین... رنجورم و بیمار، آن مادام که آگاهم حسرت ‌های گاه و بیگاهم دگر سودی ندارند!

بت درهم شکسته‌ام؛ مرگ خودم را قسمت می‌دهم، همان جانم که در پی عشوه‌هایت، با آن لبخند مدهوش کننده‌ات زمزمه می‌کردی نفس‌هایت به وجودش بسته است! حال قسم بر جانم، برخیز مرهم رنجش‌هایم! سوگند به بوی خوش تل خاکت که عجیب گرمای حضورت نشانم می‌دهد، قلب بی ‌تاب اندر چپ سینه‌ام کم نمانده پر بکشد! دیوانه‌وار بر دیواره می‌کوبد و نامت می‌خواند، همان لوس کردن ‌هایت را می‌خواهد. آخر چطور خواب به چشمانم بیاید وان هنگام که روشنای درخشش چشمان شب گونت، دیگر حضور ندارد و دیدنش حسرتی جاودانه خواهد بود بر دلم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت سه


آرامم، ای که جانم فدای آن نگرانی‌های همیشگی‌ات شود؛ به فدای قلب پاکت. آن زمان که توجهم نثار تعدد دختران اطرافم بود و نمی‌دیدمت، یکایک دقایق گذر عمرت نگران احوالم بودی. در اوج خشنودی به میانه‌ی عیش و نوش غرقه بودم که پیامت را نخوانده حذف می‌کردم، پاسخ نمی‌دادم و تو نگران چنین مرد رذلی می‌گشتی که نکند بلایی سرش آمده باشد.. جانم پیشکش آن دل خفته‌ات، همان که زلالی‌اش روی آب چشمه را سفید گردانده بود!

لعنت بر من؛ دلبرکم نفرینم کن که خواستار عذابی علیم هستم. بند بند وجودم تیر می‌کشد وانگاه که نگاهم قفل بر ظواهر سنگ قبر سردت می‌شود... می‌دانی بانویم؛ زیبا روی بوده‌ای که اندر آن شکی نمی‌باشد، اما خداوند از من نگذرد... چه زیبا به نظر می‌آیی در تصویر واقع بر روی سنگ قبرت! آن دو چشمان معصومت، حتی از ورای این تصویر کنده کاری گشته درخشش مشهود خود دارند... کردگار جانم را بستاند! من ظلم بر این نگاه لطیف روانه گرداندم؟!

هنوز نیز به پشت آن درخت خشکیده منتظر مانده‌ام. هنوز همان آدم بی‌غیرت سابق می‌باشم که بهر هراسش از پدرت پیش نمی‌آید و خود پنهان ساخته، ایستاده که سایرین بروند. که خود به تنهایی نزد آرامستانت بیایم و جسم نیمه جانم به روی سرمای کشنده‌ی سنگ قبرت رها ساخته، تا به ابدیت گریستن پیشه سازم...

لعنت بر این دیواره‌ی سخت میانمان که بانی ساخته شدنش، خود بودم. دستان لرزانم، دراز شده‌اند به سویت، اما نمی‌توانند لطافت دستان گرمت را بیابند. مدام به سرمای سنگ قبرت می‌خورند، اما پا پس نمی‌کشند... می‌طلبمت دلبر خفته‌ام! برخیز جانا...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت چهار


پلک‌هایم بر هم فشرده می‌شوند و حقیقتاً حالم از خودم برهم می‌خورد. می‌دانی علتش چیست؟ که به یاد می‌آورم چگونه در حقت بی‌رحمی و سنگدلی نشان داده، چه تهمت‌های ناروا که نثارت نکردم! رفتارهایی بس ناشایست نشان معصومیت نگاهت دادم؛ در اوج عشق شیرینت به این مردک پست در پی آرامش صدایت، زمزمه می‌راندی که دوستم داری و من از خداوندگار نیز شرم نکرده، پوزخند نثار مخلوق کوچکش می‌گرداندم. آن گاه که در میانه‌ی خشم خود بر سرت فریاد می‌کشاندم بروی گم شوی و تو در غایت عجز نگاهت، غرور می‌شکاندی و اذعان می ‌داشتی دلباخته‌ی این مردی؛ پاسخ چه بود؟ عربده ‌ای که شامل دو کلمه بیش نبود، اما خدشه‌ها بر روحت افکند... که خفه شوی...

واضحاً همان خاطرات رنج دهنده را به خاطر می‌آورم. به یاد دارم تمام آن بی ‌حرمتی‌ها که در حقت کردم و حرف‌ هایی که در اوج بی‌ تفاوتی احمقانه‌ام از دهان بیرون راندم. گفته‌هایم... که اگر آنگونه نباشی که مورد پسند من است و اگر آنچه نباشی که من بخواهم، سایرین را جایگزینت خواهم کرد. افکارم که مدام در پی آن بودم رهی بیابم بلکه به گونه ‌ای آزارت دهم؛ حقیقتی ست دردناک، اما از رنجاندنت، از مشاهده‌ی اشک‌های ریزانت لذت می ‌بردم... و لعنت بر من!

جانانم، به جانت قسم پشیمانم! به خداوندگار عادل سوگند، قلبم از یادآوری خاطراتمان فشرده می‌شود و سخنان بی‌رحمانه‌ام به طرزی مداوم در افکارم زنگ می‌زند. حسرت اندر تمامی سلول‌های جانم رخنه کرده، بلند شو دلبر! عاجزانه می‌خواهم بار دیگر سرپا ببینمت، که مقابلم بایستی و سیلی جانانه‌ ای نثار گونه‌ام کنی، گرچه تاوان عظمت اشتباهم نخواهد بود... سوگند به روح بی آلایشت که شبان خواب بر من حرام شده است! آخر خودت قضاوت کن که مگر تشابه مشهود آسمان تیره‌ی شب به سیاهی چشمانت می‌گذارد پلک برهم بگذارم؟ به خم ابروانت که امکان ندارد. مشت‌هایم پر از قرص می‌شوند که شاید مسکن ‌ها مرا بخوابانند، تا که باشد دردهایم تسکین یابند، گرچه ارزنی هستند مقابل رنج‌هایی که تو کشاندی... خواستار دقایقی خوابم شاید که روی ماهت در خواب ببینم و لعنت بر این قرص‌های رنگی! همین ‌ها تنها همدم‌ های این روزهای ناخوشم هستند... مشت... مشت...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت پنج


نخستین روزهای باهم بودنمان را به خاطر داری؟ همان روزهایی که هنوز نیز من چون خودت شیفته بودم و هنوز برق چشمان مشتی غریبه مرا محصور و مدهوش نگردانده بود... خواب چشمانم را نمی‌ربایید مگر سر به زانوانت می‌نهادم. موهای پریشان و برهمم نوازش دستانت را طالب بودند بلکم آرامشی فراگیر وجودم را در بر بکشاند و مدهوش خفتن گردم...

جانا، حال که سخن از اولین‌هایمان به میان آمد، به یاد می‌آورم ما از نخست مسیر و آغاز عاشقی یکسویه، زمین تا به آسمان تفاوت‌ ها با یکدیگر داشتیم... اشتباه آن بود دل بر منِ بی‌غیرت ببازی دلبر! من تحت هیچ شرایط وجودی، مناسب احوال آرامت نبودم... من با آن رفتارهای کودکانه‌ام، من با آن بی‌حرمتی‌هایم بانی افت خانواده بودم؛ خانواده‌ای دارای عزت والا... می‌دانی، شاید که ثروتمند نبودند، اما آبرویی میان سایرین داشته، محترم شمرده می‌ شدند و من تمام آن احترام را دوده در هوا ساختم... من آن خودخواه، به واسطه‌ی بی‌حرمتی‌هایم عزت خانواده‌ی خود را خُرد گرداندم، اما تو...

تو آن کوچک دختر شیرین پدر و عزیز دردانه‌ی مادر بودی. نجابتی زبان‌زد و نگاهی شرمگین، به اصطلاحمان پرنسس بابا! من آن که شب و روزم در هم آمیخته، ولگردی پرسه زن اندر نیمه شب و تو آن آرامی که نظم زندگانی‌ات ایجاب می‌کرد ساعت خوابت از ده مزاحمت نکند... لعنت بر من! آری، بر من... همان که ظلمت ‌ها در حق بنده‌ی خاصه‌ی خالق گرداند...

اصلاً دلبرکم، چه شد دلباخته‌ی این مرد رانده از هر سو شدی؟ تو آن دختر متین، از خانواده‌ای اصیل با ثروتی زبان‌زد که پاتوقت بوتیک‌هایی بوده به خواب‌هایم نیز راه نمی‌یافت، چه بود شیفته‌ی منی گشتی که تنها می‌شد گفت دستمان به دهانمان می‌ رسد... لعنت می‌نمایم خود را وان هنگام که به خاطر می‌آورم چنان عاشق گشته بودی که حاضر به آن بودی با نداری‌ام بسازی! کادوهایی که انتطار نداشتی برایت تهیه نمایم و قانع به اندک پول داشته و دارایی ‌ام بودی...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت شش


آیا حق این مرد نیست که بمیرد؟ شاید هم چنان خوار است که ارزشش از مرگ پایین‌تر است... من آن آدم نادانی که اندر تصورات خویش، ساده لوحانه خود را پیروز میدان می‌دانستم. دست بر هر خطا و زشتی ناپاکی موجود می‌زدم و در پی پوزخند، در مقابلت اذعان می‌داشتم از جهت من خیالت پاک باشد! تو آن دختر ساده و معصوم... در آن حال که بازنده جز خویشتن نبودم که با آنچه از خود نشان دادم، تو را از دست دادم...

من به فکر تفریحات خود، به فکر گذر خوشی، شبانه روز در نقاط مختلف در پی تفریح و تو آنی که نگران این مرد احمق شده، گریان وویس‌ها برایم می‌فرستادی و من... در اوج بی‌رحمی، نشنیده تمامشان را پاک می‌کردم! حال طالب یکی از همان‌ها هستم، شاید که بهانه‌ای باشد، که صدایت گرمای عطش وجودم را بخواباند که قطع بر یقین، از صدها قرص رنگی اثر گذارتر خواهد بود...

آری جانانم؛ اینبار قاطعانه می‌گویم، حقیقتاً حق با تو ست. به یاد دارم اواخر عمر کوتاه رابطه‌مان چگونه اندر میان گریستنت مشت بر سینه‌ام می‌کوفتی، من همان آدم بی‌تفاوت و عنوان می‌کردی دل از چشمانت بریده‌ام. آری، دگر دیوانه‌ات نبودم! همان شخصیتی که زمانی اذعان می‌داشتی دلبسته‌ی دیوانگی کردن‌های مداوم او هستی... اما دگر شیفته و دیوانه‌ات نبودم!

حقیقتاً به جرئت می‌توان گفت من آن آدم پست، لایقت نبوده و لیاقت خروار خروار محبت‌ های مداومت را نداشتم؛ جنبه ‌شان را نداشتم که اندر انتها جفتک پراندم! لیاقتی در حدت نداشتم که تو را در پی بی ‌رحمی‌ای وحشیانه از خود می‌راندم و بودنت را آزاری می‌دانستم که به دوری ‌ات عادت کرده، به دنبال رضایت لبخند بر چهره می ‌نشاندم و پشت سرت تمسخرها روانه می‌کردم... ببخش مرا جانانم! عاجزانه طلب بخشش دارم، از بابت آن حرف‌ ها که بی‌ شرمانه بر زبان راندم و آن خواسته‌ های خُرد کننده بهر شرط ماندنم... آری، این مخلوق رانده‌ی پروردگار همان بد ذاتی ست که برای ماندن ثانیه ‌ای کنار معصومیت نگاه بنده‌ی خاصه‌ی خداوند، شرایط نهاده بود... و لعنت!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت هفت


دلبر؛ جانم به لبانم رسیده، از بینی‌هایم خواهد گذشت! بازگرد، نزدم که قسم بر لطافت روحت، دگر از رویت نخواهم گذشت. سوگند بر تیله‌ های درخشان و مشکین نگاهت که دگر نقوش و نگارهای کریح بر تن حک نخواهم کرد. بازگرد جانانم و ببین بر حسب همان که خودت عنوان داشته ‌ای، این پیراهن به رنگ بخت شومم چهره ‌ام را صدها سال مسن ‌تر نشان داده، به ظواهرم نمی‌آید. بازگرد، مگر می‌خواهی زشت تجلی یابم...؟!

زیبا رویم؛ بازگرد! عاجزانه خواستار بازگشت جسم لطیفت هستم دلبر، به یکایک نفس‌های بریده ‌ات قسم که سرم دوار گرفته، ناله می‌کند. طالب خمیدگی شانه ‌های کوچکت است و به وضوح مکان خالی استحکامشان را حس کرده، چون کودکی بی‌ تابی می‌کند که خود به شانه‌ هایت تکیه دهد و اندر سکوتی مطلق که فقط با صدای نفس‌ های گرمت شکسته می ‌شود، آرامشی عمیق و مدهوش کننده را دریابد...

آرامم؛ برخیز! سوگند به گسستگی پیوند میانمان که تو تنها پایبندش بودی، اگر آن چهار دیواری سرد را رها سازی، دگر جانم در رَوَد، دست رویت بالا نمی‌آورم! مرگ را برایم محکمه در آورند، سیلی زیر گوشت نمی‌ نشانم... بازگرد مسکن روانم، به هاله‌ ی شبگون نگاهت سوگند جانم فدا شود، نمی‌گذارم تنها گوشه ‌ای بنشینی، در خود فرو رفته و کز کنی که دیگران افسرده بخوانندت! لعنتی ‌ام، بلند شو دیگر. چرا پاسخ این ملتمسانه فریاد کشیدن‌هایم را نمی‌ دهی؟ چرا حرف نمی ‌زنی جانانم، برخیز دگر! پس صدای آن آرامش نفس کشیدن‌هایت به کجا رسته است...؟

بازگرد دردانه‌ ام، تو را بر شانه‌ هایم می‌ نشانم و تا به آن سر دنیا هم اگر بخواهی می ‌برمت؛ تو بازگرد، دگر بهانه جور نمی‌گردانم و باشد که روزی صدبار همراهت به همان کافه‌ی همیشگی خواهم آمد... تو بیا، به شرف فنا شده ‌ام، دگر برایت کم و کاستی نخواهم گذاشت آرامم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت هشت


تو بیرون بیا، جلب رضایت خانواده ‌ات را به هر قیمتی باشد به دست خواهم آورد، بازگرد که جانم تویی و من دگر جان ندارم نامرد... برگرد که اگر ابدیت آن دنیای موهوم را رها سازی، بلایای آسمانی نیز بر سرم نازل شوند، دقیقه ‌ای تنهایت نخواهم گذاشت...

یکی یک دانه ‌ام؛ تو بازگرد، سوگند به نگاه اشک بارت جبران خواهم کرد. به خداوندی خدا که دیگر از ارتفاع غرور نگاهم، تو را نمی ‌نگرم؛ تو بازگرد، من جز با تو سخن نخواهم گفت و اگر جانم بستانند، نمی‌گذارم آب در دلت تکان بخورد!

ظلمت اندرون قبرت رها کن، برگرد و بزن اندر گوشم اگر مردت را سیگار به دست دیدی جانانم. تو بیا که من آنچه باشم تو می‌خواهی... به جان رها شده ‌ات که اندر رفاقت‌ هایم برای شخص خودت دل می‌ برم، به سوی رفتارهای مبتذل نخواهم رفت، قصد نداری بازگردی...؟ هر آنچه بگویی با جان و دل خواهم پذیرفت، باز نیز نمی‌خواهی برگردی؟ دیوانه‌ ام کردی لعنتی‌، عزم بازگشت نداری؟ تو بیرون بیا، هر آنچه بخواهی به سرعت برایت آماده خواهد بود، بازگرد مگر صدای مشت کوفتن ‌های مداومم را بر قبرت نمی‌ شنوی؟ تو بازگرد، آنچه از آزادی سهمت است از تو دریغ نخواهم کرد. بازگرد جانانم که حال برایم آشکار گشته آرامش جانم تویی...


«پایان»


99/7/26
Time: 11:00 A.m
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین