• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده دلنوشته زیر خط دیوانگی | «Ara» کاربر رمان فور

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
نام دلنوشته: زیر خط دیوانگی

نویسنده: Ara (هستی همتی) کاربر رمان فور

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

#هدف: خلق اثری بر اساس احساساتی خواهرانه... .

99/9/12

پ.ن: این اثر هدیه‌ای‌ست ناقابل برای قول دیگرم...^

@Bardia

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#مقدمه:
می‌‌گویی «میم»
نمی‌گویم مرگ
نمی‌‌گویم برایت می‌‌میرم!
می‌‌گویم می‌‌مانم تا برایت زیستن در پیش بگیرم.
می‌‌گویی «جیم»
نمی‌‌گویم جان باختن
نمی‌‌گویم برایت جان می‌‌دهم!
می‌‌گویم جانانمی که جانم بسته به جانت شده است.
می‌‌گویی «دال»
نمی‌‌گویم درد
نمی‌‌گویم رنج‌هایت را به جان می‌‌خرم!
می‌‌گویم پیله‌وار در دنیایت می‌‌مانم تا چنان برایت دیوانگی کنم که دردهایت از اذهانت رخت بر بندند.
می‌‌گویی «ت»
نمی‌‌گویم تنهایی
نمی‌‌گویم تاریکی‌هایت را برای خود می‌‌ستانم!
می‌‌گوین تا به ابدیت خواهرانه‌هایم را عاشقانه با تو تقسیم می‌‌کنم تا که از یاد ببری تنهایی چند حرف دارد... .

#nsi❤
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت یک
نرمی صدای خنده‌های آرامت که در گوش‌هایم طنین می‌‌افکند، چنان عنان گسیخته می‌‌شوم که بی‌مهابا سوی دو بال گشوده‌‌ی پنجره‌مان به پرواز در می‌‌آیم بلکم پهنه‌‌ی افق را حین طلوع مادر طبیعت بنگرم؛ در هم گوریدگی آبی تیره‌‌ی آسمان و سرخی نارنجی‌وار گوی آفتاب بانی جوانه زدن حس شعفی‌ست که جز با نگاهت آرام نمی‌‌خوابد... .
چنان اوج گرفتن پرندگان اندر آن دور دست‌ها را می‌‌کاوم که گویا قرار بر آن است ظواهرت میان روشنی کرانه‌‌ی مقابلم پدیدار شود... فرسنگ‌ها فاصله میانمان و اما تو چنان در دل با روانم یکی شده‌ای که مه داغ و مبهم حضورت را شانه به شانه‌‌ی خود، به هر کجا که می‌‌روم عمیقاً احساس می‌‌کنم!
دقایق شبانم در اوج سکوت و خموشی به یادت می‌‌گذرد که موج شکننده‌‌ی شیطنت‌هایت از راه برسد و باز نیز همان سر به سر گذاشتن‌هایمان و القای احساسی که بس ناشناخته خوانده می‌‌شود... مگر دیگران چه می‌‌فهمند از ذوق‌های کودکانه‌مان و جریان احساسی خواهرانه میان عقل و منطق عکس برگردان شده‌مان؟ این جز همان احساس فراطبیعی‌ای نام نمی‌‌گیرد که قفلش جز به دستان کلید قلب من و تو گشوده نمی‌‌شود! و ماندنت رمز سکونم و نفس‌هایت بانی آرامش بیحال نگاهم است... .
عقل و منطقمان را می‌‌خواهی چکار؟ بگذار یک بار بهر دائمی بودن حقیقت جوانه‌‌ی این شور و آتش شعله‌ورش بگویم که منطق را در منِ م*س*ت از پاییز نخواه! عقل میان وجودِ منِ خرابِ محتاج به ثانیه‌ای نوازشت چه جایگاهی دارد ای دخترکِ حواس پرتِ ساکن قلعه‌‌ی نوساز کنج دلم؟ و تو خودت همان شاهدی که مقابل جفت تیله‌‌ی نگاهت دیده‌ای هر چه از ورای دهانم، میان حنجره‌ام بیرون بجهد، عقل و منطقی ندارد! در محضر تو عاقلانه نه، اما صادقانه کلمات را می‌‌چینم و با چینشش، قسم سهم خود از حضورت را طلب می‌‌کنم دلبرکم! گرچه روشنایی زلال احساس دو سویه‌مان جایی میان القاب کج و معوج نسبت‌داده‌مان هویداست و تو خود می‌‌دانی کدامین را می‌‌گویم... .
@Bardia
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت دو
در پی چه می‌‌گردی دیوانه‌ی دوست‌داشتنی‌ام؟ این‌گونه حریصانه اوراق کتب مقابلت را به سوی بالا و پایین می‌‌کاوی در پی یافتن اثری همسان با کشش ناخواست میانمان؟ می‌‌خواهی ردی را بیابی که صحه بر آن بگذارد عظمت مغناطیس و جاذبه‌ی دو سویه‌مان حقیقی بوده، مشابهش را تاریخِ دست و پا شکسته به خود دیده است؟ آخر دلبر؛ مگر این یک مشت احساساتِ به ظاهر پوچ اما دارای ارزش و حس شعف جان‌گداز اما شیرین ناشی از حضورت که گویی تجربه‌اش کرده‌ای، چنان محدود است که بتوان به واسطه‌ی مشتی احساس وصفش کرد؟ گذر هزار و اندی سالِ دنیایمان بارها به چشمان خون بار خود این وابستگی‌های گسسته را دیده، اما قلم نویسندگان بی‌قریحه‌مان و حروف خطی‌وار لغات، عاجز ماندند از به تصویر و تحریر کشاندن اتصال دو روح و کالبد... چه کنیم که مادیات قاصراند از تجلی حتی بخش نقطه گون درهم گوریدگی روح و روان دو قسم که حقیقت معنوی‌اش غایت نمی‌پذیرد؟
حال بگذار من قولی کودکانه به تو بدهم؛ اثری بر جای نمانده که چنان شایسته، تقدیر حضور چنین کشش دو سویه‌ای را نمادِ نگاشته بداند و من به جاودانگیِ حضور دو قطب نگاهت که منِ بی‌دفاع را می‌‌رباید سوگند یاد می‌‌کنم، تنها برای تو بر پشت دست مشتی هنرمند بکوبم؛ شاید آن باشم که شور جنبان پیوند منفصل انگشتانت با فواصل میان دستانمان را برگی از تاریخ سازم و آویخته بردار ابدیت، به نمایش عابرانِ رهگذرِ انگشت به دهان نگاه دارم! باشد که حتی اگر خشونت مشت تقدیر برایمان هر چه شوم رت رقم زد، در اذهان همگان بماند ماورا این‌گونه راستیت می‌‌پذیرد و پیوند روان حتی انتصابات روی برنامه ی مغز را هم مغشوش می‌‌سازد! سوگندم را از یاد مبر... .
آن‌گونه چشم غره نثار قهقهه‌ام نکن جانا! می‌دانی شیفته و خراب آن حرص خوردن های آبنباتی‌ام که چشمان خمارت ریز شدگی اختیار می‌‌کنند و ورای حنجره‌ات همان فرابنفش‌ها را... از محال ممکن سخن به گود کشیدی و حال خموش بمان دختر که غنچه‌ی لبانت مرا مدهوش‌تر سازد و رخصت دِه من از ممکن محال بگویک؛ از قطب مقابل اظهارهایت... .
@Bardia
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت سه
صدای خفه و بغض‌آلودت در پهنه‌ی خیس نگاهت اثبات دارد و هیچ بشری نمی‌‌داند این تن صدای مغموم چه می‌‌کند با روان منِ درهم شکسته که عاجزانه و بی‌هدف نامی نامشخص می‌‌خوانی و می‌‌گویی محال است؛ جسم نحیف خود را غرقه میان خصومت تار و پودِ رهی تاریک می‌‌بینی که مه مبهم وحشت بر رویش سایه افکنده و لب گشوده‌ای که انتها ندارد! خود را تنها می‌‌خوانی و تصور آن داری چنان از چرخش فلک زمانه به جا مانده ای که دگر زمانه از کفت رفته، از پس هیچ بر نخواهی آمد که شاید جنبش تلالو نور رقصان امید را انتهای پهنه‌ی دورادور خود بیابی... .
ای آرام جانم؛ ثانیه‌ای هم که شده آرام بگیر و مخمل نگاهت را بر من ده و بگذار در اوج خفقان این سقوط سکوت، لب بگشایم. آخر حصار و تنگنای این ناامیدی را حول خود پیچانده‌ای که چه بشود؟ تا به آن هنگام که ایمان حضور دارد و حسی عشق نام میان پهنه‌ی دلت می‌‌تپد، محال چه عنوانِ فاقد مفهومی‌ست که عیانش می‌‌داری؟ مرا می‌‌بینی؟ شیدایی چند قسم نگاهم را و شیفتگی فراسوی صدایم را در سطح ادراک خود می‌‌یابی؟ بدان حسب بر یاری همین خارج از دایره ی تفاسیر می‌‌گویم ماورایی ست گنجانده در بهبوهه‌ی احساس و علاقه، که حضورشان نیست را هست و نباید را باید می‌‌سازد؛ محالت را ممکن می‌‌سازم و تا به غایت هوای مسمومی که اندر ریه می‌‌رانم، توان میان گود می‌‌نهم که هر چه بشود، محالت را امکان موجودیت دهم... .
نفس داغِ خارجه از فضای محبوس دهانم را بر شیشه تحمیل می‌‌سازم که باشد نامت را بر بخار رویش به تحریر بکشانم؛ می‌‌گویی به غایت این جدال فاقد منطق اندیشیده‌ام؟ که خلاء م*س*ت و مبهوت کننده‌ی نشأت گرفته از منبع حضورت، سرانجام مرا به کجا خواهد کشاند...؟ غایتی تلخ و آدمکی سردرگم و جا مانده از قافله‌ی تقدیر که انبوه خرمن حوادث شوم او را در بر کشانده و سیه‌بینی مطلقی بر روانش باشد. شاید هم اندر نقطه‌ی مقابلش، انتهای مسیر به شیرینی چسبانک عسل باشد! اما می‌‌دانی من چه می‌‌گویم دلبر؟ حقیقت محض است بگویم آنچه را من از مسیر زندگانی با چاشنی قلب برگزیدم که محوریتی بر مرکز «تو» را تشکیل می‌‌دهد، ابداً انتها ندارد! بودنم با تو و انچه از احساسم باقی می‌‌ماند، به جاودانگی خواهد ماند که چون باریکه ای عمیق از چاهِ بی‌غایت می‌‌ماند و چه خوش است خود را به طناب تو در چاه بیفکنم... .
@Bardia
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت چهار
دلبر، تا به حال از حیات مجدد روح، هیچ بر پرده‌ی گوش‌هایت طنین افکنده؟ مرا کاری با تفاسیر روانی تعدد شاخصان نیست، خود می‌‌گویم برایت که برایم این مرگ و کالبد جدید یافتن چه معانی نهانی در خود دارد. می‌‌دانی؟ می‌‌خواهم بگویم قالب روانی از بُعدِ درونم، بارها مرگ را با آغوش باز پذیرا شده و هزاران دفعه متولد گشته، تنها به اثر پذیری از هرم داغ نفس‌هایت... خود را در خفقان، خاموش ساخته و باز در پی کالبدی جدید به دنیای خاکی بازگشته که عاری و خام باشد بلکم تو او را به سلیقه و خواست خود بیارایی! باشد که در غایت عقلانیتمان تشابه، و شاید تقارن به شکلی متمم بیابد. گرچه می‌‌دانم زمان زیستنمان یکسان است، اما تو خود آگاهی که چهارچوب شکل گرفته‌ی درونی‌مان چه حد از متغایر بودن اختیار کرده و من قدم گذارِ آنم بارها روان‌کُشی کنم تا به آن نقطه ی اوج از پرتگاه ناب حضورت دست یابم و تو مرا یکی شده با اذهانت بدانی...!
می‌‌دانی چه در افکارم می‌‌گذرد؟ به آن می‌‌اندیشم که منطق را چگونه توان دارم با نگاه‌های بی‌منطقمان درهم بی‌‌آمیزم و التفات بی‌علت صدایمان را به واسطه‌اش توجیح نمایم؟ می‌‌دانی... نمی‌‌شود! امکان آن نمی‌‌یابد که ابحاثمان منطقی بودنی بر خود بگیرند. چرا که اگر منطق را از من طلب کنی، می‌‌گویم منطق من بر پایه‌ی غروری می‌‌چرخد که نشستن حتی خدشه‌ای بر رویش، مرگ را به مقابل نگاه بانی‌اش می‌‌کشاند و حال تو آنی که مرا تکه‌تکه نیز نمایی، باز جان نثارت خواهم ماند! به قول شاعری که نمی‌‌دانم کیست، منطق میان قفل نگاهت، خطی چند...؟
علت قهقهه‌ام را جویا نشو جانا؛ دلخور نمان! مستانه می‌‌خندم بر آن شعفی که بانی‌اش تویی و علتش معلول ندارد! می‌‌گویی برو و می‌‌گویم می‌‌روم و چه لجبازی کودکانه‌ای که می‌‌دانیم هیچ کداممان بی‌‌آنکه حضور نیمه‌ی دیگرش را دارا باشد، نخواهد زیست... .
@Bardia
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت پنج
اتاقی غرق در تاریکی مطلق که جز تابش مهتاب، نوری دگر اندرونش کوره راهی نمی‌‌سازد، جز هاله‌ی مبهم نامت که مقابل نگاهم، میان زمین و هوا رقصان، معلق مانده است. گذر شب، نیمه را پشت سر نهاده و شروعی دیگر از بامداد پذیرا گشته، اما مگر خفتگی به چشمان خسته‌ام می‌‌آید؟ تا که ظواهر خنده‌ات بر اذهانم حک شده است، سوگند به ابدیت که خفتن بر من حرام است و به یادت پاسی از شب را به آغوشی باز می‌‌کشانم... به پشت بر تخت خفته‌ام و چنان دو چشمان خیس خود را به سقف دوخته‌ام که مرا دیوانه می‌‌خوانند. حق هم دارند؛ آخر بر پهنه‌ی بی‌نقش و نگار سقف بی‌روح، رنگ نگاهت چیره شده که مجال خواب نمی‌‌دهد! شیطنت نگاهت را میان نقوش خیالی می‌‌یابم و تو بگو دیگر خفتگی‌ای می‌‌ماند که چشمانم را برباید؟ سوگند به پیچش موهایت که تخت از چنین زل زدن و خیره ماندنی بی‌غایت، درمانده مانده؛ لعنت بر او اگر از محضرت خواست اعتراض دارا باشد.
تبسمی بر لبانم نشسته که بس تلخ، شیرینی صدها ناگفته ابراز می‌‌کند. سکوت را در سکون می‌‌خوانم و می‌‌دانی؟ خروارها چینش سخن جایی میان حنجره‌ام خفقان پذیرا شده، چرا که خودآگاهی بهر ابراز چنین حجم عظیم و گسترده‌ای از لغات، دوری‌مان توان ندارد و بیانشان از ورای ندیدنت ارزش... ببخشای مرا که فرسنگ‌ها فاصله میانمان نگاشته است و تاب نیست مرا که این‌گونه هر آنچه را برایت بگویم که انباشته میان احوال آشوب روانم است... سرانجام زمانی خواهر آمد که چشمان بی‌قرار خود را به خرمن نگاهت بدوزم و نجوا کنان آنچه‌ها را بگویم که حال، اندر مشتی لغت نام بی‌ارزش جای نمی‌‌گیرد؛ آخر خودت بگو دلبر! خطوط کاغذ پاره‌ای در آمیخته با جوهر خودکاری فاقد ارزش، چگونه جایگاه آن را دارد وصف تو درون خود بگنجاند؟ تو آنی که همتا ندارد و تایش اینگونه به ارمغان نمی‌‌آید... .
سحر نزدیک است و وقت اندک جانم؛ عجولانه به تحریر در می‌‌آورم چرا که حتی ثانیه ای بیش از پیش نگاشتن بهر تو، لذایذ دارد بس ناشناخته که حقا چه دردی ست تمامی آدمیان به مقامش نائل نمی‌‌شوند... .
می‌‌شنوی جانا؟ صدای کوبش دیوانه‌وار یکی از جوارح درونی‌ام می‌‌باشد که خود به تو باخته است و جایی میان سمت و سوی چپ جایگاه سینه‌ام، مستانه خود به دیواره‌ی دل می‌‌کوبد و عاجزانه نامت را می‌‌خواند؛ خود که می‌‌دانی! دل باختن رهی‌ست یک‌سویه که بازگشت دارا نمی‌‌باشد و گویند پل‌های معابر به پشت خود خراب ساخته‌ام. حال به تو می‌‌گویم؛ برای تو جان باختن که سهل و کم است، نیاز به آن باشد، باز می‌‌گردم خود را میان همان دره‌ای بیفکنم که پل رویش را به خاطرت ویران ساختم... .
#تا به ابدیت زمانه، یادت در یادم و نامت در اذهانم حک شده می‌‌ماند! م.ت «من و تو»
@Bardia
«پایان»

1399/9/21
Time: 10:15 A.m
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا پایین