#پارت پنج
اتاقی غرق در تاریکی مطلق که جز تابش مهتاب، نوری دگر اندرونش کوره راهی نمیسازد، جز هالهی مبهم نامت که مقابل نگاهم، میان زمین و هوا رقصان، معلق مانده است. گذر شب، نیمه را پشت سر نهاده و شروعی دیگر از بامداد پذیرا گشته، اما مگر خفتگی به چشمان خستهام میآید؟ تا که ظواهر خندهات بر اذهانم حک شده است، سوگند به ابدیت که خفتن بر من حرام است و به یادت پاسی از شب را به آغوشی باز میکشانم... به پشت بر تخت خفتهام و چنان دو چشمان خیس خود را به سقف دوختهام که مرا دیوانه میخوانند. حق هم دارند؛ آخر بر پهنهی بینقش و نگار سقف بیروح، رنگ نگاهت چیره شده که مجال خواب نمیدهد! شیطنت نگاهت را میان نقوش خیالی مییابم و تو بگو دیگر خفتگیای میماند که چشمانم را برباید؟ سوگند به پیچش موهایت که تخت از چنین زل زدن و خیره ماندنی بیغایت، درمانده مانده؛ لعنت بر او اگر از محضرت خواست اعتراض دارا باشد.
تبسمی بر لبانم نشسته که بس تلخ، شیرینی صدها ناگفته ابراز میکند. سکوت را در سکون میخوانم و میدانی؟ خروارها چینش سخن جایی میان حنجرهام خفقان پذیرا شده، چرا که خودآگاهی بهر ابراز چنین حجم عظیم و گستردهای از لغات، دوریمان توان ندارد و بیانشان از ورای ندیدنت ارزش... ببخشای مرا که فرسنگها فاصله میانمان نگاشته است و تاب نیست مرا که اینگونه هر آنچه را برایت بگویم که انباشته میان احوال آشوب روانم است... سرانجام زمانی خواهر آمد که چشمان بیقرار خود را به خرمن نگاهت بدوزم و نجوا کنان آنچهها را بگویم که حال، اندر مشتی لغت نام بیارزش جای نمیگیرد؛ آخر خودت بگو دلبر! خطوط کاغذ پارهای در آمیخته با جوهر خودکاری فاقد ارزش، چگونه جایگاه آن را دارد وصف تو درون خود بگنجاند؟ تو آنی که همتا ندارد و تایش اینگونه به ارمغان نمیآید... .
سحر نزدیک است و وقت اندک جانم؛ عجولانه به تحریر در میآورم چرا که حتی ثانیه ای بیش از پیش نگاشتن بهر تو، لذایذ دارد بس ناشناخته که حقا چه دردی ست تمامی آدمیان به مقامش نائل نمیشوند... .
میشنوی جانا؟ صدای کوبش دیوانهوار یکی از جوارح درونیام میباشد که خود به تو باخته است و جایی میان سمت و سوی چپ جایگاه سینهام، مستانه خود به دیوارهی دل میکوبد و عاجزانه نامت را میخواند؛ خود که میدانی! دل باختن رهیست یکسویه که بازگشت دارا نمیباشد و گویند پلهای معابر به پشت خود خراب ساختهام. حال به تو میگویم؛ برای تو جان باختن که سهل و کم است، نیاز به آن باشد، باز میگردم خود را میان همان درهای بیفکنم که پل رویش را به خاطرت ویران ساختم... .
#تا به ابدیت زمانه، یادت در یادم و نامت در اذهانم حک شده میماند! م.ت «من و تو»
@Bardia
«پایان»
1399/9/21
Time: 10:15 A.m
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان
دانلود pdf کتاب