-
- ارسالات
- 56
-
- پسندها
- 178
-
- دستآوردها
- 33
آب را گل نکنیم
یاد سهراب بخیر
ولی افسوس کجایی سهراب؟
آب را گل کردیم
ما به گلها خ**یا*نت کردیم
یا به احساس کمی شک کردیم
یاد دوران گذشته
یاد تاریخ بخیر
پدرم میگوید:
جادهها خاکی بود
خانهها خشتی بود
ولی قلب انسان
آبیِ آبی بود
ما نمیخندیدیم
به لباسی پاره،
خانهای آواره،
دختری دلداده
آری، نمیخندیدیم
به لجنهای کف رود خانه،
به کثیف بودن یک دیوانه،
یا زمین خوردن یک جامانده
همه انسان بودن؛
نه عروسک، پسرم!
همه غرق احساس
همهجا با انصاف
راستی، تو بگو!
مردم همعصرت
اهل احساس هستند؟
سرم از شرم به پایین افتاد
چه بگویم به پدر؟!
پاسخ من به بشر توهین است
پاسخ من این است:
تبر مرد تبر زنتیز است
کشتن حسِ درختان به بشر نزدیک است
کندن بوتهی خاری تنها،
چیدن غنچه گلی بیهمتا،
همه عادات من است؛
عادت انسانها
ما برای بازی
با تفنگی بادی
میزنیم تیر به اندام کبوتر گاهی
غافل هستیم ولی
این کبوتر، خودش مادر بود
جوجهاش منتظر آمدنش از در بود
ولی اکنون یتیم است جوجه
مادر او فدای بازی انسان شد
عصر ما، عصر غریبه شدن انسان است
عصر بیکس شدن احساس است
عصر نابودیِ با هم بودن
عصر تنها شدن یک لبخند
پدرم، باور کن!
عصر خون است و خ**یا*نت اکنون
ولی دیروز امیدوار شدم
پسری را دیدم،
گل نرگس در دست
پیرمردی را دید
هر دو چشمش پر تاریکی بود
دست او را گرفت
از خیابیان عبورش داد و
نرگسی داد به او
پسرک گفت با من
«تا گل نرگس هست
احساس هم زنده است»
یاد سهراب بخیر
ولی افسوس کجایی سهراب؟
آب را گل کردیم
ما به گلها خ**یا*نت کردیم
یا به احساس کمی شک کردیم
یاد دوران گذشته
یاد تاریخ بخیر
پدرم میگوید:
جادهها خاکی بود
خانهها خشتی بود
ولی قلب انسان
آبیِ آبی بود
ما نمیخندیدیم
به لباسی پاره،
خانهای آواره،
دختری دلداده
آری، نمیخندیدیم
به لجنهای کف رود خانه،
به کثیف بودن یک دیوانه،
یا زمین خوردن یک جامانده
همه انسان بودن؛
نه عروسک، پسرم!
همه غرق احساس
همهجا با انصاف
راستی، تو بگو!
مردم همعصرت
اهل احساس هستند؟
سرم از شرم به پایین افتاد
چه بگویم به پدر؟!
پاسخ من به بشر توهین است
پاسخ من این است:
تبر مرد تبر زنتیز است
کشتن حسِ درختان به بشر نزدیک است
کندن بوتهی خاری تنها،
چیدن غنچه گلی بیهمتا،
همه عادات من است؛
عادت انسانها
ما برای بازی
با تفنگی بادی
میزنیم تیر به اندام کبوتر گاهی
غافل هستیم ولی
این کبوتر، خودش مادر بود
جوجهاش منتظر آمدنش از در بود
ولی اکنون یتیم است جوجه
مادر او فدای بازی انسان شد
عصر ما، عصر غریبه شدن انسان است
عصر بیکس شدن احساس است
عصر نابودیِ با هم بودن
عصر تنها شدن یک لبخند
پدرم، باور کن!
عصر خون است و خ**یا*نت اکنون
ولی دیروز امیدوار شدم
پسری را دیدم،
گل نرگس در دست
پیرمردی را دید
هر دو چشمش پر تاریکی بود
دست او را گرفت
از خیابیان عبورش داد و
نرگسی داد به او
پسرک گفت با من
«تا گل نرگس هست
احساس هم زنده است»