کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
هدف: مینویسم تا بدانی آن چه را که گذشت، بر هم وطنت. شرکت در مسابقه
خلاصه:
قلب هایی که در غبار عزا گرفتار شدند،
پیکر هایی که پیشکِش خاک شدند،
همه و همه، نمایان گر افرادی است که روزی فکرش را نمیکردند سیلی رصین مهمان ناخواندهی شهرشان شود.
شهری غبار گرفته را میتوانی تجسم کنی؟
قلبِ پدر و مادر های پیشکش شدگان را چطور؟
گاه، باید چشم بصیرت داشت برای دیدن حقایق عظیمِ تعیش!
مقدمه:
شهرم را آب برد!
آن بی رحم حتی به طفل رحم نکرد
طفلم را خاک خورد!
عید امسال، تلخ ترین شیرینی را عیدی گرفتیم
ماهی در تنگ بلورش مرد!
سیلاب آمد و شادی را شُست
سیاه پوش شدند ، آذری و شمالی و کُرد!
♤پارت اول♤ با لبخندی کوتاه، نگاهی کاوش گرانه به بازار انداخت و نفس تازه ای گرفت؛ بوی عید میآمد. چقدر بهار را دوست داشت! دکان داران، اجناس جدید آورده بودند و بازار لبریز بود از انبوهِ هفت سین و ماهی و سبزه هایی با ربان های رنگارنگ. مانتو ها و لباس های مُدِ سال جدید به او چشمک میزدند و وادارش میکردند تا به سمتشان برود.
- الو! سلام عمه جون، خوبی؟
با صدای آپامه، از عالم شیرینش خارج شد و به صدای مسخرهی آپامه گوش سپرد.
- آره بابا، مجبور شدیم بیایم داخلِ یه پاساژ، بارون خیلی شدید شده.
- ...
- باشه فدات شم، زود برمیگردیم، خداحافظ.
بدونِ هیچ حرفی، دستِ آپامه را کشید و به سمت دکانِ لوازمِ سفرهی هفت سین، کشاند
- آی! کندی اش. به خدا این دسته، نه کشِ شلوارت!
کلافه از حرف های بی سر و ته آپامه، گفت:
- آپامه! همچین میکوبم تو دهنت ...
با برخوردش به زنی میانسال، حرف در دهانش ماسید و عصبی گفت:
- حواست کجاست خانم؟
پیرزن فرتوت، از دختر عصبیِ مقابلش، معذرت خواهی کرد و از کنارش گذشت.
آپامه خواست چیزی بگوید که باز هم توسط پالیز کشیده شد و نتوانست به او تشر بزند.
هر دو، با هم فکریِ یک دیگر، وسایلی برای هفت سینِ سال جدید انتخاب کردند. به سمت لباس فروشی هایی که سراسر پر از لباس های زیبا و خوش رنگ بود، رفتند و لباس هایی که برازنده دو خانم متشخص بیست یک ساله بود، برگزیدند.
- میگم پالیز! مطمئنی آبی آسمانی به پوستِ سبزه میاد؟ حس میکنم بهم نمیاد.
پالیز از این سوال تکراری که بیشتر از هزار بار جوابش را داده بود، به ستوه آمد و گفت:
- به جونِ مامان، بهت میاد؛ هم به پوست سبزه ات، هم به قهوه ای چشم هات، هم به ابروهای هشتیات، هم به دماغ عملی ات، هم به لب های کوچی ...
- خیلی خوب بابا! فهمیدم بهم میاد، چرا این قدر فشار میاری به خودت؟
زنگ در را فشرد و چشم غرهای نثار رخِ آپامه کرد که صدای مادرش در آیفون پیچید.
- بیاین تو مادر!
و بعد در با صدای آرامی باز شد. هر دو به قصد گشودن در، آن را فشردند و وارد شدند.
***
مانتوی خردلی و شلوار لی مشکی و شال خردلی- مشکیاش را به دِراوِر آویزان کرد. به سلیقهی خودش، برای انتخاب لباس های عیدش، آفرین گفت. آپامه هم درست مثل او لباس خریده بود، تنها فرق لباس هایشان، ترکیب رنگ مانتوهایشان بود.
- پالیز! بیا شام.
♤پارت دوم♤ به سمت پنجره رفت و آن را گشود تا هوای داخل اتاق، تعویض شود. باد، خودش را به رخ آسمان میکشید و به گوش درختان، سیلی میزد. گرسنه بود. با زحمت از آسمان خروشان و هوای تازهی نزدیک بهار، دل کند و برای صرف شام، به سمت آشپزخانه رفت. مادرش و آپامه مشغول چیدن میز بودند. سرفهای کرد تا به آن ها بفهماند که آمده است. مادرش با دیدنش، لبخندی زد و گفت:
- مادر فدای چشم های سبزت بشه، بیا شامت رو بخور عزیزکم.
چقدر از طرز صحبت مادرش، حرصش میگرفت. هر وقت مادرش اینگونه با اون سخن میگفت، حس میکرد طفلی هشت ساله است که میخواهند، به زور، غذا به خورد او بدهند.
- عمه! بهخدا این تحفه رو خیلی لوس کردی.
باز هم چشم غره ای، نصیب آپامه شد. پالیز در جای مخصوصش، پشت میز چهار نفره ی درون آشپزخانه، مستقر شد.
- شام چیه؟
آپامه نگاهی به سقف انداخت و سوت زد. مریم نیز که از علایق دختر بد عنقاش با خبر بود، ترجیح داد سکوت کند. پالیز با دیدن قیافهی آن دو، تا تهِ داستان را خواند. مطمئن بود که شام ماکارونی دارند؛ غذایی که پالیز از آن متنفر بود. اما این بار، حوصلهی جر و بحث نداشت. پس نشست تا مادرش غذا را بیاورد. آپامه در کنار پالیز جای گرفت و نگاهی به پوست سفید رنگ پالیز که شباهت عجیبی به روح داشت، انداخت. خواست چیزی بگوید که صدای شدید رعد و برق با جیغ عمهاش و قطع شدن برق ها، مصادف شد.
ترسیده بود. کورمال- کورمال، به سمت کانتر آشپزخانه رفت و موبایلش را برداشت. نور چراغ قوهی آن را روی عمه و دختر عمهاش تنظیمکرد. تازه به یاد آورد که پالیز، به شدت، از تاریکی هراس دارد.
خشک شده، به سیاهی رو به رویش نگریست. از کودکی، فوبیای تاریکی داشت. فردی او را تکان میداد، ولی اون نای سخن گفتن نداشت.
- پالیز! پالیز! صدام رو میشنوی؟ عمه یه لیوان آب بیار. پالیز!
لیوانی آب به لبانش نزدیک کردند و به دهانش ریختند. باقی مانده ی آن را، به صورتش پاشیدند. بالأخره، اندکی، حالش سرِجایش بازگشت.
- مادر دورت بگرده، خوبی قشنگم؟
نمیخواست بیش از این، آن دو نفر را در نگرانی بگذارد.
- خو... بم!
نفس آسودهای که جفتشان کشیدند، به احساس سنگدلی پالیز، دهان کنجی کرد.
- حتماً به خاطر باد شدید، سیم های برق قطع شده.
مادرش حرف آپامه را تایید کرد و گفت:
- بذار یه زنگ به صغری خانم بزنم، ببینم برق خونهی اون ها هم قطع شده یا نه
دلش میخواست باز هم تکهای نثار آن ها کند که اگر برق خانهی صغری خانم، وصل یا قطع باشد، چه تغییری در حال آن ها دارد، اما صدای آپامه مانعش شد.
- میگم، عمه!
همان موقع، صدای شکستن چیزی در کُل خانه پیچید و صدای جیغ آپامه و پالیز و فریاد یا حسین گفتن مریم خانم، در آن گم شد.
♤پارت سوم♤ اشک های آپامه، روی صورتش روان شد. بیست و یک سالش بود اما به اندازهی یک کودک شش ساله، ترسیده بود. پالیز، آرام از جایش برخواست و گوشی آپامه را از چنگالش درآورد. کابینت ها را برای یافتن شمع، زیر و رو کرد و غرید:
- لعنتی، کجاست؟!
مریم که از سر و صدای باز و بسته شدن کابینت ها، کلافه شده بود، گفت:
- بگو دنبال چی میگردی که بهت بگم کجاست.
آپامه خود را، سفت، به عمهاش چسباند و از رفتن عمهاش به سوی پالیز، جلوگیری کرد.
پالیز با دیدن جعبهی سبز رنگ شمع، لبخندی زد. شمع ها را برداشت و بار دیگر، به سمت آن دو، بازگشت.
- باید برم ببینم چی بوده که شکسته. آپامه! تو پیش پالیز بمون.
و این بار، مریم بود که شمع را از پالیز گرفت و با فندکی که روی میز چشمک میزد، روشنش کرد.
پالیز، خود، در حد مرگ حیران بود، گریهی آپامه هم برایش قوز بالا قوز شده بود. مریم، شمع را در دستانش فشرد و راهی هال شد. با دیدن پنجرهی شکسته ی خانه و باد شدیدی که در حال وزیدن بود، کمی در خود جمع شد. خانه در حصاری از سرما، به دام افتاده بود. باران شلاقی، خود را به زمین و زمان میکوبید. مریم خواست به سوی آشپزخانه بازگردد که آژیر خطر ساختمان، به صدا درآمد.
با بلند شدن صدای آژیر، پالیز، با ترس، به آپامه نگاه کرد؛ آپامه هم دست کمی از پالیز نداشت. چه بسا که حال او، حتی از پالیزی که فوبیای تاریکی داشت، بدتر بود! جفتشان، هراسان، از آشپزخانه خارج شدند.
- مامان! چرا آژیر خطر رو زدن؟
با صدای محکم کوبیده شدن در و فریادی که از راهروی ساختمان، در خانهشان طنین انداخت، اشک در چشمان پالیز حلقه زد.
- ساختمون باید تخلیه بشه! عجله کنید، آب تا طبقه ی دوم رسیده. فوراً از در پشتی ساختمون، خارج شین.
باید تخلیه میکردند؟ همین؟! تخلیه کنند تا چه شود؟ جانشان سالم بماند؟ وقتی دیگر سرپناهی برایشان نمیماند، جان میخواهند چه کار!
***
پالیز، پیش رو و آپامه و مریم به دنبالش، از پله های اضطراری پایین میدویدند. مریم نگران پدر و مادرش و تک برادرش که در شهر دیگری زندگی میکردند، بود. آپامه هم حال مساعدی نداشت؛ آن قدر اشک ریخته بود که گلویش میسوخت. در بین آن ها، پالیز استوارتر بود؛ البته نه از لحاظ باطنی، بلکه از لحاظ ظاهری.
- وای! آب تا اینجا هم اومده.
پالیز به مادرش، که به زانوهایش که در حصار آب بودند، مینگریست، نگاهی گذرا انداخت و برای اینکه صدایش در هیاهوی ساختمان، به گوش آن دو برسد، فریاد زد:
- عجله کنید! باید زودتر بیرون بریم.
صدای باران و رعد برق، بر ترسشان میافزود. فقط دو طبقه مانده بود تا به خروجی اضطراری، برسند که با ایستادن پالیز، راه رفتن مریم و آپامه نیز متوقف شد.
آپامه، طوطی وار، گفت:
- چرا وایستادی پالیز؟ برو دیگه!
اما پالیز دیگر جان در پاهایش نمانده بود و بدنش، از سرمای زیاد آب، رو به انقباض بود.
- دیگه... نمیتونم!
- پالیز، مامان! فقط یه طبقه مونده، طاقت بیار. باید بریم دخترم.
پالیز میخواست مقاومت کند و قدم بردارد ولی نیروی آب، مانعش میشد. ساختمان، تقریباً، خالی شده بود و فقط چند نفر مانده بودند تا خروج اهالی را سازمان دهی کنند.
- شما چرا اینجایید؟ چرا خارج نشدید؟ مگه نگفتن که همه ساختمون رو تخلیه کنن؟
با صدای مردی که لباسی نارنجی و نایلونی، بر تن داشت، نگاه هر سه به سویش روانه شد.
&پارت چهارم&
محمد که دید، هیچ کدام تکان نمیخورند، اخمآلود، غرید:
- چرا هنوز اینجایید؟
و بعد، با بیسیم به کیوان اعلام کرد که زودتر ساختمان خالی شود؛ هر لحظه، ممکن بود که فرو بریزد.
خود، نیز، حال مساعدی نداشت. بیشتر نگران محسن بود که قرار بود برای سامان دهی افراد، از ساختمان خارج شود. در دل، دعا میکرد که فقط، سالم به بیرون ساختمان رسیده باشد.
انگار سقف روی سرشان خراب شده بود که، باران، اینگونه بر تن و بدنشان سیلی میزد. دندان هایشان، از سرمای زیاد، به هم برخورد میکرد. محمد با شنیدن صدای جیغی، آن سه نفر را، به اجبار، تنها گذاشت و در لحظه آخر فریاد زد:
- سریع از اینجا برید، طبقه پایین در اضطراریه، عجله کنید!
و بعد، از لا به لای آب هایی که تا کمرش بالا آمده بود، رد شد و راهی طبقه بالا شد. هر سه برای بار دیگر، عزمشان را جزم کردند و به ادامه دادن راه، پرداختند. تمام بدن آپامه، از سرمای زیاد، سست شده بود. پالیز، نفس زنان، موهای خیس بیرون زده از شالش را که به صورتش چسبیده بودند، به سمت بالا هدایت کرد و غرید:
- فقط یه کم مونده، تو میتونی!
اما خدا میداند که دیگر جانی برای راه رفتن، نداشت. نفس تنگیاش، دوباره بازگشته بود و راه تنفسش را سد میکرد.
مریم هم، فقط، نگران جان این دو دختر و خانوادهاش بود وگرنه خودش، از خدایش بود که اکسیژنش تمام شود و نزد شوهرش رود. اما آن دو دختر، جوان بودند و حیف بودند برای بار برداری!
به طبقه اول رسیدند. آپامه، هیستریک، خندید و گفت:
- رسیدیم! دیگه نجات پیدا میکنیم.
مریم، خدا را در دل شکر کرد. پالیز چشمانش را بست و سعی کرد نفس تازه ای بگیرد. کاش اسپریاش را با خود میآورد!
- بیاین از اینجا بریم بیرون، نج...
با وزش باد شدیدی، ساختمان به وضوح لرزید. صدای آژیر خطر و رنگ چشمک زن قرمز رنگش، دست در دست هم دادند تا قلب آن سه را حیران کنند. آپامه جیغی کشید و گفت:
- خروجی بسته شده! درخت افتاده جلوش.
و بعد، باز هم جیغ زد؛ دست خودش نبود. فقط کسی که در کمین مرگ بود، حالش را درک میکرد. مریم سعی داشت آرامش کند، ولی خودش چه؟ او را، که، آرام میکرد؟ چشمان پالیز دو- دو میزد. آب تا قفسهی سینهشان نفوذ کرده بود. آپامه، خشک شده، نالید:
- آره، ما میمیریم! ما امشب میمیریم.
اشک مریم هم روان شده بود. ساختمان باز هم لرزید و جیغ مریم و آپامه را بلند کرد. اما پالیز حتی نفس هم نمیتوانست بکشد، چه برسد به جیغ و فریاد!
تقلا میکرد برای زنده ماندن، مثل همهی کسانی که از مرگ میترسند. اون هم میترسید. قبلاً میگفت چرا نمیمیرد، ولی حال که در محضر مرگ قرار داشت، دلش حیاتی دوباره را خواستار بود.
در آن شرایط به یاد ماهی قرمز درون تنگ بلور افتاد، یعنی تا الان مرده بود؟ کاش به حرف آپامه گوش میکرد و ماهی قرمز نمیخرید.
افکار مسخرهای که در آن شرایط داشت، کلافهاش کرده بود. چنگی به گلویش زد؛ بلکه راه تنفسش، کمی، باز شود. ولی باز هم بیفایده بود. یعنی واقعاً قرار بود اینگونه بمیرد؟!
طبقات در حال فرو ریختن بودند و کاری از دست آن سه نفر برنمیآمد. تکه آجری از دیوار سقوط کرد و به جمع خرابههای ساختمان پیوست. باید میرفتند؛ اما چطور؟
آب، هر ثانیه بالاتر میآمد و امید به زندگی آن ها را به سمت پایین، سوق میداد.
- پال... پالیز، مادر!
نجوای مادرش، حالا چقدر برایش دلنشین شده بود! مرگ را در دو قدمی خود، حس میکرد. دلش برای همهی زشتی ها و زیبایی های این دنیا، تنگ میشد.
واقعاً مرگ اینگونه بود؟ به همین آسانیِ دشوار؟
مگر چند سال داشتند؟ صدای آژیر های ماشین پلیس، از بیرون ساختمان میآمد. اما چرا این قدر گوشهایش سنگین شده بود؟ آه! طوطی عزیزش ر اهم جدا گذاشته بود، آن هم تلف میشد؟
- پالیز، صدام رو، میشنوی؟
آره، میشنید؛ صدای آپامه بود؛ دختردایی مهربانش. اما انگار، لال شده بود. نه! لال نشده بود، آب، دیگر به دهانش رسیده بود.
***
مردم، نظارهگر ساختمانِ در حال ریزش بودند. برخی برای خرابی آشیانهشان اشک میریختند و برخی با دوربین موبایل هایشان، از بدبختی مردم، فیلم تهیه میکردند
چراغ ماشین های آتش نشانی و اورژانس، خیابان را روشن کرده بود. صدای جیغ زنی، نگاه همه را به سمت خود جلب کرد.
- همسایه مون، مریم خانم، هنوز بیرون نیومده! فکر کنم داخل گیر کردن.
محسن، کلافه از جواب ندادن های محمد، به سه نفر گفت که دنبالش بروند و خودش، به سمت ساختمان دوید. باید وارد میشدند تا هم به قول آن زن، مریم خانم را نجات دهند و هم محمد را پیدا کنند. محسن میترسید که اتفاق بدی برای برادر کوچک ترش افتاده باشد. هزار بار، به خود لعنت فرستاد که چرا محمد را برای سامان دهی پایین، نفرستاده بود تا خودش، در آن ساختمان نیمه خراب که هر آن ممکن است بریزد، باشد.
میگرن داشت و سرما برای پیشانیاش مضر بود، اما به هیچ عنوان حاضر نبود که عقب بکشد. امانت مادرش در آن ساختمان بود؛ یا با هم به بیرون میآمدند، یا در همان مکان، باهم فرو میرفتند.
- محسن! کجا میری؟
با صدای آقا مصطفی که رئیس آتش نشانی بود، محسن بر سر جای خود میخکوب شد. دستانش را مشت کرد.
- میرم تا اون هایی رو که داخل موندن، نجات بدم!
چشمان مصطفی گرد شد؛ این پسر با خود، چه فکری کرده بود؟ ساختمان در حال ریختن بود و او میخواست واردش شود؟ امکان نداشت!
- محسن! ساختمون داره میریزه، نمیتونم اجازه بدم که جون خودت و بقیه رو به خطر بندازی!
محسن، دیگر طاقتش تمام شد. به خاطر حرف های آقا مصطفی بود که حالا برادرش، در آن ساختمان لعنتی بود. باید برای نجاتش میرفت.
- خودم تنها میرم. بعد از مأموریت اخراجم کنید.
و بعد، با بغض، اضافه کرد:
- فقط بذارید برادرم رو نجات بدم!
دل مصطفی، به رحم آمد. اما باز هم، از نظر او، این کار، ریسک بزرگی بود.
- محسن نمیشه ب...
- خواهش میکنم آقا مصطفی!
- نه!
از لجبازی این مرد به ستوه آمده بود. اگر برادر خودش هم بود، این گونه رفتار میکرد؟
قطره ی اشکی از دیدگان محسن چکید و به جمع آب های جمع شده در خیابان، پیوست.
حاج مصطفی، خواست برگردد که فریاد محسن و شکستن بغضش، عرش خدا را لرزاند:
- حاجی! سرِ جدت، اگه برادر خودت بود هم، همین رو میگفتی؟ اونی که توی اون ساختمونه، تنها برادر منه! امانت مادر منه! شاید واسه ی شما مهم نباشه ولی بهونهی نفس کشیدن منه! تو رو به هر چی که میپرستی، بذار برم تا نفسم قطع نشده.
سمت چپ سینهی مصطفی، تیر کشید. خدایا، باید چه میکرد؟ می گذاشت که این پسر، با پای خود، به دهان شیر برود؟ روی پنجه ی پا، چرخید و نیم نگاهی به لباس های خیس و صورت کثیف محسن انداخت. نگاهش، بین ساختمان و محسن، در نوسان بود که نالید:
- برو پسر، فقط باید زود برگردی!
و بعد، به بالابر رو به رو اشاره کرد و گفت:
- باید از پشت بوم بری، برو، خدا به همراهت.
محسن لبخندی بغض آلود، پیشکش مصطفی کرد و او را مردانه، در آغوش گرفت و گفت:
- نوکرت ام بزرگ مرد! حلالم کن حاجی.
و به سمت بالابر دوید و زیر لب گفت:
- طاقت بیار، محمد! داداشت داره میاد.
روی بالابر ایستاد و به علی که پشت دستگاه نشسته بود، اشاره زد تا دستگاه را روشن کند. پلاک خدایی را که روی گردنش بود، در مشتش فشرد و در دل نجوا کرد که فقط حال محمد خوب باشد.
***
با کلافگی، به بیسیمی که خیس شده بود و دیگر کار نمیکرد، نگاهی انداخت و گفت:
- لعنتی!
تک و تنها، در ساختمان گیر کرده بود، باید خود را از این منجلاب نجات میداد. ترس، در تک- تک اعضای بدنش نشسته بود. او قول برگشت داده بود. قول داده بود سالم بماند، پس باید سالم میماند. مگر مرد و قولش نیست؟ اون بد قول نمیشد. خواست تا بار دیگر، با بیسیم، جنجال کند تا شاید کار کند که صدای جیغ خفیفی شنید. صدای ضعیفی بود و او را دو به شک کرده بود که آیا کسی جیغ زده؟ در دل نالید:
- ساختمون خالیه محمد! توهم زدی.
سری به چپ و راست، تکان داد که دوباره آن صدای ضعیف را شنید. این بار، مطمئن شد که صدای جیغ، از طبقه ی پایین میآید.
از مکانی که آب به آن نفوذ نمیکرد و به زحمت واردش شده بود، خارج شد و لای به لای آب، به سمت پایین دوید. نصفه پله ها خراب شده بودند. بودن در ساختمان، خیلی خطرناک بود. در دل دعا کرد که توهم زده باشد و کسی در ساختمان نباشد. فقط چند پله مانده بود تا به طبقه پایین برسد. جریان آب از سرعتش کاسته بود. پلهی بعدی، لق میزد. محمد، خدا را در دل صدا زد و آرام پنجه پایش را بر قسمتی که آسیب دیدگی کمتری داشت، گذاشت. از اینکه پله خراب نشده بود، لبخندی چاشنی لبانش شد. در همان لحظه، پلهی زیر پایش خالی شد و به سمت پایین سقوط کرد و فریادش در کل ساختمان پیچید.
بالابر به پشت بام نزدیک شد و لبخندی مضطرب بر روی لب های محسن کاشت. حتماً، محمد در ساختمان گیر کرده بود؛ او را به پشت بام فرا میخواند و با هم به پایین برمیگشتند.
آری! او مطمئناً پای عهدی که با مادرش بسته بود، میماند و نمیگذاشت اتفاقی برای برادرش بیفتد. بالأخره به پشت بام رسید. از بالا بر پرید و خود را به پنجره ی کوچک وصل کننده ب پشت بام به ساختمان اصلی، رساند و در دل نالید:
- خدایا! به امید تو.
وارد ساختمان نیمه خراب شد. چراغ قوه ی کلاهش را روشن کرد و فریاد زد:
- محمد!
به جز انعکاس صدای خودش و ریختن چند تکه سنگ و آجر، چیزی دریافت نکرد. حتماً صدایش ضعیف بوده، باز هم تلاش کرد و این بار، با اندوهی از بغض، بلندتر فریاد زد:
- محمد!
طبقه را به پایین رفت و چشم گرداند تا شاید برادر عزیزتر از جانش را پیدا کند. شاید در کلمه، عزیزتر از جانش کلیشهای شده بود، ولی عین واقعیت بود. محمد آنقدر برای محسن عزیز بود که جانش را در کف دستش بگذارد و وارد این مکان، که شباهت عجیبی به قتلگاه دارد، شود.
***
مصطفی لب هایش را میجوید و با نگرانی، ساختمان را کاوش میکرد. محسن خیلی وقت بود که از بالابر خارج شده و وارد ساختمان شده بود، اما خبری از هیچ کدام نبود. نباید این پسر را به آن ساختمان کذایی میفرستاد. عذاب وجدان مثل خوره بر جانش افتاده بود. خودش باید به داخل ساختمان میرفت؛ صبر، دیگر بس بود.
کلاهش را بر سر نهاد و اشارهای به علی زد تا بالابر را پایین بیاورد. با صدای گوش خراشی، جیغ و فریاد جمعیت به هوا رفت و پاهای مصطفی، متوقف شد.
- یا علی! ساختمون ریخت!
فقط همین جمله، برای فرو ریختن قلب مصطفی، کافی بود. همه از ساختمان، بیشترین فاصله را گرفتند. ماشین های آتش نشانی و اورژانس عقب کشیدند، مصطفی هم برای نجات جان خود، به عقب دوید. با دست هایی لرزان، بیسیمش را برداشت و نالید:
- از، مصط...مصطفی به، محس...محسن، مح...سن جا...ن؟
چندین بار این جملهی نحس را به زبان آورد ولی صدایی از آن طرف خط دریافت نکرد. بر روی دو زانو افتاد. اشک به چشمانش هجوم آورد. آیا امکان داشت که آن دو پسر، زنده مانده باشند؟
باران، هنوز قصد بند آمدن، نداشت، نکند او هم به حال مردم عزادار این شهر، میگریست!
- خدایا! مریم خانم و دخترش و برادر زاده اش، موندن زیر آوار!
و بعد، زار زد. اولین قطرهی اشک مصطفی، با قطره ی بارانی که گونهاش را نوازش کرد، یکی شد.
***
صدای جیغ و فریاد مادر محسن و محمد، لای به لای طنین قرآن، صحنهای دلخراش و سوزناک پدید آورده بود که دل هر ببیندهای را به رحم میآورد. چه تلخ بود روزی که به مادر این دو پسر، خبر دادند که در یک شب، بی فرزند شده است! تلخ تر از آن، وقتی بود که جسد هیچ کدام از آن دو، پیدا نشد و حسرت یک بار دیگر، نگاه کردن به صورتشان، بر دل مادر داغ دیده ماند. از آن سمت، برادر و پدر و مادر مریم آمده بودند تا پیکر مریم و آپامه را به دست خاک بسپارند.
چه شد که اینطور شد؟
پالیز، روی صندلی چرخ دار نشسته بود و خشک شده، به سنگ قبر مادر و دختر داییاش، مینگریست.
درست، زمانی که همه فکر میکردند پالیز و مریم و آپامه مردهاند، اکسیژن تازهای به بدن پالیز تزریق شد و او را از دامان مرگ، نجات داد. اما چه فایده؟ روزی صدبار، آرزوی مرگ میکرد؛ زندگی بدون مادر و آپامه که همچون خواهری برای او بود، چه ثمنی داشت؟
پنج دقیقه تا سال تحویل مانده بود ولی چرا کسی لباس رنگی نپوشیده بود؟
چرا شهر مشکین پوش شده بود؟
مادر مریم نیز دست کمی از مادر محمد نداشت، هر دو ناله میکردند و شیون میکشیدند.
چه کسی به جز یک مادر داغ فرزند دیده، آن دو را درک میکرد؟
هیچ کس!
《یا مقلب القلوب و الابصار》
کمک های مردمی رسید و خیلی ها خانههای خرابشان را به زحمت بازسازی کردند.
《یا مدبر اللیل و نهار》
ولی داغِ افرادی که در اثر سیل زدگی جان خود را باختند، هنوز بر قلب ها باقی است.
《یا محول الحول و الاحوال》
خرماهای رو قبرها، به داغ دیده ها، دهان کجی میکرد و بغضشان را، تشدید میکرد.
《حول حالنا الی الحسن الحال》
خدایا! به تمام بزرگی ات قسم؛ هیچ خانوادهای را با عزیزانش امتحان نکن!
آغاز سال یک هزار و سیصد و نود و هشت هجری خورشیدی...