• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

داستان کوتاه داستان کوتاه گمشده | آیلار آریا کاربر انجمن رمان فور

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
نام داستان کوتاه: گمشده
نویسنده: آیلار آریا
ژانر: عاشقانه، جنایی
خلاصه:
دختری که به دلیل اعتیاد عذاب‌آور پدرش همراه با دوستش فرار می‌کند. به یک جای درندشت که یک قطره آبی در آن پیدا نمی‌شد می‌رسند. سرنوشت را هیچ‌کس نمی‌تواند تغییر دهد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
سحر با چشمان پر از اشکش نگاهی به اسرا می‌اندازد و لب باز می‌کند:
- حالا باید چیکار کنیم؟ یه نگاهی به دور و برت بنداز.
اوهم حالش بهتر از سحر نبود. وسط یک بیابان بی‌آب و علف بودند که بیشتر به یک روستای درندشت شباهت داشت! حتی یک خانه‌ی کوچکی هم در آنجا نبود که دلشان را به آن خوش کنند! فقط جاده‌ای دراز و پر از گل نمایان بود.
لب‌های خشکش را از هم گشود و زمزمه کرد:
- نمی‌دونم. باید راه رو ادامه بدیم. شاید به یک جایی رسیدیم.
سحر چشمان اشکی‌اش را از او گرفت و موهای بلندش را که از پشت شال نمایان شده بود را به داخل فرستاد. شال را به جلو کشید و موهای جلویش را مرتب کرد. اسرا بی‌توجه دنبال راهی می‌گشت.
سحر با دستمال کاغذی که از خانه همراه با خودش آورده بود صورت غرق در گرمایش را پاک کرد و گفت:
- داری دنبال چی می‌گردی؟ به نظرت امیدی هم مونده هنوز؟ باید همینجوری سیخ وایسیم تا آخر بعد از یکسال یکی از اینجا عبور کنه که اونم احتمالش یک درصده... .
اسرا نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با لحنی تند گفت:
- مگه من گفتم همراهم بیای؟ خودت اومدی مثلا برای اینکه من تنها نباشم! تا الان فقط داشتی غر میزدی و آب‌غوره می‌گرفتی! بسه دیگه.
سحر که باز چشمه‌ی اشکش راه افتاده بود چیزی نگفت. بدبختی بدتر از این تا حالا در طول عمرشان ندیده بودند. اسرا از شدت گرما نمی‌توانست نفس بکشد. کمی مقنعه‌اش را به عقب کشید تا راهی برای تنفسش باقی بماند ولی بازهم فایده‌ای نداشت. خورشید بی‌رحمانه می‌تابید. قطره آبی هم نداشتند که لاقل بتواند کمی از تشنگی‌اشان را برطرف سازد. حاضر بود از اول برود و بسازد اما دیگر فرار نکند، ولی دیگر دیر شده بود و این افکارها بدردش نمی‌خورد. سحر موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد، اما هرچه کرد موبایل شکسته‌اش دیگر کار نمی‌کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
آه بلندی کشید و موبایلش را به گوشه‌ای پرتاب کرد. دیگر نیازی بهش نداشت. اسرا چشمانش را بست و شقیقه‌اش را فشار داد. درد جزئی در ناحیه سرش پیچید. از شدت آفتاب حالش بد شده بود و نزدیک بود همانجا محکم بیوفتد زمین. سحر دستش را در کیف اسرا فرو کرد و موبایلش را بیرون آورد. وقتی چراغ روشن موبایل را دید لبخندی امیدوار کننده روی لبانش نشست اما همینکه متوجه شد آنتن نمی‌دهد دوباره پکر شد و اشک از چشمانش بارید.
اسرا نگاهش به درختی بلند افتاد و به زور پاهایش را کشان‌کشان به آنجا رساند و پایین درخت نشست. سحر هم که توانی نداشت خود را روی زمین انداخت و محتاج به آسمان آبی چشم دوخت. اسرا چادرش را از داخل کیفش بیرون آورد و از او به عنوان بادبزن استفاده کرد، اما بازهم هیچ فایده‌ای نداشت.
سحر با لحن غمگینی گفت:
- حالا چی میشه؟
اسرا خسته به درخت تکیه زد و چشمانش را بست و گفت:
- در این نزدیکی‌ها باید حداقل یک خونه‌ای باشه! الکی که نیست!
سحر نیشخندی زد و گفت:
- امیدوارم همینی که میگی باشه!
دیگر صحبتی بینشان رد و بدل نشد، آن‌ها از بچگی باهم بزرگ شده بودند و بهترین دوستان همدیگر بودند! رفتار اسرا همیشه در همین موقع ها تند بود و سحر به این موضوع عادت داشت و ناراحت نمی‌شد. پدر اسرا در یک کارخانه‌ی تجاری کار می‌کرد که بعد از مدتی به دلیل معتاد شدن از کار استعفا داد و خانه‌نشین شد، مادر اسرا هم کارش فقط شده بود راز و نیاز کردن با خدا. پدر و مادر سحر هم هردو مهندس بودند و هنوز به کار خودشان مشغول بودند. پدر سحر که از حال پدر اسرا خبر داشت سعی می‌کرد دخترش را از اسرا دور کند چون اعتقاد داشت پدر اسرا ممکن است او را خراب کند، اما سحر هر سری اعتراض می‌کرد و دوستی این دو بازهم پابرجا می‌ماند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
صدای سحر توجه اسرا را به خود جلب کرد:
- اسرا، بنظرت پدر و مادرم راجب من چه فکری می‌کنن؟
اسرا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم. احتمالاً تو دیگه بچشون نیستی!
سحر اخمی کرد که اسرا خنده‌ای روی لبانش جا خوش کرد، سحر همیشه روی پدر و مادر خودش حساس بود اما واقعاً اسرا بیشتر از آن‌ها مهم بود که سحر حاضر شد از آن‌ها جدا شود؟ اگر اسرا پدر و مادری مثل سحر داشت حاضر بود جانش را بدهد و از آن‌ها جدا نشود! اما متأسفانه تمام این‌ها یک خیالات ذهنی بود و این، حقیقت دردناک زندگی‌اش بود! پدری معتاد که هرروز و هرشب اسرا را اذیت می‌کرد. اسرا یک خواهر کوچک‌تر از خودش داشت که به لطف پدرش معتاد گوشه‌ای افتاده بود! یعنی پدرش انقدر بی‌رحم بود که حتی به یک دختر ۵ ساله هم رحم نکرد و بلافاصله او را معتاد کرد! همینکه اسرا تا الان پاک بود آن هم در آن خانه خودش کلی ارزش داشت.
سحر با همان دستمال کاغذی خیس صورتش را پاک کرد و روبه اسرا گفت:
- کاشکی خواهرت هم میاوردی با خودت!
اسرا پوزخندی زد و گفت:
- حوصله یه معتاد دیگه رو ندارم! می‌دونی پول هر موادی که می‌کشه چقدره؟
سحر خود را جابه‌جا کرد و گفت:
- بهتر بود میاوردیش! هرچی باشه اون یه دختر ۵ ساله بود و چون هنوز کامل معتاد نشده بود می‌تونستی خیلی راحت ترکش بدی!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
اسرا با لحنی بی‌حوصله گفت:
- حوصله یک اضافی دیگه رو ندارم! بیخیالش.
سحر که از این بی‌تفاوتی اسرا حرص می‌خورد شانه‌ای بالا انداخت و شروع به بازی با شال قرمز رنگش کرد. اسرا لبه‌ی مقنعه‌اش را گرفت و کمی از خودش دور کرد. کیف کوچکش را که وسایل لازم داخلش بود به سمت خودش هل داد. دستش را کرد داخل و دنبال یک چیز برای خوردن می‌گشت، اما بازهم بی‌فایده بود. سحر همچنان به آسمان خیره بود و لب باز نمی‌کرد. در همین نزدیکی‌ها صدای گله‌ای هواسشان را جمع کرد. سیخ وایسادند و به گله‌ای که به آن‌ها نزدیک می‌شد چشم دوختند. پسری تقریباً ١٨ ساله آن‌ها را هدایت می‌کرد. سحر با عجله به سمت پسرک رفت و وقتی به او رسید گفت:
- سلام آقا، ببخشید شما از کجا میاین؟
پسر اشاره‌ای به عقب کرد و گفت:
- اونجا یه روستاس. منم از اونجا میام. چطور؟
سحر با خوشحالی دست اسرا را گرفت و گفت:
- همینجوری پرسیدم. خیلی ممنون.
بدون اینکه اجازه حرف‌زدنی به پسرک بدهد دست اسرا را کشید و راه افتادند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین