سحر با چشمان پر از اشکش نگاهی به اسرا میاندازد و لب باز میکند:
- حالا باید چیکار کنیم؟ یه نگاهی به دور و برت بنداز.
اوهم حالش بهتر از سحر نبود. وسط یک بیابان بیآب و علف بودند که بیشتر به یک روستای درندشت شباهت داشت! حتی یک خانهی کوچکی هم در آنجا نبود که دلشان را به آن خوش کنند! فقط جادهای دراز و پر از گل نمایان بود.
لبهای خشکش را از هم گشود و زمزمه کرد:
- نمیدونم. باید راه رو ادامه بدیم. شاید به یک جایی رسیدیم.
سحر چشمان اشکیاش را از او گرفت و موهای بلندش را که از پشت شال نمایان شده بود را به داخل فرستاد. شال را به جلو کشید و موهای جلویش را مرتب کرد. اسرا بیتوجه دنبال راهی میگشت.
سحر با دستمال کاغذی که از خانه همراه با خودش آورده بود صورت غرق در گرمایش را پاک کرد و گفت:
- داری دنبال چی میگردی؟ به نظرت امیدی هم مونده هنوز؟ باید همینجوری سیخ وایسیم تا آخر بعد از یکسال یکی از اینجا عبور کنه که اونم احتمالش یک درصده... .
اسرا نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با لحنی تند گفت:
- مگه من گفتم همراهم بیای؟ خودت اومدی مثلا برای اینکه من تنها نباشم! تا الان فقط داشتی غر میزدی و آبغوره میگرفتی! بسه دیگه.
سحر که باز چشمهی اشکش راه افتاده بود چیزی نگفت. بدبختی بدتر از این تا حالا در طول عمرشان ندیده بودند. اسرا از شدت گرما نمیتوانست نفس بکشد. کمی مقنعهاش را به عقب کشید تا راهی برای تنفسش باقی بماند ولی بازهم فایدهای نداشت. خورشید بیرحمانه میتابید. قطره آبی هم نداشتند که لاقل بتواند کمی از تشنگیاشان را برطرف سازد. حاضر بود از اول برود و بسازد اما دیگر فرار نکند، ولی دیگر دیر شده بود و این افکارها بدردش نمیخورد. سحر موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد، اما هرچه کرد موبایل شکستهاش دیگر کار نمیکرد.
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان
دانلود pdf کتاب