• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

متون کهن گلستان سعدی

ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
گلستان سعدی از زیباترین نمونه های نثر فارسی به شمار می رود. شیخ مشرف الدین سعدی شیرازی این کتاب را در سال 656 هجری قمری به رشته تحریر در آورد. بنا به گفته سعدی در دیباچه گلستان این شاهکار ادبی به مدت دو ماه یعنی از اول اردیبهشت تا اواخر خرداد همان سال نگارش یافته است. در این اثر ارزشمند مجموعه ای از نثر مسجع فارسی آمیخته با زیباترین ابیات دیده می شود. ابواب هشتگانه گلستان عبارتند از: در سیرت پادشاهان / در اخلاق درویشان / در فضیلت قناعت / در فواید خاموشی / در عشق و جوانی / در ضعف و پیری / در تاثیر تربیت / در آداب صحبت. کلام سهل و ممتنع سعدی در آمیزه ای از حکمت ، پند و اندرز و نصیحت و مباحث اخلاقی و تربیتی در قالب حکایت های غالباً کوتاه بروز یافته است. سادگی بیان، استفاده دقیق از عنصر موثر طنز و توجه تام و تمام به وجوه زیبایی شناختی کلمات از ویژگی های بارز این اثر جاوید به شمار می رود. سعدی در گلستان به بیان مهمترین مباحث اخلاقی و تربیتی پرداخته و در ضمن بیان خود، تصویری واضح از اجتماع و مباحث قابل تامل زمان خود ارائه می کند. گلستان سعدی و دیگر شاهکار منظوم او یعنی بوستان تجربیاتی را که این شاعر سیاح و جهانگرد طی سفرهای دور و دراز خود کسب کرده است در قالبی هنرمندانه ارائه کرده است و قطعا به دلیل آمیختگی این دو اثر جاوید با اندیشه و تفکرات و عواطف انسانی از جایگاه خاصی در ادبیات ایران و جهان برخوردار است. بخش هایی از گلستان را با هم می خوانیم :

بخشی از دیباچه گلستان :

منت خدای را عزًّ و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چو برمی آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.

اعملوا آل داوود شکرا و قلیل من عبادی الشکور

بنده همان به که زتقصیرخویش عذر به درگاه خدا آورد

ور نه سزاوار خداوندی اش کس نتواند که بجا آورد

باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده. پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی به خطای منکر نبرد.

ای کریمی که از خزانه غیب گبر و ترسا وظیفه خور داری

دوستان را کجا کنی محروم تو که با دشمن این نظر داری

فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد. درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده. عصاره تاکی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته.

ابر وباد و مه خورشید و فلک در کارند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار شرط انصاف نبـــاشد که تو فــرمان نبری
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
حکایت 1

بازرگانی را دیدم صد و پنجاه شتر و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش برد.همه شب دیده بر هم نبست و ازسخنان پریشان گفتن که؛ فلان انبازم به ترکستان است و فلان بضاعت به هندوستان و این قباله فلان زمین است و فلان مال را فلان ضمین. خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوش دارد. باز گفتی : نه، که دریای مغرب مشوش است. سعدیا! سفری دیگرم در پیش است. اگر کرده شود بقیت عمر به گوشه ای بنشینم . گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیده ام عظیم قیمتی دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و از آن پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف از این ماخولیا چندان فرو گرفت که بیش طاقت گفتنش نماند. گفت: ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده ای. گفتم:

آن شنیدستی که دراقصای غور بار سالاری بیفتاد از ستور

گفت : چشم تنگ دنیــا دار را یا قناعت پر کند یا خاک گور
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
حکایت 2

از صحبت یاران دمشقم ملالتی پیش آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم تا وقتی که اسیر قید فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل داشتند. یکی از رؤسای حلب که سابقه معرفتی میان ما بود گذر کرد و بشناخت .... بر حالت من رحمت آورد و به ده دینارم از قید فرنگ خلاص داد و با خود به حلب برد و دختری داشت که به عقد نکاح من در آورد به کاوین صد دینار. مدتی بر آمد. اتفاقاً دختری بد خوی، ستیزه جوی نا فرمانبردار بود. زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشتن. چنانکه گفته اند:

زن بد در سرای مرد نکو هم در این عالم است دوزخ او

زینهار از قرین بد زنهـار وَقِنــــــــا ربَّنـــا عَــذاب النـَّــار

... باری زبان تعنت دراز کرده همی گفت : تو آن نیستی که پدر من تو را از قید فرنگ به ده دینار خلاص داد؟ گفتم بلی، به ده دینارم از قید فرنگ خلاص کرد و به صد دینار در دست تو گرفتار.

شنیـدم گوســـفـندی را بزرگـــی رهانید از دهان و دست گـرگی

شبانگه کارد بر حلقش بـمـــالید روان گوســـفند از وی بنــالید:

که از چنگال گــرگم در ربودی چو دیدم عاقبت گـرگم تو بودی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین