• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

سوژه شو تکه ای از رمان

  • نویسنده موضوع کاربر حذف شده 428
  • تاریخ شروع
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
سلام کاربران عزیز
اینجا می‌توانید تکه‌ای از متن نوشته و رمان خود را که دارای بار بالایی از احساسات است و یک متن به یاد ماندی است، ارسال کنید!
آن بخش‌هایی که به نظر شما جذاب و پر از احساسات است به عبارتی
لحظات طلایی رمانتان :)
:cool: darskhon:منتظر تکه‌های طلایی رمانتون هستم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
من بیشتر دوست دارم سکوت کنم تا اینکه با زور از سخنم دفاع کنم و کسی باورش نکند!
سخنم برای من ثابت شده‌است و برای آنها با مرور زمان به اثبات می‌رسد
به او خیره شدم هنوز منتظر بود
-توضیح بده
-بدم چی میشه؟
-بازم ولت می‌کنم
-پس چرا بدم؟
-ترجیح میدم چیزی نگم
-یعنی می‌خوای راحت از دستم بدی؟
-بهتر از اینه که مجبور باشی بمونی

آرام از کنارش گذشتم ....
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
هوا این روز ها شبیه به توست

میخواهم امروز تو را از میان فصل ها به بهار تشبیه کنم میدانی چرا؟

چون بهار با امدنش به دنیا جان دوباره میبخشد همانطور که تو با امدنت به من زندگی بخشیدی ،این روز ها پرنده ها زیبا تر از همیشه اواز سر می دهند و دیگر از سرمای زیاد از این دیار کوچ نمی کنند ،درختان دیگر برهنه و عریان نیستند و خسته و غمگین نیستند بلکه از شادی پرتقال هایمان تو سرخ شده اند و نارنج هایمان همه جای شهر عطر تو را پخش کرده اند

از هوا برایت نگفته ام ،شبیه به اخلاق توست وقت هایی که گرمم میشود ابرهایش را چتر میکند و زمانی که از سرما خودم را در اغوش میگیرم خورشیدش را نمایان میکند ،درست مانند تو که کتت را به من میدهی

انگار یک توی نامرئی در کنار من حضور دارد وندای قلب مرا میخواند

بهار امسال از تمام سالهای زندگیم زیبا تر و شاداب تر است حتی

این روز ها خدا زیبا تر لبخند میزند انگار او هم از حضورت راضی است
...
داستان کوتاه نارنج | نیکو تهرانی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: mrbump

صنم

کاربر نیمه فعال
نویسنده
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
261
پسندها
818
دست‌آوردها
93
محل سکونت
قبرستون
صدای بلند و طلبکارانه‌ی زینب همون زن پر ادعا باعث شد که با خشم چشمام رو باز کنم و سریع از تخت پایین بیام، روبه‌روش وایسادم و اخمام رو درهم کشیدم و غریدم:
- بهت نگفته بودم؟
پوزخندی زد و دست به کمر با تمسخر گفت‌:
- چیو؟
عربده کشیدم:
- اینکه خوش نعرم که کسی خلوت و سکوت اینجا رو بهم بریزه؟ می‌دونی که اگر عصبی بشم، واسه تسکین اعصاب خوردم، هرکاری می‌کنم؛ حتی قتل! جرم یه قتل اعدامه، جرم دوتا سه تا چهارتا قتل هم، اعدامه! پس سعی کن پا رو دمم نذاری.
اونم صداش رو برد بالا و گفت:
- فکر کردی کی هستی، هان؟؟؟ فکر کردی که من نمی‌تونم قتل کنم؟
- بیا، یالا بیا اینجا تا ببینم که چطوری می‌خوای قتل انجام بدی؟ جراتش رو داری؟
خیز برداشت سمتم و یقه‌ام رو گرفت، اینکارش باعث شد که خونم به جوش بیاد و موهای سرش رو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم. اون از سر درد فریاد می‌کشید، من از سر خشم فریاد می‌کشیدم! مشت و لگد‌هام رو تو سینه و کمرش‌ خالی می‌کردم و اون فقط می‌تونست دستش رو سپر کنه. عربده می‌کشیدم و با هر ضربه می‌گفتم:
- ها! چی شد؟ چرا نمی‌کشی، هان؟ تو که عرضه دفاع از خودت رو نداری، می‌خولی منو بکشی لا*شی؟

«غروب طلایی»
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین