جملاتی از کتاب بر باد رفته
وقتی دوقلوها رفتند، اسکارلت در ایوان تارا ایستاد تا آخرین صدای تاختن سم اسبها محو شد و همچون خوابگرد به طرف صندلیاش برگشت. از ناراحتی خشکش زد و از بس که ناخواسته خندیده بود تا مبادا دوقلوها از رازش باخبر شوند، عضلات دهانش درد میکرد. او یکی از پاهایش را زیرش جمع کرد و با بیحوصلگی روی صندلی نشست. دلش مالامال از غم و اندوه بود، طوری که احساس میکرد گنجایش این همه غم را ندارد. قلبش تند تند میزد، دستهایش سرد و در حس بدبختی غرق شده بود. پریشانی و سردرگمی در چهرهاش موج میزد، سردرگمی کودک نازپروردهای که همیشه آنچه که میخواست بر وفق مرادش بود و حالا برای اولین بار با اوضاع نامطبوعی در زندگیاش مواجه میشد.
اشلی میخواست با ملانی همیلتون ازدواج کند!
آه، مگر میتوانست واقعیت داشته باشد! دوقلوها اشتباه میکردند و آن هم یکی دیگر از شوخیهای بیمزهشان بود. اشلی نمیتواند، نمیتواند عاشق ملانی باشد و هیچكسی نمیتواند عاشق دختر لاغرمردنی خجالتی مثل ملانی شود. اسکارلت با تحقیر، قیافه کودکانهی لاغر و صورت جدی قلبی شکل ملانی را به یاد آورد که خیلی معمولی و تقریباً زشت به نظر میآمد و ماهها میشد که اشلی او را ندیده بود. از مهمانی سال گذشته در مزرعه دوازده بلوط، اشلی بیش از دوبار به آتلانتا نرفت. نه! اشلی نمیتوانست عاشق ملانی باشد چون میدانست که اشتباه فکر نمیکند! چون اشلی عاشق او بود! اشلی فقط عاشق اسکارلت بود و او این موضوع را خوب میدانست!
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان