-
- ارسالات
- 17
-
- پسندها
- 167
-
- دستآوردها
- 28
من آواره ای هفده ساله ام
با نامی به معنای عشق
و قلبی که ترک های زیادش زیبایش نموده
با چشمانی که فرغی ندارد
و لبانی که نشانی ز لبخند خالص ندارد
وگوش هایی که با هیچ نغمه ای جز جدایی آشنا نیست
آری؛ منم همان دلشکسته هفده ساله
با ذهنی مغشوش
و بغض های خفته در گلو
و اشکان غلطان آشکار نشده
و آرزوهای مرده
منم آن دختر هفده ساله
که دردهایش را با قلاب تهنایی بافته و به تن کرده
همان آدمک بی تفاوت
که کلاغ های جالیز هم باهاش رفاقت نمی کنند
همان که؛ تصویر آینه هم بهش لبخند نمی زند
آری؛ منم آن دیوانه هفده ساله
که قلمش رفیقش است
و دفتر و کاغذش تنهایش نمی گذارند
و کتاب هایش دنیایش را ترسیم می کنند
من همان هفده ساله ایم که
خیلی ها گمان می برند مرز بست ودو را رد کرده ام
آری؛ همان هفده ساله ای که می گویند خیلی پیر است
آری؛ همان که درتنگنای قفس
نفسم به خس خس افتاده و کس نمی فهمد...
من بی نام و نشانی هفده ساله ام
که حس پرواز را ازم ربوده اند
و بال های مخملی مشکی ام را سوزانده اند
لبخند را ز روی لبم پاک کردند
و ابرو هایم را بهم گره زده اند
آری؛ یه هفده ساله که
تجربه نخواهد کرد هفده سالگی را
چرا که در باطلاقیست
که پروانه ها به قتل می رسند با طناب دار زبان
و قورباغه ای که خود را ناجی دنیا می داند
من هفده ساله ایم که تجربه نخواهد کرد هفده سالگی را
چرا که در قفسی حبسم که زندان بانانش
خیال می کنند
با نامی به معنای عشق
و قلبی که ترک های زیادش زیبایش نموده
با چشمانی که فرغی ندارد
و لبانی که نشانی ز لبخند خالص ندارد
وگوش هایی که با هیچ نغمه ای جز جدایی آشنا نیست
آری؛ منم همان دلشکسته هفده ساله
با ذهنی مغشوش
و بغض های خفته در گلو
و اشکان غلطان آشکار نشده
و آرزوهای مرده
منم آن دختر هفده ساله
که دردهایش را با قلاب تهنایی بافته و به تن کرده
همان آدمک بی تفاوت
که کلاغ های جالیز هم باهاش رفاقت نمی کنند
همان که؛ تصویر آینه هم بهش لبخند نمی زند
آری؛ منم آن دیوانه هفده ساله
که قلمش رفیقش است
و دفتر و کاغذش تنهایش نمی گذارند
و کتاب هایش دنیایش را ترسیم می کنند
من همان هفده ساله ایم که
خیلی ها گمان می برند مرز بست ودو را رد کرده ام
آری؛ همان هفده ساله ای که می گویند خیلی پیر است
آری؛ همان که درتنگنای قفس
نفسم به خس خس افتاده و کس نمی فهمد...
من بی نام و نشانی هفده ساله ام
که حس پرواز را ازم ربوده اند
و بال های مخملی مشکی ام را سوزانده اند
لبخند را ز روی لبم پاک کردند
و ابرو هایم را بهم گره زده اند
آری؛ یه هفده ساله که
تجربه نخواهد کرد هفده سالگی را
چرا که در باطلاقیست
که پروانه ها به قتل می رسند با طناب دار زبان
و قورباغه ای که خود را ناجی دنیا می داند
من هفده ساله ایم که تجربه نخواهد کرد هفده سالگی را
چرا که در قفسی حبسم که زندان بانانش
خیال می کنند