-
- ارسالات
- 17
-
- پسندها
- 167
-
- دستآوردها
- 28
زمزمه کردم دردِ دلم را
حرف زبان بسته داخل سینه ام را
ئر گوش قاصدک کوچکی که
به خیال رنگی بچگی برای بردن خبر آمده بود
همان قاصدکی که دروغ صورتی بود
که هنگام بچگی گفته بودند
و من هنوز هم بعد از گذر عمر
ساده لوحانه باورش داشتم
گفتم در گوش قاصدکِ بی مقصد
به قصد رسیدن به ساحل گوش تو
بهش گفتم که بهت بگوید
از درد سینم سوزِ جایگاه قلب به سرقت رسیده ام
گفتم هر آنچه که لازم بود تو بدانی
تا برگردی به این دیار غرب
و منِ جا گذاشته را با خود همسفر کنی
گفتم بگویدت که
می خواهم ماشین زمان بسازم
و برگردم به چند سال پیش
به همان لحظه طلایی و مشکی
همان لحظه ناقوس ساعت انفجار بمب سال تحویل
همان هنگام که جرقه ی مشکیِ من و بنفشِ تو باهم چشمک زدند بالای دستمان
و انگشتان بلندت در آغوش کشید انگشتان کوچکم را
و همان جمله مرسوم که حالا یک ساله که....
عمق رابطه ای به ظاهر سطحی
و جمله تو : الان یک ساله با همیم
من و تو کی شدیم ما؟
کی روحم و تسخیر کردی؟
کی وقتِ دزدیدن قلبم را پیدا کردی؟
آهای با تو ام پسرک آذری
کی مرا از خود جدا کردی؟
کی دنیا م و فقط در چشمات خلاصه کردی؟
چی شد؟
چرا سر فصل زندگیم شد نامت؟
چرا بعدت شبام نشد مشکی؟
چرا حالا غرق این صورتی متعفنم؟
چرا ؛ چی شد؟
چطور در عرض چند روز کوتاه
من و با خود غریب کردی؟
حالا دنیای مشکی و پر آرامشم در بند چشمانه توست
حالا طعمِ ترش و لذیذم در بوسه لبهای تو ست
حالا امنیتم در حصار بازوهای تو ست
این که این گونه کز کرده منم؟
من؟
این دخترِ بیچاره سوداست؟
همان سودای مغرور؟
همان که آرزوی خیلیا بود؟
این دخترک افسرده ؛
همان سودای تخس سابق؟
پس چرا من نمی بینمش؟
چرا سودای سرخوش را نمی بینم؟
چرا دخترِ بی خیالی که می شناختم را نمی بینم؟
چرا موج شیطنت را در نگاهش نمی بینم؟
چرا چشماش فقط چمات و می خواد؟
لباش در عطش یک لب آشناست؟
گفتم : که آزادم و رها
و خندیدی و من گذر کردم
تهش بازی بود و بازی
همان بازی که آغازش با تو
پایانش با من باید می بود
همان بازی تکراری که تهش بی خیال می شکستمت و
از روی خورده های غرورت رد می شدم
اما...
اما...
چی شد؟
این بشکن تو اوج بازی چی بود؟
چرا دلم نخواست که بشکنتت؟
چرا فاصله را زیاد نمی کردم؟
چرا از بوسه های یواشکی دست نمی کشیدم؟
چرا دلم می خواست؛
برقصه انگشتانت بر تنم؟
چرا دوست داشتم فراتر از مرزها پیش رویی کنی؟
چرا مجوز بوسه را مهر زدم؟
منی که مخالف رقص انگیزه بودم
چرا؟
اینا شد درد دلم؟
چرا در گوش قاصدک غریبه از رازهام گفتم؟
حالا که شنیدی رازم را رسوا شدم
حالا که می خواهم ماشینِ زمان بسازم و برگردم
تو هم نارو نزنساده ز من نگذر
تو که آگاه بودی ز بازگشت آغاز نشده ام
سوال این است که چراسد عبورم نشدی؟
تو که فهمیده بودی
حتی قبل از خودی حواس پرتم
و میدانستی چشمات رنگ آمیزی دنیام شده
بازو هات قصر ارزوهامه
و بوست تغذیه روح و جونم
پس چطور پل عبورم و نشکستی؟
آهای پسرک تخس آذری
چرا حساسم رویت؟
حسادت می کنم به خورشید که
طلوعش تو را نوازش می کند ؛
یا به جاده ها که رد پایت را آذین به تنشان دارند ؛
یا به کفشانت و لباسانت که تو را
در آغوش خود دارند
و عطر ناب تنت را به شامه می کشند
چرا...
من تو را برای خود می خواهم
آتشِ جانم
من همان دخترکِ سرد خاکم
پس بکش مرا در اغوشت...
حرف زبان بسته داخل سینه ام را
ئر گوش قاصدک کوچکی که
به خیال رنگی بچگی برای بردن خبر آمده بود
همان قاصدکی که دروغ صورتی بود
که هنگام بچگی گفته بودند
و من هنوز هم بعد از گذر عمر
ساده لوحانه باورش داشتم
گفتم در گوش قاصدکِ بی مقصد
به قصد رسیدن به ساحل گوش تو
بهش گفتم که بهت بگوید
از درد سینم سوزِ جایگاه قلب به سرقت رسیده ام
گفتم هر آنچه که لازم بود تو بدانی
تا برگردی به این دیار غرب
و منِ جا گذاشته را با خود همسفر کنی
گفتم بگویدت که
می خواهم ماشین زمان بسازم
و برگردم به چند سال پیش
به همان لحظه طلایی و مشکی
همان لحظه ناقوس ساعت انفجار بمب سال تحویل
همان هنگام که جرقه ی مشکیِ من و بنفشِ تو باهم چشمک زدند بالای دستمان
و انگشتان بلندت در آغوش کشید انگشتان کوچکم را
و همان جمله مرسوم که حالا یک ساله که....
عمق رابطه ای به ظاهر سطحی
و جمله تو : الان یک ساله با همیم
من و تو کی شدیم ما؟
کی روحم و تسخیر کردی؟
کی وقتِ دزدیدن قلبم را پیدا کردی؟
آهای با تو ام پسرک آذری
کی مرا از خود جدا کردی؟
کی دنیا م و فقط در چشمات خلاصه کردی؟
چی شد؟
چرا سر فصل زندگیم شد نامت؟
چرا بعدت شبام نشد مشکی؟
چرا حالا غرق این صورتی متعفنم؟
چرا ؛ چی شد؟
چطور در عرض چند روز کوتاه
من و با خود غریب کردی؟
حالا دنیای مشکی و پر آرامشم در بند چشمانه توست
حالا طعمِ ترش و لذیذم در بوسه لبهای تو ست
حالا امنیتم در حصار بازوهای تو ست
این که این گونه کز کرده منم؟
من؟
این دخترِ بیچاره سوداست؟
همان سودای مغرور؟
همان که آرزوی خیلیا بود؟
این دخترک افسرده ؛
همان سودای تخس سابق؟
پس چرا من نمی بینمش؟
چرا سودای سرخوش را نمی بینم؟
چرا دخترِ بی خیالی که می شناختم را نمی بینم؟
چرا موج شیطنت را در نگاهش نمی بینم؟
چرا چشماش فقط چمات و می خواد؟
لباش در عطش یک لب آشناست؟
گفتم : که آزادم و رها
و خندیدی و من گذر کردم
تهش بازی بود و بازی
همان بازی که آغازش با تو
پایانش با من باید می بود
همان بازی تکراری که تهش بی خیال می شکستمت و
از روی خورده های غرورت رد می شدم
اما...
اما...
چی شد؟
این بشکن تو اوج بازی چی بود؟
چرا دلم نخواست که بشکنتت؟
چرا فاصله را زیاد نمی کردم؟
چرا از بوسه های یواشکی دست نمی کشیدم؟
چرا دلم می خواست؛
برقصه انگشتانت بر تنم؟
چرا دوست داشتم فراتر از مرزها پیش رویی کنی؟
چرا مجوز بوسه را مهر زدم؟
منی که مخالف رقص انگیزه بودم
چرا؟
اینا شد درد دلم؟
چرا در گوش قاصدک غریبه از رازهام گفتم؟
حالا که شنیدی رازم را رسوا شدم
حالا که می خواهم ماشینِ زمان بسازم و برگردم
تو هم نارو نزنساده ز من نگذر
تو که آگاه بودی ز بازگشت آغاز نشده ام
سوال این است که چراسد عبورم نشدی؟
تو که فهمیده بودی
حتی قبل از خودی حواس پرتم
و میدانستی چشمات رنگ آمیزی دنیام شده
بازو هات قصر ارزوهامه
و بوست تغذیه روح و جونم
پس چطور پل عبورم و نشکستی؟
آهای پسرک تخس آذری
چرا حساسم رویت؟
حسادت می کنم به خورشید که
طلوعش تو را نوازش می کند ؛
یا به جاده ها که رد پایت را آذین به تنشان دارند ؛
یا به کفشانت و لباسانت که تو را
در آغوش خود دارند
و عطر ناب تنت را به شامه می کشند
چرا...
من تو را برای خود می خواهم
آتشِ جانم
من همان دخترکِ سرد خاکم
پس بکش مرا در اغوشت...