مقدمه:
چه کس میداند
وان هنگام که طاقت استوارش در هم شکست...
تاب پیچکش
بریدگی فکرهایش...
از خم مسیر اندوه میآید
قلب کوچکش
نگاه خسته اش...
غمگین و پژمرده است
و سرا پا خونین!
تا به غایتی افسرده است
که رنجشهایش را هیچکس ندید!
نعرهی جانش
جوشش اشکهایش...
افسوس که نمیدانند
از چه او غمگین است...
بار روی دوشهایش
گویا که بسی سنگین است...
پارت اول داستان مهموم
روی آن صندلیای که رنگ و رویش رفته بود، نشستم. تِکیه دادم؛ کمرم به خاطر آن که چند ساعتی را پیوسته و مداوم ایستاده بودم، درد میکرد. صدای همهمهی مردم در گوشم زنگ میزد و من، بیش از پیش عصبی و آزرده میشدم.
درد تنم، دیوانهام کرده بود و هیچ کاری برای بهبودش نمیتوانستم انجام بدم. باز هم پیکر درمانده و فلکزدهام مجبور بود، شکست دیگری را متحمل شود. به گوشهای خیره ماندم و در دریای پر تلاطم افکارم غوطهور شدم.
مرور کردن سخنان ان افراد تنها عذاب را برایم به ارمغان می آورد اما گویا امروز ذهنم همت کرده بود که مرا مانند موج های دریا در هم بشکند
- شما نمیتونید این کار رو داشته باشید! سابقه برای ما مهم هست که شما سابقهای برای انجام این کار ندارید. رزومه شما قوی نیست!
با تک-تک سخنانشان خرد و مغموم شدم. درست است که با میل خودم پا به آنجا نگذاشته بودم ولی باز هم باید این حس ناکامی مرا تا مدتها همراهی کند. چهره کسانی که بارها، من را با زخم زبانشان رنجانده بودند، در مقابل چشمانم نقش بست. این بار باید با سرکوفتها را چه کنم؟ حمایت نکردنهایشان چه؟ منِ بینوا را مضحکه همه را قرار دادن و کجای دلم بگذارم؟ جدالی تازه در راه است و من، ناگزیر، مجددا باید سکوت را برگزینم! حتی خودم نیز به این باور رسیدهام انجام یک کار درست، عاجز و ناتوان هستم.
مردم به طرز غریبی نگاهم میکردند. جای تعجب هم نداشت؛ باید هم به دختری که مدت طولانیست به جایی نامعلوم زل زده و حرکتی ندارد، خیره بشوند.
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان
دانلود pdf کتاب