کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
خلاصه: باران در کوچهای بن بست زندگیاش را میسازد، بدون هیچ پشتوانهای! در کوچه بن بست بزرگ میشود و بدترین عشق را تجربهمیکند. عشقی که همانند کوچه، بن بست است!
به نام داعیهی سر متنها درود و عرض ادب خدمت نویسندگان خوشقلم انجمن. این تاپیک جهت این زده شده که هرگاه سؤالی در خصوص قرار دادن رمان، تغییر نام رمان، تغییر جلد، نوع گرفتن تگ، اعتراض از عملکرد مدیران و ناظران و... داشتید اینجا ذکر کنید. توجه داشته باشید در این تاپیک فقط مدیران تالار کتاب حق...
forum.novelfor.ir
پس از ارسال پانزده پست شما میتوانید درخواست پیشوند دهید تا سطح قلم شما سنجیده شود.
"با سلام خدمت تمام کاربران رمان فور" این تاپیک جهت سطح بندی داستان شما عزیزان هست. پنج سطح داریم به عبارت: 1. درحال پیشرفت به آثاری که سطح قلم خوبی دارند، تعلق میگیرد. 2. ویژه به آثاری که سطح قلم متوسط رو به بالایی دارند، تعلق میگیرد. 3. نیمه حرفهای به آثاری که سطح قلم عالی دارند، تعلق...
forum.novelfor.ir
همچنین پس از پانزده پست، میتوانید از طریق لینک زیر درخواست جلد دهید.
~هوالحق~ سلام. نویسندگان عزیز توجه کنید که شما تنها بعد از گذاشتن ۲۰ پارت از رمان ۱۰ پارت از داستان کوتاه و نمایشنامه ۱۵ پارت از شعر یا دلنوشته بیش از ۵ پارت وان شات و فن فیکشن میتونید در این تایپیک، برای گرفتن جلد اثرتون اقدام کنید. در پست درخواستتون لطفا نام نویسنده و لینک تاپیک...
forum.novelfor.ir
با ایجاد پست در تالار نقد، میتواتید از بازخورد خوانندگان اثرتان بیشتر آگاه شوید:
هوالحق *نویسندگان عزیز! زمانی که تایپ داستان کوتاه شما به پایان رسید، در این تاپیک اعلام کنید. *در پست اعلام پایان، نام رمان، نام نویسنده و لینک رمان را حتما قرار بدید. * بعد از اعلام پایان، داستان کوتاه شما به تالار ویرایش منتقل میشود و پس از اتمام ویرایش به بخش رصد و سپس به بخش تکمیل شده...
forum.novelfor.ir
در آخر تمنا میکنیم از ارسال پستهای نامناسب و متون غیر اخلاقی در تاپیک داستانتان شدیدا خودداری کنید و با ناظرتان همکاری لازم را داشته باشید. با مطالعهی متون لینک زیر اشکالات ویرایشی خود را برطرف کنید و از کشش حروف بپرهیزید:
به نام ایزد منان. سلام بر تمامی شما عزیزان. برای سهولت در امر ویرایش، و آموزشِ ویراستاران آزمایشی، ناظران و نویسندگان؛ نکات جامع و کامل ویرایش در این تاپیک درج خواهد شد. از نویسندگان خواهشمندم با مطالعهی این آموزشات، به ناظران و ویراستاران عزیزی که وقتشون رو صرف یاریرسوندن به ما قلم به...
forum.novelfor.ir
توجه داشته باشید حداکثر زمان وقفه میان پستهای داستان کوتاه نهایتا یک ماه است و در صورت آپ نشدن، داستان به متروکه منتقل خواهد شد. 🌹🌹🌹 قلمتان جاودانه کادر مدیریت بخش کتاب
با شنیدن صدای کبری از جا بلند شدم. معلوم نیست کدوم از خدا بیخبری صدای نکره این رو درآورده! از روی تخت زوار در رفتهای که هفته پیش با هزار التماس به نصف قیمت از ممد مارمولک خریدم؛ البته اون هم از سمساری دزدیده بود و حالا نصیب من بخت برگشته شده!
به طرف جالباسی کنار زیر زمین رفتم. مانتو رنگ و رو رفته سبزم رو برداشتم و پوشیدم. شالم رو دیشب تو خونه زهرا جا گذاشته بودم، برای همین کلاه فرهاد رو ازش قرض گرفتم تا زهرا شالم رو برام بیاره.
از زیر زمین زدم بیرون. طبق معمول کبری کنار حوض وایستاده و داد و هوار راه انداخته.
کبری: مگه اینجا یتیم خونه است که هر ننه قمری رو بدون پول و از سر رضای خدا جا بدم؟!
رد نگاهش رو گرفتم. نگاهم به یه دختر فیس و افادهای افتاد. هه، معلوم نیس برای چی اینجا اومده؟ به منم ربطی نداره، باید با کبری کنار بیاد. بیخیال بحث کبری و اون دختره شدم، خواستم برم تو زیر زمین که صدای فرهاد مانعم شد.
فرهاد: این دختر با منه!
جان؟ فرهاد از کی تا حالا از این غلطا میکرد؟ سرم رو به سرعت به سمتش برگردوندم. پیراهن دودی نو و اتو کشیده پوشیده بود. این فرهاده یا من مغزم عیب کرده؟ این که تا دیشب از این و اون پیراهن پاره میگرفت و وصله میکرد، حالا چی شده که...نگاهم رو تیز به سمت دختره انداختم، دلیلش همین بود. دوباره نگاهم رو به فرهاد دوختم، ای نامرد! سنگینی نگاهم روی فرهاد زیاد بود و فهمید، اگه نمیفهمید شک میکردم! با سر اشاره کرد تا برم تو زیرزمین. پوزخندی زدم و لبخندی شرورانه روی لبام نشست.
- از کی تا حالا آق فرهاد با از ما بهترون میچرخه؟!
چشمای فرهاد گشاد شد و به تبع چشمای بقیه باید از کاسه دربیاد. من طرفدار فرهاد بودم، همیشه و همه وقت، ولی الان با این دختره...نمیتونم لال مونی بگیرم.
حرفم برای کبری شیرین بود، شیرش کرده بود!
کبری: راست میگه این بزمچه! تو رو چه به این افاده بانو؟!
فرهاد روبروی کبری وایستاد، چند تا تراول از تو جیبش درآورد و گذاشت کف دست کبری.
فرهاد: تا آخر ماه تو زیرزمین بمونه!
با سر به پولا اشاره کرد.
فرهاد: کافیه دیگه، مگه نه؟
چشمای کبری چنان برقی زد که گفتم الان کور میشه! اوف، معلوم میشه این فیس و افاده اینجا چه غلطی میکنه... یعنی معلومش میکنم! از معرکهای که درست کرده بودن، چشم گرفتم و به طرف زیرزمین حرکت کردم. اولین پله رو که پایین رفتم صدای فرهاد رو شنیدم.
فرهاد: باران صبر کن، کارت دارم!
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و به سمت فرهاد برگشتم.
- ها، چیه؟
با دست اشاره کرد که دنبالش برم. خدایا چه گناهی کردم که گیر اینا افتادم؟! مسیر رفته رو برگشتم، روبروی فرهاد وایستادم. فرهاد دم گوش دختره چیزی گفت که من نشنیدم. دختره تند تند سر تکون میداد. حوصلهام سر رفت.
- تو که میخواستی با دوست دختر تازه واردتون حرف بزنی، چرا من رو یه لنگ پا نگه داشتی؟ مردم آزاری هم حدی داره!
فرهاد به چشمام نگاه کرد. چشمای ماشی رنگش امروز پر از حرف بود.
فرهاد: برو بیرون، دم در وایسا تا بیام.
پوف! پامو محکم به زمین میزدم و به طرف در میرفتم. در آبی رنگ زنگ زده رو هل دادم و وارد کوچه تنگ بن بست شدم. روی آجرای کنار در نشستم تا فرهادخان تشریف بیارن، معلوم نیست دو ساعته چی میگن؟!
انگشتام رو توی هم فرو بردم و ترق ترق میشکستمشون. از انتظار کشیدن متنفرم! خواستم بلند بشم و برم تو که شازده از بانو دل کند و اومد. پاش رو از در بیرون گذاشت و بهم نگاه کرد.
- چیه باز؟ بگو ببینم چیکار داری؟
سرش رو بالا گرفت و به آسمون نگاه کرد. با زبونش لباش رو تر کرد. دستاش رو گذاشت توی جیب شلوار لی پر رنگش.
فرهاد: بیا، اینجا جای خوبی برای حرف زدن نیست!
ای خدا دیوونه شدم! فرهاد بیتوجه به من رهاش رو گرفت و به سمت سر کوچه حرکت کرد. ای بر مردم آزار لعنت! بدو بدو دنبالش رفتم تا بهش رسیدم.
- فری، جون من همینجا بگو! بابا دیشب خونه آراز بودیم و...
با عصبانیت پرید وسط حرفم.
فرهاد: خبر دارم، اینجا جاش نیست باران، دو دقیقه خفه خون بگیر!
بیادب! پشت چشم نازک کردم و روم رو ازش گرفتم. میدونم از اینکه رفتم خونه آراز ناراحته، ولی خب کار خوبیه، بیدنگ و فنگ پول درمیاری!
از کوچه خارج شدیم، به سمت چپ رفت و منم رفتم تا ببینم چه حرف حسابی میخواد بزنه. یه دفعه وایساد و از تو جیبش یه گوشی درآورد، گوشی نوکیای درب و داغونش نبود، یه گوشی تاچی مشکی بود، معلو، بود گرونه. پوزخندی روی لبم اومد. فرهاد زیر چشمی بهم نگاه کرد.
فرهاد: چیه؟
- هیچی... میگم خوب دوست دختری گیر آوردی! خوب برات پول خرج میکنه!
فرهاد از گشتن تو گوشیش دست کشید. دستش رو روی دیوار گذاشت و یه کم روم خم شد.
فرهاد: حسودی نکن!
چشمام از کاسه زد بیرون. زبونم نمیچرخید.
- کی؟ من؟ من چرا باید حسودی کنم؟ اصلاً خلایق هر چه لایق!