کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
«بسم رب العشق»
نام اثر: دالان عشق
نویسنده: مه.دخت
مقدمه:
این مسیر ، سراسر پیچش است؛
به راستی مقصد این دالان، قلب توست؟
فیالواقع عشقت مرا به آرامش نگاهت، متصل مینماید؟
یا...!
دستانت، دستانم را در این دالان مملوء از محنت و مشقت رها میکند؟
این دالان، به کدام سوی ختم میشود جان جانان؟!
مقدمه
گشت و گزاریست بین گلها
بوی رز و بوی یاس
عشق تو،یک عشق خاص
میدانستی،دوست داشتن رشوه نمی خواهد؟
عشق من،مالکیت نمی داند؟
چه بی ریا دوستت دارم!
تو که خیالت،درهر برگ گل است
تو که غروب چشمانت،در هر آسمان نشسته است
مقدمه
ببند چشمانت را، دیگر برای خیره شدن به آسمان دیره شده، نه ستارهای مانده، نه ماهی.
ماه را کشتند، از روی حسادت.
ستارهها متفرق شدند و جنگ جهانی به پا شد. آشوب آسمان را به هم زد. گمان میکردند با کشتن ماه، دیده میشوند
نمیدانستند دیده میشوند چون ماهی هست!
ببند چشمانت را، از آسمان فقط سقف...
درود خدمت کاربران فخیم انجمن رمان فور.
در این تاپیک جملات کوتاه و دلنوشتههای نویسندگانی که آثار چندان زیادی از آنها نمیتوان یافت؛ درج خواهد شد.
لطفا زیر هر پست و نوشته اسم نویسنده، ذکر بشه.
و من الله توفیقsisn
مقدمه:
چه دنیاییست!
گاهی تنها بودن، تنهایی کشیدن بهتر از هر همراهیست.
میگویند غم مخور! روزی درست میشود، چگونه روزی درست میشود؟ تا کی باید منتظر ماند و هر روز کهنه دل تر از قبل شد.
ولی مگر میشود ساکتش کرد؟ مانند کودکی بیآزار میماند و نمیتوانی روی حرفش حرف بیاوری.
قلبم را میگویم!
آنقدر...
مقدمه :
قلم من! همیشه دلی کاغذان را سیاه کرده.
ارجی ندارد، ژاژ بنویسد یا نافع!
شالوده این است که تو تنها مخاطب قلم منی!
تنها مخاطبی، تا بینهایتی واژگان و اتمام ادبیات.
راستی! گفتم دل؟
قلم مرا احمق فرض نکن!
او خیلی خوب میداد که تو هیچ گاه آژارش را نمیخوانی... .
او برای دل پر من مینویسد!
پر از...
مقدمه:
عنصر عاشقی اندورن وجودت مرا تا کرانهی آفاق همیاری میکند.
اما حتی دیگر طیران در آسمانها هم پیکر روح و جان مرا متقاعد نخواهد کرد... .
من خواستار نفوذ در اعماق و مرز و بوم قلبات هستم!
قلبی که مرا تا واپسین جنون عشق باز میدارد،
در گوشهایم طنین آرامش را مینوازد
و شیدایی را از برایم...
نام اثر: کراش
نام نویسنده: سارا مرتضوی
ژانر: عاشقانه
در افکار خود غوطهور بودم که در باز شد و دیدمت. چند ثانیه طول کشید، نمیدانم به چه فکر میکردی اما من عاشقت شدم.
در یک لحظه!
چند ثانیه کوتاه
دلم لک زده بود برایت، برای اینکه نگاهت کنم.
نگاهم را بدوزم به نگاه شب رنگت و تو هم از همان لبخند ها تحویلم بدهی!
از همان هایی که از همان روز اول دلم را برد!
چشم هایم را که بستم، تصویرت امد پشت پلک هایم. می ترسیدم خیال باشد و خیال هم بود... می ترسیدم که وقتی چشم هایم را باز میکنم دیگر نباشی!
اما...
زندگیست ! نه با شکستش ناامید شو و نه با پیروزیش مغرور.
زندگی بالا و پایین دارد، خوشی و ناخوشی.
زندگی است دیگر !
هیچ چیزی در آن پایدار نیست.
به قول شاملو :«کوره ها سرد شدن ،سبزه ها زرد شدن خنده ها درد شدن :)»
به هیچ چیزش دل خوش نکن.
نه ادم هایش نه لحظه های تلخ و شیرینش.
شیرینیش خاطره خوب میشود و...
باغی را پیشه روی خود میبینم
باغی که گوشه به گوشه ،نقطه به نقطه اش را
درختان سرو قامت و سبز رنگ گرفته اند و ما بین ان ها گلهایی به زیبایی باطن پر مهرتان دارد
و من
و من در این باغ حرکت میکردم و باد مهربان مانند عشاق دست های مهربان خود را بر سر گیسوانم حرکت میداد و آن هارا میرقصاند
و من قهقه زنان...
هیس ،
صدای آواز خوانان طبیعت را میشنوی؟
صدای نواختن سه تارِ بادِ مهدبان را میشنوی؟
در طلب معجزه هستی؟
چه چیزی از این بالاتر ؟چه نشانه و ایاتی گویا تر از این؟
چه میخواهی؟
چه میخواهی؟
هیسسس
گوش کن با جان
نگاه کن با دل
مقدمه:
اشکهایت را مینگرم و غرق میشوم در غم هر قطرهی خونینش...
اشکهایت را مینگرم و غرق میشوم در فاصلهای که مارا دور از هم قرار داده است...
اشکهایت را مینگرم و غرق میشوم در خیال این که هر قطرهاش قرار است روی کدامین کاشی راهروی تنگ بیمارستان بچکد خواهر؟
#elim
نویسندگان: سبا، رژوان، ماهان
خلاصه
همیشه یک قانون کلی در جهان وجود داشت، با هرکنشی، واکنشی وجود داشت اما من
دربرابر کنشهای تو فقط ایستادم و نگاه کردم.
کشتی، شکاندی، نابود کردی و تو هرچه کردی
من جز نگاه کردن کار دیگری نکردم
یا جرئتی نبود و یا دلی راضی نبود.
هرچه که بود من فقط تماشاگر ژانر جنایی...
به نام خدا.
مقدمه:
آدم برفی
عجب دنیاییست..
دنیای سفیدی که فراریست از گرمای محبت..
فراریست از روشنایی زندگی..
هفت آسمان گرمای آغو*ش را برایش فراهم کردند، اما او باز هم در سرمای خودش میسوزد؛ از دگر روز خود خبر دارد اما همش دنبال جمع آذوقه ی سرمای تنش و بی تفاوت بودن نسبت به خورشید زندگیش هست...
دنیا و آدمهایش، آسمان با همه ستارههایش، ریشه و ثمرههایش و حتی زندگی و مرگ را جایی به امانت گذاشتهام؛ شاید حوالی چشمانت و یا گوشه و کنار لبهایت... .
تگ:
بینظیر
مقدمه: از بهر این داهلان یخی اشمئزاز در بطن وجودم رسوب زده است!
داهلانی که قرحه و ریم بسیاری در دلهای آدمیان گذاشتهاند،
آن هم ناسورانی که تسکینش هم بسی زجرآور است... .
نکته: داهلان یخی به معنای مترسکهای سرد و بیروح میباشد.