آسمان منزجر شد. صورتش از خشم سیاه شد. ستارهها سر تأسف تکان دادند. بار و بندیلشان را جمع کردند. گورشان را گم کردند و رفتند؛ اما آسمان نمیتوانست برود. چه کند که پایش به زمین زنجیر بود؟ بیکار ننشست. با نفرت بر آن چند نفر تُف کرد. اما خیال کردند باران است.
آسمان کاسهی صبرش واژگون شد. اسلحه کشید. ماشهاش را فشرد. بنگ! صدای آذرخش داد قیامِ گلوله. صاف رفت داخل پیشانیِ اَبر. پوستِ سفیدش پاره شد. خونِ بیرنگش باریدن گرفت. شُر شُر صدا میداد. آسمان لعنت فرستاد بابت چشمان ضعیفش. هدف گیریِ داغونش. نوک اسلحه را گرفت به سمت آنها. دستانش لرزید. بنگ! آنها جاخالی دادند. گلوله خورد به زمین و برگشت. اَبرِ دیگری پاره شد. خونش شُر شُر بارید. وانگهی آسمان دیوانه شد. طاقتش طاق شد. با دست راستش اسلحه را گذاشت روی شقیقهی خویش. بیدرنگ شلیک کرد. سرش به سمت چپ پرتاب شد. آسمان پاره شد. تگرگ بارید، مثل مُشت، مثل پتک! اما آنها باکشان نبود. زدند، کشتند، دویدند، گرفتند، خون پاشید بر روی رخسار آسفالت خیابان، روی پیراهن سفید دیوار، روی جنازهی برگِ افتادهی کنار جوب؛ صداها قطع شد. سوزن زد پس کلهی حباب. قیچی، نخِ بادبادک را بُرید. خیابانها خالی شد. خانهها پُر شد. ظرفیت قبرستانها تکمیل شد. تختی در بیمارستانها خالی نماند.
در خیابانها سگ پر نمیزد. در جسد آسمان و ابرها، خونی باقی نمانده بود. باران تمام شد. ستارهها، چمدان به دست، باز گشتند. به چشمانشان باور نداشتند. به زمینی که دیگر سبز و آبی نبود بلکه قرمز بود. سدِ اشکشان شکست. نورشان صدای پت پت داد و خاموش شد. قطره آبی از گونههایشان لیز خورد. برف باریدن گرفت. زمین مداد رنگی سفیدش را برداشت. کاغذِ قرمز را به سفید رنگآمیزی کرد. یک لایه برف نشست روی شانهی خیابان. کمی که گذشت، خانهها خالی شد. خیابانها پُر شد. مثل کبک راه رفتند. سرشان را فرو بردند داخل برف. چندی که گذشت، ابرها آب شد، دوباره، بخارهای برفهای آب شده ابر تشکیل دادند، آسمان دوباره شکل گرفت، و انسانها حتی یادشان نبود چندی پیش برفی باریده بود و باز سکوت مرگبار شهر را صدای رعد و برقی شرهه شرهه کرد!
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان
دانلود pdf کتاب