• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده دلنوشته پتک مرگ | ماهان ایزدی کاربر انجمن رمان فور

  • نویسنده موضوع کاربر حذف شده 428
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
مرا رها کن قول می‌دهم پشت سر قدم‌هایت اشک نریزم!
مرا رها کن...
در میان سیاهی و تباهی تنهایم بگذار این سیاهی دامن گیرت می‌شود.
این طرف خط ناقوس مرگ به صدا در می‌آید،
سمتی که تو هستی صدای خنده‌های شیرین‌ات جاریست!
سمت من نیا!
در سمت من احساسات سکوت می‌کنند و به بی حالی تبدیل می‌شوند،
اگر سمت من بیایی عشق آن قلب پر شور و شوق و گرم‌ات به سنگ بی جانی تبدیل می‌شود!
کنارم نباش!
من دوست دارم همیشه از دور لبخندهایت را...
فریادهای شاد‌ات را...
چشمان درخشان‌ات را...
و حتی آن موهای بلند و سیاه‌ات را ببینم!
پس دیگر به من نزدیک نشو! سخت است می‌دانم اما سخت‌تر آن است در آغوشم باشی، اما همچو گلی پژمرده!
رهایم کن بانوی قصه‌های من!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
من در همین نقطه سیاه ایستاده بودم!
چشمانم نیمه باز بود و در انتظار تبر بودم.
تبری که گردنم را قطع کند و نفسم را حبس!
و آن نفس حبس شده دیگر هیچ گاه ادامه نمی‌یافت!
تبر سیاه رنگ من بالا آمد، نور کورکننده خورشید درخشید و قلبم ثانیه‌ای سکوت کرد!
باید با این دنیا وداع می‌گفتم! با لبخندهایی که نبود، با خاطرات خوشی که هیچ‌گاه روی کره خاکی نداشتم!
باید ترک می‌کردم این زمین سنگ دل را، یا این آدم‌های همچو مترسک را!
آری باید می‌رفتم اما نرفتم اما تبر سقوط نکرد!
می‌دانی چرا؟ چون چشمان اقیانوسی رنگ‌ات مانند هیچ مترسکی نبود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
مردم شهر می‌گویند عشق یعنی جان دادن برای معشوق!
عشق یعنی بدون او تو نیز نباشی!
عشق یعنی دست‌هایش را بگیری و از ته دل لبخند بزنی!
عشق یعنی جز او کسی را نبینی.
اما من عشق را جوری دیگر می‌بینم.
عشق یعنی وقتی می‌خواهی بمیری معشوق تو را از دام مرگ و سیاهی نجات دهد.
عشق یعنی معشوق نوری شود در میان سیاهی زندگی‌ات!
عشق یعنی همه را ببینی اما معشوق را پررنگ‌تر از دیگران ببینی!
عشق یعنی دستان معشوق را نوازش کنی و نگذاری لحظه‌ای این دستان لطیف یخ بزند!
عشق یعنی سرپناهی شوی برایش، خانه‌ات را گرم کند برایت.
یعنی اشک بریزد اشک بریزی، لبخند بزند لبخند بزنی!
یعنی در گوشه‌های زندگیت مدام او را مرور کنی و نقاشی‌اش مقابل چشمانت باشد!
یعنی حتی اگر نباشد قلبت برای او بتپد و...
تا ابد دوستش داشته باشی بی‌منت!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
شدی گردشگر قلبم.
دوست داشتم این گردشت تا به ابد ادامه پیدا کند، اما زودتر از آنچه فکر می‌کردم گذر کردی و رفتی!
در را قفل کردم تا نتوانی خارج شوی، اما چقدر راحت در را شکستی و از قبلم خارج شدی!
من هیچ گردشگری جز تو نپذیرفتم و تو... فقط دنبال گردشت بودی...
دیگر در قلبم را به روی کسی باز نمی‌کنم، انسان‌ها همیشه ممنوع‌ها را بیشتر دوست دارند
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
شیشه نیز به حالم اشک می‌ریزد
این پنجره می‌داند هر شب و هر روز در انتظارت کنارش می‌نشینم، برای همین ترحم می‌کند مگر نه؟
او چه می‌داند دلتنگ موهای مشکی معشوق شدن چه حسی دارد؟
دوست دارم باز موهایت را شانه کنم، باز کنارم باشی و لبخند‌هایت را شکار کنم.
اما نیستی! همان شب بارانی رهایم کردی، حتی پنجره هم برای رفتنت اشک ریخت حال ...باز اشک می‌ریزد
یعنی می‌شود همانطور که رفتی بازگردی یا نه؟
اصلا از قطرات باران متنفر شده‌ام! مرا آزار می‌دهند! هر کدام روی شیشه می‌غلتند و پوزخند می‌زنند به حالم!
چه می‌شد این شب بارانی من هم می‌رفتم؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
صدایت را به دست سکوت بسپار
بگذار خودش صدای بی صدایت را به گوش مردم شهر برساند!
لبخندت را به دستان باران بده بگذار در سراسر شهر جاری‌اش کند...
خودت را به دست خدای شهر بسپار بگذار تو را در مسیر بی‌کران این زمان حرکت دهد.
و قلبت را به دست آرامش بسپار تا همچو گلبرگ آرزوها غنچه کند و همه جا را از بوی عطرش پر کند.
من می‌دانم اگر هرچیزی را دست لایق‌اش بسپاری قطار زندگی بهتر از قبل حرکت می‌کند.
و تو از پنجره این قطار شهر مه آلود و آرام را تماشا می‌کنی.
چشمانت را می‌بندی و با تکان‌های آرام و لالاییی مانند قطار...
در رویا فرو می‌روی
زندگی را در همین لحظات آرامش بخشش شکار کن...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
نگاهت کردم! می‌دانی از نگاه کردن خسته شده‌ام. فقط قرار است تصویری از تو را ببینم!
چرا باید نگاهت کنم؟ آن لبخندت، آن زلف پریشانت، زیباست آری! اما برای من نیست!
چرا باید فقط تماشایت کنم؟ همچو شخصی که پولی برای خریدن کردن ندارد، فقط به جنس‌ها خیره شده‌ام...
می‌خواهم چشمانم را خاموش کنم! دیگر تماشایت نمی‌کنم، و تو از نگاه سوزان من بی نصیب می‌مانی نه؟
با چشمانم سخن می‌گویم و هرچه می‌گویم نباید تو را ببیند، شنوا نیست! او باز هر شب، هر روز ، کنار پنجره به تماشایت می‌ایستد.
آنقدر غرق در نگاه کردنت می‌شود که یادش می‌رود پلک بزند!
چشمان تو چه بی رحمانه به هر سو خیره می‌شوند جز من، شاید مقصر چشمان بی غرور من است!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
من همان کوه یخ بودم، همانی که آب شد!
زیر آن نگاه خورشیدی‌ات!
یادت است؟ سردم بودم...
آن شب برفی، زیر دانه‌های برف دست مشت کرده بودم و به پیاده روی خالی خیره بودم.
دویدی و با آواز سمتم آمدی. لبخندی زدی به زیبایی کهکشان‌ها و مرا فضانورد خود کردی.
موهای سیاهت پر از دانه‌های برف شده بود، کلاهت را روی چشمانت کشیدی و گفتی:
- برایت می‌مانم، برایت می‌خندم، برایت نفس می‌کشم، پس برایم زندگی کن!
یادت است؟ آن لحظه قلب یخی‌ام ذوب شد، لبخند روی لبم هک شد، گمان می‌کردم تا ابد اینگونه است!
کجایی خورشید من؟ دنیا سیاه شده، کجایی؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
باور می‌کنی؟ چقدر سعی می‌کنم پازل‌ها را کنار یکدیگر بچینم که شکل تو تشکیل نشود، موفق نمی‌شوم؟
در خط به خط دفترم، تمام صفحات سفید دفتر نقاشی‌ام، و تو تمام وجودم را، در برگرفتی!
دوست دارم پاک کن به دست، هرچه از تو به یادگار مانده، پاک کنم ولی پاک کن فقط برای صفحات کتاب است، نه دنیای واقعی. چگونه می‌توانم قلب و ذهنم را خاموش کنم؟
تفنگ را آرام در دستم گرفتم، لذت بخش بود، فشار ماشه، خاموشیه ذهن! دیگر درون ذهنم مدام سخن و خاطره و تصویرسازی و چیزهای دیگر نبود.
خاموش می‌شد! آرام ماشه را کشیدم، چه صدای بلند و زیبایی داشت! اما چرا هنوز ذهنم روشن است؟
به خودم که روی زمین افتاده بودم و تویی که تفنگ به مغزت برخورد کرده بود، خیره ماندم! نه!
حال باید تا به ابد این صحنه را تصویرسازی کنم؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
آن شب، کنار برکه‌ی آرزو ایستاده بودم.
در میان موهای زلال برکه، تو را می‌دیدم
لبخند شده بود ماه روی برکه، نگاه‌ات شده بود ستاره‌های برکه.
دستم را روی آب کشیدم تا تو را لمس کنم اما محو شدی!
مثل آن شب، مثل هزاران شب!
من از تو فقط تصویرت را داشتم خودت کجا بودی؟
چرا همیشه دور هستی؟
چرا تا دست بلند می‌کنم با هوای خالی از تو رو به رو می‌شوم؟
چگونه فرار کردی که قلب‌ام هنوز باورش نشده...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا پایین