• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده دلنوشته پتک مرگ | ماهان ایزدی کاربر انجمن رمان فور

  • نویسنده موضوع کاربر حذف شده 428
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
این روزها زندگی دست به تفنگ آماده کشتن‌ام شده!
گلوله‌هایش از جنس خاطرات توست. خاطرات بدون تو مانند گلوله‌ای است که...
زندگی به سویم شلیک می‌کند و قصد جانم را می‌کند.
می‌خواهد بمیرم! آری این خاطراتی که چون فیلم از مقابل چشمان‌ام عبور می‌کند، آماده نابودی من است.
زمانی با یادآوری لبخندت ، لبخند به لبم می‌آمد اما حال معنی لبخند را هم فراموش کرده‌ام.
این خاطرات را بدون تو نمی‌خواهم!
به زندگی خبر بده من آماده‌ام، بیاید و مرا بکشت.
فقط زودتر... دیگر قصد مرور خاطرات زهرآلودت را ندارم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
چندین سال گذشته، بهتر بگویم یک سال گذشته!
یک سال برای من چند قرن بود اما برای تو
فکر کنم حتی زمانی را که دیگر از هم جدا شدیم یادت نمی‌آید.
اصلا مرا یادت می‌آید؟
آن شب، جاده‌ای که رویش گام برداشتی و رفتی اشک ریخت!
ابرها فریاد کشیدند، چشمان‌ام تار شد. مسیر رفتن‌ات را نمی‌دیدم، درخت تنومند و بلند، خم شد. هنوز گردن شکسته‌اش را که می‌بینم یاد تو می‌افتم.
آن شب نفرین شده، همه چیز نابود شد. دیگر ضربان قلبم را احساس نمی‌کنم.
خسته گوشه‌ای ایستاده‌ام منتظرم مسیرت را برگردی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
همه می‌گویند خودش و خاطرات‌اش را به زباله ذهنت منتقل کن!
آنها نمی‌دانند هر شب تو و خاطرات‌ات را از زباله برمی‌دارم و تماشا می‌کنم؟
نمی‌دانند هر روز روزهای شیرینم با تو را که حال تلخ شده، مرور می‌کنم؟
ظهر پاییزی بود... یادت است؟ من خوب یادم است...
گفتی اگر هوا سرد شد می‌شوم آغوشی گرم برایت.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم!
هوا سرد است؟ پس چرا نیستی؟ دروغ گفتی باز؟ اینجا برف می‌آید... و تو نیستی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
زندگی من، چرا طعم مرگ می‌دهی؟ تو که معنای واقعی زندگی را به من آموختی، تویی که
نامت در دفتر قلبم زندگی هک شده، این طعم تلخ را کجای قلبم بگذارم؟
یاد آن قهوه تلخی افتادم که تو ، شیرینی‌اش شدی!
زمانی که ابریشم دستت روی دستم قرار گرفت دیگر تلخی قهوه که معنایی نداشت!
زندگی!
طعمش را احساس می‌کنی؟ طعم خون!
من روی این سنگ قبرت افتاده‌ام و منتظرم تا بلند بشوی یا مرا هم در کنارت بخوابانی!
طعم خونی که روی قبرت چکه می‌کند خوب است؟
دقایق آخر است مگر نه؟
تیک تاک... تیک تاک...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
روی یک شاخه نازک نشسته‌ام، شاخه‌ای که پایین‌اش خیابانی طویل است پر از مورچه‌های ریز و درشت.
ثانیه‌ها را نمی‌شمارم چون دلیلی برای شمارش نیست.
در زندگی‌ام تا به الان چه کرده‌ام؟ پنج ثانیه زمان دارم...
یک
باز مرور می‌کنم. صدای فریادش، صدای سیلی که زد به صورت‌ام،
دو
سخن‌اش! خنجر بود یا تیر فرقی نمی‌کند، تا ته گلویم را با سخن‌اش برید... گلو می‌دانی چرا؟ چون نتوانستم سخن بگویم!
سه
هلم داد و به دیوار خوردم. پوزخند زد! کارش اشتباه بود و تحقیر هم می‌کرد؟ کی باید پوزخند می‌زد من یا او؟
چهار
آخرین تیر را زد، به قلبم. من مانند یک مجسمه مقابل سنگی که تکه تکه‌ام کرد، ایستادم
پنج
گفت دوستت ندارم و رفت.
منتظر نماند...من نیز رفتم.
پنج ثانیه تمام شد نه؟ سقوط کردم! روی زمینی سرد و سنگی!
شبیه پروانه‌ای بودم که از پیله فرار کرد و سقوط کرد!
صداها در هم آمیخته شده بودند، صدای فریاد، صدای ماشین، صدای باد... و صدای سکوت قلبم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
چقدر غمناک بود.
هوا تاریک بود، اما دوست نداشت لباس سیاه به تن کند و عذاداری کند!
امواج دریا خسته بودند، مدام بالا می‌پریدند ولی باز می‌افتادند...
صدف‌ها مروارید خود را گم کرده بودند.
رو به ساحل نشسته بودی، چنگال‌های اشک روی صورت‌ات خط انداخته بودند.
موهایت پخش و پلا بودند و این فضای دلخراش را بدتر می‌کردند.
کنارت نشستم و در انتظار سخنی بودم که از زبانت جاری شود...
سخت بود اما شنیدم، به گوش‌هایم گفتم لال شوید این حقیقت ندارد! باور نمی‌کنم!
بلند شدی و گفتی دریا را بیشتر دوست داری تا من... ناگهان دریا را به آغوش کشیدی، دریا هم حریصانه تو را از من دزدید، انگار که سال‌ها عاشق تو باشد، تو را طماعانه در قلب خود فرو برد. قلبی که دیگر راه خروجی از آن نداشتی و دیگر تو را ندیدم!
می‌خواستم قلب دریا را بشکافم و تو را از درون آن بیرون بکشم اما امواج دریا همچو سربازارنی بی رحم شلاق خود را چنان به صورت و بدنم می‌کوفتند که راه پیش روی نداشتم.
گفتم که شب بدی بود، گویا شب با شمشیر زهرآلود خود به جنگ قلب من آمده بود.
شن‌ها سفت و سرد شده بودند، از غم دوریه تو بود نه؟
باد سکوت کرده بود، داشت با اندوه نبودنت را تماشا می‌کرد.
آسمان غرش می‌کرد.
بعد سال‌ها هنوز در خوابم...
بیا و بیدارم کن ، این کابوس آزارم می‌دهد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
بانوی قصه‌های من...خوب به سخنم گوش بده!
تو برایم مانند باران پر نعمت، همچو بلبل خوش صدا، مانند طاووس زیبا !
چه کردی با من؟ با این تن بی روح و خسته چه کردی؟
یخبندان شده بود ولایتمان، چگونه سرسبزی را آوردی؟
بیا برایم لالایی بخوان، می‌خواهم چشم ببندم و باز نکنم...
آخر دیدن دنیای بدون تو، دیدن دنیای سیاه سفید بدون هیچ رنگی...چه سودی دارد؟
بیا جسم سردم را در خاک چال کن...در انتظارت بالای سر جسم‌ام ایستاده‌ام، نگو حتی در این لحظه هم نمی‌آیی...
باران خسته روی جسمم فرود می‌آید و ناله می‌کند، زمین محکم مرا در آغوش کشیده و دل سنگیش درحال آب شدن است!
اما این‌ها را نمی‌خواهم، کجایی چشم بادامی من؟ می‌دانستی یک ثانیه نگاه کردن به تیله قهوه‌ای رنگ چشمانت مرا فضانورد می‌کند؟
نیستی و اما می‌دانم حالت خوب است...
اما این پایان داستان ما نبود بانوی قصه‌های من، من این قصه را دوست ندارم...باید جوری دگر نوشت!
باز از روی خاک بلند می‌شوم، برای طلوعی دیگر جان می‌کنم، برای زنده نگه داشتن آخرین قطره لبخند می‌جنگم...
نشان می‌دهم بد از دستم دادی بانو ...
زود تمامش کردی...
اما من زنگ شروعی دوباره را فشار می‌دهم! به مرگ بگویید سکوت کند... کار زیادی دارم
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
می‌بینی؟ من داخل قفس سیاه رنگی نشسته‌ام.
قطره خون روی زمین چکه می‌کند، بوی تباهی می‌آید، بوی سوختن می‌آید... سوختن دل است نه؟
آسمان بالای قفس، سیاه‌تر از زغال شده، زمین سرد و یخ زده مرا در خود جای داده و تمام دردها را به جان خریده!
خسته‌تر از آنم که در قفس را از درون بشکافم و بیرون بیایم!
نقطه پایان می‌دانی چیست؟ من به آن اعتقاد دارم! درست است که باز یک آغاز در راه است اما چه کسی گفته آغاز و پایان‌ها همیشه شیرین است؟ گاهی دری را باز می‌کنی که بدتر از در قبلی بود! برای همین راکد می‌مانم تا بدتر از این نشود!
باز آن صدا اکو شد! صدای فریاد و ناله آهن‌های قفس! به قطره خونی که روی زمین چکه می‌کرد، خیره شدم! خون آسمان بود، داشت خون گریه می‌کرد به خاطر من بود نه؟
بعد رفتن تو همه برایم دلسوز شدن جز تو ! دستم را به زمین سرد تکیه دادم و آه عمیقی کشیدم. چرا به جای لمس دستان سفید و لطیفت باید زمین سرد را لمس کنم؟
فریاد نمی‌زنم چون نمی‌شنوی آنقدر از من دوری که نمی‌توانی بشنوی! اما با رفتنت... صدای تباهی به من نزدیک‌تر شده، مردم می‌گویند توهم زدم... راست می‌گویند تو نیستی و من در این قفس با خود سخن می‌گویم! تو فقط تصویری در ذهنم هستی !
نیستی و من تا می‌خواهم دست این توهم را بگیرم محو می‌شود!
ای کاش من نیز توهم بودم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
بزرگ‌ترین اتفاقات را هیچ گاه فراموش نمی‌کنم!
و این بد است بسیار بد!
آن قرار سیاه یادم است، سیاه‌تر از زغال و شوم‌تر از کلاغ بود.
هوا سرد و بارانی بود، باران با حالت کجی می‌بارید و من، چتر به دست این سوی خیابان در انتظارت بودم! خیابان پر بود از ماشین‌های وحشی و بی رحم، ماه پشت ابر سیاه مخفی شده بود و تاریکی در وجود شب نفوذ کرده بود. تو را دیدم، از دور! لبخند می‌زدی. شالت را با دست‌ات گرفتی و با قدم‌های ریز و آن کفش پاشنه‌دارت، بدو بدو کنان سمتم آمدی. محو تماشای لبخند نابت و چشمان عسلی‌ات بودم، صدای یک بوق ممتد و تویی که روی زمین فرود آمده بودی تازه مرا از خواب بیدار کرد. چتر از دستم افتاد و خشک شده به تو خیره شدم! خون قرمز رنگت به قلب زمین چنگ انداخته بود و آسمان قصد شستن این تباهی را داشت.
سمتت دویدم و شالت را از صورتت کنار کشیدم! نبودی دیگر... باور اینکه نفس نمی‌کشیدی برایم ممکن نبود!
دخترک کوچک و ناز من، بانوی من، دیگر نبود! مدام تکانت می‌دادم و یادآوری می‌کردم که امروز قرار بود از تو خواستگاری کنم اما پاسخ ، سکوتت و چشمان بسته‌ات بود.
آن روز
از آن قرار سیاه به بعد
مدام نوشتم ! راجب رفتنت راجب بی معرفی‌ات، راجب اینکه رهایم کردی و دیگر دوستم نداشتی!
گفته بودی مال منی اما چرا پس دیگر نیستی؟
این خداحافظی عقد‌های شد بر سر گلویم!
گوش بده
هر روز به خود دروغ می‌گفتم که با پسری دیگر رفتی...
اما ای کاش با پسر دیگری می‌رفتی...
ای کاش با پسر دیگری می‌خندیدی اما نفس می‌کشیدی!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
پایان دلنوشته :)
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا پایین