• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

مجموعه شعر اشعار پروین اعتصامی.

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
همی با عقل در چون و چرائی

همی پوینده در راه خطائی

همی کار تو کار ناستوده است

همی کردار بد را میستائی

گرفتار عقاب آرزوئی

اسیر پنجهٔ باز هوائی

کمین گاه پلنگ است این چراگاه

تو همچون بره غافل در چرائی

سرانجام، اژدهای تست گیتی

تو آخر طعمهٔ این اژدهائی

ازو بیگانه شو، کاین آشنا کش

ندارد هیچ پاس آشنائی

جهان همچون درختست و تو بارش

بیفتی چون در آن دیری بپائی

ازین دریای بی کنه و کرانه

نخواهی یافتن هرگز رهائی

ز تیر آموز اکنون راستکاری

که مانند کمان فردا دوتائی

بترک حرص گوی و پارسا شو

که خوش نبود طمع با پارسائی

چه حاصل از سر بی فکرت و رای

چه سود از دیدهٔ بی روشنائی

نهنگ ناشتا شد نفس، پروین

بباید کشتنش از ناشتائی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
پدر آن تيشه كه برخاک تو زد دست اجل
تيشه ای بـود كه شـد باعـث ويرانـی مـن
يوسفـت نـام نهادند و بـه گـرگت دادند
مرگ گرگ توشد، ای يوسف كنعانی مـن
مـه گردون ادب بـودی و در خـاک شدی
خـاک زندان توگشـت، ای مه زنـدانی مـن
از نـدانسـتن مـن، دزد قـضـا آگـه بــود
چـو تـو را برد، بخـنـديـد به نادانـی مـن
آنـكه در زير زمين، داد سر و سامانـت
كاش ميخورد غم بی سر و سامانی مـن
به سر خاک تو رفتم، خط پاكش خواندم
آه از اين خـط كه نوشتند به پيشـانی مـن
رفـتی و روز مـرا تيره تـر از شـب كردی
بـی تـو در ظـلمتم ای ديـدۀ نـورانی مـن
بی تو اشك و غم حسرت، همه مهمان منند
قـدمی رنجه كـن از مـهر، به مهمانی مـن
صـفحه رو ز انـظار، نـهان مـيدارم
تـا نـخوانند در اين صـفحه، پريشانی مـن
دَهر بسيار چو من سر به گريبـان ديده است
چـه تـفاوت كندش سـر به گريبانی من؟
عضو جمعيت حق گشتـی و ديگر نخوری
غـم تـنهايی و مهجـوری و حيرانی مـن
گـل و ريـحان كدامين چـمنت بـنمودنـد؟
كـه شكستی قـفـس، ای مرغ گلستـانی مـن
مـن كـه قـدر گـهر پـاک تــو مـيدانستم
ز چـه مـفقود شـدی، ای گـُهر كـانی مـن
من كـه آب تـو ز سـر چشـمه دل ميدادم
آب و رنگت چه شد، ای لاله نعمانی مـن؟
من يكی مرغ غزل خوان تو بودم، چه فِتـاد
كه دگر گـوش ندادی به نواخوانی من؟
گنج خود خوانديم و رفتی و بگذاشــتيم
ای عجب بعد تـو با كيست نگهبانی من؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
دزد تو شد این زمانهٔ ریمن

آن به که نگردیش به پیرامن

گر برتریت دهد فروتن شو

ور ایمنیت دهد مشو ایمن

کشته است هماره خنجر گیتی

نه دوست شناختست نه دشمن

امروز گذشت و بگذرد فردا

دی رفته و رفتنی بود بهمن

بی نیش، عسل که خورد ازین کندو

بی خار، که چید گل ازین گلشن

این بیهنر آسیای گردنده

سائیده هزارها سر و گردن

ایام بود چو شبروی چابک

یا همچو یکی سیاه‌دل رهزن

ما را ببرند بی گمان روزی

زین کهنه سرای بی در و روزن

روغن بچراغ جان ز علم افزای

کم نور بود چراغ کم روغن

از گندم و کاه خویش آگه باش

تو خرمنی و سپهر پرویزن

خواهی که نه تلخ باشدت حاصل

در مزرعه تخم تلخ مپراکن

هنگام زراعت آنچه کشتستی

آنت برسد بموسم خرمن

گر سوی تو دیو نفس ره یابد

تاریک نمایدت دل روشن

بی شبهه فرشته اهرمن گردد

چندی چو شود رفیق اهریمن

ابلیس فروخت زرق وبا خود گفت

زین بیش چه میتوان خرید از من

زین باغ که باغبانیش کردی

جز خار ترا چه ماند در دامن

مرغان ترا همی کشد رو به

همیان ترا همی برد رهزن

تا پای بود، راه ادب میرو

تا دست بود، در هنر میزن

یک جامه بخر که روح را شاید

بس دیبه خریدی و خز ادکن

مرجان خرد ز بحر جان آورد

مینای دل از نوشید*نی عقل آکن

بی دست چه زور بود بازو را

بی گاو چه کار کرد گاو آهن

از چاه دروغ و ذل بدنامی

باید به طناب راستی رستن

باید ز سر این غرور را راندن

باید ز دل این غبار را رفتن

کس شمع نسوخت زین فروزینه

کس جامه ندوخت زین نخ و سوزن

خواهی که نیفکنند در دامت

دیوان وجود را به دام افکن

در دفتر نفس درسها خواندی

در مکتب مردمی شدی کودن

گر مـسـ*ـت هنوز کورهٔ هستی

سرد از چه زنیم مشت بر آهن

جز باد نبیختیم در غربال

جز آب نکوفتیم در هاون

جان گوهر و جسم معدنست آنرا
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
دگر باره شد از تاراج بهمن

تهی از سبزه و گل راغ و گلشن

پریرویان ز طرف مرغزاران

همه یکباره بر چیدند دامن

خزان کرد آنچنان آشوب بر پای

که هنگام جدل شمشیر قارن

ز بس گردید هر دم تیره ابری

حجاب چهرهٔ خورشیدی روشن

هوا مسموم شد چون نیش کژدم

جهان تاریک شد چون چاه بیژن

بنفشه بر سمن بگرفت ماتم

شقایق در غم گل کرد شیون

سترده شد فروغ روی نسرین

پریشان گشت چین زلف سوسن

بباغ افتاد عالم سوز برقی

بیکدم باغبان را سوخت خرمن

خسک در خانهٔ گل جست راحت

زغن در جای بلبل کرد مسکن

بسختی گشت همچون سنگ خارا

بباغ آن فرش همچون خزاد کن

سیه بادی چو پر آفت سمومی

گرفت اندر چمن ناگه وزیدن

به بیباکی بسان مردم مـست

به بدکاری بکردار هریمن

شهان را تاج زر بربود از سر

بتان را پیرهن بدرید بر تن

تو گوئی فتنه‌ای بد روح فرسا

تو گوئی تیشه‌ای بد بیخ بر کن

ز پای افکند بس سرو سهی را

بیک نیرو چو دیو مردم افکن

بهر سوئی، فسرده شاخ و برگی

بپرتابید چون سنگ فلاخن

کسی بر خیره جز گردون گردان

نشد با دوستدار خویش دشمن

به پستی کشت بس همت بلندان

چنان اسفندیار و چون تهمتن

نمود آنقدر خون اندر دل کوه

که تا یاقوت شد سنگی به معدن

در آغـ*ـوش ز می بنهفت بسیار

سر و بازو و چشم و دست و گردن

در این ناوردگاه آن به که پوشی

ز دانش مغفر و از صبر جوشن

چگونه بر من و تو رام گردد

چو رام کس نگشت این چرخ توسن

مرو فارغ که نبود رفتگان را

دگر باره امید بازگشتن

مشو دلبستهٔ هستی که دوران

هر آنرا زاد، زاد از بهر کشتن

بغیر از گلشن تحقیق، پروین

چه باغی از خزان بودست ایمن
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
پردهٔ کس نشد این پردهٔ میناگون

زشتروئی چه کند آینهٔ گردون

نام را ننگ بکشت و تو شدی بدنام

وام را نفس گرفت و تو شدی مدیون

تو درین نیلپری طشت، چو بندیشی

چو یکی جامهٔ شوخی و قضا صابون

گهری کاز صدف آز و هوی بردی

شبهی بود که کردی چو گهر مخزون

چند ای نور، قرینی تو بدین ظلمت

چند ای گنج بخاک سیهی مدفون

کرد ای طائر وحشی که چنین رامت

چون بکنج قفس افکند قضایت، چون

بدر آی از تن خاکی و ببین آنگه

که چه تابنده گهر بود در آن مکنون

مچر آزاده که گرگست درین مکمن

مخور آسوده که زهرست درین معجون

چه شدی دوست برین دشمن بیرحمت

چه شدی خیره برین منظر بوقلمون

بهر سود آمدی اینجا و زیان کردی

کرد سوداگر ایام ترا مغبون

پشتهٔ آز چو خم کرد روان را پشت

به چه کار آیدت این قد خوش موزون

شبروان فلک از پای در آرندت

از گلیم خود اگر پای نهی بیرون

بر حذر باش ازین اژدر بی پروا

که نیندیشد از افسونگر و از افسون

دهر بر جاست، تو ناگاه شوی زان کم

چرخ برپاست، تو یکروز شوی وارون

رفت میباید و زین آمدن و رفتن

نشد آگه نه ارسطو و نه افلاطون

توشه‌ای گیر که بس دور بود منزل

شمعی افروز که بس تیره بود هامون

تو چنین گمره و یاران همه در مقصد

تو چنین غرقه و دریا ز درر مشحون

عامل سودگر نفس مکن خود را

تا که هر دم نشود کار تو دیگرگون

آنچه مقسوم شد از کار گـه قسمت

دگر آنرا نتوان کرد کم و افزون

دی و فردات خیالست و هوس، پروین

اگرت فکرت و رائیست، بکوش اکنون
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
گرت ایدوست بود دیدهٔ روشن بین

بجهان گذران تکیه مکن چندین

نه بقائیست به اسفند مه و بهمن

نه ثباتی است به شهریور و فروردین

پی اعدام تو زین آینه گون ایوان

صبح کافور فشان آید و شب مشکین

فلک ایدوست به شطرنج همی ماند

که زمانیت کند مات و گهی فرزین

دل به سوگند دروغش نتوان بستن

که به هر لحظه دگرگونه کند آئین

به گذرگاه تو ایام بود رهزن

چه همی بار خود از جهل کنی سنگین

بربود است ز دارا و ز اسکندر

مهر سیمین کمر و مه کله زرین

ندهد هیچ کسی نسبت طاوسی

به شغالی که دم زشت کند رنگین

چو کبوتر بچه پرواز مکن فارغ

که به پروازگه تست قضا شاهین

ز کمان قدر آن تیر که بگریزد

کشدت گر چه سراپای شوی روئین

همه خون دل خلق است درین ساغر

که دهد ساقی دهرت چو می نوشین

خاک خوردست بسی گلرخ و نسرین تن

که می روید از آن سرو و گل و نسرین

مرو ای پیشرو قافله زین صحرا

که نیامد خبر از قافلهٔ پیشین

دل خود بینت بیازرد چنان کژدم

تن خاکیت ببلعد چنان تنین

روز بگذشت، ز خواب سحری بگذر

کاروان رفت، رهی گیر و برو، منشین

به چمنزار دو، ای خوش خط و خال آهو

به سموات شو، ای طایر علیین

بچه امید درین کوه کنی خارا

چو تو کشتست بسی کوهکن این شیرین
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
تو بلند آوازه بودی، ای روان

با تن دون یار گشتی دون شدی

صحبت تن تا توانست از تو کاست

تو چنان پنداشتی کافزون شدی

بسکه دیگرگونه گشت آئین تن

دیدی آن تغییر و دیگرگون شدی

جای افسون کردن مار هوی

زین فسونسازی تو خود افسون شدی

اندرون دل چو روشن شد ز تو

شمع خود بگرفتی و بیرون شدی

آخر کارت بدزدید آسمان

این کلاغ دزد را صابون شدی

با همه کار آگهی و زیر کی

اندرین سوداگری مغبون شدی

درس آز آموختی و ره زدی

وام تن پذرفتی و مدیون شدی

نور نور بودی، نار پندارت بکشت

پیش از این چون بودی، اکنون چون شدی

گنج امکانی و دل گنجور تست

در تن ویرانه زان مدفون شدی

ملک آزادی چه نقصانت رساند

کامدی در حصن تن مسجون شدی

هر چه بود آئینه روی تو بود

نقش خود را دیدی و مفتون شدی

زورقی بودی بدریای وجود

که ز طوفان قضا وارون شدی

ای دل خرد، از درشتیهای دهر

بسکه خون خوردی، در آخر خون شدی

زندگی خواب و خیالی بیش نیست

بی سبب از اندهش محزون شدی

کنده شد بنیادها ز امواج تو

جویباری بودی و جیحون شدی

بی خریدار است اشک، ای کان چشم

خیره زین گوهر چرا مشحون شدی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
گردون نرهد ز تند رفتاری

گیتی ننهد ز سر سیه‌کاری

از گرگ چه آمدست جز گرگی

وز مار چه خاستست جز ماری

بس بی بصری، اگر چه بینائی

بس بیخبری، اگر چه هشیاری

تو غافلی و سپهر گردان را

فارغ ز فسون و فتنه پنداری

تو گندم آسیای گردونی

گر یکمن و گر هزار خرواری

معماری عقل چون نپذرفتی

در ملک تو جهل کرد معماری

سوداگر در شاهوارستی

خر مهره چرا کنی خریداری

زنهار، مخواه از جهان زنهار

کاین سفله بکس نداد زنهاری

پرگار زمانه بر تو میگردد

چون نقطه تو در حصار پرگاری

یکچند شوی بخواب چون مستان

ناگه برسد زمان بیداری

آید گـه در گذشتنت ناچار

خود بگذری، آنچه هست بگذاری

رفتند بچابکی سبکباران

زین مرحله، ای خوشا سبکباری

کردار بد تو گشت ز نگارش

آیینه دل نبود زنگاری

از لقمهٔ تن بکاه تا روزی

بر آتش آز دیگ مگذاری

بشناس زیان ز سود، تا وقتی

سرمایه بدست دزد نسپاری
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
سود خود را چه شماری که زیانکاری

ره نیکان چه سپاری که گرانباری

تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود

خفته را آگهی از خود نبود، آری

بال و پر چند زنی خیره، نمی‌بینی

که تو گنجشک صفت در دهن ماری

بر بلندی چو سپیدار چه افزائی

بارور باش، تو نخلی نه سپیداری

چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش

چیست این جیفه که چون جانش خریداری

طینت گرگ بر آن شد که بیازارد

ز گزندش نرهی گرش نیازاری

اهرمن را سخنان تو نترساند

که تو کردار نداری، همه گفتاری

بزبونی گرویدی و زبون گشتی

تو سیه طالع این عادت و هنجاری

دل و دین تو ربودند و ندانستی

دین چه فرمان دهدت؟ بندهٔ دیناری

غم گمراهی و پستی نخوری هرگز

ز ره نفس اگر پای نگهداری

ماند آنکس که بجا نام نکو دارد

تو پس از خویش ز نیکی چه بجا داری

تا که سرگشتهٔ این پست گذرگاهی

هر چه افلاک کند با تو، سزاواری

دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی

بندهٔ نفس مشو، چونکه ز احراری

جان تو پاک سپردست بتو ایزد

همچنان پاک ببایدش که بسپاری

وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان

کالهٔ خود بخر اکنون که ببازاری

سپرو جوشن عقل از چه تبه کردی

تو بمیدان جهان از پی پیکاری

بود بازوت توانا و نکوشیدی

کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری

چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز

چه بهیچش نشماری و چه بشماری

کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین

که همیشه ز کمی خواسته بسیاری
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
ای شده سوختهٔ آتش نفسانی

سالها کرده تباهی و هوسرانی

دزد ایام گرفتست گریبانت

بس کن ای بیخودی و سربگریبانی

صبح رحمت نگشاید همه تاریکی

یوسف مصر نگردد همه زندانی

راه پر خار مغیلان وتو بی موزه

سفره بی توشه و شب تیره و بارانی

ای بخود دیده چو شداد، خدابین شو

جز خدا را نسزد رتبت یزدانی

تو سلیمان شدن آموزی اگر، دیوان

نتوانند زدن لاف سلیمانی

تا بکی کودنی و مـسـ*ـتی و خودرائی

تا بکی کودکی و بازی و نادانی

تو درین خاک سیه زر دل افروزی

تو درین دشت و چمن لالهٔ نعمانی

پیش دیوان مبر اندوه دل و مگری

که بخندند چو بینند که گریانی

عقل آموخت بهر کارگری کاری

او چو استاد شد و ما چو دبستانی

خود نمیدانی و از خلق نمیپرسی

فارغ از مشکل و بیگانه ز آسانی

که برد بار تو امروز که مسکینی

که ترا نان دهد امروز که بی نانی

دست تقوی بگشا، پای هوی بربند

تا ببینند که از کرده پشیمانی

گهریهای حقیقت گهر خود را

نفروشند بدین هیچی و ارزانی

دیدهٔ خویش نهان بین کن و بین آنگه

دامهائی که نهادند به پنهانی

حیوان گشتن و تن پروری آسانست

روح پرورده کن از لقمهٔ روحانی

با خرد جان خود آن به که بیارائی

با هنر عیب خود آن به که بپوشانی

با خبر باش که بی مصلحت و قصدی

آدمی را نبرد دیو به مهمانی

نفس جو داد که گندم ز تو بستاند

به که هرگز ندهی رشوت و نستانی

دشمنانند ترا زرق و فساد، اما

به گمان تو که در حلقهٔ یارانی

تا زبون طمعی هیچ نمیارزی

تا اسیر هوسی هیچ نمیدانی

خوشتر از دولت جم، دولت درویشی

بهتر از قصر شهی، کلبهٔ دهقانی

خانگی باشد اگر دزد، بصد تدبیر

نتوان کرد از آن خانه نگهبانی

برو از ماه فراگیر دل افروزی

برو از مهره بیاموز درخشانی

پیش زاغان مفکن گوهر یکدانه

پیش خربنده مبر لعل بدخشانی

گر که همصحبت تو دیو نبودستی

ز که آموختی این شیوهٔ شیطانی

صفتی جوی که گویند نکوکاری

سخنی گوی که گویند سخندانی

بگذر از بحر و ز فرعون هوی مندیش

دهر دریا و تو چون موسی عمرانی

اژدهای طمع و گرگ طبیعت را

گر بترسی، نتوانی که بترسانی

بفکن این لاشهٔ خونین، تو نه ناهاری

برکن این جامهٔ چرکین، تو نه عریانی

گر توانی، به دلی توش و توانی ده

که مبادا رسد آنروز که نتوانی

خون دل چند خوری در دل سنگ، ای لعل

مشتریهاست برای گهر کانی

گر چه یونان وطن بس حکما بودست

نیست آگاه ز حکمت همه یونانی

کلبه‌ای را که نه فرشی و نه کالائیست

بر درش می‌نبود حاجت دربانی

زنده با گفتن پندم نتوانی کرد

که تو خود نیز چو من کشتهٔ عصیانی

کینه می‌ورزی و در دائرهٔ صدقی

رهزنی میکنی و در ره ایمانی

تا کی این خام فریبی، تو نه یاجوجی

چند بلعیدن مردم، تو نه ثعبانی

مقصد عافیت از گمشدگان پرسی

رو که بر گمشدگان خویش تو برهانی

گوسفندان تو ایمن ز تو چون باشند

که شبانگاه تو در مکمن گرگانی

گاه از رنگرزان خم تزویری

گاه بر پشت خر وسوسه پالانی

تشنه خون خورد و تو خودبین به ل**ب جوئی

گرسنه مرد و تو گمره بسر خوانی

دود آهست بنائی که تو میسازی

چاه راهست کتابی که تو میخوانی

دیده بگشای، نه اینست جهان بینی

کفر بس کن، نه چنین است مسلمانی

چو نهالیست روان و تو کشاورزی

چو جهانیست وجود و تو جهانبانی

تو چراغی، ز چه رو همنفس بادی

تو امیدی، ز چه همخانهٔ حرمانی

تو درین بزم، چو افروخته قندیلی

تو درین قصر، چو آراسته ایوانی

تو ز خود رفته و وادی شده پر آفت

تو بخواب اندر و کشتی شده طوفانی

تو رسیدن نتوانی بسبکباران

که برفتار نه مانندهٔ ایشانی

فکر فردا نتوانی که کنی دیگر

مگر امروز که در کشور امکانی

عاقبت کشتهٔ شمشیر مه و سالی

آخر کار شکار دی و آبانی

هوشیاری و شب و روز بمیخانه

همدم درد کشان همسر مستانی

همچو برزیگر آفت زده محصولی

همچو رزم آور و غارت شده خفتانی

مار در لانه، ولی مور بافسونی

گرد در خانه، ولی گرد بمیدانی

دل بیچاره و مسکین مخراش امروز

رسد آنروز که بی ناخن و دندانی

داستانت کند این چرخ کهن، هر چند

نامجوینده‌تر از رستم دستانی

روز بر مسند پاکیزهٔ انصافی

شام در خلوت آلودهٔ دیوانی

دست مسکین نگرفتی و توانائی

میوه‌ای گرد نکردی و به بستانی

ظاهرست این که بد افتی چو شوی بدخواه

روشنست این که برنجی چو برنجانی

دیو بسیار بود در ره دل، پروین

کوش تا سر ز ره راست نپیچانی
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین