• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

مجموعه شعر اشعار پروین اعتصامی.

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
از ساحت پاک آشیانی

مرغی بپرید سوی گلزار

در فکرت توشی و توانی

افتاد بسی و جست بسیار

رفت از چمنی به بوستانی

بر هر گل و میوه سود منقار

تا خفت ز خستگی زمانی

یغماگر دهر گشت بیدار

تیری بجهید از کمانی

چون برق جهان ز ابر آذار

گردید نژند خاطری شاد

چون بال و پرش تپید در خون

از یاد برون شدش پریدن

افتاد ز گیرودار گردون

نومید ز آشیان رسیدن

از پر سر خویش کرد بیرون

نالید ز درد سر کشیدن

دانست که نیست دشت و هامون

شایستهٔ فارغ آرمیدن

شد چهرهٔ زندگی دگرگون

در دیده نماند تاب دیدن

مانا که دل از تپیدن افتاد

مجروح ز رنج زندگی رست

از قلب بریده گشت شریان

آن بال و پر لطیف بشکست

وان سینهٔ خرد خست پیکان

صیاد سیه دل از کمین جست

تا صید ضعیف گشت بیجان

در پهلوی آن فتاده بنشست

آلوده بخون مرغ دامان

بنهاد به پشتواره و بست

آمد سوی خانه شامگاهان

وان صید بدست کودکان داد

چون صبح دمید، مرغکی خرد

افتاد ز آشیانه در جر

چون دانه نیافت، خون دل خورد

تقدیر، پرش بکند یکسر

شاهین حوادثش فرو برد

نشنید حدیث مهر مادر

دور فلکش بهیچ نشمرد

نفکند کسیش سایه بر سر

نادیده سپهر زندگی، مرد

پرواز نکرده، سوختش پر

رفت آن هوس و امید بر باد

آمد شب و تیره گشت لانه

وان رفته نیامد از سفر باز

کوشید فسونگر زمانه

کاز پرده برون نیفتد این راز

طفلان بخیال آب و دانه

خفتند و نخاست دیگر آواز

از بامک آن بلند خانه

کس روز عمل نکرد پرواز

یکباره برفت از میانه

آن شادی و شوق و نعمت و ناز

زان گمشدگان نکرد کس یاد

آن مسکن خرد پاک ایمن

خالی و خراب ماند فرجام

افتاد گلش ز سقف و روزن

خار و خسکش بریخت از بام

آرامگهی نه بهر خفتن

بامی نه برای سیر و آرام

بر باد شد آن بنای روشن

نابود شد آن نشانه و نام

از گردش روزگار توسن

وز بدسری سپهر و اجرام

دیگر نشد آن خرابی آباد

شد ساقی چرخ پیر خرسند

پردید ز خون چو ساغری را

دستی سر راه دامی افکند

پیچانید به رشته‌ای سری را

جمعیت ایمنی پراکند

شیرازه درید دفتری را

با تیشهٔ ظلم ریشه‌ای کند

بر بست ز فتنه‌ای دری را

خون ریخت بکام کودکی چند

برچید بساط مادری را

فرزند مگر نداشت صیاد؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
ای گربه، ترا چه شد که ناگاه

رفتی و نیامدی دگر بار

بس روز گذشت و هفته و ماه

معلوم نشد که چون شد این کار

جای تو شبانگه و سحرگاه

در دامن من تهیست بسیار

در راه تو کند آسمان چاه

کار تو زمانه کرد دشوار

پیدا نه بخانه‌ای نه بر بام

ای گمشدهٔ عزیز، دانی

کز یاد نمیشوی فراموش

برد آنکه ترا بمیهمانی

دستیت کشید بر سر و گوش

بنواخت تو را بمهربانی

بنشاند تو را دمی در آغوش

میگویمت این سخن نهانی

در خانهٔ ما ز آفت موش

نه پخته بجای ماند و نه خام

آن پنجهٔ تیز در شب تار

کردست گهی شکار ماهی

گشته است بحیله‌ای گرفتار

در چنگ تو مرغ صبحگاهی

افتد گذرت بسوی انبار

بانو دهدت هر آنچه خواهی

در دیگ طمع، سرت دگر بار

آلود بروغن و سیاهی

چونی به زمان خواب و آرام

آنروز تو داشتی سه فرزند

از خندهٔ صبحگاه خوشتر

خفتند نژند روزکی چند

در دامن گربه‌های دیگر

فرزند ز مادرست خرسند

بیگانه کجا و مهر مادر

چون عهد شد و شکست پیوند

گشتند بسان دوک لاغر

مردند و برون شدند زین دام

از بازی خویش یاد داری

بر بام، شبی که بود مهتاب

گشتی چو ز دست من فراری

افتاد و شکست کوزهٔ آب

ژولید، چو آب گشت جاری

آن موی به از سمور و سنجاب

زان آشتی و ستیزه کاری

ماندی تو ز شبروی، من از خواب

با آن همه توسنی شدی رام

آنجا که طبیب شد بداندیش

افزوده شود به دردمندی

این مار همیشه میزند نیش

زنهار به زخم کس نخندی

هشدار، بسیست در پس و پیش

بیغوله و پستی و بلندی

با حمله قضا نرانی از خویش

با حیله ره فلک نبندی


یغما گر زندگی است ایام
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
ای مرغک خرد، ز اشیانه

پرواز کن و پریدن آموز

تا کی حرکات کودکانه

در باغ و چمن چمیدن آموز

رام تو نمی‌شود زمانه

رام از چه شدی، رمیدن آموز

مندیش که دام هست یا نه

بر مردم چشم، دیدن آموز

شو روز بفکر آب و دانه

هنگام شب، آرمیدن آموز

از لانه برون مخسب زنهار

این لانهٔ ایمنی که داری

دانی که چسان شدست آباد

کردند هزار استواری

تا گشت چنین بلند بنیاد

دادند باوستادکاری

دوریش ز دستبرد صیاد

تا عمر تو با خوشی گذاری

وز عهد گذشتگان کنی یاد

یک روز، تو هم پدید آری

آسایش کودکان نوزاد

گه دایه شوی، گهی پرستار

این خانهٔ پاک، پیش از این بود

آرامگه دو مرغ خرسند

کرده به گل آشیانه اندود

یکدل شده از دو عهد و پیوند

یکرنگ چه در زیان چه در سود

هم رنجبر و هم آرزومند

از گردش روزگار خشنود

آورده پدید اندام‌ای چند

آن یک، پدر هزار مقصود

وین مادر بس نهفته فرزند

بس رنج کشید و خورد تیمار

گاهی نگران ببام و روزن

بنشست برای پاسبانی

روزی بپرید سوی گلشن

در فکرت قوت زندگانی

خاشاک بسی ز کوی و برزن

آورد برای سایبانی

یک چند به لانه کرد مسکن

آموخت حدیث مهربانی

آنقدر پرش بریخت از تن

آنقدر نمود جانفشانی

تا راز نهفته شد پدیدار

آن اندام بهم شکست و مادر

در دامن مهر پروراندت

چون دید ترا ضعیف و بی پر

زیر پر خویشتن نشاندت

بس رفت کوه و دشت و کهسر

تا دانه و میوه‌ای رساندت

چون گشت هوای دهر خوشتر

بر بامک آشیانه خواندت

بسیار پرید تا که آخر

از شاخته بشاخه‌ای پراندت

آموخت بسیت رسم و رفتار

داد آگهیست چنانکه دانی

از زحمت حبس و فتنهٔ دام

آموخت همی که تا توانی

بیگاه مپر ببرزن و بام

هنگام بهار زندگانی

سرمست براغ و باغ مخرام

کوشید بسی که در نمانی

روز عمل و زمان آرام

برد اینهمه رنج رایگانی

چون تجربه یافتی سرانجام

رفت و بتو واگذاشت این کار
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
عالمی طعنه زد به نادانی

که بهر موی من دو صد هنر است

چون توئی را به نیم جو نخرند

مرد نادان ز چارپا بتر است

نه تن این، بر دل تو بار بلاست

نه سر این، بر تن تو درد سر است

بر شاخ هنر چگونه خوری

تو که کارت همیشه خواب و خور است

نشود هیچگاه پیرو جهل

هر که در راه علم، رهسپر است

نسزد زندگی و بی‌خبری

مرده است آنکه چون تو بیخبر است

ره آزادگان، دگر راهی است

مردمی را اشارتی دگر است

راحت آنرا رسد که رنج برد

خرمن آنرا بود که برزگر است

هنر و فضل در سپهر وجود

عالم افروز چون خور و قمر است

گر تو هفتاد قرن عمر کنی

هستیت هیچ و فرصتت هدر است

سر ما را بسر بسی سوداست

ره ما را هزار رهگذر است

نه شما را از دهر منظوری است

نه کسی را سوی شما نظر است

همهٔ خلق، دوستان منند

مگسانند هر کجا شکر است

همچو مرغ هوا سبک بپرم

که مرا علم، همچو بال و پر است

وقت تدبیر، دانشم یار است

روز میدان، فضیلتم سپر است

باغ حکمت، خزان نخواهد دید

هر زمان جلوه‌ایش تازه‌تر است

همتراز وی گنج عرفان نیست

هر چه در کان دهر، سیم و زر است

عقل، مرغ است و فکر دانهٔ او

جسم راهی و روح راهبر است

هم ز جهل تو سوخت حاصل تو

عمر چون پنبه، جهل چون شرر است

صبح ما شامگه نخواهد داشت

آفتاب شما به باختر است

تو ز گفتار من بسی بتری

آنچه گفتم هنوز مختصر است

گفت ما را سر مناقشه نیست

این چه پر گوئی و چه شور و شر است

بی سبب گرد جنگ و کینه مگرد

که نه هر جنگجوی را ظفر است

فضل، خود همچو مشک، غماز است

علم، خود همچو صبح، پرده در است

چون بنائی است پست، خود بینی

که نه‌اش پایه و نه بام و در است

گفتهٔ بی عمل چو باد هواست

ابره را محکمی ز آستر است

هیچگه شمع بی فتیله نسوخت

تا عمل نیست، علم بی اثر است

خویش را خیره بی نظیر مدان

مادر دهر را بسی پسر است

اگرت دیده‌ایست، راهی پوی

چند خندی بر آنکه بی بصر است

نیکنامی ز نیک کاری زاد

نه ز هر نام، شخص نامور است

خویشتن خواه را چه معرفتست

شاخه عجب را چه برگ و بر است

از سخن گفتن تو دانستم

که نه خشک اندرین سبد، نه تر است

در تو برقی ز نور دانش نیست

همه باد بروت بی ثمر است

اگر این است فضل اهل هنر

خنکا آن کسی که بی هنر است
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین