کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
هدف: به تصویر کشیدن آنچه تبعیض از خود برجای خواهد گذاشت...
خلاصه: با پیدایش حجم فراگیری از یک جسم کوچک، از ارتفاع نگاه همگان به قعر پرتگاه نفرتشان سقوط کرد و آن تعدد چشمان خیره بر خندههایی بیگانه، هرگز نیاز مبرمش بر گرمی آغوشی آشنا را درک نکردند... .
چه کس میداند که آنها چگونه توانستند سهم یک عمر محبت را از پاکی نگاهش سلب و التفاتی مضاعف را نثار سردی صدای دیگری کنند؟!
امکان آن موجودیت نمییابد که از اذهانش رخت بر بندد، آنچه سالیانی پیش به وقوع پیوسته است؛ مگر میتواند آن حجم از رنجیدگی را کناری براند و نگوید مردانه به پای کیفر گناهی که هرگز مرتکبش نشد، ایستاد...؟! تاب و توان یک کودک و نگاهی بس معصوم به پاکی قلبی کوچک و بیآلایش...
**
دو گوی سیاهش را به اطراف میچرخاند و به نرمی بر روی دو پای ظریف کودکانهاش، به دو سو تلو تلو میخورد؛ انتظار آمدن پدر بلند قامتش را میکشانْد و میان آن جمع ناآشنا کماکان طعم معذب بودنی را میچشید...
دخترک آرامی که از ظواهرش پیداست بیش از گذر چهارسال زندگانی ندارد و چون تکهای آواره گشته از مَه تابان، به میانهی کالبدهای در هیاهو میدرخشد. ناخوشایندی از استشمام آن بوی منزجر کننده اندرون نگاهش و چهرهی در هم تنیدهاش پیداست و آنگونه چنگ افکندن بر پیراهن کوتَه یاسی رنگش، از دل مشغولیاش خبر دارد...
بیش از پیش خود را بر کنارهی آن دیوار قد بر آوردهی سرد، جمع گرداند و خدایش را خواند بلکه تار موهای آشنای پدرش میان هیاهوی در گذر مردمان مقابلش پیدا شود؛ مکانی که روح از بدنش خارج میساخت! چگونه میتوانست آسایش را بیابد آن هنگام که اندرون قامت بر آمدهی دیوارههای گچی رنگ آن بیمارستان عظیم به دام افتاده بود؟! تنها ماندن میان تعدد آدمیان ناشناس برای کودکی که هیچ از عظمت هوای خارج از ریهاش نمیداند، هراس انگیزتر از درد و رنج جلوهگر خواهد شد...
تلاش بر گرفت اذهانش را با به تصویر کشاندن چهرهی خواهر میان راهش پر سازد؛ کودکی که کمی آن سوتر از او، محبوس گشتگی اندرون وجود مادر خود را ترک میگفت و پا به دنیای مردمان دیگر مینهاد. برای آن دل کوچک بیآلایشش شیرین مینمود کوچک همبازیای بیابد که گهگاهی قهقههی آرامش خانه را در بر خود بکشاند و دستان نرمش را برای خواهر بزرگش تکان دهد.
منکر آن نمیشود آن چه بر وجودش چنگ افکند، جز غرور کودکانهای خوشایند نبوده است؛ اکنون جایگاه والاتری خواهد یافت! با به دنیا آمدن خواهرش، او مورد اهمیتی بیش جلوهگر خواهد شد و مسئولیتهایی بر حکم توجه سپردن به نوزاد بر دوشش قرار خواهد گرفت که سنگینیاش جذابیت دارد... کودکی که رویا گونه سراب طی نمودن پلههای طرقی به سوی «آدم بزرگ شدن» را در سر میپروراند...
تار موهای فر و آویختهی به روی پیشانیاش را، به نرمی پشت گوش میراند و باز نیز چشم میچرخاند و... آن حجم از حس خوشایند وجودش را نمیتواند مد نظر خویش قرار ندهد! مگر میشود ذوق کودکانهی خود را کناری براند؟!
چین قسمت انتهایی لباس صورتی رنگش را مرتب کرده، به سوی پدری میدود که شیرینی لبخند به روی لبانش جذابیت دارد و دل از دل دخترک میبرد. مشتاقانه کنارهی آستین پدر را میکشد و آرام صدایش میزند:
- بابا... خواهریم چی شد؟!
وانگاه گیجی نگاه مرد بلند قامت زندگانیاش را میخواند که گویا سردرگم است؛ اندرون اذهان دختر چنین طرزی از نگاه آشفته میتواند نوید دهندهی آنچه باشد که از فرط بالای رضایت، پدرش را دلواپس ساخته.
مرد کوتَه زمانی میطلبد آرامش از دست رفتهاش را ناشی از آن خبر بس خوشایند که به گوشش رسانده بودند، باز یابد و سرانجام دست بر گونهی دختر کوچکش میکشاند که صدای خندهی دختر بلند میشود:
- اگه گفتی چی شده نهال بابا؟!
نهال هیجان زدگی نامحسوسش را به میانهی دریای چشمانش بالا میکشاند و در پی بیتابی به سوی عقب و جلو تاب میخورد؛ صدایش شعف پنهانی را نشان میدهد:
- چی شده بابایی؟! خواهریم خوبه؟ ام... نتُنه مامانی دو تا نینی داشت؟!
مرد نمیتواند مانع بروز یافتن صدای آرام قهقههی خود شود؛ گونهی نهالش را در فواصل میان دو انگشت میفشارد و بر روی بینی کوچکش انگشت میزند:
- نه خیر خانوم کوچولو، مامانی شما یه پسر کاکُل زری داشته، نه یه خواهری!
اینبار نهال است که چشم در حدقه میچرخاند و به نظر میآید نتوانسته چندان مطمئن باشد سخن پدر را به درستی درک کرده است؛ معنای سخن پدر چیست که میگوید مادرش یک پسر کاکُل زری داشته است؟!
به روی پاهایش این سو و آن سو میگردد، زبان بر لبان خشک شده از زور هیجانش میکشاند و دستان کوچکش را به دور انگشتان مردانهی پدرش قفل مینماید:
خنده اندرون کشیدگی چشمان مرد بلند قامت که بر روی زانوان جای گرفته بلکم بتواند با نگاه دختر کوچکش در هم بیآمیزد، میرقصد:
- نه نهالم، مامان یه پسر داشته ولی دکترها اشتباهاً جنسیتش رو دختر تعیین کرده بودن!
و بیاعتنا به بهت زدگی نگاه کوچک دخترش، او را به کناری میکشاند و خواستار آن میشود تا به آن زمان که مرد بتواند کارهای ترخیص پسر و مادر را سامان ببخشد، انتظار بکشد؛ اما او چه میداند و میتواند اندرون ادراک خود بگنجاند؟! از آن چه در میان دل به هم خوردگی نهال میگذرد چه میداند؟! رویاهای سراب گونهاش ویرانه شدگی پذیرا گشته بودند و جو خفقان آور اطرافش را اندکی شوم مییافت... چگونه احساسات متناقضی در خود میپروراند؟!
نهال، در پی نگرانی انگشتان کوچکش را درون جیب کوچک لباسش فرو میبرد و دندان بر لب میکشاند؛ انتظار آمدن خبر سلامتی خواهری کوچکتر داشت و حال پدرش بیان نموده بود برادری در راه دارد؟! یعنی دیگر نمیتواند امید آن را بپروراند با دختری که خواهر کوچکش تلقی میشود، عروسک بازی خواهد کرد؟! به امید آن باشد که تعدد کثیر عروسک برای دو دختر خریداری شود؟! حجم عظیم لباسهای صورتی؟!
برای نهال چهار ساله که هیچ از عظمت بیرحمی دنیای فراتر از اتاق خواب کوچک خود نمیداند، حتمی ست که خبری این چنینی بتواند رنجش به ارمغان بیاورد؛ پسرها هم چون دختران بازی کردن دوست دارند؟!
بند کوچک لباسش را محکمتر میبندد و ظن و گمان را کنار میراند؛ مهم آن است که او دلش میخواهد خواهری بس خوب و دوست داشتنی باشد! تا به آنجا که قند اندرون دل نوزاد آب شود، حال میخواهد پسر باشد یا دختر...
***
آزرده خاطر شدگی چهرهاش را در بر کشانده؛ مگر او همان قند عسل مامان و بابا نبوده؟! حال چرا حضورش را نادیده بر گزیدهاند؟! چه چیز بانی آن است که پدرش فراموش کند بایستی او را به روی دو شانهی ستبر خود بنشاند و از پلهها بالا ببرد؟!
از ورای اخم نگاه خویشتن، آنچه از کوچک شیشهی ماشین پدرش پیداست را از نظر میگذراند؛ چهرهی مادرش اگرچه اندکی رنگ پریده نمایان گشته است، چنان حجمی از ذوق زدگی را بازتاب مینماید که نهال نگران است از حال برود! پسر کاکُل زری خود را به سینه میفشارد و قربان صدقهاش میرود، پدر نیز تلاش بر گرفته بود بلکه هوای همسرش را داشته باشد. چهرهی او نیز مستقیماً نگاه پسرش را میکاود و در پی اداهایی که در میآورد، سعی بر گرفته نوزادی را به خنده وا دارد که گیج و مبهوت است و هیچ نمیفهمد.
نهال بر شدت اخم میان پیشانی خود میافزاید و پس از آنکه در پی گذر دقایقی بس طویل به سطح ادراکش میرسد پدر قصد ندارد از همان درب ورودی خانه که به داخل رفته، بیرون بازگردد و عزیز دردانهاش را داخل ببرد، واضحاً درک مینماید جسمی سخت بر دیوارهی گلویش چنگ میافکند؛ نمیتواند جز بغضی بس سنگین باشد و نهال نیز نمیتواند بپذیرد پدر و مادرش در غایتی به چنین حجمی از سادگی دخترکشان را فراموش کنند!
گره دستان خود را از روی پاهایش میگشاید و در دل با خود زمزمه میکند؛ از خود خواستار آن است که دل به برادر کوچکی که به خانواده افزوده گشته خوش کند و در جایگزین آن که اندوه را مهمان دل کوچکش کند، شادمان باشد... اگرچه چندان اطمینان از آن ندارد بتواند از سایهی سنگین و شوم نفی احساسات والدین خود بگذرد؛ چرا حتی نگذاشتند مشخصاً چهرهی برادر خود را ببیند؟! او نیز در حد و اندازهی مادر خود حق دارد به مشاهدهی چهرهی کودک بنشیند! مگر کم انتظار کودک زیبا روی را کشانده بود؟! به گونهای نهال را از حول هوای کودک دور کردند که کس نداند گمان میکند آلوده به موردی مشمئز کننده است!
انگشتان کوچکش را به دور هم میپیچاند و مشت دستانش را به هم میفشارد؛ همهی اینها جز برای برادر کوچکش نیست و او بایستی مشقت بر دوش کشاندن عظمت مسئولیت خواهر بزرگتر بودنش را بپذیرد!
در پی چنین اندیشهی مثبت نگرایانهای که توجیهی موقت خوانده میشود، اندک آرامشی را باز مییابد و رنجشِ در پی خود کشاندن بغضی بس شکننده و احوال ناآشنایش را به جان میخرد...
ظرافت دستش را به جلو میراند و با پیچیدگی نرمشش به حول سرمای دستگیرهی درب با هدف خارج گشتن از آلودگی هوای آن اتاقک محصور، لرزشی را درک مینماید. دقایقی نیز بر سر آن گذر میکند که بتواند غایت توانش را در نوک انگشتان خود به تجمع وا دارد بلکم درب را بگشاید! یاد ندارد پیش از آن برای گشودن درب اتومبیلشان زحمت کشانده باشد...
آهی آتشین از ورای لبان نهال خردسال مه مقابلش را به زیبایی میشکافد و سرانجام همان صدای آشنای پدر است که تعادل نگاهش را بر هم میریزد؛ اندکی آشفته نمایان گشته و لحن بیانش دِگر آن تُن خامه وار را ندارد!
- نهال! بیا دیگه... تو دیگه دردسر نشو خانوم کوچولو!
و باز نمیماند بلکه اعتراض ضعیف دخترکش را بشنود. اندوه، چهرهی تلاطم بار نهال را در بَرِ خود میکشاند و ذهن کوچکش را به سوی کنکاش میراند؛ نهال اشتباهی ناشایست و بس رنجاننده از خود نشانشان داده که اینگونه تگرگ وار سرما نثار نگاه مشکینش مینمایند؟! به یاد ندارد حتی پس از به زیر عمد شکاندن گلدان محبوب مادرش سرزنشی بس تلخ در حدود عذاب ساعات گذشتهاش، متحمل بُرّندگی نیش و کنایه گشته باشد...
نامتعادل به سوی پلههای سنگی گام میراند و توان در دو پای کوچک خود نهاده، اردک وار و نامیزان ارتفاع پلهها را میپیماید و خدایش میداند عبور از آن گذرگاه که بیش از چهار پله نمیدارد، جان از او ذایل گردانده!
رنجیده از تلخی دست کوتَه زمانه، بر کنارهی درب ورودی جای بر میگزیند و آن مادام که قطرهای بلورین از درخش اشکش سرخی گونههایش را میشکافد، دست جلو میکشاند دو کفش کوچک صورتی رنگش را از پای در آورد؛ مگر او بلد است پیچش درهم فرو رفتگی دو گِره مخصوص پدرش را بگشاید؟! هرگز پیش از آن سعی برگرفته بود؟! هرگز! قند عسل بابا توان بر پای ناچیز گونهها نمیگذاشته، عزیز دُردانهی مادر سیاه را از سفید تمایز نمیداده...!
حرص از زور نتوانستهها احوال دگرگونش را میخراشد؛ برای کودکی چون او که عظمت چندین قدم خارج از قاعدهی حیاطشان را نمیداند، هراس معنای بیتوجهی والدین میدهد، خشم بوی نتوانستن میدهد و رنجش نوعی از کوچک خواستهای را نداشتن است...
پا بر زمین میکوباند و از بَرِ آنکه نشانِ دو والد خود دهد چگونه اشتباه کرده، دخترکش را تنها به امان آنچه نمیدانند رها گرداندهاند، بیتوجهی بر میگزیند نوعی قانون مداری را نادیده بِدارد و کفش بر پا بر فرود سرای گام نَهَد؛ پارکت آلوده خواهد شد و حقیقتاً نمیشود انکار کرد مادر خشم نثار خواهد کرد... مگر چون سه ماهه پیشین نمیباشد که از لَجَش بَهرِ همان کوچک عروسک مو بلوندی که نخریدند، لنگههای کفش بر پا تمامی طول پارکت را طی کرده، فرش فیروزهای رنگشان را تیره ساخت؟! یاد دارد مادرش تنها بر اخمی بر چهره و پدر بر سرزنشی نه چندان دارای جِدّ بسنده کرد...
از جای بر میخیزد و دست بر دیوارهی استوار درب میفشارد؛ خدای را شاکر است که رحم کرده، درب را نبستهاند که متحمل رنجیدگی از برایِ به سوی پایین کشاندن دستگیره نباشد!
چون کودکانی سرکش، درب را چنان میفشارد که بر دیوار رَهرو کوبانده میشود و طنین صدایش گوش نهال را نیز میآزارد، اما پایش پس نمیکشد و با به یاد آوردن آن خوش لحظات که کوچک اخمش پدر را به خنداندنش وا میداشت و شکلکهایی که در میآورد، مادری که ثانیه در پی دقیقه نازش را خریدار بود، مصممتر از پیش گشت بلکم چهرهی بغض آلود برگیرد و همان آشفتگی از پی نگرانی اندر نگاه پدر بخواند که تاییدیه بر اثبات آن بود عاشقانه تک دخترش را دوست دارد؛ همان بیتابی مادرانه بَهرِ مِهرش...!
از به روی عمد پای را با خشونت بر کف ورودی سالن میکشاند که باشد رد به جا مانده از کفش بر پای داشتن تیرهتر مشهودیت نشان دهد و ریز گشتگی تیلههای سیَهاش را حول سالن مدرو خانه چرخاند؛ والدینش بر کنار خم پیچ و واپیچ حرکات پردهی حریر نمایشان به دست باد، بر بالین پسرشان زانو زده بودند. پسر را در گهواره خوابانده بودند و در پی حرکات دست خندیدنش را اسبابی برای بازی مد نظر بر گرفته بودند...
به یکباره تمامی آن اهداف شوم گرایانهی نهال، تمام آن مقاصد و تصورات از آنکه زن و مرد مقابلش را به چالشی آزمایش گونه بکشاند، علاقیاتشان و ثُبات دوست داری اسبقشان را بیازماید، به دوده اندرون غبار هوای مقابلش بدل گشتند و کس نمیداند چه عللی به پشتش پنهانیت بر مشت گرفته بودند...
فراموشی، افکارش را در بَرِ خود گرفت و نگاه مبهوت دخترک محو بر شیرینی کوچک لبخند پسری گشت که پدرش او را «بردیا» میخواند و دستان کوچکش را در مشت میفشرد؛ صورت سرخ نوزاد شکفته چون لبان کوچکش به لبخندی میمانست و دو لُپ بر آمدهاش مسبب پنهان گشتگی چشمان طوسی رنگش میبودند... کم از لذت آن خامههای شکلاتی به روی کیکهای تولدش را نداشت!
اندر نگاه نوزادی کنکاش بر گرفته بود که برادرش مینامیدند؛ همان برادری که دو والدش نگذاشته بودند دقایقی پیش کوتَه نگاهی نثارش کند... همان کودکی ست که سهم محبتش را از میانهی خم انگشتان اصحابش رُبوده است... چه کس میداند نهال آمیزش با کدامین حس را تجربه نموده بود بلکم دِگر به خاطر نمیآورد همان پسرک خفته بر اتاقک محصورِ تور دارش علل ذایل شدن عشق والدینش بوده؟! جز مدهوشی، از مشاهدهی نگاه عسل وار بردیا نمیدانست...
گذر زمان سر خوشی را از برایِ دختر به جلو میراند، اما امان از آن گاه که فریادی پس هوایش را ربود و شکافی بر عمق دلش بر جای گذاشت؛ کم نمانده بود غرقه بر حسی خوش گردد که عربدهی خصمانهی پدر غریق نجاتش گشت و از نرمش نگاهش جز مبهوت شدگی و آزردگی خاطر بر جای نگذارْد... گویی همان تُن صدا او را از ارتفاع رستگی از بند رنجیدگی به اندر اعماق پهنهی یخ بستهی چندی پیش رها گرداند؛ سقوطی سخت و بُهتی سهمگین...
با آنکه کماکان ادراکش میفهماند خطایش آشکارا دست بر قضا بر والدینش روشن گشته و کم نمانده کار دستش دهد، تاب آن را دارا نبود اتصال مشکینهایش را با آن دو گوی خاکستری فرو رفته بر حدقهی بردیایش قطع بنماید؛ بایستی حق بر پدر و مادر خویش بدهد افسار به دست بارش قند چشمان پسرشان داده اند...؟!
نهال نیز باختگی در معنای مشخصی را تجربه مینمود، اما خودش چگونه؟! مگر او نیز صدای کاراملی و خندههایی عسلی گونه ندارد...؟! پدرش میگفته دل و دین به خم ابروی کمانی دخترش باخته و اگرچه نهال معنای بیانیهی پدر را واضحاً نمیفهمد، میداند بایستی حسی در مایهی همان باشد که از مشاهدهی برادرش در وجود دیده... پس چه چیز بانی آن است حال اختلافاتی شکل گیرند و سهم دو پاره، سه به یک و یا چهار به هیچ شود...؟!
کشانده شدن مچ ظریف دو دستش در پی خشونت از سوی پدرِ همواره آرامش که اندر اذهانش حکم یک پیمبر برگزیده بود، بیش از آن مجال نمیدهد نهالش اندیشه برُباید؛ همان هالهی روشنایی میانهی نامتعادلی نگاه نهال و برخاسته از جسم کوچکی که میان پتوی آبی رنگش لول میخورد، یکباره محو شدگیِ مشهودی پذیرا میگردد و اذعانِ آن دارد افکار دختر از جهانِ دو تکهی خیالات صورتی رنگ کودکانهاش، جدا شدگی اختیار کرده است...
با آنکه دِگر برایش مشخص است غرقه در یک جفت تیلهی خاکستر وار نمیباشد، گیج و مبهوت نظر آمده و چندان اطمینان از آن ندارد توانسته باشد اعماق حفرهی فاجعهی رخدادش را به وساطت آتش دو ابروی در یکدیگر گره بر گرفتهی پیشانی پدرش، بخواند... چنین بر هم آشفتگی مرد استوار مقابلش آشنا ست؟! نهال یاد ندارد پیش از آن پدر خود را به دنبال اخمی بس دارای جدیتی بیش از یک کوتَه سرزنش دیده باشد... چهارشانهی قد علم نمودهی مقابلش همان پدر معروف نمیباشد! پدر قسم بر آورده قند عسل کوچکِ دلش را نرنجاند، اما حال چنین اخمی از هیچ جز آوارِ رنجیدگی حاکی نمیباشد...
اینبار دِگر مفاهیم خارجه از ورای چینش حروف اظهارات پدر را درک مینماید؛ برایش مفهومیت ندارد... خشونت؟! پدرش... این دو هرگز با یکدِگر جور شدگی پذیرا نشدند...
مرد، به یاد ندارد از چه زمان گشودگی دو لنگهی درب دلش به روی کوچک دِردانهاش بسته گشت؛ به دستان چه کس؟! اما... مگر اهمیت دارد؟! هر چه باشد جدیتِ تنبیه اقتضای آن است که فرزندی بس سرکش رام شده، آنچه صحیح است را مسیری از برای پیروی بر گزیند؛ هنوز هیچ نشده است دخترکی چهارساله افسار گسیخته آشکار میگردد؟! صحت زمانه بر آن نیست دست باز بگذاری هر چه دلش خواست رو بنماید...!