کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
نهال، کماکان سخت شدگی مشخصی اندر میان پهنهی سینهی خود احساس مینماید، اگرچه منبع رنجش را واضحاً نمیداند؛ چگونه جسمی، نرمش از ابعاد دو پارهی وجود پدر رباییده که حال برایش ایجاب میکند خشم نشان دهد...؟! آنچه که توانست مسبب شود ریسمان تنومند از علاقیاتی چهارساله، به یکباره جز تکه رشتهای پوسیده نظر نیاید و در طی کسری از زمان خلق و خوی دائمی را بزُداید، چیست...؟!
پیش از آنکه اذهان کوچک دختری چون نهال بتواند تجزیههای تحلیل شدهاش را به انتهایی نامشخص برساند بلکم هیچ از استدلال نصیبش شود، بر اوج اعماق خیرگی آن نگاهِ حرص آلود به میانهی نگاه پدرش افزوده گشت؛ افکارش را به محو شدگی کشاند و وادارش ساخت بر آنچه تمرکز یابد که به دست توانمند مشتی کلمه نام، از ورای لبان پدر خارج خواهد شد...
مرد، دِگر زمان را از برای تلف نمودن بر نگرفت و پیش از آنگه اطمینان حاصل نماید آنچه قصد دارد بروز یافتنی را نصیبش گرداند، لازمهی یک تربیت نثارِ حسادتی کودکانه نمودن است یا خیر، لب گشود؛ به وضوحِ زلالیِ دل دخترک به یاد ندارد چه گفته، اگرچه نهال تا به عمر دارد نخستین سرزنش تنبیه وارانهی پدرش را، آن هم تنها از برایِ موجودیت یافتن پسرِ آرامش، از یاد نخواهد برد... به چه علت؟! تنها یک فرزند دیگر؟! در پی جنسیتی متفاوت با آنچه نخستین فرزندش بوده؟! چه چیز بانی آن است نهال تنها قربانی احساسی خفته باشد... دو والد که آرزومندِ داشتن پسرکی کاکُل زری بوده اند... دختر چه گناهی مرتکب گشته است...؟!
دومین فریاد پدر که در پی مراتب عنوان میشود از پیشین فریادش خشونت بارتر بوده، اندامهای نهال را به لرزه در آورد و تعدد قطرات اشک را به میان دو چشم بلورش بالا کشاند؛ پدر بر سر قند عسل دلش اینگونه فریاد زده؟! هنوز نیز نمیتواند در پی اعتقادی راسخ اظهار دارد همان پدرِ دوران چهار سال کودکیاش بوده که آنگونه عربده کشان، بازوی دختر را اندر مشت مستحکم خود به زیر فشردنی بس رنج دهنده بر گرفت؛ به دنبال بیانی کماکان بیتوجه وار دخترش را وحشیانه مورد سرزنش قرار داده بلکه با دو لنگه کفش آلودهاش پا به درون خانه نهاد، پارکت را آلوده ساخت و حال والدین باید تقاص اشتباه کودکانهی دختر را در پی لجبازی بدهند...! نهال اطمینان از آن ندارد هیچگاه توان یابد آن کلماتی را از یاد براند که در عنوان نخستین زمان، لطافت روحش را به سوی خدشه بر گرفتن کشاند...
«باز سرت به جایی خورده بچه؟! واسه چی با دو لنگه کفش کثیفت اومدی تو خونه؟! مگه این تویی که حمالی میکنه...؟! یه ذره کار کنی مخت عادت میکنه تاب برنداره...»
کلماتی در عینه ساده، اندکی منزجر کننده؛ اما مگر گوش کودک ناز پروردهای همچون نهال توانسته چندین بار چنین لغاتی را از ورای زبان اشخاص بشنود؟! مگر تا به آن زمان هرگز رخداد واقع میبود پدرش اینطور با او به سر صحبت بیاید؟! به او بگوید سرش جایی را برخورده و مخش تاب برداشته است...؟!
کوچک دختر ترسان، آن هنگام به خود باز آمده، مرور آنچه پدر بازگو نموده بود را رها ساخت که درب صورتی رنگ اتاقش بر چهارچوبش کوبانده شد؛ کوفته گشتنی که نهال، آن را بر بند بند وجود نرمش درک نمود و وحشت زده اطرافش را نگریست؛ به جد پدرش در صدد تنبیهاش بر آمده و او را محبوس ساخته؟! حقیقت دارد...؟! نمیتواند...
نهالی که پیش از همان روزِ نخست روزگارِ دشوارش، در طی گذر چهار سال عمرش عمیقاً دردی چون آن فقدان کشنده را درک نکرده، برایش از حقانیت اعماق خُرد گشتهی وجود، ریزش اشک نشان نداده بوده، به ناگاه شکستنی از همان بازگشت ناپذیرهایی مشهود را درک نمود؛ همان طعم بس تلخ که روان بالغین را نیز میدَرد... اذهان دختر کوچکی چون او که سهل است!
توانِ آن در وجود نمییافت حتی به روی روکش سفید و صورتی تخت کوچک اتاق خوابش هجوم ببرد و سر اندرون بالش نرم خود، اشک بریزد و هق هق خفه کند؛ به یاد دارد در اوج آن ارتفاع هراسی که پیش از آن طعم منزجر کنندهاش را بر خوردش نداده بودند، چون گم کرده رَهی که از پایان مسیر بیغایت مقابل خود آگاه نیست و اجبارْ او را اندرونش رانده، با وجود آنکه واضحاً نمیداند چه بر سر وجود ظریفش آمده، بر کنارهی دیوار اتاق خود سُر خورد؛ سر بر روی دو زانوی بر هم متصل خود نهاده، ضجه واری که نامش را نمیدانست و برایش مفهومی به دور از یک سردرگمی محض نمیداشت، بهرِ آن حجم از عقدههای سایه وارش اشک ریخت که گذر زمان بهبودی از برایش ندارد... گذر زمان برای نهال حکم طلا نخواهد داشت! از آن ثانیهی نحس به بعدش گذر زمان زهری خواهد بود که حنجرهی گرفتهاش را خواهد سوزاند...
چه کس میگوید ارزش زمان بیش از جان است؟! زمانه جز آتشی سوزناک نمیباشد که بلعیدن هر لحظهاش اعماق دلت را به آتش خواهد کشاند و تا به آن لحظه که جز خاکستر از سرمای جسم رنجورت به جای نگذارد، کنار نخواهد کشید... در بیخبری از اجناسِ خواب غفلت ماندن بِه از آن میارزد!
***
به واسطهی کوبانده گشتن مشتی بر درب اتاقش و آن لرزش رعشه وار، از دنیای خواب شیرینش به حال و هوای تلخ حقیقت زمانهاش باز میگردد؛ مرهم کجاست بلکم بر زخم سر باز نمودهی قلب کوچکش بنهند...؟!
از جای پریده، ترسان لب میگشاید:
- ب... بله؟!
لرزی که طرز بیاینهی شخص واقع به پشت درب اتاق چون خوره بر جانش می افکند، حکم پتکی بر رویا دارد:
- چرا کز کردی اون تو؟! بیا بیرون پارکتی رو که به گند کشیدی تمیز کن نهال...!
مادرش است؛ همان صدای آشنا که زمانی به یاد دارد دلش برای نرمش لحن خامه گونهاش مدهوش و وارسته میگشت... از یادش نخواهد رفت که هر گاه پدر اندکی رنجور میبوده، به آغوش گرم آن زن پناه میبرده برایش لالایی مادرانهای بخواند که از انتهای دلش تراوش میکرده...
چه کس میتواند بهرِ حال توجیهی بیابد؟! همان گونه که بتواند مُهر تایید بنشاند... برهانی که اثباتی از جنس عقلانیت دارا باشد و بتواند واضحاً مورد تایید واقع گردد... حقْ آن است زنی که مادرش خوانده میگردد و زمانی نه چندان دور از حال، تاب نداشت اخم بر پیشانیِ بلند دختر خود ببیند، اینگونه سوز سرما از ورای صدای فاقد مهرش نثار فرزند کند؟! حضور یک نوزاد با اختلافی که تنها اندر جنسیتش با فرزند نخست می باشد، دلیلی مستحکم برای ربودن سهم محبتِ دخترکش است...؟!
نهال، در پی رنجی که بر دوش میکشاند، به سختی بر تُن گرفته ی آن صدای خشدار خود میافزاید:
- ببخشید... ا... الان میام... مامان...!
چه کس توان در جان دارد ساده از طرفه ی آن لحن کودکانه ای بگذرد که التماس را احاطه نموده و هاله ی خواهش میانش انکار نمی پذیرد...؟! دل آدمی از سختیِ سنگ سیَه نیز باشد، شکافته خواهد شد و از میان چشمان بی روح گونه ی یک حیوان هم که باشد، اشک به جریان خواهد افتاد... تکه های یخ یکی پس از دیگری در پی گرمای عجز کودک ذوب شدگی اختیار خواهند کرد... پدر و مادرش قسی القلب اند...؟!
لرزان و نامتعادل از جای خود بر میخیزد و درب اتاق خود را میگشاید؛ پدرش را اندر پذیرایی نمیبیند که معنای آن دارد در آن عصر گاه دل انگیز به اتاق رفته بلکم اندکی استراحت کند؛ مادر نیز به کنار گهوارهی بردیایش زانو بر زمین زده، برایش به نرمی آواز میخواند؛ همان آواز ملایمی که زمانی نهال گمان میبرد جز به گوشهای کوچک خودش تعلق ندارد! حال پسرکی شیرین آمده که تمام دارایی دختر را ربوده است! پسری که روحش نمیداند بانی چه چیز است... پسری که نهال نمیفهمد چه علت دارد به او حسادت نورزد...؟! آخر مگر لطافت نگاه خاکستری بردیا که برخلاف چشمان بیروح دو والدش آتشی گرم نثار جان دختر میکند، میگذارد نهال نفرت را حس بنماید؟! او طعم زهر گونهی لذت بخش عشقی از جنس نوعی کودکانهی خواهرانه چشیده است... برای جذابیت دارد! خواهر آن حجم کوچک بودن...
از یاد رانده بود؛ مادر او را از رویای رهایی به بند اسارت کشاند که چه؟! از او چه خواسته بود؟! چیزی به میانهی وظیفه میماند... نهال به یاد نمیآورد... او زمان زیادی فرصت بهرِ به انجام رساندن خواسته امر وارانهی مادر دارد! حال میخواهد غرقه به پهنهی دو گوی درخشانِ برادرش را تجربه نماید؛ خواستار آن است به جلو گام براند و چون مادرش که سهمِ قطعِ دائماً نگریستن به دو لپ باد نمودهی بردیا دارد، حل گشتگی با امواج خروشان نگاه برادرش را درک نماید...
پیش از آنکه قدم نخستش را بر گیرد، لحن بیان تلخ مادر و آن اخم خشن وارش ضربه بر احساسش وارد میآورد و او را به یکباره از خلسهی نگاه پسر بیرون میکشاند:
- کجا داری میای؟! پارچه رو اُپن هست... زودتر پارکت رو تمیز کن!
حال کس حضور دارد بتواند آشکارا، در پی صحت، حقیقتِ احساس به زیر مشتان پی در پی دو والدِ ناآگاه له شده را توصیف نماید؟! عظمت حجم آن بغض به میانهی راهِ حنجره که سخن از برای دختر سخت میسازد؟! کوفتگی شدید بند بند دل کوچکش؟! خُرده شیشههای بلور شکستهی روحش...؟!
چه کس میتواند متحمل آن رنجیدگی عظیم شود؟! به یکباره آنچه زمانی در اختیارت بوده و مزهی مشهود عسل وارش به زیر زبان حس نمودهای، از وجودت جدا گشته و حق تامش را بر گرفته اند! دست و پنجه نرم نمودن با آنچه زمانی اعتقاد راسخ بر اذعان میگرفتی متعلق بر وجود توست و جدا شدگی پذیرا نخواهد شد... دستان کوچکِ تنها دختری که پارچهی خیس از آب سرد چون یخِ نگاه والدین بر مشت میفشارد... انگشتان بیحسی که بر روی کف گل آلود پارکت عقب و جلو میشود و اندک توانی از برای زدودن آلودگی که با گذر زمان و ایجاد تعدد خراش به روی نوک انگشتان ظریف، به سوی منفی گام بر میدارد... گناهی که حکمش بر تو روانه شود و حقی بر تو نباشد...
***
*در پی گذر اندی از زمان :
دفترچه خاطرات بنفش رنگ و کهنهاش را میبندد؛ چطور میتواند والدین خود را راضی کند یکی دیگر برایش بخرند؟! همان صبحی که طی گشته و به سوی ظهر روی میآورد، خورشید میان پهنه این را میگوید، گفتند تا به یک هفتهی دیگر حق ندارد درخواست خرید جسمی بدهد که ارزش ندارد! بیانیه تنها از برای خرید شانهای بوده که بردیا ناخواسته آن را به زیرِ بر زمین افکندن شکانده بود...
از روی تخت به پایین میخزد؛ حتی لیاقت آن ندارد برایش میز تحریری کوچک بخرند؟! اتاقش جز یک کمد دیواری چوبی و یک تخت تا به حدودی قدیمی هیچ دِگر ندارد! بیروح است... بایستی بر روی تخت نشستن برگزیند، تکیه بر تاج دهد و بر روی همان بالشی که بر زانوان مینهَد که چون میزی کوچک میماند، نگارش بر گیرد...
نگاهش به تقویم واقع بر روی طاق پنجره پیوند میخورد؛ تاریخی را که نشان میدهد رقمی جالب دارد... همان اعداد و ارقام مسخره... همینها هستند که عنوان میدارند نهال دیگر یک دختر بچهی مستحق ناز و نوازش نیست، بایستی بر روی دو پاشنهی پای خود بایستد؛ اعدادی که میگویند ده سال از تولد بردیا گذشته است و حال نهال چهارده ساله میباشد! مردمان میگویند زمانه چه زود سپری گشته، گویی همان دیروز بوده که نهال جز دخترکی خفته بر مثلثی آرنج پدر و بردیا جز یک نوزادِ بیدندان نبوده اند... اما مگر آنها چه میداند؟! آن رهگذران احمق و ساده دل هیچ میدانند چه رنج کشیدنهایی بس کُشنده در پی چنین سالیان متمادی بر نهال گذشته؟! مگر میدانند هر ثانیه از گذر آن شکنجهی نا به حق از اذهانش نرسته است؟! دختری تنها که صدمهای زمانهی کودکیاش را از یاد نبرده، آن چنان واضح بر ذهنش خطور میکنند و کابوسهای مشوش شبانش را شکل میدهند که تنها با یاد آوریشان موی بر اندامش سیخ شدگی میپذیرد! دختری خسته در پی چهرهای خُرد که پشتوانهای جز به محبت تک برادر خود ندارد... همان دو گوی نافذ خاکستری و تارِ موهای آویخته و پریشان سیَه بر پیشانی...
چهار طاق گشوده گشتن درب چوبی اتاقش، صدای مهیب برخورد محکمش بر دیوارهی پشتش، دختر نوجوان را به گونهای در پی هراس از جای میپراند که کم نمیماند بر زمین سقوط نماید؛ باز دو والد سنگدلش؟! چه میخواهند...؟! دِگر خداوندگار و معبودی بس ناآشنا حضور دارد که میداند اینبار چه خطایی از لطافت دو دست کوچکش بر آمده است...!
لرزان پلک میگشاید؛ انتظار اخمی برهم اندر میان پیشانی از سوی پدر دارد، خطایی که گویی مجازات سخت دارد، در حقانیتش جز اشتباهی ناخواسته تلقی نمیشود...
در تقابل با تصورات سراب گونهای که روح دو پاره مینماید، شخصی که آشفته گشته بر چهارچوب درب تکیه نهاده، بردیای ده ساله است؛ تلخیِ رنجش عذاب وجدانش بر دیوارهی روحش چنگ افکنده است که ناگاه دل کوچک میان سینهی خواهرش را به لرزه در آورده... هرگز توان نیافته بود از سر آن آگاهی یابد که مگر خواهر زیبا روی و شیرینش، آن دختر آرام که مِهری آشنا از بهرِ دو گوی خاکستری چشمان برادر خود نشان میدهد، چگونه رفتار زنندهای نشان داده که از زمانهی دیرین مستحق اسارت در بند کاتب سرنوشت بوده؛ چشم که گشود و خاطرات بر اذهان سپرد یاد دارد والدینش آن محبت آشکاری را که نشانش دادند، سخاوتمندانه خرج از برای دخترشان نکردند....
بردیا به نرمی زبان بر لب تاب داده، پهنهی روشن میان صورتش را میگشاید:
- هی نهال، نترس منم... ببخش ترسوندمت!
مگر نهال تابِ آن را داراست دین و جان بر صدای نرم برادر مهربان خود نبازد؟! تنها پشتیبانش اندرون گذر ده سال قرن وارانه... همان پسر آرامی که قطع بر یقین حمایتهای مستحکم و استوارش بانی آن است نهال هنوز نیز رانده گشته از دو والد خویش نباشد... همان کس که از سختی ریشهی علاقهی کاذبی که در دو دل سیَه پدر و مادر دارد، بر جهت یاری رساندن بر خواهر خود استفاده مینماید، نه آنکه برایش حکم سلاحی بر معنای فرصت طلبیدن دارا باشد...
گرمای لبخندی را مهمان لبان خشک گشتهی خود مینماید و خواهرانه بوسه بر روی خم پیشانی برادر خود مینشاند:
- اشکال نداره داداش...
قهقههی آرام برادر توان در اختیار دارد جان از اندام نهال برُباید و جز جسمی پوچ از برایش باقی نگذارد...
همچون تعدد روزهای گذر کردهی پیشین، آغاز روز جز با امید راندن برادر به سوی دختر نمیباشد؛ شوخ طبعیهایی که گَه تنها علل از جهان نرستن نهال محسوب میگردند... بردیا چشمکی کودکانه نثار خواهر بزرگی مینماید که تنها ده سانت باقی مانده قدش از او پیشی گیرد و دست بر کنار شقیقه مینَهد؛ همچون ابراز احترامی در درگاه مقامی ارتشی دارای رتبهی تعالی...
پای راست بالا آورده، به کنار پای چپ میکوباند و از صدای نظامیان تقلید میکند:
- خوب جناب سرگرد، همه جا امن و امانه، به حرف داداش زرنگت شک نکن! آقا محمد خان قاجار رفته سرکار، ننهی ناتنی سیندرلا هم خیلی وقته رسیده باشگاه...!
مگر نهال توان آن دارا میبود مانعی به میان رها گشتن صدای زیر خندهاش شود که هوا را خواهد شکافت؟! برادرش پدرشان را «آقا محمد خان قاجار» خوانده و بر مادر نام «ننهی ناتنی سیندرلا» نهاده است؛ گمان بر آن نتوان برد که بردیا از بهرِ خواهر خود کوچک فرشتهای ست که اطمینان بر آن نهاده بلکم بتواند رَه گشای مشکلاتش، نشان از برای نجاتش باشد... رستن از بند اسارت مشتی خاک بر گرفتهی مشهودِ کلمات...
نهال نیز بر حسب همان پیوند بر میان خودشان که جز خودشان کس نمیدانست، شوخی وارانه ادای احترام برجای آورد و سپس مادامی که نغمهی نرم قهقههی آرامشان از ورای لبان، پس هوای اطرافشان را میشکافت، دوشادوش یکدِگر فضای تنگ اتاق را ترک گفته، به سوی پذیرایی روان شدند.
نهال، یکی از آن صندلیهای چوب ساختهی سلطنتی و گرانبهای مادر را از پشت میز نهارخوری عقب کشاند، اشاره بر آورد بردیا بر آن جای گیرد:
- بشین... من میرم صبحانه رو آماده...
بردیا مجال بر ادامه نداد؛ بر میان ارتفاع پیشانیاش اخمی جای برگرفته بود. آخر مگر کوبش دل بیقرارش تاب آن دارا بود بگذارد خواهرکش درگیر شود؟! نهال در تمامی روزهای چندین هفتهی سپری گشته از دیرین، بر زیر امر و نهی دو والد سخت دلشان به سختی تلاش بر میگزید بهانه دستشان ندهد... بردیا هرگز عامل چنین رنجشی را اندر سطح ادراک خود نیافت؛ چگونه است که دختر محکوم بر عذابِ ابدیت میباشد و در عینه از بهرِ بردیا هر گونه امکانات فراهم است؛ هیچ از او نمیخواهند و آسودگی آزادی برایش حکم کردهاند...!
دست بر شانه ی خواهر خود نهاده، او را به عقب راند و پس از آنکه در پی زور برادرانه بر کار بستن نهال را وادار ساخت بر جای بردیا نشیند، تصنعی ابروهای کمانی خود را در یکدِگر گره زد:
- نه نهال! بشین، من میرم...
و تغییر ظاهر داده، چشمکی شیطنت بار نثار خواهر خود کرد:
- یه بار بشین و هنرمندی داداشت و ببین!
پس از آن، صدای قهقهه اش می باشد که فضا را در بر خود می کشاند و گام های آرامش که انعکاس ضرب برخوردش بر روی پارکت، اندر گوش نهال طنین افکنده است؛ دلش چندان رضایت بر خواست برادر نداده است. آشوبی در میانه ی دلش جریان دارد که نکند خطایی از دستان برادر خامش سر بزند که چندان توان ندارد از عهده ی مشتی کار خانه بر بیاید؟ بدتر از آن، خدایش ناکرده اگر بلایی بر سر خود بیاورد، باشد حتی اگر زخمی کوچک بر نوک یکی از انگشتان خود، پاسخ مادر چه بدهد؟ دمار از روزگارش در خواهد آمد... می داند دو والد نباشند سنگینی بار مسئولیت برادر بر دو شانه ی ظریف اوست و اندک توان دستانش.
غرقه اندرون پساپیش افکار متناقض وار خویش است که صدای سقوط جسمی شیشه گونه و قطع بر یقین، هزار تکه شدنش او را از جای پرانده، روحش رهایی می دهد و نفسش به یکباره می درد... جانش بر لب آمد!
عجولانه از روی صندلی چوب ساخته و محبوب مادر خود بر می خیزد که از پشت واژگون گشته، صدایش حکمی بر معنای ناقوس مرگش ایفا می کند و به گونه ای خشونت بار به سوی آشپزخانه شان هجوم می برد که چندین بار در پی برخورد ساق پای ظریفش بر پایه های مبلشان، متحمل خراش هایی عمیق گونه می شود.
عصبی پلک بر هم می فشارد باشد که شاید کوبش های بی امان قلبش آرامشی پذیرا شوند و سرانجام بر کناره ی ورودی آشپزخانه ایستاده، چشم می گشاید... تکه های بلورین وار پیش دستی هزار تکه گشته مقابل نگاهش می رقصد و قطرات درخشان اشک در چشمان نهال تجمع می یابد؛ همان پیش دستی از دسته ی سرویس محبوب مادرش! خداوندا، بنده ی بی پناهت را می بینی و گه پاسخش را نمی دهی؟
به واسطه ی آستین لباسش اشک ها را زدوده، به سوی مقابل آشپزخانه گام می راند بلکم خاک انداز و جارو را بی آورد که صدای دارای آرامش بردیایش مانعی مقابل قدم برداشتنش می باشد؛ آن صدای دوست داشتنی و تن خامه وارش که قند اندر دل نهال آب می نماید و حال نگرانی مشهودی در بر دارد که به سوی نوعی هراس پیش رونده است:
- ن... نهال! من... من وا... واقعاً مت... متاسفم! من... من نمی خواستم که... که افتضاح به بار بیارم!
مگر آن هنگام که پسر اینگونه لب می گشاید و خواهر خود را مخاطب قرار می دهد، آن اوان که لحن بیانش التماس وار است و نگرانی در پی دارد که شاید خواهرش را از خود رنجانده باشد و خواست بخشش بر لب براند، نهال و آن دل بی تابش تاب و توان آن دارند که پاسخی بدهند بر معنای سرزنش باشد؟ حتی اگر کوته کلمه ای باشد و سردی و یا جدیتی در خود نشان بدهد؟!
به خود آمده، به واسطه ی آستین لباسش اشک ها را زدوده و لبخندی بر لب نشانده است؛ لبخندی که بر زهرخند می ماند و خستگی مضاعف واقع بر دو دوش ظریف اما خمیده اش می دهد و پاسخش بر برادر جز نرمی صدایش نمی باشد... محبتی فاقد غایت که مسبب است چشمه ی لرزان نگاه برادر جوشیدن پذیرا شود و صدای دورگه ی نهال تنها کوته کلمه ای عنوان می دارد:
- اشکال نداره...
***
صدای فریاد اسف بار مادر خانه را غرقه گردانده و خشم پدر اندر میان دو تیله ی درشت چشمانش مشهود است؛ دو والد بی دل که چنین سنگ گونه و سرد وار سخن گفتنشان ناشی از علاقه ی کورکورانه و تعصب احمقانه شان می باشد، حصار سرزنش حول دخترشان می گرداند که ندانسته است؛ از آن که پسرک عزیز دردانه شان مرتکب خطای گویا فضاحت بارشان شده! شاید نیز آگاهند و اما پسر دوست بودنشان وادارشان گردانده از دریچه ی نگاه بسته ی خویش نهال را مقصر بشمارند و اینگونه بر سر بنده ی ضعیف و بی پناه پروردگار خشونت حواله کنند...
سرزنش مادر نهال را تحت فشار نهاده است و کم نمانده مسبب باشد از چشمانش در جایگزینی اشک خون جریان یابد و قطراتش فرشینه ی کرم رنگ مادر را سرخ کند؛ حتم بر آن است که پس از آن نیز از سوی مادر متحمل تنبیه خواهد شد که چرا اینگونه و بی آنکه ملاحضه کند یکی دیگر از اجناس محبوب مادر را به سوی نابودی کشانده!
کم نمانده کشیده نثار جان دختر شود که بردیا، هراسان خود را از میان بازوان پدر می رهاند و خشمگینانه به سوی مادر هجوم می برد. دستان کودکانه اش آستین مادر را در مشت فشرده و عصبی گونه از اعماق وجود عربده می کشاند؛ ملتمسانه می خواهد مادرش بحث و جدل را رها کند و اذعان حقیقت می دارد که او بوده پیش دستی را شکانده، اما...
اما مگر اعتراف خصمانه ی بردیا اثری بر جای خواهد گذارد و مادر در رفتار خویش تجدید نظری خواهد آورد؟ خیر! اینبار نیز چون تعدد روزهای گذشته، مادر هنگام دفاعیه های برادر، به نرمی و احترام او را عقب می راند و در پی اکراه لب می گشاید که باز نیز پسر عزیزش در صدد بر آمده دروغ بگوید و خود را مقصد جلوه دهد که بر اثر دل پاکش، خواهر را نجات دهد! سپس نیز دیوانه وار تر از دقایق پیش بر سر دختر فریاد می کشاند که ابله و نمک نشناس است. او که برادری تا به این حد دلسوز دارد که حاضر است متحمل تنبیه شود اما خواهر خود را برهاند!
ای خداوندگار دانا و آگاه بر نهان ها؛ تو آنی که صدها بار ضجه بر آوردن های نهال را دیده ای، چه چیز است که بر او نظر نمی رانی و باشد که غم از دل کوچکش دور سازی؟! نشسته و مراقب بنده های خویش می باشی...؟!
صدها بار دیگر تا به انتهای عمر دختر روایتمان بوده که اینگونه متحمل رنجش شده، زجرها دیده و سکوت اختیار کرده است. اما اندر اذهان بسیاران می ماند که در میانه ی زمان آینده شان بر سر چنین افراد ضرب دیده ای چه می آید؟! پدر و مادر کهولت سن می پذیرند و اینبار می توانند آن ها باشند که اگر عمرشان کفاف داده باشد، خصومت را تلافی سازند!
نهال نیز بغض ها فرو خوراند و دم ها نزد تا به آنجا که یاد دارد، سنش از بیست و چهار گذر کرد و برادرش بیست سالگی پذیرا گشت؛ جوان بود و شیطنت نشان می داد اما عاشقانه خواهر خود را می پرستید که برایش اسوه ای نیکو از صبر و بردباری بوده، نشانش داده واقع بینی از بسیاریان رسته خواهد شد!
دو والد نیز برایشان ماند که هنگامی از اوقات آن زمان، در پی دقت رستنشان دچار تصادفی عظیم شدند که در چشمان پاک دختر به منزله ی فاجعه بوده، نگرانش ساخت؛ شاید که رنج های روزگار سیه و دستان سرد سرنوشت بر پی خشونت والدین نادانش نهاده شد اما او می داند که این دو زن و مرد را می خواهد و دوست شان دارد! مگر می شود فرزندی پدر و مادر خود نخواهد؟!
بردیا شاید که حلاوت خوشی گذر روزگار را از دستان پر مهر و بی دریغ پدر و مادر خویش چشید، به عینه نیز شاهد عذاب های قصاص کار نکرده ی نهال بود که از سوی این زن و مرد نثار دختر شد. همان دختری که هنوز نیز بر لب می راند آن دو را تا پای جان می خواهد و دوستشان دارد! بردیا چنین نهایتی را عذاب الهی می شمارد...
از دو والدشان، پدر دچار قطع نخاع از کمر بر پایین گشت و مادر پس از آن متحمل سکته شده، حرکت نیمی از بدنش از کار افتاد؛ توان رستنی که دیگر خودشان نمی توانند حتی اوامر شخصی خود را پیش برند و دست بر قضا همان عزیز دردانه کاکل زری شان، همان پسر عزیزشان که سنگش بر سینه می کوبانیدند، زمانی که بر رویش آشکار گشت پدر و مادر توان ندارند رسیدگی نثار خود کنند و محتاج یاری دیگری هستند، پوزخندی روانه کرد. دستش بر شانه ی خواهر نشانده بود در غایت بی رحمی نظرش می گفت و آنکه حتی اگر اجباری بر او باشد، تن نمی دهد یک جفت زن و مرد کودن و ناتوان را پرستاری کند و سختی به خود بدهد که شود؟ قاطعیت بر لحن افزود و با صدای سرد و جدیت میانش عنوان کرد آن ها را به دست یک پرستار خواهد سپرد، هزینه اش را نیز خود پرداخت نخواهد کرد! می گذراد پرستار جیره خور ثروت باقی مانده ی زن و شوهر باشد تا آنجا که پولشان تمام شود، پرستار به امان خدا برود و زن و مرد بمانند و بپوسند!
لبخندی کج نثار دو ولد خود کرده، اشاره بر خواهر ماه رویش وارد آورد و خصمانه لب گشود:
- تاوان ناسزا بودنتون رو پس میدین!
و نماند که شاهد چیزی دیگر باشد اما... دخترشان، همان کس که زمانی او را نمی دیدند، همان نهال پر پر شده شان که به دست آن دو رنج ها دید، ماند و به دلش خوش نیامد مادری را تنها بگذارد و رها کند که او را نه ماه اندر شکم خویش نگاه داشت و پدری را از خود براند که زمانی کوه استوار رویاهای کودکانه اش بود...