دوباره شب با یک آهنگ فکرم به سمت تو رفت.
تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که بگویم
خدایا! خودت حواست به او باشد... .
تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که بگویم
خدایا! خودت حواست به او باشد... .
آخرین ویرایش توسط مدیر:
-
برای تایپ رمان خود اینجا کلیک کنید.
-
برای یافتن رمان های بی نام کلیک کنید.
تکمیل شده دلنوشته‌ی خاطرات احساس | مریم سعادتمند کاربر انجمن فور
- نویسنده موضوع MARYAM_S
- تاریخ شروع
- وضعیت
بدجور دلم گرفته، کاش میشد که باشی... .
ولی حیف، حیف که نیستی، نیستی و نمی‌دانی که چطور دلم خنده‌هایت را می‌خواهد...!
ولی حیف، حیف که نیستی، نیستی و نمی‌دانی که چطور دلم خنده‌هایت را می‌خواهد...!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بعد از تو با خیلی‌ها صحبت کردم، خندیدم و گریه کردم؛ ولی... .
نمی‌دانم چرا هنوز تو را فراموش نکردم!
شاید چون بجای آن‌ها تو را می‌دیدم و تصور می‌کردم!
نمی‌دانم چرا هنوز تو را فراموش نکردم!
شاید چون بجای آن‌ها تو را می‌دیدم و تصور می‌کردم!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همین که آسمان را تاریکی بگیرد، دلم برایت تنگ می‌شود.
مثل این می‌ماند که شب را به تو اختصاص داده باشم که یک‌هو دلم برایت پر بکشد... !
مثل این می‌ماند که شب را به تو اختصاص داده باشم که یک‌هو دلم برایت پر بکشد... !
کاش می‌توانستم به او بفهمانم دردم را... .
امّا ناباوری‌هایش
زجر می‌دهد قلبم را و مانع می‌سازد مرا از گفتنی‌هایم...!
امّا ناباوری‌هایش
زجر می‌دهد قلبم را و مانع می‌سازد مرا از گفتنی‌هایم...!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هنوز که هنوز است،
با این که نیستی؛
ولی... .
نمی‌دانم چرا قلبم برایت می‌زند؟!
با این که نیستی؛
ولی... .
نمی‌دانم چرا قلبم برایت می‌زند؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چند روزی‌ست که ردی از تو حس می‌کنم؛
امّا انگار قصد نداری به این فاصله خاتمه دهی...!
و بدتر از آن این است که من هم‌چنان قلبم در انتظار توست!
امّا انگار قصد نداری به این فاصله خاتمه دهی...!
و بدتر از آن این است که من هم‌چنان قلبم در انتظار توست!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امشب طویل‌ترین شب سال است،
همان شبی که عاشق و معشوق درکنار یک‌دیگر
خاطره‌ای شیرین می‌سازند؛
امّا... .
وقتی سرم را برمی‌گردانم تو را نمی‌بینم،
نمی‌بینمت که خاطره‌ای بسازم و
تنها چیزی که می‌بینم و می‌دانم،
تنهایی من و نبود توست...!
همان شبی که عاشق و معشوق درکنار یک‌دیگر
خاطره‌ای شیرین می‌سازند؛
امّا... .
وقتی سرم را برمی‌گردانم تو را نمی‌بینم،
نمی‌بینمت که خاطره‌ای بسازم و
تنها چیزی که می‌بینم و می‌دانم،
تنهایی من و نبود توست...!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بدون دلیل و بدون گفتن،
رفت و مرا تنها گذاشت با عالمی سوال، چه شد که رفت؟! چه چیزی آزارش می‌داد که او با رفتنش از دستش راحت میشد؟!
حس من نسبت به او؟!
رفت و مرا تنها گذاشت با عالمی سوال، چه شد که رفت؟! چه چیزی آزارش می‌داد که او با رفتنش از دستش راحت میشد؟!
حس من نسبت به او؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
درست است که تو رفته‌ای؛ ولی
بخار چای فنجان،
ضربه‌ی باران بر روی شیشه‌ها
و... .
تماماً تلنگری‌‌اند برای یادآوری خنده‌های نابَت...!
بخار چای فنجان،
ضربه‌ی باران بر روی شیشه‌ها
و... .
تماماً تلنگری‌‌اند برای یادآوری خنده‌های نابَت...!
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- وضعیت