• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده دلنوشته پتک مرگ | ماهان ایزدی کاربر انجمن رمان فور

  • نویسنده موضوع کاربر حذف شده 428
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
خلاصه:
ما مانند یک شمع می‌مانیم، همان شمع که در تاریکی روز مشغول آب شدن است، آری روز، روز تاریک‌تر از شب به نظر می‌رسد چون دل‌ها آنقدر تیره شده که چنگال‌ها سفید و نورانی خورشید هم کارساز نیست، این شمع به دقایق آخر عمرش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، ناراضی و ناراحت است، دوست دارد بماند و باز نورش را پخش کند اما آیا کافی‌ست؟ هزاران شمع هم بگذاریم باز همه جا تاریک است...
این تاریکی قلب‌هاست

mlk7_negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B1%DB%B0%DB%B3%DB%B2%DB%B4_%DB%B1%DB%B5%DB%B4%DB%B5%DB%B4%DB%B6.png
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

taraneh_b

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
120
پسندها
238
دست‌آوردها
43
محل سکونت
از پشت سیستم:/

دلنویس عزیز، جهت اطلاع بیشتر از قوانین به تاپیک زیر سر بزنید: شما می‌توانید پس از گذشت پانزده پست از دلنوشته‌تان، درخواست جلد دهید: درصورتی که علاقه‌مند هستید کاربران دلنوشته‌های شما را نقد کنند؛ می‌توانید از طریق لینک زیر تاپیک نقد ایجاد کنید: پس از گذشت پنج پست از دلنوشته، می‌توانید درخواست تگ دهید تا اثر شما سطح‌بندی شود: چنانچه از پایان دلنوشته مطمئن شدید؛ در تاپیک زیر اعلام کنید: قلم تخریب می‌کند، می‌سازد، واقعیت‌ها را آشکار می‌کند، آشکارها را نهان می‌کند، به واقع قلم؛ معجزه‌ای جاویدان است...! موید باشید 🌹کادر مدیریت تالار کتاب🌹​
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
زندگی پر شده از تضادها. در آخر فقط یکی از این تضادها پیروز میدان می‌شود آن هم تضادی که نیرویش فراگیر باشد.
شیرینی یا تلخی؟ این تضاد پررنگی است که در زندگی مردم پهن شده. آیا قدرت کدام تصاد بیشتر است؟
بیشتر شیرینی را می‌چشیم یا تلخی را؟
دیگران را نمی‌دانم اما تلخی من ، مانند زهری پررنگ به سر تا سر دیواره‌های قلبم پخش شده.
شاید مقصر خودم باشم چون اصلا قصد رفتن به دنبال شیرینی را ندارم!
شاید لایق شیرینی نباشم برای همین است که همیشه شیرینی‌ها دلم را محکم می‌زنند.
نمی‌دانم ماجرا چیست اما بازوهای تلخی در زندگی من قوی‌تر از شیرینی هستند. من با این تلخی کنار آمده‌ام ... همانطور که او با زندگی من و دیوارهای تنگ زندگی‌ام کنار آمده.
در این میدان شیرینی و تلخی نقش خود را بازی می‌کنند، این تماشاگران هستند که باید به یکی از این‌ها رای دهند. شاید باید بگویم تلخی تماشاگران را تهدید کرده تا به او رای بدهند و این شیرینی بی چاره با یک لبخند تلخ، گوشه‌ای ایستاده و ناتوان به تنهایی خویش نگاه می‌کند! چرا او مردم را تهدید نکرد؟ شاید اگر تهدید می‌کرد وضعیت این نبود!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
من همیشه از سایه‌های اطرافم فرار می‌کنم اما کارساز نیست!
گاهی احساس می‌کنم سایه‌ها درون وجودم لانه کرده‌اند.
کجاست نور؟ کجاست تاریکی؟
یکی را می‌خواهم نه هردو را.
توقع چندانی ندارم فقط رهایم کنید.
می‌خواهم تنها باشم! آیینه‌ها را دور کنید تحمل خودم را هم ندارم.
نه سایه می‌خواهم نه آیینه‌ای که به من زل بزند.
فراری‌ام از تمام جسم‌های بی روح.
کو روحتان؟ دفنش کردید؟ آری؟
تسلیت می‌گویم! انسانیت خود را هم خوب دفن کردید فقط در آن قبر جا نمی‌شود!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
کوچه خلوت شده. همه جا تاریک است.
مردم شهر ، شهر را پر از خالی کرده‌اند. تنها رهگذر کوچه‌ها، باد است که با خشونت خود را به درخت‌ها می‌کوبد.
آرام قدم برمی‌دارم. صدای زنگ بلند می‌شود! صدایی به بلندی یک بمب شاید هم بلندتر.
همه در لانه‌هایشان مخفی شده‌اند. درها محکم خود را قفل کرده‌اند، پنجره‌ها از ترس می‌لرزند، پرده‌ها اشک پنجره را پاک می‌کنند و مردم حالشان بدتر از این‌هاست.
مرگ قدم برمی‌دارد در شهر. سایه‌اش در سرتاسر شهر می‌پیچد، سکوت سخن واضح و محسوس لب‌هاست.
همچو مجسمه‌ای ایستاده به مرگی نابودگر شاید هم متولد کننده، نگاه می‌کنم. سمت اولین خانه می‌رود، صدای فریادها بلند می‌شود و سکوت چادرش را بسته از خانه بیرون می‌رود.
انسان‌ها چون مورچه‌ای که زیر دست و پای مرگ له می‌شوند، از خانه گریختند. اما ناگهان بادی وزید، باد هم با مرگ دست به یکی کرده.
شهر دوباره سکوت را به آغوش کشید. مرگ با نیشخندی زهرآلود سمتم آمد و بدون اینکه مرا ببرد کل ساکنان را برد و من...
تنهایی...
مثل هر روز...
مرگ تدریجی را تجربه کردم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
می‌خواهم بنوشم! یک جام لبخند، یک جام خوشبختی، یک جام آرامش، اما نمی‌دانم...
چرا هرچه می‌ریزم جامی تهی و پر از خالی را نظاره می‌کنم!
جامی تاریک که انتهایش همان شیشه بی رنگش شده!
گویی هرچه جام را پر می‌کنم، یک سوراخ نامرئی در آن است که تمام خوشبختی‌ها و لبخندها از آن بیرون می‌ریزند.
هیچ جامی توان برداشتن آن لبخند را از دریاچه ندارد، یعنی باید تشنه بمانم؟
تا کی؟
یعنی باید منتظر مرگ باشم؟
اما این چه تشنگی‌ای هست که اگر برطرف هم نشود باید با لبی همچو خط به نفس کشیدن ادامه دهم؟
تا کی؟
این جام‌ها برای چه خرابند؟
نکند آن دریاچه لبخند سراب است؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
درون شیشه سیاه و کدر زندانی مانده‌ام!
شیشه‌ای که نمی‌شکند، شاید اصلا لیاقت شیشه بودن را ندارد.
اشتباهاتم همچو دو مار سیاه، دور من پیچیدند و این شیشه کدر را برایم ساختند.
شیشه‌ای که فقط می‌توانم از درونش، تصویر ماتی از اطرافیانم را ببینم.
لبخندهایشان که حالت پوزخند دارد، دوستت دارم‌هایشان که بوی تنفر می‌دهد.
این مارها مرا درون پیله تباهی و سیاهی کاشته‌اند و من در هر گوشه این شیشه، تصویری از یک فرد را می‌بینم.
افرادی که نابودشان کردم و حال برای جشن گرفتن و رقصیدن آمده‌اند، جشن نابودی من!
سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و اولین قطره اشک، به خاطر این خورشیدی سیاه رنگ که روی سرم می‌تابد، فرود آمد.
دومین قطره به خاطر جشن گرفتن اطرافیان برای نابودیم بود.
سومی
برای قلبم، که حال مرده بود و چهارمی!
خبری از چهارمی نبود. اشک‌هایم خشک شد، تنها چیزی که خبر از زنده بودنم و انسانیتم می‌داد، خشک شد. همچو چشمه‌ای غرق در کثیفی‌ها و خموشی، من نیز خاموش شدم.
این چشمه سیاه دیگر نمی‌جوشد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
دیدمت! یک روز بارانی، با چتری پاره، مشغول قدم زدن بودی.
دنبالت نیامدم، می‌دانم منتظرم بودی.
خلاف جهتی که رفتی قدم گذاشتم. زمین با من سخن می‌گفت، قصد داشت پشیمانم کند و مرا به سوی تو، هل بدهد.
اما مصمم پایم را روی دهان زمین کوبیدم و حرکت کردم.
باران داشت اشک‌هایم را که برایت ریخته بودم، به سرم می‌کوبید اما فقط نادیده‌اش گرفتم.
کودکانی که مشغول بازی بودند، خنده‌های بلندت را به یادم آوردند ، توپ کودکان را گوشه‌ای انداختم تا صدای اشکشان بلند شود و باز گذر کردم.
اما یک چیز مانع من شد...سرد بود! هوا سرد بود! باد با نشیخند، سردی‌ش را به صورتم کوبید و زمزمه کرد، تو چترت خیس بود و کاپشن نداشتی!
سریع سمتت دویدم و در آغوشت گرفتم!
فقط نگرانت بودم، از این همه بی رحمی نگرانی حق من نبود؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
من به زمان اعتماد دارم! زمان همچو قطاری می‌آید و سوارت می‌کند. در مسیر از بیایان رد می‌شوی، از دشت عبور می‌کنی از تونل تاریک گذر می‌کنی، و زمانی که قطار ایستاد با تمام آن خشکی و سیاهی‌ها باز این خاطرات در قلب‌ات جاری می‌شود.
همچو رودی گرم از قلبت جریان پیدا می‌کند و در آخر از قطار پایین می‌آیی و به نقطه دوری که از تو فاصله گرفته چشم می‌دوزی!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
می‌دانی کجا هستم؟
روی ریل قطار دراز کشیده‌ام.
بوی زمین گلی مرا یاد تو می‌اندازد. آن روز با عجله در حیاط دویدی و روی زمین خیس و گل آلود افتادی. موهایت را گفتم؟
موهایت به یکدیگر چسبیده بودند و خاک خیس و نم دار از استشمام بوی موهایت، لذت می‌برد. دستان گل آلودت را گرفتم و به تو خیره شدم.
باران از مژه‌هایت چکه می‌کرد، لبت همچو غنچه قرمزی بسته مانده بود و قصد باز شدن نداشت. شاید داشت ناز می‌کرد.
الان، در این نقطه، تمام آن صحنه‌ها از مقابل چشمانم عبور می‌کنند.
بارانی قطره قطره، روی صورتم چکه می‌کند، صدای قطار را می‌شنوی؟
دارد نزدیک می‌شود!
ریل به لرزه در آمده و تن من از شدت سرما و شاید هم ترس می‌لرزد. اگر می‌ترسم پس چرا از مقابل راه قطار، بلند نمی‌شوم؟
آسمان به خاطر اینکه از دستت دادم اشک می‌ریزد یا به خاطر مرگ من؟ چراغ کور کننده قطار، مسیر تاریک را روشن کرد. یادت است به من چه هدیه‌ای داده بودی؟
یک شاخه گل مریم!
روی قلبم گذاشتم‌اش و چشمانم را بستم، جیغ قطار بلندتر شد، می‌ترسید به من برخورد کند اما نتوانست خودش را نگه دارد، باید چنین انسانی را می‌کشت...
برخورد کرد، بعدش چیزی نفهمیدم. داشتم از دور به جنازه‌ام نگاه می‌کردم. قطار رد شد و رفت! با بی رحمی کامل حتی به عقب نگاه نکرد. شاخه گل پر پر شد مثل من!
هنوز چشمانم باز بود و پر از عشق، عشقی دردناک. باران شدت گرفته بود، بیشتر اشک می‌ریخت، بیشتر فریاد می‌کشید، حتی با اینکه جنازه‌ام مقابلم است، هنوز عاشقم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
ک

کاربر حذف شده 428

مهمان
مهمان
فردی نیستم که همیشه غم‌هایم را نشان دهم!
فقط یک قلم و کاغذ برمی‌دارم و می‌گذارم احساسم را درک کنند!
من همیشه لبخند می‌زنم، همیشه غم‌هایم را با یک لیوان شوخی می‌نوشم!
خودم بهتر از هرکسی می‌دانم چه طعم تلخی دارد اما چاره چیست!
همیشه باید خندید باید شوخی کرد حتی به اجبار.
فرار از دست تباهی را دوست ندارم اما غرق در تباهی شدن را هم دوست ندارم
این نوشیدنی با تمام تلخی‌هایش قلبم را به بازی می‌گیرد.
من همین نقاب لبخند را دوست دارم! همین خطی را که کمی گوشه‌هایش بالا می‌رود...
شاید تظاهر باشد اما کمی از سیاهی ظاهرم را پاک می‌کند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا پایین