پس ز آن نوم،
بیقرار یارم.
برای دیدن او،
من چه بیمارم!
***
کاش میشد خدا لطفی کند،
مرا خلاص ز این دنیا کند.
طاقت نمیآورد دلم
چه باید کنم که بیمار یارم؟!
***
پس زین دنیا به کامم غمناک گشت
اما شبی ندایی به خوابم نشست
آن ندای با جملهای غم را شست
و مرا فهماند و رفت.
جملهاش همین بود و بس:
«مبادا تو را حرص و طمع فرا گیرد!»
چه زیبا گفت و محو گشت!
بیقرار یارم.
برای دیدن او،
من چه بیمارم!
***
کاش میشد خدا لطفی کند،
مرا خلاص ز این دنیا کند.
طاقت نمیآورد دلم
چه باید کنم که بیمار یارم؟!
***
پس زین دنیا به کامم غمناک گشت
اما شبی ندایی به خوابم نشست
آن ندای با جملهای غم را شست
و مرا فهماند و رفت.
جملهاش همین بود و بس:
«مبادا تو را حرص و طمع فرا گیرد!»
چه زیبا گفت و محو گشت!
آخرین ویرایش: