ديگر هيچ هوايی در اعماق تاريکیهايی که غرق بودم، وجود نداشت. اشکهايم يکی پس از ديگری بر روی گونههایم میلغزیدند و پايين میآمدند. با آخرين توانم صدا زدم و همان موقع نوری در هالههای اشک من پديدار شد. فرياد زدم و موفق شدم. آری! موفق شدم نور را در انعکاس زيبايیهای پاکیهای قلبم پيدا کنم و ببينم.
يافتم که همهی سياهیهايی که بیگمان بودند، بی رنگ بودند و اکنون صفحه قلب من سفيد بود!
يافتم که همهی سياهیهايی که بیگمان بودند، بی رنگ بودند و اکنون صفحه قلب من سفيد بود!