-
- ارسالات
- 9,789
-
- پسندها
- 17,977
-
- دستآوردها
- 143
-
- مدالها
- 4
دلبر خستهام از همه چی!
از خودم و از روحی که باید جسم مسموم شده در بدبختی رو، یا شاید مغز گندیده در درد و رنج رو... شاید هم قلب مغمومم از نبودت رو؛ به یدک بکشه، خستهام!
خستگی رو نمیتونم معنا کنم اما میتونم بگم همهی اون شبایی که برای نبودنت گریه کردم و چشام درد کشیدن و گلوم از بغضی که توش جا نمیشد ترکید، و صبحش بیدار شدم خسته بودم! انگاری صبح نشده بود و هیچ آفتابی طلوع نکرده بود!
خیلی وقته خستهم! آفتاب زندگیم غروب کرده و انگاری تو؛ هیچ وقت دیگه توی خیال من هم، طلوع نمیکنی.
از خودم و از روحی که باید جسم مسموم شده در بدبختی رو، یا شاید مغز گندیده در درد و رنج رو... شاید هم قلب مغمومم از نبودت رو؛ به یدک بکشه، خستهام!
خستگی رو نمیتونم معنا کنم اما میتونم بگم همهی اون شبایی که برای نبودنت گریه کردم و چشام درد کشیدن و گلوم از بغضی که توش جا نمیشد ترکید، و صبحش بیدار شدم خسته بودم! انگاری صبح نشده بود و هیچ آفتابی طلوع نکرده بود!
خیلی وقته خستهم! آفتاب زندگیم غروب کرده و انگاری تو؛ هیچ وقت دیگه توی خیال من هم، طلوع نمیکنی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: