• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

avin. _.ar

مدیر قدیمی انجمن
مدیر قدیمی انجمن
سطح
0
 
ارسالات
102
پسندها
392
دست‌آوردها
62
محل سکونت
سیبری:/
"به نام خدا"

نام داستان: آوای نحس

نویسنده: avin._.ar

ژانر: اجتماعی

خلاصه:
هنگامی که چکش عدالت به صدا در می‌آید، انگاری راه تنفسم باز می‌شود، اما دلم شکسته تر!
این همه درماندگی و خستگی تنها برای شنیدن آوایی که تنها صدای کوبیده شدن چکشی را می دهد که نحسی اش نه جان کسی را زنده می کند، نه مرحم زخم خورده ای است و نه دل شکسته ای را پیوند می زند.
حالا من در دو طرفم! هم زخم خورده ام و هم دلم شکسته است...
می توانم بیان کنم آنچه به سرم آمده ولی آخرش که چه؟ چه چیزی می تواند مرحم زخم و قلبم شود؟

مقدمه:
دادگاه مملو از افراد
می گویم؛
انکار، تهمت و نا‌حق می شنوم
طرفدار و شاهد دارم
دوباره می گویم
می شنوم
قاضی می گوید؛
چکشش را بر می دارد
بر روی میز ضربه ای می زند
آه...
نحس است... نحس!

صفحه نقد 👇🏻

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

avin. _.ar

مدیر قدیمی انجمن
مدیر قدیمی انجمن
سطح
0
 
ارسالات
102
پسندها
392
دست‌آوردها
62
محل سکونت
سیبری:/
Part 1#

قاضی_ خانوم جونیور! اظهاراتتون رو می شنوم.

اصلا در حالی نبودم که بتوانم چیزی بگم. طرف راستم نشسته و طلبکار به من خیره شده بود. ناخن هایم از فرط یخ زدگی کبود شده بودند؛ اما با این حال عرق از دست هام می چکید و نیاز به پنکه ای داشتم تا دست های یخ زده ام را رو به رویش بگیرم.

تمام افراد اطرافم به من خیره شده بودند. اگر حرفی نمی زدم، محکوم به تهمت می‌شدم. با همان احساسات ایستادم و شروع به حرف زدن کردم.
لرزش صدایم انکار نشدنی بود، ولی حرف می زدم و این خودش خیلی هم فوق العاده به حساب می آمد

_ سه هفته پیش از طرف زک سندرا به خونه ی دوستش، کریستوفر مارک دعوت شدم.

نگاهی به چشمان همچنان طلبکارش انداختم؛ گویی آتش، انرژی مضاعفی به بدنم وارد کرده باشد. ادامه ی صحبتم، این بار لرزشش از عصبانیت بود:

_ زک دو ساله که نامزدمه! قبل از نامزدی هم نزدیک سه سال می شناختمش؛ بهش اعتماد کامل داشتم و دارم. متاسفانه این زک بود که کمتر سه ماه از آشنائیش با کریستوفر می‌گذشت! اون روز همه چیز خوب بود و هیچ چیز مشکوکی قابل رویت نبود؛ حتی الان هم که این اتفاق افتاده، وقتی به اون روز فکر می کنم، هیچ چیز مشکوکی به خاطرم نمیاد.
ساعت هفت شب بود که به زک گفتم بهتره بریم. اون هم قبول کرد و چند دقیقه بعد، آماده جلوی در بودیم...

***

زک_ خب کریس! روز خوبی بود.
کریستوفر_ خوشحال میشم دوباره ببینمتون!

زک ضربه ای به کمر کریس زد و من هم لبخندی زدم.
زک به طرف در رفت اما قبل از اینکه دستگیره رو بپیچونه، در به شدت باز شد و بینی زک رو هدف گرفت.
صدای ناله ی زک بلند شد و من با نگرانی به سمتش رفتم.
- وای زک! حالت خوبه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

avin. _.ar

مدیر قدیمی انجمن
مدیر قدیمی انجمن
سطح
0
 
ارسالات
102
پسندها
392
دست‌آوردها
62
محل سکونت
سیبری:/
Part 2#

زک_ خوبم... خوبم!

دستش رو از روی بینی‌اش برداشت. خب، فقط قرمز شده بود!
تازه توجهم جلب شد به سمت نگاهی که روم خیره بود. سر بلند کردم و با مردی غریبه رو به رو شدم. نگاه خیره اش باعث شد اخمی کم رنگ روی پیشانی ام مهمان کنم.

_ آقای محترم! تقصیر شما نبود، ولی این قدر با شدت در رو باز نمی کنن!

لبخند کجی زد و گفت:
_ عذر خواهی، بانو!

کمی شدت اخمم رو بیشتر کردم و به سمت زک رفتم. از چهره اش می شد تشخیص داد که مشکل جدی ای پیش نیامده. او هم اخم کم رنگی کرد و رو به کریس گفت:
_ بازم ممنون! تا بعد...

از در بیرون رفتیم و به سمت پورشه مشکی زک حرکت کردیم.

***
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
_ اون روز دو تا آدم جدید دیدم؛ کریستوفر و ویلیام! دو روز بعد، من و زک با هم رفته بودیم به کلاب که یهو گوشی زک زنگ خورد. کریستوفر بود که از طرف ویلیام، ما رو به کلاب خودش دعوت کرده بود. زک جویا شد که ویلیام کیه و کریس توضیح داد همون پسری که اون روز یهویی تو خونش اومد.
روزی که به کلاب ویلیام دعوت شده بودیم، جمعه همون هفته بود...

***

_ زک! این چطوره؟
طلبکار نگاهم کرد و گفت:
_ کوتاهه! عوضش کن!

"باشه" ی خسته ای گفتم و دوباره به سمت کمدم رفتم. همون طور که لباس های باقی مونده رو نگاه می کردم، گفتم:
_ تعجب کردم چجوری راضی شدی بریم تو کلاب اون پسره! من که ازش خوشم نمیاد!
زک_ ما که نمی خوایم همش بغل دست اون باشیم؛ میریم یه گوشه واسه خودمون می‌شینیم.
_ چقدرم که ما به قول معروف آدم های کلابی ای هستیم! تو عمرمون ده بار کمتر رفتیم کلاب...
زک خنده ای کرد و در حالی که نزدیکم می‌شد، گفت:
_ دیگه اغراق نکن! بیشتر از این ها رفتیم.
_ حالا!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

avin. _.ar

مدیر قدیمی انجمن
مدیر قدیمی انجمن
سطح
0
 
ارسالات
102
پسندها
392
دست‌آوردها
62
محل سکونت
سیبری:/
Part 3#

نگاهی به لباسی که دستم بود کردم؛ ساده، شیک، پوشیده.
با خوشحالی برگشتم که ناگهان با زک برخورد کردم. اون هم از خدا خواسته بغلم کرد و گفت:
_ می‌دونم، زیادی دوستم داری و گاه و بی‌گاه خودت رو می اندازی توی بغلم!
درحالی که می خندیدم، ازش فاصله گرفتم و گفتم:
_ اگر یک نفر باشه که بتونه توی دهن من حرف بزاره، بی شک تویی؛ اون هم منی که حرف کسی رو بی جواب نمی زارم!
زک چهره اش رو قهرمانانه کرد و گفت:
_ نکنه قبل از این فکر دیگه ای می کردی؟
بلند تر خندیدم و گفتم:
_ گمشو!
بالاخره کمی دورتر شد و تونستم لباس رو نشونش بدم.
لب هاش به خنده باز شد، شستش رو نشونم داد و درحالی که از اتاق بیرون می رفت، گفت:
_ بپوش که دیر شد.
لبخند به لب، شروع به حاضر شدن کردم.
لباسم یک پیراهن تا زانوی مخمل بود که اندامم توش مشخص بود. جذب نبود، ولی گشاد هم نبود!
کمی یقه اش باز بود و بعد آستین های جذبش تا روی ناخن هام می اومد. سر آستین، پایین لباس و دور یقه، توری یک سانتی دوخته شده بود و تنها زینت دهنده ی لباس بود.
لباسم رو پوشیدم، موهای بلوند لَختم را فرق وسط، دورم باز گذاشتم. آرایش ملیحی کردم و همراه با کت خاکستری جین، کفش پاشنه بلند مشکی مخمل و کیف رو دوشی بسیار بلند و کوچیکم، از اتاق بیرون رفتم.

***

_ درست بود که از ویلیام خوشم نمی اومد، ولی به قول زک ما که همش نمی خواستیم پیش اون باشیم! به همین دلیل هم من قبول کردم که به کلاب برم. یعنی اگر ویلیام ما رو به خونه ش دعوت می کرد، هر جور می شد درخواستش رو رد می کردم. دلیلی نداشت وقتی ازش خوشم نمی اومد، به خونش برم!
اون شب، ما به کلاب رفتیم...

***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

avin. _.ar

مدیر قدیمی انجمن
مدیر قدیمی انجمن
سطح
0
 
ارسالات
102
پسندها
392
دست‌آوردها
62
محل سکونت
سیبری:/
Part 4#

کریستوفر_ خب، چه خبرا زک؟
زک_ خبر که هیچی. کار می کنیم و زندگی رو می چرخونیم.
کریستوفر_ موفق باشی!

کریس رو به من کرد و گفت:
_ تو چی اشلی؟

لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
_ فعلا که توی تعطیلاتیم. چند هفته ی دیگه دانشگاه ها باز میشه و من هم پر کار میشم.

ناگهان از پشت صدایی اومد:
_ اوه! بانو درس می خونن! توی چه زمینه ای؟

کم سر چرخواندم تا رسیدم به چهره ی بدجنس ویلیام. خیلی معمولی و خنثی گفتم:
_ دندون پزشکی!

حدقه ی چشم هاش درشت شد. سری تکون داد، و انگار حرفی نداشت که بزنه!
رو به گارسون چیزی گفت که اصلا متوجهش نبودم. به قول معروف، توی باغ نبودم. چون باز هم حرفی که کریس رو به گارسون زد رو متوجه نشدم.
ویلیام که نشست، جلوی هر کداممون یک نوشیدنی گذاشتند. توی یک گیلاس بزرگ، مقدار زیادی نوشیدنی بود. به گمون اینکه موهیتوئه، مثل همیشه مقدار زیادی ازش رو خوردم. مزه ی خوبی داشت؛ بی شک موهیتو بود! من اگر مزه ی موهیتو رو ندونم، باید برم بمیرم! خیر سرم موهیتو خور قهاریم!

***

گریه ای نکردم و دست هایم نلرزید؛ تنها شدت عرق دست هایم بیشتر شده بود. دیگر سردم نبود و دمای بدنم متعادل بود و همیشه منه گرمایی، در دمای متعادل هم گرمم می شد.

_ چند دقیقه گذشت. احساس کردم خیلی گرمم شده و سرم گیج می رفت. زک از موقعی که موهیتو ها رو آورده بودن، داشت با ویلیام صحبت می‌کرد. فقط به زک گفتم میرم دست شویی و اون هم لبخندی زد و سرش رو تکون داد. اون طور نبود که بگم چون سرش به حرف گرم بود، فقط دست به سرم کرد. کاملا از حرکاتش معلوم بود که متوجه حرفم شده. حتی... بعد از اون اتفاق، زک فوق العاده هراسون پیدام کرد. با اینکه اون لحظه توی حال خودم نبودم، ولی متوجه شده بودم تمام در های اون راه رو باز بودن و شک نداشتم زک دنبالم بوده!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

avin. _.ar

مدیر قدیمی انجمن
مدیر قدیمی انجمن
سطح
0
 
ارسالات
102
پسندها
392
دست‌آوردها
62
محل سکونت
سیبری:/
Part 5#

قاضی_ خانم جونیور! لطفا تعاریفتتون رو کامل کنید!

دست خودم نبود. دائم سعی داشتم در حرف هایم طوری صحبت کنم که اصلا به زک شک نکند. اون قدری بهش اعتماد داشتم که حتی یک لحظه هم بهش شک نکنم.
حتی همین الان هم از خودم بدم میاد که دارم به این فکر می کنم که زک بی گناهه؛ چون وقتی به همچین چیزی فکر می کنی، یعنی به اینکه ممکنه گناهکار هم باشه فکر می کنی. خودم هم نمی فهمم چی میگم!

_ درسته... عذر می خوام!

کمی مکث کردم و ادامه دادم:
_ به سمت دستشویی رفتم‌...

***

همچنان سرم گیج می رفت. وای! اون موهیتو توش چی بود؟ وارد دست شویی زنونه شدم. ممنون از خدا که حداقل توی این لحظه، این مکان سالم و خلوت بود!
آبی به صورتم زدم‌؛ احساس خفگی کردم. نفس عمیقی کشیدم که راه تنفسم باز شد. سرم گیج می رفت و خوابم می اومد. دلم می خواست بشینم، ولی ترجیح دادم توی اون مکان به تنها چیزی که بدنم برخورد کرده، شیر آب باشه!
دست هام رو شستم و با وسواس، شیر رو بستم. واقعا جونی تو بدنم نبود، دستگیره در دستشویی رو به زور باز کردم و بیرون رفتم. انگاری خیلی دیر کرده بودم چون از فاصله ی تقریبا دوری، زک رو دیدم که به طرف من می اومد و بلافاصله بعد از دیدنم، نفس رو بیرون داد.
ناگهان جلوی چشمم سیاه شد. اشتباه نکنید، نمردم؛ فقط متوجه شدم یک مرد جلو ایستاده و به خاطر سایه روشن بودن فضا، من سیاه می دیدمش.
شقیقه ام تیر کشید، ناله ای کردم و دیگه... چیزی نفهمیدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

avin. _.ar

مدیر قدیمی انجمن
مدیر قدیمی انجمن
سطح
0
 
ارسالات
102
پسندها
392
دست‌آوردها
62
محل سکونت
سیبری:/
Part 6#

***

نفس نداشتم. چشم هام انگاری چپ شده باشن، یکیشون فقط بالا و یکیشون پایین رو می دید. هر چقدر هم سعی می کردم، نه می تونستم نفس عمیق بکشم و نه حالت چشم هام رو درست کنم.
اون قدری حالت چشم هام زجر آور بود که نفس کشیدن رو فراموش کردم. درحالی که رو به موت بودم، ضربه ی فوق العاده محکمی به صورتم خورد و من تونستم چشم هام رو محکم رو هم ببندم و یک نفس از اعماق وجودم بکشم.
چشم هام رو باز کردم که با نور جیغ قرمز رنگی که فضای تاریک و کذایی اون جا رو مزخرف تر می کرد، مواجه شدم. بد تر از اون، صدای کوبیده شدنی بود که هر دو ثانیه یک بار، نحسیش گوشم رو احاطه می کرد و نمی گذاشت که صدای اطرافم رو بشنوم.
هوشیار بودم؛ زک رو می دیدم و همراه باهاش، با پاهای خودم بلند شدم و راه رفتم. ولی جز اون صدای مزخرف، هیچ چیزی نمی شنیدم. چشمم به جسمی خورد که سعی داشت با حالتی نالون، از در بیرونه بره. زک تا اون فرد رو دید، در حالی که هنوز دستم رو گرفته بود تند به سمتش حمله کرد ولی بهش نرسید.
بی حال و شل بودم، ولی هشیار! از در بیرون رفتیم که در لحظه آخر، اون فرد برگشت، و دوباره به سرعت اون محل رو ترک کرد.
می شناختمش؛ مرد بود، ولی ذهنم تصوری ازش نداشت. همون لحظه، چهار تا دختر رو دیدم که به اون مرد که به طرفشون می رفت خیره شدن. تعجب کرده بودن، ولی بی اهمیت حرکت کردن.
وقتی بهشون رسیدیم، با دیدن یکی از اون دخترا زمزمه کردم:
_ تیارا!
ولی باز چشمم تار شد و بیهوش شدم.


*تیارا*

همراه با رز، کارا، سارا و اسکارلت به طبقه بالا رفتیم. کلاب برای دوست پسر رز بود و بهمون گفته بود می تونیم توی آخرین اتاق که با کارت باز می شد، استراحت کنیم. کلی رقصیده بودیم و بی حال و خسته!
تازه به طبقه بالا رفتیم که دیدم یک مرد با سرعت تندی به طرف ما حرکت می کنه. در اصل به طرف طبقه پایین. کاملا شناختمش؛ دوست دوست پسر رز بود، ولی دقیق اسمش رو یادم نمی اومد...
کریس؟ کریستیَن؟ کریستوف؟ یک همچین چیزی! حالا چرا لنگ می زد و این قدر تقلا برای رفتن به طبقه پایین داشت؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

avin. _.ar

مدیر قدیمی انجمن
مدیر قدیمی انجمن
سطح
0
 
ارسالات
102
پسندها
392
دست‌آوردها
62
محل سکونت
سیبری:/
Part 7#

شونه رو انداختم بالا و با خودم گفتم:
_ به من چه!

باز کمی جلوتر، دختر و پسری رو دیدم که دختره این قدر بی حال بود، تکیه داده بود به شونه ی پسره. دختره... دختره؟! چیزی زمزمه کرد که زدم توی صورتم و با داد گفتم:
_ اشلی!

و به سمتش دویدم. واقعا خاک تو سر من که دوست صمیمیم رو نشناختم!

*اشلی*

این دفعه نه نفسم تنگ و ‌نه چشم هام چپ شده بودن. آروم چشم هام رو باز کردم. اتاق تقریبا تاریک بود، ولی چهره ی نگران و دوست داشتنی زک در حالی که توی تاریک ترین نقطه ی اتاق نشسته بود، به راحتی هویدا بود. صدام باز شده بود.
_ زک!

با بالا آوردن سرش و متوجه شدن به هوش اومدن من، به سرعت از جاش بلند شد و به طرفم اومد.
زک_ اشلی! حالت خوبه؟

گیج شده بودم از این همه تغییر. این که اولش اون جوری بودم ولی هشیار، یهو شل شدم و بعد از چند دقیقه، دوباره بیهوش شدم. الان به هوش اومدم و تقریبا سرحالم!
_ حالم خوبه، فقط یک کم سرم درد می کنه...

زک نفسش رو بیرون داد و زمزمه کرد:
_ خب، خدا رو شکر!

لبخندی زدم؛ ولی به سرعت جاش رو به چشم های خیسم داد. سر زک پایین بود. دستش رو محکم توی دستم گرفتم و گفتم:
_ زک! متاسفم... نمی دونم چی بگم. حالم از خودم بهم می خوره!

و چند قطره ای صورت سفید کک و مک دارم رو به بازی گرفت. زک فکش منقبض شده بود، ولی برای این که من بیشتر اذیت نشم، سرش رو بالا آورده. لبخند فوق العاده ای روی صورتش بود که جذابیتش رو بیشتر می کرد.
زک_ اشلی! درسته که این قضیه خیلی ناراحت کننده است و به همین خاطر نمی تونم بهت بگم گریه نکن. با این که اصلا طاقت اشکت رو ندارم، ولی خودت رو به خاطرش از دنیا محروم نکن! من هنوزم دوستت دارم! خیلی خیلی بیشتر از قبل، هر روز بیشتر و بیشتر! نه به خاطر من، به خاطر خودت. این دفعه خود خواه باش. این اتفاق، هر روز برای هر کسی اتفاق میفته‌؛ پس همه باید بشکنن؟ دختر ها و زن های این دنیا بشکنن؟ برای چی؟ این که یکی دیگه کار اشتباهی کرده؟

کمی مکث کرد و ادامه داد:
_ مرد نیستم اگر حق اون ناسزا رو کف دستش نگذارم! مرد نیستم اگر نندازمش زندان! مرد نیستم اگر تنهات بگذارم!

حرف هاش سرعت اشک هام رو بیشتر کرد. حالم از خودم و بدنم بهم می خورد. برای اینکه بیشتر توی اون جو از خودم متاسف نشم، سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_ می خوام برم حموم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

avin. _.ar

مدیر قدیمی انجمن
مدیر قدیمی انجمن
سطح
0
 
ارسالات
102
پسندها
392
دست‌آوردها
62
محل سکونت
سیبری:/
Part 8#

خونه ی زک بودم. همیشه چند دست لباس اینجا می گذاشتم. روحم که هزار تیکه شده بود، ولی با این که از لحاظ جسمی سرحال بودم، باز زک شونه هام رو گرفته بود تا من رو تا حموم همراهی کنه.
خوشم نمی اومد که به بدنم دست بزنه. بدنم رو در حال حاضر داشتم تحمل می کردم و اصلا دوست نداشتم زک به بدنم دست بزنه. احساس می کردم به شدت آلوده شدم!
ولی چیزی نگفتم تا یک وقت لحنم یا مدل حرف زدنم باعث نشه که زک رو ناراحت کنم. همین جوری هم کلی غم به خاطر من روی دوشش بود؛ من دیگه زهرمار نباشم!
داخل حمام که شدم، زک گفت:
_ عزیزم! حوله‌ات همین‌جا آویزونه

لبخندی به روش زدم و گفتم:
_ ممنونم!

اون هم لبخندی مصنوعی زد و در حمام رو بست. لباس هام عوض شده بود. یعنی زک عوض کرده؟ ناگهان چیزی یادم اومد؛ تیارا!
با احساس این که اون هم هست، لحظه ای دلم آروم گرفت. لباس هام رو در آوردم و گوشه ای گذاشتم. سعی می کردم که به بدنم نگاه نکنم. دوش رو باز کردم و توی وان زیرش ایستادم...
با اولین قطره ای که احساس کردم، قطره هایی هم از داخل چشمم با آب دوش مخلوط شد. گریه ام شدت گرفت‌ توی وان نشستم و سرم رو به لبه اش تکیه دادم.
گریه کردم، ولی مثل همیشه با صدای کم! دستم بی حال بود، ولی محکم روی بدنم می کشیدمش...

***

قاضی_ می تونید بشینید!
نشستم و بطری آبی که روی میز، جلوم بود رو برداشتم و نصفش رو خوردم. نفس عمیقی کشیدم و چند لحظه ای چشم هام رو بستم. باز کردمشون؛ باز هم این اشک بود که مهمون چشم هام شد.
چند لحظه ای حرفی رد و بدل نشده بود که اون گفت:
_ آقای قاضی! اعتراض دارم.
قاضی_ اعتراض وارده!
_ این همه این خانم مزخرف تحویل شما دادن! کی دیده؟ شاهد دارن؟ دوست پسرشون که حساب نمیشه؛ جزو اقوامه!

و خودش نشست. قاضی نگاهی به من کرد و گفت:
_ خانم جونیور! شاهد دارین؟

***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

avin. _.ar

مدیر قدیمی انجمن
مدیر قدیمی انجمن
سطح
0
 
ارسالات
102
پسندها
392
دست‌آوردها
62
محل سکونت
سیبری:/
Part 9#

تیارا_ دختر! می‌دونم بلای وحشناکیه، ولی تا کی؟ اولا که این جوری هی گریه کنی چیزی درست نمیشه. دوما؛ تو باید دست به کار بشی، باید ازش شکایت کنی! مگه شهر هرته که بیاد کارشو بکنه و بره؟

دستی به موهام کشید و گفت:
_ اون قدر شاهد داری که هیچ ترسی برای دادگاه نداشته باشی! زک می خواد زنگ بزنه به خانم کلارسون. می دونی که وکیل فوق العاده خوبیه. اصلا نگران نباش. از این نظر هیچ مشکلی نداری عزیز دلم!

نگاهی به چهره ی پر بغضم کرد و اون هم با صدایی گرفته گفت:
_ می مونه ذهن و روحت؛ اون هم خودم با تمام وجود سعی می کنم درستش کنم!

با این که بغض و اشک چشم هام رو تار کرده بود، ولی از پشت همون تاری، چشم های طوسی و براقش که ناراحت بود و لبخند پر رنگ زیباش رو می دیدم. لبخندی زدم؛ به پهنای وجودم!

***
چند ساعت بعد...

خانوادم هنوز خبر نداشتن. چند هفته ای بود مادر و پدرم به خاطر عموم که تو لندن، تصادف کرده بود به اونجا رفته بودن و اصلا معلوم نبود کی بر می گردن!
توی اتاق زک خودم رو حبس کرده بودم. گریه کردن که جای وعده های غذاییم رو گرفته بود. یک موقع هایی هم دیوونه می شدم و خودم رو می زدم و این زک و تیارا بودن که جلوم رو می گرفتن بلکه خودم رو نکشم.
هر چیزی که توی اتاق بود و ممکن بود که با اونا بلایی سر خودم بیارم رو ازم دور کرده بودن.
تیارا باهام صحبت کرده بود، ولی تا یادش می افتادم خودم رو می زدم. بدنم رو به شدت بد و آلوده می دونستم!
ناگهان از بیرون صدای شکستن شنیدم. ترسون اشک هام رو پاک کردم و بیرون رفتم و با تصویری مضحک رو به رو شدم. آینه ی کوچیکی که روی میز عسلی بود، توسط زک خورد و خاکشیر شده بود.
از نوک انگشت کوچیکش تا گوشت بیرونی دستش هم زخمی بود. انگاری با مشت روی عسلی کوبیده بوده. تیارا که انگاری داشته با زک حرف می زده، با نگراری از جاش بلند شده بود و به سمت زک می رفت.
فک منقبض شده ی زک رو می دیدم، اون هم چهره ی نالون و بی حال من رو!
چی می گفتم؛ همون جا کنار در اتاق نشستم و زانو هام رو تو بغلم گرفتم. این بار گریه‌ام با صدای بلند بود! با دستم محکم به روی زمین مشت می کوبیدم. هیچ راه حلی نداشتم برای این اتفاق...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین