کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
#پارت11
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
یک نفر محکم به در سرویس میکوبید.
- حالت خوبه لوسیفر؟
صدای آماندا بود. در را باز کردم و خودم را در بغلاش جا دادم.
- حالم اصلا خوب نیست.
دستی روی موهایم کشید.
- میخوای به دکتر بریم؟
سرم رو به معنای نه تکان دادم.
- من میبرمشون تو اتاق تا استراحت کنند.
صدای...
#پارت10
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
به هم دیگه خیره بودند، که بلند شدم.
- بریم.
اول از همه بیرون رفتم.
با آژانس به خونه ساموئل رفتیم.
جلوی در انواع ماشینها بود، صدای آهنگ که تا دو خیابون اون طرفتر هم میرفت.
داخل رفتیم که بوی آب پرتقال و مشروب دماغام رو پر کرد.
بچههای دبیرستان به طرز نامناسبی تو...
#پارت۹
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
در باز شد و اندفعه تیارای زورگو وارد شد.
- میبینم جوجههای جدید آوردن. کیفهاتون رو خالی کنید.
آماندا و سایمون کیفهاشون رو بغل کردند.
سایمون با اخم به تیارا نگاه میکرد.
- چرا باید وسایلمون رو به تو بدیم.
تیارا سمتاش رفت.
- بهتره بهشون کار نداشته باشی.
سمت من...
#پارت۸
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
همه سالم بودند! روی تخت نشستم؛ که سایمون داخل اومد.
- لباسات سالم بودند؟
با خنده سری تکون دادم که با خنده به اتاقم که لباس ازش میبارید نگاه کرد.
- مال منم سالم بودند.
خندیدم که ادامه داد.
- فکر کنم فقط با آماندا مشکل داشته.
خندهام شدت گرفت، که صدای جیغ آماندا...
#پارت۷
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
از جا پریدم سمت آینه رفتم. چشمهام مثل اولش بودند. یکی داره منو دست میاندازه!
- چهطور ممکنه؟
آماندا هم کنارم ایستاد.
- اصلا نمیفهمم.
یهو دستم و سمت خودش کشید. با وحشت به چشمام نگاه کرد.
- نکنه، تسخیر شدی؟
به چشمای ترسیدش نگاه کردم.
- منظورت رو نفهمیدم؟
بدون اینکه...
#پارت۶
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
- لوسیفر
سمت صدا برگشتم ولی کسی رو ندیدم.
- کسی اینجاست؟
- دنبال تاریکی برو بهش میرسی. روشنایی چشمات رو کور میکنه؛ اگه بهش دست بزنی. دریا میشه؛ بزار تو خودش غرقت کنه.
یهو دستی پایین کشیدم؛ هینی گفتم از جا پریدم.
آماندا: پسره احمق کسی رو آدم بیهوش مثل...
#پارت۵
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
اخم مصنوعی به حرف سایمون کردم.
- شوخیت گرفته. میخوام پایینترین رتبه رو بیارم ولی دیگه کنار شماها نباشم.
هردو ناراحت نگاهام کردن، که شروع به خندیدن کردم.
- چه زود هم ناراحت میشید.
دستم و انداختم دور گردنشون و سرهامون بهم چسپید.
رز با عجله جلومون پرید.
- چیشده؟...
#پارت۴
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
الکی خودم رو مشغول بالا رفتن نشون میدادم؛ ولی حواسم بهش بود.
تند تر بالا اومد و کنار من سرعتاش رو کم کرد.
برگشتم سمتاش که لبخندی زد، منم لبخندی زدم و جای دستام رو محکم کردم تا بالا برم.
- من ساموئل میک هستم.
برگشتم سمتاش با لبخند شیطان معروفام نگاهاش کردم.
-...
#پارت۳
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
- خب از من اجازه میخواهید؟
- قراره شماهم بیاید.
پوفی کشیدم و کلافه بلند شدم.
- میدونید؛ که به این چیزها علاقهای ندارم.
- حتی اگه قرار باشه؛ یه شخص خاص حضور داشته باشه؟
مشکوک به آماندا نگاه کردم و چشمهام از حیرت، گشاد شد.
- لعنتی، نگو که قرار ساموئل هم باشه؟...
#پارت۲
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
سایمون و آماندا پشت سرم آروم میاومدند و سر مسابقه بستنی بحث میکردند.
با رسیدن به خونه سمت سایمون و آماندا برگشتم.
- خب بفرمایید خونههاتون.
کلید انداختم، وارد شدم در روی صورت آماندا و سایمون بستم.
کفشهام رو درآوردم، که مشتی به در خورد، صدای عصبی سایمون به گوشام...
#پارت1
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
با انزجار به سایمون و آماندا نگاه میکردم. به طرز کثیفی به بستنیها لیس میزدن؛ مسابقهی مسخره همیشگی که آخرش با پیروزی سایمون تمام میشد.
با کج کردن، صورتام نگاهام به روبه رو که پارک کوچکی بود؛ دوختم.
با صدای خوشحال سایمون، برگشتم به قیافه اخموی آماندا نگاه...