#پارت1
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
با انزجار به سایمون و آماندا نگاه میکردم. به طرز کثیفی به بستنیها لیس میزدن؛ مسابقهی مسخره همیشگی که آخرش با پیروزی سایمون تمام میشد.
با کج کردن، صورتام نگاهام به روبه رو که پارک کوچکی بود؛ دوختم.
با صدای خوشحال سایمون، برگشتم به قیافه اخموی آماندا نگاه کردم.
- من موفق شدم.
آماندا با بدخلقی بقیه بستنیاش رو خورد.
-یه روز بالاخره پیروز میشم.
سایمون با کج کردن قیافهاش به من نگاه کرد.
- ساکتی؟
- حوصله ندارم.
- بستنی نمیخوری؟
سرم رو به معنی نه، برای آماندا تکون دادم.
از روی دیوار بلند پشت دبیرستان پایین پریدم، دامن که جزء فرم دبیرستان بود رو صاف کردم.
- کلاس آقای نیل تموم شده دیگه.
اون دوتاهم که به تارزان بازی من عادت کرده بودند؛ سرتکون دادند و سمت نردبان رفتند.
دور وایستادم.
آماندا داشت با غرغر پایین میاومد؛ که پاش گیر کرد و با سر سمت پایین اومد.
یک لحظه همهچی ایستاد و لحظه بعد آماندا تو بغلام بود.
باز هم اینطوری شد. لحظهها کش دار شدند.
آماندا از بغلم بیرون رفت. به جایی که من قبلا ایستاده بودم؛ نگاه کرد.
- چهطوری این همه راه رو اومدی؟
با گیجی به آماندا نگاه کردم.
- خودم هم نمیدونم.
سایمون دستاش رو روی شونهام گذاشت.
- با سوپرمن رابطه فامیلی نداری؟
خندهای کردم و یکی توی سر سایمون زدم. جلوتر از اون دوتا سمت کلاس بعدی رفتم.
- اگه سایمون کولی بازی درنمیآورد؛ الان سرکلاس بودیم و نیل پیر بیرونمون نمیکرد.
سایمون با مشت به بازوی آماندا کوبید.
- تو داشتی ساندویچ منو میخوردی.
با اخم نگاهشون کردم.
- حرف نزنید که گردنتون خُرد میکنم. همیشه پاسوز شما میشم.
منتظر جواب نموندم سمت حیاط جلویی دبیرستان رفتم. کاش میزاشتم هم رو میکشتند و جداشون نمیکردم که نیل پیر من رو هم بیرون پرت نکنه.
نفس عمیقی کشیدم؛ همیشه رو اعصاب بود.
- لوسی؟
برگشتم سمت سایمون، که با ابرو به جایی اشاره کرد؛ زیر چشم نگاه کردم، ساموئل بود.
ایستادم و به قیافه ناراحتاش نگاه کردم. پسر مرموز دبیرستان که فقط یه روز در هفته پیداش میشد، بعد مدرسه به طور عجیبی غیب میشد.
حواسام پرت بود و روش زوم کرده بودم؛ که سمتام برگشت. خونسرد پوزخندی زدم و سمت کلاس رفتم.
با تمام شدن تایم کلاس کولم رو پشتام انداختم؛ سمت خونه راه افتادم.