• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

سمیہ.ا

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
42
دست‌آوردها
3
تغییر بزرگیه، دیگه از پیتزا و بستنی خبری نیست. من حالا ابزار جنگ می‌شدم! درسته. من ابزاری برای جنگ بین مرزهای موجوداتی می‌شم، که حتی تو خواب‌هم ندیده بودم. تغییری که علاوه بر حس درد، مسئولیت سنگینی هم به همراه داره.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

سمیہ.ا

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
42
دست‌آوردها
3
#پارت1
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا

با انزجار به سایمون و آماندا نگاه می‌کردم. به طرز کثیفی به بستنی‌ها لیس می‌زدن؛ مسابقه‌ی مسخره همیشگی که آخرش با پیروزی سایمون تمام می‌شد.
با کج کردن، صورت‌ام نگاه‌ام به روبه رو که پارک کوچکی بود؛ دوختم.
با صدای خوشحال سایمون، برگشتم به قیافه اخموی آماندا نگاه کردم.
- من موفق شدم.
آماندا با بدخلقی بقیه بستنی‌اش رو خورد.
-یه روز بالاخره پیروز می‌شم.
سایمون با کج کردن قیافه‌اش به من نگاه کرد.
- ساکتی؟
- حوصله ندارم.
- بستنی نمی‌خوری؟
سرم رو به معنی نه، برای آماندا تکون دادم.
از روی دیوار بلند پشت دبیرستان پایین پریدم، دامن که جزء فرم دبیرستان بود رو صاف کردم.
- کلاس آقای نیل تموم شده دیگه.
اون دوتاهم که به تارزان بازی من عادت کرده بودند؛ سرتکون دادند و سمت نردبان رفتند.
دور وایستادم.
آماندا داشت با غرغر پایین می‌اومد؛ که پاش گیر کرد و با سر سمت پایین اومد.
یک لحظه همه‌چی ایستاد و لحظه بعد آماندا تو بغل‌ام بود.
باز هم این‌طوری شد. لحظه‌ها کش دار شدند.
آماندا از بغلم بیرون رفت. به جایی که من قبلا ایستاده بودم؛ نگاه کرد.
- چه‌طوری این همه راه رو اومدی؟
با گیجی به آماندا نگاه کردم.
- خودم هم نمیدونم.
سایمون دست‌اش رو روی شونه‌ام گذاشت.
- با سوپرمن رابطه فامیلی نداری؟
خنده‌ای کردم و یکی توی سر سایمون زدم. جلوتر از اون دوتا سمت کلاس بعدی رفتم.
- اگه سایمون کولی بازی درنمی‌آورد؛ الان سرکلاس بودیم و نیل پیر بیرونمون نمی‌کرد.
سایمون با مشت به بازوی آماندا کوبید.
- تو داشتی ساندویچ منو می‌خوردی.
با اخم نگاهشون کردم.
- حرف نزنید که گردنتون خُرد می‌کنم. همیشه پاسوز شما میشم.
منتظر جواب نموندم سمت حیاط جلویی دبیرستان رفتم. کاش می‌زاشتم هم رو می‌کشتند و جداشون نمی‌کردم که نیل پیر من رو هم بیرون پرت نکنه.
نفس عمیقی کشیدم؛ همیشه رو اعصاب بود.
- لوسی؟
برگشتم سمت سایمون، که با ابرو به جایی اشاره کرد؛ زیر چشم نگاه کردم، ساموئل بود.
ایستادم و به قیافه ناراحت‌اش نگاه کردم. پسر مرموز دبیرستان که فقط یه روز در هفته پیداش می‌شد، بعد مدرسه به طور عجیبی غیب می‌شد.
حواس‌ام پرت بود و روش زوم کرده بودم؛ که سمت‌ام برگشت. خون‌سرد پوزخندی زدم و سمت کلاس رفتم.
با تمام شدن تایم کلاس کولم رو پشت‌ام انداختم؛ سمت خونه راه افتادم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

سمیہ.ا

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
42
دست‌آوردها
3
#پارت۲
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
سایمون و آماندا پشت سرم آروم می‌اومدند و سر مسابقه بستنی بحث می‌کردند.
با رسیدن به خونه سمت سایمون و آماندا برگشتم.
- خب بفرمایید خونه‌هاتون.
کلید انداختم، وارد شدم در روی صورت آماندا و سایمون بستم.
کفش‌هام رو درآوردم، که مشتی به در خورد، صدای عصبی سایمون به گوش‌ام رسید.
- لعنتی در و بازکن.
قهقهه‌ای زدم در و باز کردم، قیافه حرصی آماندا و سایمون ظاهر شد.
- هم‌خونه‌‌ی بدی هستی.
ابرویی برای حرف آماندا بالا انداختم، که ادامه داد.
- ولےرفیق خوبمے.
لبخندی بهش زدم.
خودم رو با سر، روی کاناپه پرت کردم.
- هی شیطان؟
با اخم به سایمون نگاه کردم.
- جنازت و پرت کن تو اتاق می‌خوام فیلم ببینم.
بلند شدم و مشتی، به کمرسایمون که خم شده بود؛ کوبیدم.
- اسمم رو درست صدا بزن.
.....
وحشت زده از جام پریدم، خواب‌های لعنتی که هرشب می‌بینم.
ولےامشب فرق داشت، زن ڪہ هرشب تو خواب می‌دیدم؛ امشب فقط نگاه‌ام می‌کرد و تو قلبش خنجری زد.
صبح شده بود و امروز دبیرستان تعطیل بود.
صدایی از سایمون و آماندا نمی‌اومد.
سرکے به بیرون ڪشیدم؛ خبری ازشون نبود. به آشپزخونه رفتم، با دیدن سایمون و آماندا که محو تماشای چیزی بودند و صداشون در نمی‌اومد؛ جلو رفتم.
- چخبره؟
با چشم‌های گرد سمت‌ام برگشتند.
- یه موش وسط آشپزخونه، مرده.
با حرف آماندا چشم‌‌هام رو گشاد کردم.
- خب چی عجیبه، مرده دیگه، مرده.
پوف! قهوه ساز روشن کردم و داخل سرویس بهداشتی رفتم.
آخرین قطره قهوه رو خوردم و به آماندا و سایمون که عین وزغ نگاه‌ام می‌کردند، چشم دوختم.
- چیه؟
- با بچه های دبیرستان قرار یه دورهمی کوچیک.....
- تو خونه؟ نه، نه
آماندا با دست‌اش رو دست‌ام کوبید.
- هی دختر بزار حرف‌اش رو بزنه، بعد اعتراض کن.
- کوه بود.
به صندلی تکیه دادم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

سمیہ.ا

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
42
دست‌آوردها
3
#پارت۳
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
- خب از من اجازه می‌خواهید؟
- قراره شماهم بیاید.
پوفی کشیدم و کلافه بلند شدم.
- می‌دونید؛ که به این چیزها علاقه‌ای ندارم.
- حتی اگه قرار باشه؛ یه شخص خاص حضور داشته باشه؟
مشکوک به آماندا نگاه کردم و چشم‌هام از حیرت، گشاد شد.
- لعنتی، نگو که قرار ساموئل هم باشه؟
هردو به معنی آره سرتکون دادند که با عجله سمت اتاق رفتم.
- وسایل‌هاتون رو جمع کنید.
داخل اتاق شدم. وسایلی که برای کوهنوردی مناسب بود؛ داخل کوله ریختم.
دوست داشتم؛ ببینم‌اش و از کارش سر در بیارم. لبخند شیطان مخصوص‌ام رو زدم.
با صدای آماندا کولم و روی دوشم انداختم.
- ما آماده‌ایم. باید یک ساعت دیگه جلوی کوه‌پایه باشیم عجله کن.
در اتاق باز کردم و بیرون رفتم.
تمام راه دعا می‌کردم؛ تا بچه‌ها راست گفته باشند.
جلوی کوه پایه پیاده شدیم. به بچه ها که شامل رز، کتی، انجلا، جاستین، ادوارد بود؛ نگاه کردم.
با دیدن ساموئل پشت سرشون نفسِ حبس شدم، رها شد.
با همه سلام کردیم.
- عجیبه که شما هم هستی، قبلا تو هیچ دورهمی شرکت نمی‌کردید.
لعنتی به رز فضول فرستادم، لبخند الکی زدم.
- حوصله‌ام تو خونه سر رفت.
آماندا دست‌ام رو بدون حرف به سمت کوه کشید، زیر لب زمزمه کرد.
- بیا وگرنه تا موقع برگشت می‌خواد ازت سوال بپرسه.
سایمون هم کنارمون اومد.
- من از الان خسته شدم.
آماندا با خنده تنبلی به سایمون گفت.
زیر چشمی به ساموئل نگاه کردم؛ تنهایی راه می‌اومد.
سرعت‌ام رو کم کردم تا فاصله‌ام باهاش کمتر بشه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

سمیہ.ا

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
42
دست‌آوردها
3
#پارت۴
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
الکی خودم رو مشغول بالا رفتن نشون می‌دادم؛ ولی حواسم بهش بود.
تند تر بالا اومد و کنار من سرعت‌اش رو کم کرد.
برگشتم سمت‌اش که لبخندی زد، منم لبخندی زدم و جای دست‌ام رو محکم کردم تا بالا برم.
- من ساموئل میک هستم.
برگشتم سمت‌اش با لبخند شیطان معروف‌ام نگاه‌اش کردم.
- لوسیفر.
با تعجب نگاه‌ام کرد.
- چے؟
- لوسیفر هادسون.
چشم‌هاش بیش‌تر گشاد شد.
- خدای من اسمت به معنی شیطانه.
لبخندم و پر رنگ‌تر کردم.
- ناراحت که نشدی؟
سری به معنای نه تکون دادم.
- من دیروز تو حیاط دبیرستان دیدم‌ات.
سعی کردم به روی خودم نیارم، که بهش خیره شده بودم. دست‌ام روی سنگ بالاتری گذاشتم.
- من‌ هم تعریف‌ات رو زیاد شنیدم؛ پسر مرموز دبیرستان.
با لبخند کجی نگاه‌اش کردم؛ که قیاف‌اش در هم رفت.
- ولی درست نیست، من فقط مشکلات خانوادگی زیادی دارم. بچه‌های دبیرستان فقط دنبال شایعه درست کردنند.
حالا که از نزدیک دیدم‌اش، شخصیتش اصلا مرموز نبود. چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و سمت آماندا و سایمون رفتم. سرگرمی که ازم گرفته شد؛ دیگه موضوع جالبی وجود نداشت، که بخاطرش الکی خودم رو خسته کنم و کوه رو بالا برم.
- من برمی‌گردم.
- چی بهم می‌گفتید.
طناب دورم رو محکم کردم. بی توجه به سوال سایمون گفتم.
- خونه می‌بینمتون.
............
سه ماه از کوه رفتن می‌گذره و دیگه ساموئل رو ندیدم.
روز آخر دبیرستان بود و باید برای دانشگاه آماده می‌شدم. بالاخره یه تغییر بزرگ تو زندگیم اتفاق افتاد.
با ساموئل و آماندا به سمت خونه می‌رفتیم و از هوای سرد لذت می‌بردیم.
با این‌که بهار اومده بود؛ اما هوای شهر هنوز سوز داشت.
آماندا با ذوق دست‌هاش رو تو هوا تکون داد.
- برای دانشگاه خیلی ذوق دارم.
- باید حسابی درس بخونیم تا بتونیم باز باهم باشیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

سمیہ.ا

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
42
دست‌آوردها
3
#پارت۵
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
اخم مصنوعی به حرف سایمون کردم.
- شوخیت گرفته. می‌خوام پایین‌ترین رتبه رو بیارم ولی دیگه کنار شماها نباشم.
هردو ناراحت نگاه‌ام کردن، که شروع به خندیدن کردم.
- چه زود هم ناراحت می‌شید.
دستم و انداختم دور گردنشون و سرهامون بهم چسپید.
رز با عجله جلومون پرید.
- چی‌شده؟
آب دهنش رو قورت داد و با هیجان گفت.
- ساموئل فردا مهمونی گرفته به مناسبت تمام شدن؛ دبیرستان گفت، بگم دعوتید.
کارتی داخل دست سایمون گذاشت؛ صبرنکرد و بعد حرفش با عجله سمت خیابون رفت.
سایمون با حیرت به جای خالیش نگاه کرد.
- چه‌قدر عجله داشت.
آماندا قهقهه‌ایی سر داد. وقتی خنداش تموم شد؛ رو به سایمون گفت.
- حتماً رفت لباس بخره‌؛ تا جلوی گلوریا کم نیاره.
با فکر رقابت عشقی گلوریا و رز قهقهه‌ای زدم. چه‌قدر، احمق می‌تونه باشه؛ یه نفر که سر دوست پسر دعوا کنه.
خنده‌کنان به خونه رسیدیم.
در و باز کردم؛ وارد راهروی خونه شدم.
پالتوهامون رو در آوردیم، آویزون کردیم.
سایمون سوالی به من نگاه کرد.
- به مهمونی بریم؟
آماندا خودش رو روی ڪاناپه پرت کرد.
- برای در آوردن؛ خستگی‌های امتحان بَدم نیست.
برای تایید حرف اماندا سر تکون دادم.
- موافقم.
- لباس نمی‌خرید؟
هردو سری به معنای نه برای سایمون تکون دادیم؛ که سمت اتاق‌اش رفت.
- من می‌خوابم.
منم تن سرد و خسته‌ام سمت اتاق کشیدم و روی تخت پهن شدم.
توی خواب عمیقی بودم؛ که سردی رو پوست گردن‌ام احساس کردم. دستی کشیدم ولی هیچی رو پوستم نبود.
پوست‌ام هنوز سرد بود و انگار وسیله رو پوستمه، که سرده. با گیجی چشم‌هام رو باز کردم و چندبار روی گردن‌ام دست کشیدم؛ اما بازم هیچی نبود.
با تعجب به سقف زل زدم؛ که کم کم جای سردی گرم شد. اون‌قدر گرم شد، که پوستم سوخت. جیغی کشیدم و دست‌ام و روی گرما که دایره بود؛ کشیدم. داغ‌تر شد که با وحشت سمت حموم دوییدم و همزمان در اتاق باز شد. صدای عصبی آماندا اومد.
- چی‌شده لوسیفر؟ چرا جیغ می‌کشیدی.
شیر آب رو باز کردم و ناحیه‌ای که می‌سوخت زیرش گرفتم؛ ولی بازم هیچی از داغیش کم نمی‌شد.
دست سایمون رو پشت‌ام نشست و همون لحظه دست و پام بی حس شد و افتادم؛ چشم‌هام بسته شدند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

سمیہ.ا

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
42
دست‌آوردها
3
#پارت۶
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
- لوسیفر
سمت صدا برگشتم‌ ولی کسی رو ندیدم.
- کسی این‌جاست؟
- دنبال تاریکی برو بهش می‌رسی. روشنایی چشمات رو کور می‌کنه؛ اگه بهش دست بزنی. دریا می‌شه؛ بزار تو خودش غرقت کنه.
یهو دستی پایین کشیدم؛ هینی گفتم از جا پریدم.
آماندا: پسره‌ احمق کسی رو آدم بیهوش مثل امازونی‌ها، آب نمی‌ریزه.
سرم خیلی درد می‌کرد.
- آماندا؟
هردو سرشون سمت من برگشت؛ ولی خشک‌شون زد.
- مشکل پیش اومده؟
بازم فقط به چشم‌هام خیره بودن. عصبی داد کشیدم.
- با شماام؟
سایمون تکونی خورد و چشماش تو صورتم چرخ خورد.
- لوسیفر چشم‌هات، یا مسیح.
با عجله از حموم بیرون رفت.
به آماندا نگاه کردم؛ هنوز رو چشم‌هام خیره بود.
- آماندا شما بگو چه بلایی سر چشم‌هام اومده؟ من که همه‌جا رو می‌بینم.
آب دهنش رو قورت داد و جلو اومد.
- چشم‌هات سفید شده، اوه خدایا.
برگشت و پشت‌اش رو بهم کرد.
آماندا: چه‌طور ممکنه، چشم‌های مشکیت حالا دورش مشکیه و داخل‌اش، داخل‌اش سفیده.
خنده بلندی سر دادم.
- دارید منو دست می‌ندازید.
آماندا با عجله اومد، سمت‌ام و بلندم کرد.

- بهتره تو آینه ببینیش.
با قرار گرفتن جلوی آینه حموم، پاهام شل شد. درست می‌گفت چشم‌هام دیگه مشکی نبود. دستم به سرم گرفتم. چه‌طور ممکنه؟ صدایی از درونم می‌گفت پلک بزن درست میشه. دوبار پلک زدم، اما تغییری نکرد. شاید بچه‌ها دارند اذیت می‌کنن؛ وقت بیهوشی لنز گذاشتن. دستم سمت‌اش بردم؛ که سفیدیش بیشترشد. با ترس از حموم بیرون رفتم؛ که آماندا هم پشت سرم اومد.
- بهتر زیاد بهش فکر نکنی، بریم دکتر؟
نه ای زمزمه کردم و روی تخت دراز کشیدم.
چشم‌هام بستم و به چشم‌های مشکی که خیلی دوسشون داشتم فکر کردم. با این چشم‌های سفید چه‌طور بین مردم بگردم؟ از فکر نگاهای مردم چشم‌هام باز کردم و کلافه روی تخت نشستم.
آماندا نگاهی بهم انداخت؛ خواست بشینه که یهو وحشت زده، جیغ کشید و عقب رفت. با ترس نگاه‌ام می‌کرد و من با تعجب فقط نگاه‌اش می‌کردم.
- چی‌شده؟
دستش‌رو روی دهن‌اش گذاشت و زمزمه کرد.
- چشم‌هات مشکی شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

سمیہ.ا

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
42
دست‌آوردها
3
#پارت۷
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
از جا پریدم سمت آینه رفتم. چشم‌هام مثل اولش بودند. یکی داره منو دست می‌اندازه!
- چه‌طور ممکنه؟
آماندا هم کنارم ایستاد.
- اصلا نمیفهمم.
یهو دستم و سمت خودش کشید. با وحشت به چشمام نگاه کرد.
- نکنه، تسخیر شدی؟
به چشمای ترسیدش نگاه کردم.
- منظورت رو نفهمیدم؟
بدون اینکه نگاهشو از چشمام بگیره، گفت.
- روح ناپاکی وارد جسمت شده.
با تعجب نگاهش کردم، کم کم خندم گرفت.
- چه‌قدر بهت گفتم، اون فیلم ترسناک‌ها رو نگاه نکن. مغزت از دست رفته.
ضربه‌ای به شونم زد و سمت در رفت.
- خودت رو مسخره کن. بیا نظر بده، برای فردا لباس چی بپوشم.
از در بیرون رفت. نگاهی به چشم‌هام انداختم و سمت در رفتم.
هرچی هست، تقصیر اون سوزش پشت گردنمه.
در اتاق آماندا رو باز کردم که لباسی روی سرم افتاد. پوکر به آماندا که تند تند لباس‌هاش رو هر طرف پرت می‌کرد؛ نگاه کردم. لباس رو از روی سرم سمتی پرت کردم.
- چی‌کار می‌کنی؟
جوابم رو نداد و با سرعت بیشتری لباس هارو اطراف پخش کرد.
بالاخره یه لباس صورتی رو بالا گرفت و جیغی کشید.
- چی‌شد؟
لباس رو سمتم گرفت، که وسطش اندازه کف دست سوراخ بود. آماندا رو از اون سمت سوراخ میشد؛ دید. از شوک در اومدم و بلند بلند خندیدم.
آماندا جیغی کشید و لباس رو بغل کرد.
بیشتر خندیدم؛ که یهو درباز شد و به شونه‌ام خورد.
- چرا جیغ می‌کشید؟
اول به آماندا که ناراحت لباس رو نگاه می‌کرد و بعد به چهره عصبی من نگاه کرد.
- تو چرا عین گرگ گرسنه به من نگاه می‌کنی؟
خواستم در رو بکوبم تو صورتش ولی بی‌خیال شدم.
- سایمون ببین سر لباس‌ام چه بلایی اومده.
آماندا بعد این حرف شروع به گریه کرد که شروع به خندیدن کردم.
آماندا حرصی من رو نگاه کرد؛ که سایمونم شروع به خندیدن کرد. آماندا با حرص گفت.
- امیدوارم موشه لباس های شماها رو هم خورده؛ باشه.
با فکر لباس‌هام خندم، بند اومد. با سایمون به هم نگاه کردیم و با عجله سمت اتاق‌هامون رفتیم.
هرچی لباس داشتم مثل آماندا نگاه می‌‌کردم، گوشه‌ای پرت می‌کردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

سمیہ.ا

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
42
دست‌آوردها
3
#پارت۸
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
همه سالم بودند! روی تخت نشستم؛ که سایمون داخل اومد.
- لباسات سالم بودند؟
با خنده سری تکون دادم که با خنده به اتاقم که لباس ازش می‌بارید نگاه کرد.
- مال منم سالم بودند.
خندیدم که ادامه داد.
- فکر کنم فقط با آماندا مشکل داشته.
خنده‌ام شدت گرفت، که صدای جیغ آماندا اومد.
- رو آب بخندید.
سایمون بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم، هنوز هم خواب‌ام می‌اومد.
چشم‌هام بستم، که در باز شد. یه چشم‌ام رو باز کردم؛ آماندا بود.
- باید بریم خرید.
دوباره چشم‌ام رو بستم.
- من نمیام.
با پایین رفتن، تخت فهمیدم کنارم نشست.
- حالت خوب نیست؟ دوست داری کنارت بمونم؟
مهربون نگاه‌اش کردم.
- نه، نیازی نیست.
بلندشد.
- پس من رفتم.
صدای در اتاق اومد؛ رفت.
سایمون و آماندا همیشه مثل خانواده‌ای که نداشتم، کنارم بودند.
خانواده! برای من که هیچ‌‌وقت نداشتم. یا حتی‌نمی‌دونستم کی هستند؛ واژه غریبیه.
«فلش بک.
روی تخت اتاق پرورشگاه نشسته بودم؛ از پنجره به مدرسه رو به رو خیره بودم. بچه‌های زیادی با والدین‌هاشون می‌اومدن و می‌رفتند.
در اتاق باز شد؛ خانم جکسی داخل اومد.
- تو هم یه روز به مدرسه میری.
نگاه‌ام رو به مدرسه دوختم.
- اما من مادری ندارم.
دستی روی موهام کشید.
- هم اتاقی داری.
به در اتاق نگاه کردم.
یه پسر و دختر ایستاده بودند.
- آماندا و سایمون.
از روی تخت بلند شدم.
- این‌هم لوسیفر.
برعکس بقیه به اسم‌ام نخندیدند.
سایمون جلو اومد.
- اسم‌ات رو دوست دارم.
لبخندی زدم.
- منم رنگ چشم‌هات رو دوست دارم.
خانم جکسی تخت‌هاشون رو نشون داد و بیرون رفت.
دوباره به مدرسه خیره شدم.
- توام به مدرسه رفتن، رو دوست داری.
سمت آماندا برگشتم.
- همین‌طوره.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

سمیہ.ا

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
42
دست‌آوردها
3
#پارت۹
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
در باز شد و اندفعه تیارای زورگو وارد شد.
- می‌بینم جوجه‌های جدید آوردن. کیف‌هاتون رو خالی کنید.
آماندا و سایمون کیف‌هاشون رو بغل کردند.
سایمون با اخم به تیارا نگاه می‌کرد.
- چرا باید وسایلمون رو به تو بدیم.
تیارا سمت‌اش رفت.
- بهتره بهشون کار نداشته باشی.
سمت من برگشت.
- می‌خوای چی‌کار کنی؟ اون‌قدر بزرگ نشدی، که جلوی من و بگیری.
با اخم نگاه‌اش می‌کردم. همیشه بچه‌های کوچیک‌تر از خودش رو اذیت می‌کرد.
از یعقه‌ام گرفت و بالا کشیدم؛ خودش سمت صورت‌ام خم شد.
- اول وسایل‌ تو رو می‌گیرم.
به آماندا و سایمون که هم رو بغل کرده بودند؛ نگاه کردم.
به دماغ‌اش که جوش‌های ملتهب و قرمزی داشت؛ نگاه کردم. اصلا دوستش نداشتم. تو یک تصمیم با سر تو دماغ‌اش کوبیدم. جیغی کشید و روی زمین انداختم.
دست‌ام رو روی سرم گذاشتم؛ خیلی دردم گرفت.
صدای ترسیده خانم جکسی به گوشم رسید.
- تیارا صدای جیغ تو بود؟
با دیدن ما که ترسیدیم‌، به تیارا که از دماغاش خون می‌رفت؛ نگاه کرد.
- چی‌کار کردی؟
دستمالی روی دماغ تیارا گذاشت.
- لوسیفر این بلا رو سرم آورد.
ترسیده به خانم جکسی نگاه کردم؛ سعی کردم کارم رو توجیح کنم.
- می‌خواست وسایلمون رو به زور بگیره.
سایمون هم به حرف اومد.
- بله خانم جکسی، لوسیفر رو هم داشت خفه می‌کرد.
خانم جکسی تیارا رو بلند کرد؛ همراه خودش برد.
آماندا سمت‌ام اومد و بغل‌ام کرد.
- تو از ما دفاع کردی؛ تو بهترین دوست منی.»
لبخندی به خاطراتم زدم. از اون روز برای هم بهترین دوست‌ها بودیم.
***
****
آماندا داشت موهاش رو فر می‌کرد. من آماده روی تخت نشسته بودم. آرایشم فقط رژ لبی بود و موهام رو اتو کشیده بودم؛ با اون تاپه یعقه دلبری و دامن تقریباً بلندم، جلوه خاصی گرفته بودم.
بالاخره کار موهاش تموم شد و سمتم برگشت.
سبک آرایشش چشم‌هاش رو زیباتر کرده بود؛ لباس ماکسی که تن کرده بود؛ بیشتر از همیشه خواستنیش کرده بود.
- واو.
با صدای سایمون، چشم از آماندا گرفتم.
- چه‌‌زیباشدید.
سرم رو براش تکون دادم. کت و شلوار سبز یشمی، هم‌رنگ چشم‌های زیباش پوشیده بود . آماندا سمتش رفت و بوسی روی گونه‌اش کاشت.
- چه‌قدر جنتلمن‌شدی.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:
بالا پایین