• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

سمیہ.ا

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
42
دست‌آوردها
3
#پارت10
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
به هم دیگه خیره بودند، که بلند شدم.
- بریم.
اول از همه بیرون رفتم.
با آژانس به خونه ساموئل رفتیم.
جلوی در انواع ماشین‌ها بود، صدای آهنگ که تا دو خیابون اون طرف‌تر هم می‌رفت.
داخل رفتیم که بوی آب پرتقال و مشروب دماغ‌ام رو پر کرد.
بچه‌های دبیرستان به طرز نامناسبی تو بغل هم می‌رقصیدند.
آماندا هم با تعجب نگاه می‌کرد. بالاخره سایمون به حرف اومد.
- فکر می‌کردم، مهمونی ساده است.
حرفی برای گفتن نداشتم.
سمت میز کنار سالن رفتم و نشستم. سایمون و آماندا هم نشستند. دختری با مشروب سمتمون اومد. سایمون و آماندا برداشتند، با تعجب نگاهشون کردم. سایمون بی خیالی زیر لب بهم گفت.
خواستم بردارم که از دست‌اش افتاد. با شرمندگی نگاه‌ام کرد.
- ببخشید، الان یکی دیگه براتون میارم.
سریع از کنارم رفت. به صندلی تکیه دادم و به دخترا و پسرهای دبیرستان که می‌رقصیدند؛ نگاه کردم.
- سلام.
سمت صدا برگشتم؛ ساموئل بود.
باهاش دست دادیم. روی صندلی کنارم نشست.
- خیلی خوش‌اومدید.
سایمون تشکر کرد، صورت‌اش رو سمت من چرخوند.
- چه‌قدر زیباشدید؟
لبخندی زدم.
- ممنون.
کمی نگاه‌ام کرد و از جا بلند شد.
- خوشبگذره بهتون، از خودتون پذیرایی کنید.
بعد سمت گروهی که تازه وارد شده بودند؛ رفت.
دختر با مشروب سمت‌ام اومد؛ گرفتم و کمی ازش خوردم.
- بنظرتون پدر مادرش خبر داره؟
سمت آماندا چرخیدم.
- از چه‌چیزی؟
آماندا به ساموئل خیره شد.
-این‌که همچین مهمونی تو خونشون برگذار شده.
به نوشیدنی‌هایی که می‌آوردن نگاه کردم.
- بنظرت خبر ندارند؟
اندفعه سایمون به حرف اومد.
- بعید می‌دونم؛ ساموئل که می‌گفت مشکلات خانوادگی زیادی داره.
سرم رو تکون دادم.
- درسته؛ یکم مشکوکه.
بهم نگاهی کردیم و خندیدیم.
سایمون دست‌اش رو سمت آماندا گرفت.
- افتخار رقص می‌دید بانو؟
آماندا قبول کرد و باهم وسط رفتند.
آماندا و سایمون آروم تو بغل هم تکون می‌خوردند.
- افتخار می‌دید؟
سمت ساموئل برگشتم.
- البته.
دست‌ام رو توی دست‌اش گذاشتم.
باهم سمت پیست رقص رفتیم.
با فاصله ازهم ایستادیم. دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم؛ رقصمون رو شروع کردیم.
متنفرم، از این‌که مستقیم به چشم‌های کسی نگاه کنم؛ پس به پشت سرش چشم دوختم.
- چرا روز کوهنوردی، یهو رفتید؟
بدون این‌که چشم از پشت سرش بردارم جواب دادم.
- کار فوری پیش اومد.
آهنگ آرومی بود؛ کم کم داشت، خوابم می‌برد.
یهو مایه‌ای از معدم به دهنم هجوم آورد. دست‌ام و روی دهن‌ام گذاشتم و فاصله گرفتم.
- حالت خوبه؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم.
- سرویس بهداشتی طبقه بالا دست چپ.
با عجله سمت پله‌ها رفتم.
من که خوراکی که بهم نسازه نخوردم؛ پس چرا حالم بد شد.
در سرویس رو باز کردم؛ هرچی از صبح خورده بودم و بالا آوردم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

سمیہ.ا

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
29
پسندها
42
دست‌آوردها
3
#پارت11
#رمان_سایه_وحشت
#سمیه.ا
یک‌ نفر محکم به در سرویس می‌کوبید.
- حالت خوبه لوسیفر؟
صدای آماندا بود. در را باز کردم و خودم را در بغل‌اش جا دادم.
- حالم اصلا خوب نیست.
دستی روی موهایم کشید.
- می‌خوای به دکتر بریم؟
سرم رو به معنای نه تکان دادم.
- من می‌برمشون تو اتاق تا استراحت کنند.
صدای ساموئل بود. سر بلند کردم؛ سایمون و ساموئل هم بودند.
همراهش به اتاق رفتم؛ آروم روی تخت دراز کشیدم.
- حالتون خوبه؟
سری به معنای آره تکون دادم.
- راستش من باید به پایین برم، اما قبل‌اش می‌خواستم این رو بهتون بدم.
از جیب‌اش گردنبندی بیرون آورد؛ شکل‌اش دختری بود؛ که به ماه نگاه می‌کرد. آروم بلند شدم و از دست‌اش گرفتم.
- مال منه؟
نگاهش کردم که آروم سر تکون داد.
- وقتی دیدمش یاد شما افتادم.
به گردنم بستم‌اش.
- مرسی.
لبخندی زد و بیرون رفت؛ یهو سرم تیر کشید و آخرین صدایی که شنیدم صدای در بود.
.....
حس معلق بودن داشتم.
انگار دست و پام داره کشیده میشه.
درد و همزمان‌ حس، بی‌حسی داشتم.
روحم از بدنم جدا می‌شد و دوباره بر‌می‌گشت.
نمیدونم چه مدته این‌طوری موندم.
اما خسته‌ شدم، از حس معلق بودن.
از این‌که انگار میمیرم ولی هیچ اتفاقی نمی‌افته.
نمی‌تونم خودم رو تکون بدهم؛ حتی چشم‌هام رو باز کنم.
صدایی نمی‌شنیدم و انگار تو خلسه بودم.
باید بیدار بشوم، دیگه تحمل این حس‌هارو ندارم.
چشم‌هام رو بیشتر روی هم فشار دادم؛ با ضرب باز کردم. نور زیادی به چشم‌هام خورد، دوباره بستمشون.
آماندا! باید آماندا رو صدا کنم تا پردها رو بکشه.
چندبار خواستم لب‌هام رو تکون بدهم، اما نمی‌شد.
نکنه فلج شدم! دست‌ام رو امتحان کردم، تکون نمی‌خورد.
چشم‌هام رو باز کردم؛ نور کم شده بود. به اطراف نگاه کردم.
چشم‌هام گشاد شد. این‌جا، کجا بود؟
اتاقی با تم طلایی و سفید، بهشته؟
به سقف نگاه کردم؛ نقاشی‌های زیبایی از پری‌های کوچکی بود.
یهو انگار زمان کش آمد، صدای چرخش قفل رو شنیدم؛ قبل باز شدن در چشم‌هام رو بستم.
خدایا، من چه بلایی به سرم آمده؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین